Tuesday, June 24, 2014

  کاری بسیار زیبا از گروه خوش نوای رستاک
 دمشان گرم باد

Monday, June 23, 2014

داعش حقیقی‌ کیست؟
چه کسی‌ به حکم جهاد آیت الله مکارم شیرازی لبیک خواهد گفت؟
نیروی سنی مذهب داعش چنان وحشتی به جان سران نظام جمهوری اسلامی انداخته است که یکی‌ پس از دیگری برای تهیج مردم ایران و به ویژه جوانان این کشور برای رفتن به جبهه پا به میدان میگذارد! 
و به تازگی هم برای آنکه حس میهن دوستی جوانان را تحریک کنند به غلط داعش را ضد ایرانی‌ و ضد شیعه میخوانند!!... 
این گروه که وحشت بسزایی ایجاد کرده است و بسیاری فیلم‌های وحشیگری آنان را میبینیم فقط برای نابودی دولت نوری المالکی دست به چنین کارهایی میزنند که در حقیقت مخالف نظام جمهوری اسلامی نیز هستند! زیرا این نظام به نوری المالکی کمک می‌کند!! 
پس فریب این مکار شیرازی را نخورده و برای ثبت نظام به جنگ با کسی‌ که اصلا هیچ خطری برای ایران ندارد نرویم!! چرا که از داعش بدتر برای ایران همین نظام است که پیش از داعش باید نابود گردد!! 
مجید رحیمی ۲۳ جون ۲۰۱۴ مونیخ

Saturday, June 21, 2014

 آیا ما هم می‌خواهیم چون مصری‌ها عرب شویم؟
با پرچم ملی‌ و نیاکانی میهنم در بازی پر قدرت تیم ایران در برابر تیم آرژانتین...
شنبه ۲۱ جون ۲۰۱۴ مونیخ


فقط یک پرچم داریم، آنهم پرچم سه رنگ شیر و خورشید نشان است!!...
هر پرچم دیگری که هر ایرانی‌ در خارج از ایران به دست می‌گیرد یا خائن است و یا نادان!!
در داخل ایران وضعیت فرق دارد و میتوان به بسیاری حق داد که پرچم حقیقی‌ خود را نشناسند و یا در زیر فشار خفقان نتوانند به خواسته‌ی قلبی خود لباس عمل بپوشانند...
اما در خارج اینکه دخترک نیمه لخت با پرچم خرچنگ دار وارد صحنه میشود و هنگامی که با او صحبت میکنی‌ میبینی‌ دل‌ پری از این نظام و این کسان دارد! آنگاه پرچم را به دور خود می‌پیچد! نمایان است که این دخترک بیچاره نادان است! پس باید آگاهش نمود و حقیقت را به او گفت!!
یکی‌ از دلایلی که مصری‌ها عرب شدند همین بود که اعراب تمام نشانه‌های ملی‌ آنها را نابود کردند و آنگاه هر آنچه که میخواستند به آنها دادند تا عرب شوند!!

به یاد آن مرغ طوفان که صد ساله شد!!
در راه دموکراسی فدا کرد، تن خویش 
صد ساله شد آن مرد دمکرات و خوش اندیش 
از بودن او بود چو اسفند بر آتش 
این جمع دمکرات کش اسیر تشویش 
در ظلمت میهن چو بر افروخت یکی‌ شمع 
بر جان و دل‌ شب بنشاند آتش و ز آن بیش 
ظلمت به وطن چیره شد آن شب ز خیانت 
آواره شد آن شمع به غربت ز دل‌ ریش 
شد از پی‌ او دست سیاهی که نشاند 
بر جان و تنش خنجر خود را ز دو صد نیش
بر پیکر او خنجر شب مانده که تا ما 
با دیدن آن شیر نباشیم و همه میش
غافل بود اما که سحر آمده از ره‌ 
گردیده شب از کرده‌ی خود مات، ز آن کیش‌ 
یاران به سلامی‌ به سحر پا بگزاریم 
در راه رهایی خود از بند شبه پیش!! 
مجید رحیمی ۲۱ جون ۲۰۱۴ مونیخ

بی‌ بی‌ سی‌ از تخم مرغ دزدی به مرغ دزیدی رسید!! تکبیر!!!
واقعا مرده شور این بی‌ بی‌ سی‌ با این اطلاع رسانی‌اش را ببرید!!... 
تیتر زده است که مرغ خام را نشویید!!... 
ما هم میگوئیم: چشم!! 
اما این بی‌ بی‌ سی‌ خان یادش میرود بگوید وقتی‌ نمیشویی با مرغ بیچاره چه بکنید!!... نشسته آن را بپزیم؟ 
یا اصلا مرغ نخوریم؟ 
یا آنکه اصلا بیاوریم و مرغ را تحویل شما بدهیم که کم از آخوند‌ها که ندارید تازه یک کراوات هم بیشتر دارید... آن هم برای فریب...
 یا آنکه غیر مستقیم میخواهید دولت را از زیر فشار تهیه‌ی مرغ در ایران نجات دهید چرا که مردم با شنیدن این حرف دیگر از مرغ زده شوند و از ترس بیمار شدن از خیر مرغ بگذرند؟؟!! 
بی‌ بی‌ سی‌ مارمولک....

