Monday, April 27, 2015

پروردگار گردی!

گوئی که خود ندانی، راه سعادتت را
خواهی‌ که مذهب آری تا رستگار گردی
گوئی که مؤمن استی و از پس تلاشت
خواهی‌ که جزیی از نور در روزگار گردی
گوئی که این مذاهب، پیچیده استند و تو
نمی‌دانی خدا را چگونه یار گردی
تمام گفته‌هایت قبول منطق اما
پیش از تمام اینها باید بیدار گردی

باید خود را ببینی‌، نه از درون که بیرون
در راه خودشناسی، پروردگار گردی
آنگاه است که توانی، بر گردش روزگار
در این جهان هستی‌، گاهی‌ سوار گردی!!
مجید رحیمی ۲۷ آوریل ۲۰۱۵ مونیخ

Sunday, April 26, 2015

گرگ گرگ!!
میگماری آدمی‌ کوچک تو بر کاری بزرگ
میشود بزغاله گرگ
میبرد از یاد خود
آنچه بود و زآنچه گردیده کنون

میرود در قالب جلدی نوین
گوید: این است و همین!

میگماری گرگ را بر بره‌ها
میشود گاهی‌ به از آن بره‌ای که گرگ شد
وای بر احوال امروز وطن
که همه بره صفت بر مصدر کاری بزرگ
جمله خواهند گرگ باشند، گرگ گرگ!!
مجید رحیمی ۲۶ آپریل ۲۰۱۵ مونیخ

Saturday, April 25, 2015

تقدیم به پاکدلان زمان!
رنگ امروزی اگر داری به چهره نازنین
باطنت را هم کمی‌ کن آشنا با ظاهرت
تا نباشد حرف تو حرفی‌ جدا از باورت
رنگ قلبت را بزن بر واژه‌های ماهرت

در پی‌ ایراد دنیایی و غافل از خودی
لحظه‌ای بنگر حقیقت را که افتاده به خاک
آنچه دیدی تا کنون در آسمان شاید نبود
ذره‌ای هم وزن احساس کلام طاهر‌ت!

