پرسش بیجا نبود پرسشت!!
این قطعه از دیشب تا صبح ساعت چهار خواب از چشمانم ربود، ولی متولد نگشت...
خسته به خواب رفتم،
چند ساعت بعد چون بیدار گشتم،
گوئی کسی آن را به من دیکته میکند، بر کاغذ جاری گشت!
بی هیچ خط خوردگی یا تغییری!
حالتهایی هست در زندگی که انسان را به خمودگی میکشاند، و این خمودگی میتواند چون همان سوراخ هر بالون باشد که آن را به سقوط محکوم میکند!!
ای که پناهنده شدهای به می
زآنکه ز فردای خود آگاه نی
دیشب و پس دیشب خود را ببین
از چه شود امشب تو کم ز دی؟
زآنکه تو خود را به می آویختی
ساقی از این کار برانگیختی!
خود شدهای ساغر این میکده
می نه به ساغر، که به خود ریختی
از پس می، دود طلب کردهای
صبح سحر را تو چو شب کردهای
از پس این کار تو جان زمان
یکسره افسرده به لب کردهای
اینهمه می از چه تواند چنین
ریخته در جان تو ای مرد زین!؟
گمشده دیروز تو اندر غبار
خیز به آیینه و حالات ببین!
در پس این آیینه بینی کسی
خود بود آنکس که به خود میرسی
پرسش بیجا نبود پرسشت
از چه شدی خوارتر از هر خسی؟
مجید رحیمی ۲۵ می۲۰۱۵ مونیخ
این قطعه از دیشب تا صبح ساعت چهار خواب از چشمانم ربود، ولی متولد نگشت...
خسته به خواب رفتم،
چند ساعت بعد چون بیدار گشتم،
گوئی کسی آن را به من دیکته میکند، بر کاغذ جاری گشت!
بی هیچ خط خوردگی یا تغییری!
حالتهایی هست در زندگی که انسان را به خمودگی میکشاند، و این خمودگی میتواند چون همان سوراخ هر بالون باشد که آن را به سقوط محکوم میکند!!
ای که پناهنده شدهای به می
زآنکه ز فردای خود آگاه نی
دیشب و پس دیشب خود را ببین
از چه شود امشب تو کم ز دی؟
زآنکه تو خود را به می آویختی
ساقی از این کار برانگیختی!
خود شدهای ساغر این میکده
می نه به ساغر، که به خود ریختی
از پس می، دود طلب کردهای
صبح سحر را تو چو شب کردهای
از پس این کار تو جان زمان
یکسره افسرده به لب کردهای
اینهمه می از چه تواند چنین
ریخته در جان تو ای مرد زین!؟
گمشده دیروز تو اندر غبار
خیز به آیینه و حالات ببین!
در پس این آیینه بینی کسی
خود بود آنکس که به خود میرسی
پرسش بیجا نبود پرسشت
از چه شدی خوارتر از هر خسی؟
مجید رحیمی ۲۵ می۲۰۱۵ مونیخ
No comments:
Post a Comment