Friday, June 20, 2014

رنگ علف!!
این هم رنگ علف که همراه با هادی جان خرسندی اجرا کردم... 
اولین بار هست که من روی شعر شاعر دیگری آهنگ ساختم!! امیدوارم بپسندید...
های که من مرتکب خبط دگر نمیشوم 
باز در این مبارزه خاک به سر نمیشوم 
شعار مرگ و زندگی‌ برای کس نمیدهم 
اسیر مرده زنده‌ی یک دو نفر نمیشوم 
سبز اگر که گشته‌ام، بگو به مدعی که من 
رنگ علف شدم ولی‌ خوراک خر نمیشوم!


مام میهن چشم به راه است!    
ترس فرزندان گناه است    
ای سیاوش،‌ ای فریدون   
جای یاران در سپاه است!!
به فریاد خود بر فکن این طنین
بگو با صدای رسا، آهنین     
چو ایران نباشد تن من مباد    
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد!! 
(منظور از زنده یک تن مباد!... همان کسانیست که فقط به شکل انسان هستند ولی‌ از انسانیت فارغ!! به عنوان مثال: خلخالی‌ها و لاجوردی‌ها و شرکا)

Wednesday, June 18, 2014

به مناسبت سالگرد مرگ
بدنامترین سیاست‌مدار جهان!
آیا سیاست ماکیاولی در خون و روان اندیشه‌ی احزاب و نظام ما جاریست؟!! و اگر آری!
روح نیکولاس ماکیاولی تا چه حد در روان احزاب و سیاستمداران ما خانه دارد؟
هدف راه را توجیه می‌کند! 
و درصد تقدس هدف را هم قدرت تعیین می‌کند!!
این خلاصه شده‌ی سخن رهبران تقریبا تمام احزاب و نظام کشور ماست! 
به جز شادروان شاپور بختیار دیگر در هیچ کسی‌ خلاف این سخن را سراغ ندارم.
احزاب امروز ما که خود را پیشتاز مبارزه با جهل و سیاهی معرفی‌ میکنند، اما دانسته یا ندانسته پای به راهی‌ مینهند که پیشتر یعنی‌ در قرن پانزدهم ماکیاولی در کتاب شاهزاده‌ی خود خطاب به حاکم فلورانس مینویسد: 
داشتن صفات خوب چندان مهم نیست. مهم این است که پادشاه فن تظاهر به داشتن این صفات را خوب بلد باشد. حتی از این هم فراتر می‌روم و می‌گویم که اگر او حقیقتاً دارای صفات نیک باشد و به آنها عمل کند به ضررش تمام خواهد شد! در حالی که تظاهر به داشتن این گونه صفات نیک برایش سودآور است!!. 
مثلاً خیلی خوب است که انسان دلسوز، وفادار، باعاطفه، معتقد به مذهب و درستکار جلوه کند و باطناً هم چنین باشد. اما فکر انسان همیشه باید طوری معقول و مخیر بماند که اگر روزی بکار بردن عکس این صفات لازم شد به راحتی بتواند از خوی انسانی به خوی حیوانی برگردد و بی‌رحم و بی‌عاطفه و بی‌وفا و بی‌عقیده و نادرست باشد.
نیکولاس برناردو ماکیاولی که هم شاعر بود و نمایشنامه نویس و آهنگساز، شیفته و عاشق میهن خود ایتالیا بود، او در سوم ماه مه‌ ۱۴۶۹ در فلورانس بدنیا آمد و در ۲۱ ژوئن ۱۵۲۷ در همین شهر درگذشت. 
کتاب معروف او شاهزاده که دو سال پس از مرگ وی به چاپ رسید را تمامی‌ سران دولت‌های جهان، شاهان و سلاطین، رئیس جمهورها و رهبران کشورها و دولتها خوانده و بسیار از توصیه های وی برای راهبرد کار و وظایف خود و نیز برای به اسارت کشیدن مردمان زیردست خود سود جسته‌اند! 
و شاید همین عملکرد این رهبران بود که ماکیاولی را به بد نام‌ترین سیاست‌مدار همه‌ی دورانها مشهور ساخته است!
با این تفاوت که ماکیاولی تمام این رفتار و اعمال را برای محبوب خود یعنی‌ ایتالیا میکرد و این سران و رهبران فقط برای شخص خود!!
امروز یعنی‌ در طول این سه دهه‌ی گذشته در میهن خود میبینیم که "قدرت" چه از سوی دولت و چه از سوی احزاب، چگونه با توصیه‌های ضد اخلاقی‌ ماکیاولی در می‌‌آمیزد و برای رسیدن به قدرت بیشتر اخلاق و روابط عاطفی خانواده‌ را به زیر پا گذاشته و خواهر را بر ضد برادر و مادر را بر ضد فرزند میشوراند، تا ثبات خویش و جایگاه سیاسی خود را در اجتماع محکم سازد!... 
این متد که بیشتر به ایجاد ترس و وحشت می‌‌انجامد شاید بتواند برای مدتی‌ هرچند کوتاه کارساز باشد! اما برای درازمدت هرگز!!... چرا که انسانهای امروزین با در دست داشتن قدرت ارتباطات میتوانند اخبار را در طول چند ثانیه در اختیار یکدیگر بگذارند و دست سیاه کاران را باز نمایند!!
دروغ و سیاه کاری دیگر قدرت و اثر گذاری قرن گذشته را ندارد! 
پس بهتر است احزاب و گروه‌ها و بالاتر از آنها دولت‌ها بیشتر به راست گوئی با مردم روی آورند تا عمر‌شان بیشتر و استوارتر گردد!!
غیر از آن مراکز قدرتی‌ هستند که فاقد قدرت مردمی‌اند و مردگانی هستند که فقط خود نمیدانند که عمر‌شان به پایان رسیده!! 
مجید رحیمی ۱۸ جون ۲۰۱۴ مونیخ

مصباح یزدی خطاب به روحانی: 
اگر انقلاب نمی‌کردیم پیشرفته‌تر بودیم؟ 
پاسخ به این حضرت: 
حضرت جنابعالی آیت‌الّله فلان و بهمان! اصلا بحث انقلاب کردن نیست! 
چرا که چه شما انقلاب را و چه انقلاب شما را!! 
حضرتش نه پیشرفته میشد و نه آدم! 
لطفا چانه نزنید!! و در این دعوا و آشفته بازار هم نرخ تعیین نکنید!!