مجید رحیمی ۲۵ آپریل ۲۰۱۵ مونیخ

Friday, April 24, 2015

عادت زشت آویختن آفتابه بر گردن و 
مرگ پاسبان رستمی!!
هنوز بعد از ۳۴ سال هر بار که میبینم، جوانی را با هر اسم و عنوانی، آفتابه بر گردن در خیابانها میگردانند و تمام آبرو و اعتبار او را در برابر چشمان دیگران نابود میسازند، و حتما توقع هم دارند که از فردا این جوان آبرو باخته انسانی‌ معتبر گردد و شهروندی نیک‌ نام! 
بیاد آن روز زشت می‌‌افتم! 
البته شاید این دو ماجرا‌ هیچ ربطی‌ به هم نداشته باشند، اما این عادت زشت "تحقیر انسان" از نخستین روزهای بوجود آمدن این نظام جان گرفت و هیچکس هم سخنی بر خلاف آن نگفت تا آنکه به قول فریدون مشیری عزیز: 
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر !... 
که این گرگ و گرگ‌های بسیاری با این نظام برآمده از سوی که و که پیر شدند و امید است که بزودی مرگشان فرا رسد !
اما آن روز وحشتناک که میرفت تا انقلاب به پیروزی خود برسد، انقلابی که بیجا نام آن را "انقلاب کینه‌ها" نگذاشته اند! 
چهارده ساله بودم، ولی‌ باز به فرمان مادر اجازه نداشتم در آن روزهای پر هیاهو به این دسته جات و گروه‌هایی‌ که به خیابان می‌‌آمدند تا به بازی شیرین " مرگ بر شاه " بپردازند، بپیوندم. 
ولی‌ ما که حس ماجراجویی در وجودمان طغیان میکرد و نمیتوانستیم دست کم شاهد این تغییرات نباشیم در یک بعد ازظهر همراه با دو سه تن از بچه‌های محل به خیابان پهلوی آن روز یا بهشتی‌ امروز رفتیم، 
غافل از آنکه چه صحنه‌هایی‌ در انتظار ماست.
درست نمیدانم چند روز پیش از ۲۲ بهمن بود، خیابان لبریز از آدم بود که در هم میلولیدند.
گویا تازه ساختمان شهربانی بدست انقلابیون تسخیر شده و هنوز عده‌ای مشغول سلاخی کسانی‌ هستند که قصد نداشتند دست از استقامت بکشند و ساختمان شهربانی را تسلیم کسانی‌ کنند که به اسم انقلاب و آزادی اسلحه به دست به سوی ساختمان شلیک میکردند، 
در این میان خنجری را در دست کسی‌ که آن را بالا و پایین می‌برد دیدم.
وقتی‌ از لابلای جمعیت خود را به او نزدیک کردم کم مانده بود بی‌ هوش شوم، چرا که او با خنجر خود بر پیکر بی‌ جانی میزد که کت و شلواری تیره همراه با کراوات بر گردن، با سر و رویی خونین بر کف خیابان افتاده و معلوم بود که مرده است! 
اما این جوان وحشی نمیتوانست تنفر و کینه‌ی خود را کنترل نماید و هنوز بعد از مرگ هم بر پیکر کسی‌ که گویا نماینده‌ی ساواک در شهربانی بوده با آن خنجر می‌ریخت! 
و ما بعد‌ها دانستیم که مقتول چند خیابان بالاتر از ما زندگی‌ میکرده و همینطور پدر سه دختر قد نیم قد است، 
بعد از پیروزی انقلاب هم شنیدیم که همان جوان خنجر به دست خود را حلقه آویز کرده است. معروف است که بالاخره یک روز وجدان هر آدمی‌ بیدار میگردد! و آنگاه است که محکمه‌ی حقیقی‌ آغاز میشود!!
آنروز اما با سیل جمعیت به سوی میدان کرج رانده شدم و صحنه‌ای وحشتناک تر را شاهد گشتم که هنوز آرزو می‌کنم کاش آن صحنه‌ها را هرگز ندیده بودم، 
اگرچه بعدها در جبهه‌های جنگ هم چنین صحنه‌هایی‌ را بارها شاهد بودم! 
اما این که هزاران انسان آنجا ایستاده و شاهد یک قتل آن هم به این وضع باشند برایم هنوز معما است! 
چرا که تازه بعد از قتل وابستگان نظام پیشین، جمعیت جنازه‌های آنان را همراه با یک آفتابه از درختی آویزان میکردند و من با دیدن یکی‌ از این جنازه ها فورا او را شناختم، 
او کسی‌ نبود جز پاسبان رستمی!
پاسبان رستمی را از چند سال پیش از انقلاب میشناختم و با آنکه اصلا او را دوست نمیداشتم اما به هیچ عنوان راضی‌ نبودم که چنین سرنوشتی داشته باشد.
در خیابان شهربانی کرج ساختمان نسبتا کوچکی قرار داشت که از آن به عنوان شهربانی استفاده میشد، 
در کنار این ساختمان دوچرخه فروشی عاملی واقع بود که من دوچرخه‌ی خود را از آنجا خریده بودم و هرگاه که دوچرخه عیبی پیدا میکرد آنرا برای تعمییر به آنجا می‌بردم، تابستان سال ۱۳۵۵ بود که برای تعمیر دوچرخه‌ام به فروشگاه عاملی رفتم، 
از خیابان پهلوی قصد ورود به خیابان شهربانی را داشتم که گاهی مانند آنروز زنجیر آن انداخته میشد تا اتومبیلی‌ نتواند در آن تردد نماید ولی‌ راه برای عابر پیاده و دوچرخه باز بود، 
با پیچیدنم به داخل خیابان شهربانی ناگهان سوزشی در پس گردن خود احساس کردم و صدایی گوش کر کن که مرا مادرقحبه! خطاب مینموند در گوشم خانه کرد... تو گوئی خطایی بزرگ از من سر زده باشد! و با آنکه حین عبور از کنارش به او سلام هم کرده بودم، اما گویا او توقع داشت به احترامش از دوچرخه پیاده شوم! و چون من این کار را ندانسته انجام نداده بودم این سزایم بوده! 