آلمان پوست پرتغال رو کند!!
تا اینجا که آلمان ۴ پرتغال آبکش!!
من دیگه از امروز اسم آبکش خونه مون رو می‌‌زارم پرتغال!! 
آخه دیگه سوراخ سوراخ شدند.... :)

Sunday, June 15, 2014

جانان من اندوه لبنان کشت ما را!!
میریام کلینیک مدل و خواننده لبنانی همراه با پرچم نظام حاکم بر کشور ما!! 
که ایمان دارم به زودی زود آن پرچم سه رنگ شیر و خورشید نشان ملی‌ و تاریخی‌ ما دوباره به عظمت و جایگاه خود باز خواهد گشت!! 
پرچمی که فقط و فقط از دل‌ تاریخ و از دل‌ نسل‌های این مرز و بوم ذره ذره بوجود آمده و متعلق به هیچ شخص یا گروهی نیست! به جز به کل ملت ایران و به آیندگان!!
آسپیرین آزادی یواشکی!!
اینکه من چادر به سر دارم و یا بی‌ چادرم     
چاره‌ی کار من و ما نیست، کز غصه پرم      
نوجوانم را به زندان برده ضحاک زمان        
جای نان شب غم آزادیش را میخورم        
اینکه در خلوت ز سر این روسری را بکنم    
یا که آرایش کنم خود را برای همسرم    
نام آن را هم گذارم " خانه آزادی" خود       
خود فریبی می‌کنم، روی خطاها می‌‌سرم!       
چاره‌ی کار من آن است که بخواهم اینچنین    
خود بپوشانم به آزادی و یا هم بی‌ حجاب       
در خیابان‌ها روم بی‌ آنکه ترسی‌ از کسی‌     
بر دلم باشد که پرسد از من از چه اینطورم!! 
مجید رحیمی ۱۶ جون ۲۰۱۴ مونیخ

خشم خدا از دل‌ ما آیدت!!
هان تو ای رهبر مستضعفان 
از چه به دندان بگرفتی زبان؟ 
از چه خموشی و نگویی سخن 
تا که نیاید به سخن نکته دان! 
چون نظرت با نظرش شد یکی‌ 
گفته به گفتار تو ملت زکی 
پاسخ آن مردک زشت و کریه 
گشته به جیب عقب متکی‌ 
عاشق لب یا که دو چشمش شدی 
بسته دلی‌ تابع خشمش شدی 
یا که ز کوسه چو بریدی دلت 
عاشق او مخلص پشمش شدی؟ 
رفته ز صحنه به عقب آن صنم 
آنکه بگوید به جهان من منم!! 
مانده تویی‌ بی‌ کس و بی‌ یاوری 
ناله بکن، نوحه بخوان: آی‌ ننم!! 
دوره‌ی رفتن به کما آمده 
بر تو رقیبت دو سه سوری زده 
شال و کله کرده و شادی فزا 
ناز مکن‌ غصه به دنیا مده‌‌ 
بر تو خوش آن است که کما آیدت 
یا که سفیر اوباما آیدت 
تا که به مسکو بردت پیش از آن 
خشم خدا از دل‌ ما آیدت!! 
مجید رحیمی ۱۵ جون ۲۰۱۴ مونیخ
این کار امروزم که از دیشب سرودنش را آغاز کرده بودم را با افتخار تقدیم می‌کنم!!
پرچم ایران!!
این پرچم من نیست که خون می‌چکد از آن 
کز دیدنش این دیده بگردیده هراسان 
با بودنش آن خاطره‌ی شوم دگربار 
وحشت بنشاند به تن و روح جوانان 
زآن روز که خون بود و جنون بود و تباهی 
زآن لحظه که آمد به وطن یاور شیطان 
شد چیره به ما ظلمت این ننگ چو نیرنگ 
میهن بگرفتند، ز ما، بس عجب آسان! 
آن پرچم زیبای سه رنگی‌ که ز تاریخ 
گوید ز شجاعت به من از فر نیاکان 
از دانش و از صلح بگوید که نشانش 
خورشید بود، شیر بود، از پس دوران 
از جنگ بگوید که شود به جنگ ظلمت 
با نور که تا روز شود شام حقیران 
دانش بدمد از پس آن شیر که شمشیر 
بر دست گرفته به رخ دشمن انسان 
پاینده و جاوید بماند همه نیکی‌ 
هرچند که در دوره‌ی ما غأیب و پنهان 
اما نکشد عمر سیاهی به قیامت 
تا هست میان من و تو صحبت ایران!! 
مجید رحیمی ۱۵ جون ۲۰۱۴ مونیخ 

Saturday, June 14, 2014

ماجرای سهراب سپهری و مسابقه‌ی فوتبال!!
الان که به مسابقه‌ی فوتبال نگاه می‌کردم به یاد سهراب سپهری افتادم که جلوی تلویزیون نشسته بود برای تماشای بازی فوتبال...
مادرش برایش قدری تخمه آفتاب گردان می‌‌آورد، 
اما مقدار آن آنقدر کم بود که سهراب رو به مادرش میگوید: 
مادر! این نود دقیقه بازیه ها!!
فرق میان اخوان ثالث و شهریار در نگاه به زندگی‌ و وابستگی به قول شاملو به "غم نان"!!
خامنه‌ای در دوران پیش از انقلاب با اخوان ثالث دوست، یا بهتر بگوییم از مریدان سحر کلام او بود... اما گویا هرگز او را نشناخته بود!
چرا که بعد از انقلاب و بعد از آنکه به پست ریاست جمهوری دست پیدا می‌کند، از اخوان می‌خواهد که او شعری در رثای انقلاب و دولت او بگوید! اخوان ثالث اما در پاسخ میگوید: اصولا هنر بر قدرت است و نه با قدرت!!
همین سخن اخوان باعث میشود که همین آقای خامنه‌ای رهبر مسلمین جهان و حومه فرمان دهند تا حقوق اخوان ثالث متوقف گردد!! اما آن مرد بزرگ از سخن خود بازنگشت!!...
شهریار اما بخاطر اعتیاد خود به تریاک به گونه‌ی دیگری با قدرت کنار می‌‌آید!!... 
او حتی بزرگترین جوک ادبی‌ خود را هم گفته بود که:
زیباترین غزالی که در عمرم شنیدم "خمینی  ای امام" است!!!...
قضاوت با تاریخ است و با مردم...
به کلیپ زیر بدون هیچ پیشداوری نگاه کنید...


حیف از این دختر زیبا که در این جامه‌ی زشت 
مینماید آشنا روح پلیدی با بهشت 
بذر این یک را نهاده دست اهریمن و آن 
دست زیبای طبیعت همره شادی چو کشت!!
حیف از این قوطی مشروبی که از آن دست حق 
همره خلقش غروبی سه چهار جامی که چشت
دست تو گر بیند آن را چشم اهریمن دمی 
میزند بر روی و بر سر با کلوخ و سنگ و خشت!! 
مجید رحیمی ۱۴ جون ۲۰۱۴ مونیخ
قدردانی‌ و سپاس!
چند روز پیشتر از شما دوستان نادیده ولی‌ عزیزم  در همینجا و در فیسبوک خواهشی داشتم مبنی بر اینکه تعداد بینندگان این کلیپ را به ده هزار برسانید... 
در این چند روز تعداد بیش از هزار نفر از شما سرورانم بی‌ آنکه حتی پست را لایک کنید و یا اثری از خود در مقابل کنترل‌های سخت نظام در اینترنت باقی‌ بگذارید به این خواهش من جامه‌ی عمل پوشانده و مرا شرمنده‌ی خود نمودید!... 
چنین سرودهایی شاید ارزش هنری زیادی نداشته باشند، اما همینکه صدای ملتی را به گوش افراد همان ملت و سران نظام و نیز جهانیان می‌رسانند به خوبی رسالت خود را به انجام رسانده و در میان مردم خود جای می‌گیرد... 
این تحفه‌ی کوچکیست امیدوارم هرچند ناچیز برگ سبزی باشد تحفه‌ی درویش از یک هم میهن شما که خود را سرباز گمنام راه رهایی میهن میداند... 
ارادتمند هر انسانی‌ که آزادی در جانش نهادینه است 
و آزادی را هم برای خود و هم دیگران می‌خواهد!!
مجید رحیمی (شاپور فرخزاد) مونیخ

We Are One
ما همه یکی‌ هستیم

اجرای مشترک آهنگ ویژه جام جهانی 2014 برزیل با عنوان 
 (We Are One)
توسط جنیفر لوپز و پیتبول، دو خواننده امریکایی، و کلودیا لیت، خواننده برزیلی. این اجرا در مراسم افتتاحیه مسابقات در بعدازظهر روز پنج‌شنبه
(12 ژوئن-22 خرداد)
به وقت محلی در ورزشگاه آرنا کورنتیانس در سائوپائولوی برزیل انجام گرفت

خداییش این " پتیاره " پوتین
از اون " لنگه دمپایی جلوی مستراح "
احمدی نژاد هم پرروتره!!
البته جنسشون از یک ننه و یه ددی هست ها!! 
اما گویا ددی پوتین خیلی‌ ددی بوده یا ننه‌ش خیلی‌ ننه بوده!! الله و اعلم... 
خوبه یکی‌ بره با این ددی و  ننه‌ آقا خان این حیف نون صحبت کنه!! 
کارتن مریخی محبوب من یادتونه؟ 
اسم این پوتین رو هم باید بگیم: ولد چنگیز مریخی...
حالا تو این فیلم خوب به چهرش دقت کنید...