حدود دوازده سال سن داشتم اما جثه‌ام به نه یا ده ساله‌ها میخورد، سر برگرداندم و با خشم به چشمان او که هنوز روی تاب زنجیر نشسته بود خیره شدم که او با اخم و اشاره‌ی سر رو به من جمله‌ی "حالا برو گم شو" را با صدایی نیمه فریاد به گوش‌هایم خوراند، 
نمیدانم چه مدت تعمیر دوچرخه به طول انجامید ولی‌ تمام امیدم این بود که زمان پست او تمام نشود تا من بتوانم جواب فحش او را پس بدهم، چرا که هیچ کس و هیچ نیرویی نمیتوانست به خود اجازه بدهد که به مادر من توهین کند! 
یعنی‌ به قول امروزیها این خط قرمز من بود!...
با به اتمام رسیدن تعمیر دوچرخه و بیرون آمدنم از فروشگاه عاملی به طرف میدان کرج برای یک دور خیز دویست سیصد متری راندم و سپس سوار بر دوچرخه با سرعت زیاد به هنگام عبور از جلوی پاسبان رستمی که هنوز روی زنجیر نشسته و مشغول گفتگو با کسی‌ بود با صدای بلند فریاد زدم: 
مادر قحبه خودتی پاسبونه!! 
و بعد از آن هرچه نیرو در توان داشتم در پاهایم ریختم تا فقط پدال بزنم، 
یک وحشت غریبی تمام وجودم را گرفته بود و من فقط پدال میزدم و از کوچه پس کوچه‌های کرج برای رّد گم کردن عبور می‌کردم و بی‌ آنکه حتی نیم نگاهی‌ به پشت سر بیندازم ایمان داشتم که او مرا تعقیب می‌کند. 
آنقدر پدال زده بودم که هیچ نیرویی دیگر در بدن نداشتم، بگونه‌ای که می‌خواهم خود را تسلیم او بنمایم دوچرخه را متوقف کرده و به پشت سر نگاه کردم، هیچکس نبود...
یکسال بعد از این ماجرا یعنی‌ در تابستان سال ۱۳۵۶ که ما برای کمک به پدر و کارآموزی به کارگاه صنعتی او می‌رفتیم، روزی شاهد پیاده شدن سرهنگ معصومی از اتومبیل خود بودم، 
او که از دوستان پدر و مالک باغ بسیار بزرگی‌ در نزدیکی‌ کارگاه بود و پدر مسئول تمام کارهای صنعتی آن باغ بود و بعد از انقلاب آن باغ بدست بنیاد مستضعفان افتاد، هر از چندگاهی فقط برای دیدار نزد پدر می‌‌آمد. 
آن روز اما چند نفر دیگر که آنها هم لباس نظامی به تن داشتند وی را همراهی میکردند، با ورودشان به داخل کارگاه ناگهان چشمم به یکی‌ از آنها افتاد که قلبم مانند همین امروز که در حال نوشتن آن خاطرات هستم و ۳۶ سال از آن زمان می‌گذرد، به تپش نشست...
خشمی به همراه وحشت تمام وجودم را در برگرفت و با صدای بلند رو به پاسبان رستمی کلمه‌ی "خودتی" را فریاد زدم و سپس خود را پشت پدر پنهان کردم. 
رنگ از رخسارم پریده بود و پدر که متوجه‌ی حالتم شده بود با فراهم کردن کمی‌ آب نبات و خوراندن آن به من جویای علت این کارم شد و من در حضور سرهنگ معصومی که انسانی‌ بود آزاده و پاک و به این صفت زبانزد همگان، ماجرا را گفتم و پاسبان رستمی را شرمنده ساختم.
البته او مانند بچه‌ مدرسه‌ای هایی که در حضور مدیر یا معلم کرده‌ی خود را حاشا میکنند، حرفهای مرا ردّ میکرد و من هم که گوئی با همکلاس خود صحبت می‌کنم مدام می‌گفتم: 
دروغگو دشمن خداست!... 
دروغگو دشمن خداست!...
آن روز ماجرا‌ با خنده‌ی جمع و پوزش پاسبان رستمی از من که به فرمان سرهنگ معصومی انجام گرفت خاتمه یافت و به فراموشی سپرده شد، اما حتی اگر او آن روز از من پوزش نمیخواست و صد برابر هم بیشتر از آن به من توهین کرده بود باز هرگز راضی‌ نبودم که او یا هر کس دیگری را در چنین حالتی‌ ببینم و یا بشنوم که چنین سرنوشتی داشته است.
امروز اما با خود می‌‌اندیشم شاید آن کسی‌ یا کسانی‌ که با او و امسال او چنین کردند ماجرائی شبیه به من داشتند که در روز انتقام یا انقلاب تنفر خود را چنین لبیک گفتند!
آیا آنها واقعا لایق چنین رفتاری بودند؟ و آیا چنین انقلاب خونین و پر تنفری نمیبایست به چنین روزهایی مانند امروز برسد؟ 
شاید باید آموخته‌های خود را یکبار دیگر مورد بازنگری قرار دهیم و به خود بگوییم: 
برای خارج شدن از این گردونه‌ی شیطانی خشونت و خونریزی باید بتوانیم یک جایی‌ بگوییم: بس است!! 
نمیخواهم دیگر با خونریزی و انتقام به آزادی و روز‌های بهتری برسم! 
چنانچه دیدیم با تمام انتقادهایی که به نظام گذشته بود از کجا به کجا پرتاب گشتیم که امروز باید با ذره بین به دنبال آن روزگاران بگردیم! 
آیا این خود تجربه‌ای بس بزرگ نیست؟ 
پس به صدای هزار ساله ی رودکی گوش فرا دهیم که طنین می‌‌اندازد و میگوید:
هر کسی‌ خود ناموخت از روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار... 
باشد که بیاموزیم از این روزگار و از آنچه کردیم و کردند و ما شاهد بودیم و فقط شاهد بودیم! 
و هیچ نگفتیم!!...
مجید رحیمی ۲ می‌‌۲۰۱۳ مونیخ

Thursday, April 9, 2015

و آنان در فرودگاه کودکت را!!
به جدّه کن سفر تا که تجاوز
شود بر جان و مال و میهن تو
سخاوتمند باش و پول خود را
به آنان ده چو فرزند و زن تو

ز پیش از مولوی و بعد از او هم
به تو گفتند کعبه میهن توست
همینجا گر که خواهی‌ حق ببینی‌
خدا در کوچه و در برزن توست

تو اما ناشنیدی این سخن را
سر از پا ناشناخته میدویدی
هر آنچه ناکسان در گوش جانت
فرو کرده، همان را میجویدی

زدی سر بر بیابان تا خدا را
مگر در خانه‌ای پنهان ببینی‌
بهشتی‌ را در این صحرا بیابی
که میوه‌ای ز باغ آن بچینی

تو رفتی‌ و سرت آمد هر‌آنچه
به تو افراد اگه گفته بودند
کنون دانی‌ چرا آن سینه سوزان
سرآسیمه چنان آشفته بودند

پس از این حادثه شاید بفهمی
که تو خائن‌تر از هر خائن استی
کجا کس حرمت ما را بدین‌گون
شکسته، اینچنین که تو شکستی؟

کنون اگه شوی شاید ز آمیغ
که این بیچاره کودک در خیابان
خداوند حقیقی‌ است که چون تو
ببخشی دفتری و لقمه‌ای نان

که آن کودک به هنگام مدارس
بیاموزد ره‌ میهن پرستی‌
به خفت پول مردم را نریزد
به پای ملتی دیگر دو دستی‌!!

تو خود قربانی جهلی‌، ولی‌ این
نمی‌کاهد ز جرمت تا قیامت
وطن را میفروشی آن دمی که
شکسته میکنی‌ از خود تو قامت!!