Friday, June 13, 2014

بمناسبت بی‌ مناسبت لخت شدن شاهین نجفی و شرکا!!
خیلی‌ وقت بود که میخواستیم این داستان پر وحشت ولی‌ طنزگونه رو بنویسیم، اما فرصت نمی‌شد. البته خود ماجرا‌ در سال ۱۹۹۷ در واشنگتن اتفاق افتاد و طبق معمول هم قربانی این داستان شخص بنده که در شهر پیشنهاداتی هم بهشان شده بود، هستیم!!
قصه از آنجا شروع شد که ما هوس رفتن به آغوش شیطان بزرگ را کرده بودیم، و چون دو بار هم پیشتر از آن به این کشور قاره گونه رفته بودیم فکر میکردیم که الان دیگه خدای آمریکا شناسی‌ هستیم. البته هر بار هم یک بلایی سرمان آمده بود اما از آنجایی که ماشاالله مادرزاد پوستمان کلفت است، این بود که باز بی‌ محابا بلیط هواپیما خریده و در انتظار روز پرواز بودیم، درست مانند همین روزها که مشغول نوشتن این داستان هستیم.
بار اولمان خیلی‌ جالب بود چرا که نخست به تورنتو رفته و از آنجا میخواستیم به آغوش شیطان بزرگ یعنی‌ به لوس آنجلس برویم زمانش هم درست برخورد کرده بود به حضور شادروان فریدون فرخزاد در تورنتو یعنی‌ جولای سال ۱۹۹۲ یا بهتر بگویم درست پانصد سال پس از کشف این قاره!!
آقا ما از تورنتو با سلام و صلوات با ترس و لرز و کلی‌ سفارش به محمد دوستم که به دختر خاله جانت سیما خانم زنگ بزن و سفارش کن که ما را در فرودگاه معطل نگذارد که خدایی ناکرده به ما شلیک نشود!! چون همیشه دیده بودیم که در آمریکا سارقان مسلح همینجوری الکی‌ تیر میزنند و ما مظلومان را میکشند و سگ هم صاحب خود را نمیشناسد، اصلا کسی‌ سراغ مرده‌ی بیچاره را هم نمیگیرد!! 

این بود که خیلی‌ وحشت در دلمان خانه داشت... حالا ما جبهه دیده بودیم و دو سالی‌ را در میدان جنگ سپری کرده و سرد و گرم تیر و فشنگ را چشیده بودیم!! اما لعنت خدا بر این هالیوود که اصلا این مخ آدمیزاد را دستکاری می‌کند!!

با رسیدنمان به فرودگاه جان اف کندی که (خود او هم سر همین تیراندازیها کشته شده بود!) و با تحویل گرفتن چمدانمان با ترس فراوان به هر سو نگاه نگاه میکردیم که این سیمین خانم، دختر خاله جان محمد آقا که ما هرگز نه خودشان و نه عکسشان را دیده بودیم جلویمان سبز بشوند که همین هم شد... 

دختری با عجله خود را به ما رساند و ما چون عجله‌ی او را دیدیم فهمیدیم که هوا پس است! و گویا قرار است جایی‌ تیراندازی شود، پس با سلام و احوالپرسی نیمه کاره چمدان را با عجله برداشته و به سویی دویدیم... 
آن طفلکی هم که گمان میکرد ما یا قضای حاجت داریم و باید زود به دست شویی برویم یا بالاخره یک دردی داریم دیگر در رودربایستی ماند و نپرسید که چرا اینقدر عجله! و ما هم نفهمیدیم که عجله‌ی ایشان برای یافتن ما بوده... 
به سرعت سوار بر ماشین سیمین خانم شده و مانند رئیس گانگسترها گفتیم: گاز بده!!
سیمین خانم هم بی‌ چون و چرا عمل کرد و به سرعت از محل فرودگاه دور شدیم! 
اما ما که باید خوب همه جا را مراقبت میکردیم، مدام به هر طرف نگاه کرده و مواظب بودیم که جایی‌ در راهی‌ که میرویم گروهی جمع نشده باشند که مبادا سارقان مسلح باشند و آنوقت دیگر کارمان زار شود... 
سیمین خانم بالاخره به سخن آمد و علت این مراقبت بیش از حد بنده را جویا شد... با تعجب پاسخ دادیم: شما که اینجا زندگی‌ می‌کنید باید بدانید‌ که اینجا اگر مراقب نباشی‌ به عاقبت جان اف کندی دچار میشوی!! او که رئیس جمهوری بود آنطورش کردند! دیگر وای به ما و شما... 
صدای خنده‌های سیمین خانم همراه با کلماتش در هم می‌پیچید که پس علت عجله همین بود؟؟ و پس از آن باز همراه با خنده‌ی غش گونه ادامه داد: من ده سال است که در آمریکا زندگی‌ می‌کنم ولی‌ هنوز چنین چیزی جز در فیلم‌ها ندیده‌ام... 
و این خود شوک بزرگی‌ بود برای ما در این سفر!! که در کشور شیطان بزرگ امنیت باشد!!

اما سال ۱۹۹۷ که میخواستیم برای بار سوم به آمریکا و اینبار به واشینگتن برویم و تازه با اینترنت هم آشنا شده و مانند خوره‌ها از کامپیوتر دانشکده جدا نمی‌شدیم و مدام در چت روم پرسه میزدیم و با یک دختر خانم ساکن واشنگتن هم آشنا شده بودیم، قرار بر این شد که ایشان برای بنده یک هتل رزرو کند و همراه با برادرش هم به فرودگاه آمده و ما را به هتل ببرد... البته ما به خاطر غرور زیاد قبول نمی‌کردیم که به خانه‌ی ایشان برویم، یا شاید هم منتظر اصرار بیشتر ایشان بودیم (خدا بهتر میداند) که ایشان هم دیگر اصرار نکرده و هتل را برای دو شب رزرو کرده و مبلغ آن را هم پرداخته بودند...
با رسیدنمان به واشنگتن و پیش آمدن مشکل در فرودگاه مانند همیشه، این دو طفلک ساعتی‌ را در انتظار ما نشستند که با خروجمان از در خروجی به طرف مان دویدند، گوئی که یکی‌ از بستگان بسیار نزدیکشان از سفر آمده باشد... پس از آشنائی و احوالپرسی با اتومبیل‌شان به طرف مرکز شهر رفته تا چیزی بنوشیم و میل کنیم، آنها بسیار اصرار کردند که به منزل آنها برم! اما ما که گردنمان بشکند قبول نمیکردم و مدام بهانه می‌‌آوردم که پول هتل دادیم و چرا باید از آن صرف نظر کنیم؟ 
و جالب آنکه وقتی‌ با اصرار فراوان از آن خواهر و برادر خواستیم که پول هتل را از ما پس بگیرند، آنها بالاخره فقط چهل دلار گرفتند! آن هم برای دو شب... و ما گمان کردیم در رودربایستی قرار گرفته و از ما پول کمی‌ گرفته‌اند، ضمن آنکه در آن زمان یک دلار تقریبا چیزی بیشتر از دو مارک بود و پول زیادی بود برای ما فقیر فقرای آلمانجات زده!!
وارد مرکز شهر شدیم و به خورد و خوراک پرداختیم و دیدنی‌های شهر را دیدیم تا آنکه تقریبا نیمه شب آنها ما را به هتل محل اقامتمان رساندند و تا وارد هتل نشده و کلید اتاق را نگرفته بودیم هم از آنجا نرفتند...
با تحویل گرفتن کلید به طرف طبقه‌ی دوم رفتیم، ساختمانش کمی‌ قدیمی‌ بود و ما گمان میکردیم ساختمان آنتیک است و این خصلت این هتل میباشد... کلید را به درون قفل کرده و در اتاق را گشودیم، اما با وحشت دیدیم که کسی‌ در اتاق ما روی تخت ما خوابیده است!! شماره‌ی اتاق را با شماره‌ی روی کلید یکی‌ دیدیم و فهمیدیم که اشتباه نمی‌کنیم، یکی‌ در اتاق ماست!!
با عجله به سراغ رسپشن رفتیم و رو به جوانی که آنجا مسئول بود با شوک گفتیم که کسی‌ در اتاق ماست!! ولی‌ ایشان به آرامی گفت: نه! یک نفر نیست!! شما چهار نفر در این اتاق هستید... با وحشت مانند آن همشهری لٔر به خودمان گفتیم: 
پس خاک بر سرم بیدی!!
میخواستیم به آن دوستان زنگ زده و بگوییم بیایند و ما را با خود به خانه ببرند... اما آن زمانها هنوز تلفن همراه اینگونه مد روز نبود که هر ننه من غریبمی یکی‌ آن آنها را به دست داشته باشد...
با بدبختی به اتاقمان بازگشتیم و آهسته خودمان را روی تختی درازکش کردیم، هواکش روشن بود و ما خواستیم آن را خاموش کنیم چون صدا میکرد، هنوز دستمان به کلیدش نرسیده بود که صدایی بم به زبان انگلیسی‌ گفت: دستت رو بکش!! 
با ترس بی‌ آنکه هواکش را خاموش کنیم به طرف تخت مان رفته و با همان لباس خیابان  که با آن آمده بودیم روی آن دراز کشیدیم! و با فکر اینکه چه خواهد شد در این کشور شیطان بزرگ؟!! 
خیلی‌ خسته بودیم و اگر حساب میکردی بیشتر از بیست ساعت بود که بیدار بودیم چرا که از اینجا تا آنجا شش ساعت هم تفاوت زمانی‌ وجود دارد... پلک‌ها روی هم می‌‌افتادند و ما به زور آنها را باز نگه می‌داشتیم، مانند شب‌های حمله در جبهه بود... تا آنکه گویا پلک‌ها پیروز شده و ما خوابمان برده بود... اما ناگهان چشم از هم گشودیم و با وحشت دیدیم که آلت تناسلی‌ کسی‌ نزدیک صورت ما آویزان است!! با ترس بسیار به صورت صاحب آلت که نگاه کردیم دیدیم پیرمردی هفتاد -هفتاد و پنج ساله با ریشی سفید ایستاده است!! 
با همان وحشت پرسیدیم: چه میخواهی‌؟ 
و او با همان صدای بم به صورت فرمان گفت: چراغ بالای تختت رو خاموش کن!! مزاحم خواب من میشه!! 
و ما گفتیم اول شما بروید تا ما آن را خاموش کنیم!... او به تخت خود بازگشت و ما هم چراغ را خاموش کردیم اما تا صبح نخوابیدیم که نخوابیدیم که نخوابیدیم!!
صبح که گویا با دیدن روشنایی هوا کمی‌ خوابمان برده بود ناگهان با صدای برپا !!.. درست مانند پادگان از خواب پریدیم! و شنیدیم که کسی‌ میگوید: صبحانه آماده است!!
به گرد میزی بزرگ نشسته و در انتظار آمدن وسایل صبحانه به روی میز هستیم... بانویی نسبتا مسن ولی‌ بسیار مهربان از هریک میپرسید که از کجا می‌‌آیند و چرا به آمریکا آمده‌اند؟ چرا که این مسافرخانه از آن کلیسا بود و برای همین هم ارزن بود... و ما بعدا فهمیدیم که این خواهر و برادر گمان نمی‌کردند که ما اینقدر کله شق باشیم و در این مسافر خانه بخوابیم و برای همین هم برای خالی‌ نبودن عریضه چهل دلار را فدا کرده بودند!! 
نوبت به ما رسید و ما گفتیم که ناممان مجید است و از آلمان می‌‌آییم!... اما ناگهان همان پیرمرد دیشبی! به صدا در آمد و گفت: مجید نام آلمانی است؟ 
ما پاسخ دادیم نه! و ادامه دادیم ما در ایران به دنیا آمده‌ایم ولی‌ در آلمان زندگی‌ می‌کنیم و از آلمان به اینجا می‌‌آییم!! آن مرد اما به فارسی بسیار شکسته گفت: من مادر ژاپن، پدر روس! و من به دنیا آمد در کشتی‌! در اقیانوس... و ما زیر لب گفتیم: کاش آن کشتی‌ غرق میشد!! اما پیر مرد ادامه داد: من ایرانیها دوست داشت...
بعد از صرف صبحانه، پیرمرد رو به ما گفت: اگر شما وقت داشت، ما صحبت کرد با هم!
به گوشه‌ای چند میز آنطرفتر رفتیم تا با هم چند جمله‌ای را صحبت کنیم! اما همینکه از جمع دور شدیم، پیرمرد گفت: به ظاهر این مادر فلان شده‌ها نیگا نکن آقا مجید!! آنهم با لهجه‌ی جنوب تهران!!... 
ما با شگفتی پرسیدیم: شما ایرانی‌ هستید؟ و پیرمرد پاسخ داد: بچه‌ی ناف تهرونم! چاکرت هم هستم... 
گفتیم: پس چرا اونجا اونجوری فارسی شکسته صحبت میکردید؟ پیرمرد پاسخ داد: می‌خواستم نفهمند که من ایرانی‌ هستم!
گفتیم: آخه وقتی‌ اینها اصلا فارسی نمی‌فهمند دیگه از کجا بدونند که شما شکسته حرف میزنید یا کامل؟؟ 
اما بعدش پرسیدیم: آقا اون وضع دیشب چی‌ بود پس؟ 
و ایشان که نام فامیلش حاتمی‌ بود و می‌خواست به تهران برود و به خاتمی که تازه به ریاست جمهوری انتخاب شده بود بگوید: تو فقط یه نقطه از من بیشتر داری! گفت: 
یه دوست دختر سیاهپوست داشتم تمام زندگیم رو ازم دزدید و برد؟... 
پرسیدیم: شرتتون رو هم؟ و ادامه دادیم: ما دیده بودیم که طرف پایینش رو بپوشونه ولی‌ مثلا بالا لخت باشه! اما عکس این ماجرا‌ رو ندیده بودی! تا اینکه سالها بعد در کنسرت شاهین جان نجفی در تورنتو! 
خوش به حال کسانی‌ که خوششون اومده بود!!