و آنان در فرودگاه کودکت را
بیازارند جای قدردانی‌
ولی‌ ای مؤمن ای کور از دل‌ و جان
تو از این واژه‌ها حقا چه دانی‌؟
مجید رحیمی ۹ آوریل ۲۰۱۵ مونیخ

Monday, April 6, 2015

حق مسلّم ما!
حق مسلّم ما، هر آنچه بوده، بوده
یعنی‌ ندا، ترانه، یا نسرین ستوده
یعنی‌ که شهر جنگل، ناامن همچو تهران
نفس کشیدن اما، فقط به شرط دوده

حق مسلّم ما ، توافق لوزان است
هراس ما از فریب، دو صد بر آن فزوده
سخن به وزن خروار، سخنرانان قهار
تو گوئی پیکرشان، ساخته شده ز روده

حق مسلّم ما، ماجرای فرودگاه
رفته زیارت ولی‌، زیارتی به هوده
و یا فرار از وطن، مرگی میان دریا
چونان شعر انقلاب، که آن شاعر سروده

که ما چو فردا رسد، جای خود خداییم
امام اگر بیاید، شود غمت زدوده
چه گویم از حق تو؟ که رفته است به یغما
به دست این خودیها، ز انقلاب توده‌!

مجید رحیمی ۶ آوریل ۲۰۱۵ مونیخ

Friday, April 3, 2015

بنیاد آشنا تقدیم می‌کند
برای نخستین بار
بزرگداشت فریدون فرخزاد در مونیخ
در کنار اجرای زنده‌ی ترانه‌ها و آهنگهای این هنرمند بزرگ توسط نوازندگان و خوانندگان، گوش میدهیم به خاطرات نزدیکان و دوستان او.
و همینطور اجرای اشعاری از فریدون که برای نخستین بار به دست همگان می‌رسد، توسط شاعر و مترجم حسین منصوری. یعنی‌ همان پسر بچه‌ای که فروغ وی را به فرزندی خود پذیرفته بود.
https://www.youtube.com/watch?v=WsFRwEcLkoU
با پخش چند قطعه‌‌ از فیلم‌هایی‌ که برای فریدون ساخته شده‌
همینطور نگاهی‌ خواهیم داشت به آن دورانی که فریدون در همین شهر مونیخ ساکن بود...
همراه با جوایزی که در آن شب نسیب بهترین مجریان ترانه‌های فریدون خواهد گشت و این نمره توسط مردم حاضر در سالن به نوازندگان و خوانندگان داده خواهد شد...
مابقی ماجرا‌ در شب اجرای برنامه، که شبی بسیار خاطره‌انگیز خواهد بود برای دوستداران هنر این هنرمندی که دیگر در میان ما نیست...

از نوازندگان و خوانندگان جوانی که کارهای این هنرمند را اجرا میکنند و مایل هستند در شب برنامه بر روی صحنه اجرایی داشته باشند خواهشمندیم با ما تماس حاصل نمایند...
Mobil: 0049-15901095465
--------------------------------
جمعه ۱۹ یونی ۲۰۱۵ 
ساعت ۲۰ آغاز برنامه 
در سالن مجلل و با شکوه موزه‌ی مردم شناسی‌
ورودیه: ۱۲ یورو
توجه فرمائید! بعد از ساعت ۲۰ تا زمان تنفس، عزیزانی که دیر آمده باشند می‌بایست در بیرون سالن در انتظار بمانند، 
خواهشمندیم برای بهتر شدن مرغوبیت برنامه‌های هنری، ما را یاری داده و این اصل را پذیرا باشید، چرا که بدون همیاری شما ما نخواهیم توانست یک برنامه‌ای که لایق شما و این هنرمند باشد تقدیم مهمانان گرامی‌ بنماییم. 
فراموش نکنیم که ما این بزرگداشت را به این هنرمند بزرگ وامداریم!
Freitag 19 Juni 2015
Beginn um 20:00 Uhr
Stattliches Museum für Völkerkunde München
Maximilian Straße 42
U-Bahn 4-5 Station Lehel
با سپاس بنیاد آشنا- مونیخ
e-mail: bonyad_ashna@yahoo.de
----------------------------
آدرس فیسبوک بنیاد آشنا... 
مقدمتان به این صفحه گرامیست...
https://www.facebook.com/pages/بنیاد-آشنا-مونیخ-Boyad-Ashna-München/363804310480552