این عکس را هم میتوان تصویر ما در آن لحظه‌ی عبادی الهی آن شب تصور کرد!! یا تصویر مردمی که در سالن به شاهین و گروهش نگاه میکردند! البته نه همه... فقط آندسته که مانند ما امول هستند!!
مجید رحیمی ۱۴ جون ۲۰۱۴ مونیخ
بسیاری از کارهای شاهین رو من می‌پسندم
و همینطور خودش بودن و شجاعتش رو... اما اینها همه دلیلی‌ بر این نیست که همه‌ی کارهاش مورد پسند من یا من نوعی واقع بشه!! شاید اصلا مهم هم نباشه!! و چنانچه که خودش هم میگه شاید اصلا بعدا خودش هم بفهمه که این کار یا اون کار اشتباه بوده!! اما تعجب من از این مدافعان کور ایشون هست که همه چیز رو میخوان مثل امامان شیعه بکنند که ایشون معصوم هست و تفش هم مقدس!!... اونوقت این حرف رو هم از کس یا کسانی‌ هم میشنوی که ماشالله برای خودشون یه برو بیای هم راه انداختند!! و خودشون رو پیامبر مدرنیته و خدای آزادی معرفی‌ میکنند!! اما حتی این آزادی رو به من نوعی نمی‌دن که حق داشته باشه و انتقاد بکنه!! فکر میکنند چون خودشون از لختی طرف خوششون اومده، هر کس که خوشش نیومده حتما امّله!!... ما هم میگیم بابا حالا که خوشتون اومده خوب بهتر که ما خوشمون نیاد اصلا کلش مال خودتون باشد....
همینقدر که شما این آزادی رو دارید که خوشتون بیاد،،، به ما املها هم نصف این آزادی رو عطا کنید که بتونیم بگیم زیاد خوشمون نیومد!! سر جدتون!!
به قول اصفهانی‌ ها!!! خوبس؟؟؟؟

آمریکا با تمام نیرو توانست
بعد از ۲۱ روز به بغداد برسد! 
داعش در فقط ۵ روز!!
داعش که یک گروه جدا شده از القاعده است از کجا حمایت میگردد و چرا درست در این زمان که نگاه‌ها همه به طرف مسابقات فوتبال است به حرکت در آمد؟
آیا واقعا چگونه ممکن است که در عرض فقط چند روز یک گروه مسلح بتواند اینگونه در برابر ارتش پیشروی نماید و بخشی از کشور را آن هم تا نزدیکیهای پایتخت بتازد و تصاحب کند؟
 آیا این بجز یک حرکت برنامه ریزی شده و با حمایت چندین کشور خارجی‌ با مخارج بسیار زیاد امکانپذیر است؟ 
هدف چیست؟ و پشت این برنامه چه دولت‌ها و اشخاص پر نفوذ و ثروتمندی قرار دارند که توانسته‌اند مزدور از کشورهای اسلامی برای این جنگ فراهم سازند؟ 
چرا سازمان "سی‌ آی‌ ا " از این ماجرا بی‌ اطلاع بوده است؟ 
یا آنکه اطلاع داشته و قرار است این بازی اینگونه پیش برود؟ 
ضررات آن برای کشور ما تا کجاست؟... 
آیا تمام این ماجرا‌ برای شقّه کردن ایران آنگونه که انگلستان از بعد از جنگ اول جهانی‌ آرزو دارد تدارک دیده شده است؟ 
فراموش نکنیم که انگلستان همیشه گفته است: چند ایران ضعیف بسیار بار بهتر از یک ایران قدرتمند است!!... 
وظیفه‌ی من و تو ایرانی‌ چیست؟... 
این افکار این روزهای من است! بی‌ هیچ پاسخی... 
یاران اندیشه‌ی خود را درگیر میهن سازیم تا شاید همه با هم راه حلی‌ منطقی‌ بیابیم و همگی‌ با هم میهن را از این بلایا برهانیم!!  
 چرا ایرانی‌ در طول هزار و چهارصد سال حکومت اسلامی هرگز مسلمان نشد؟
همانگونه که نمیتوان کسی‌ را به زور به بهشت فرستاد! 
همانگونه هم نمیتوان کسی‌ را از رفتن به بهشت بازداشت!!
سخنان اخیر سران نظام هر دم بیش از پیش عده‌ی بیشتری از مردم ما را بیدار میسازد که تا بدانند و آگاه گردند و راه خود را خود بیابند و سرنوشت خود را خود بدست بگیرند!!
چرا که این مذهب یا این دین که اینها معرفی‌ میکنند یا ما خود از کتابهای‌ مذهبی‌ و تاریخی‌ میدانیم و می‌خوانیم همین معنی‌ و مفهوم را به ما می‌رساند که این اسلام یا دست کم این اسلامی که اینها از آن حمایت میکنند با هر آنچه که بویی از تمدن بدهد مخالفت دارد!...ما نه تنها این اسلام را نمی‌خواهیم که با تمام قوا در تلاشیم تا این اسلام از این کشور رخت ببندد!! 
اسپانیا توانست بعد از صده‌ها حکومت اسلام بر آن سرزمین، بالاخره این مذهب قرون وسطایی را از کشور خود بیرون براند!!...
ما هم باید بتوانیم! فراموش نکنیم همان دین مدرنی‌ که از چهار هزار سال پیشتر در این سرزمین رواج دارد هنوز تازگی و انسانیت خود را حفظ کرده و تا جهان باقیست انسانها به این قوانین طبیعی و انسانی‌ که زرتشت پیام آور آنها بود وابسته و دلبسته خواهند بود!!
پس اگر قرار است هنوز کشور و ملت ایران دینی داشته باشد بهتر همان که دین و مذهب نیاکانی خود که در کشور خود و با احتیاجات فرهنگی‌ و محیط زیستی‌ خود خلق گردیده‌ را برگزینند!!
من شخصاً به دین اسلام هیچ ارادتی که ندارم بسیار هم مخالف آن هستم! 
چه این اسلام و چه آن اسلام... و حتی معتقدم که ایرانی‌ هرگز مسلمان نشد... البته یک چیز دیگری از اسلام بیرون آورد و خود را اسیر موهومات آن نمود! اما مسلمان نشد...
و اعراب هم برای همین است که ایرانی‌ را دشمن خود میدانند! چرا که ایرانی‌ بساط کاسبی آنها را به هم ریخت! و البته که خود هم اسیر همان جهنم است هنوز... 
اما اکنون زمان رهایی رسیده است... هر کس باید خود بداند!!... 
همانگونه که نمیتوان کسی‌ را به زور به بهشت فرستاد! 
همانگونه هم نمیتوان کسی‌ را از رفتن به بهشت بازداشت!!
مجید رحیمی ۱۳ جون ۲۰۱۴ مونیخ

Tuesday, June 10, 2014

چرا امروز نابودی جمهوری اسلامی از ادامه‌ی زندگی‌ تک‌ تک‌ ما واجب تر است؟
مثلث شرارت!!
دوستان!! فریاد خود را به گوش ظلمت میهن برسانیم و بگوییم: 
روح حق را میکشی و میبری 
آدمییت را ز آدم به غارت
بزرگترین هدفم نابودی توست 
نابودی نظام جهل و جنونت!


یاران! 
برای برون رفت از این وضعیت فلاکت بار فعلی‌ میهن هیچ راهی‌ نداریم بجز نابودی جمهوری اسلامی! 
اعلان یک عفو ملی‌ جدی از سوی تمامی‌ احزاب و شخصیت‌های سیاسی به تمام کسانی‌ که در این نظام همکاری کرده و یا در ساختمان این نظام بکار گرفته شده‌اند کمک بسیاری به روند ریزش نظام خواهد کرد!.. 
" البته به جز کسانی‌ که مردم را شکنجه داده و یا به قتل رسانده اند که باید به محاکمه کشیده شوند" بقیه همه بخشیده خواهند گردید، 
باید نابودی جمهوری اسلامی را برای طرفداران این نظام روشن سازیم که چرا این کار انسانی‌ و خدایی است! بی‌ هیچ کینه و حس انتقام جویی همه باید دست به دست هم دهیم و میهن خود را از رفتن به قهقرای مطلق نجات دهیم! 
حتی اگر برای اینکار جانمان را هم که فدا سازیم باز ارزش رفتن این راه را دارد! بی‌ هیچ ادعایی من حاضرم جان حقیرم را در این راه فدا سازم، آنچنان که با کمال میل بهترین سالهای عمر خود را در این راه قرار داده‌ام و به آن افتخار می‌کنم!
شاپور فرخزاد- مجید رحیمی 

Monday, June 9, 2014

مرگ بر گوگوش!
گوگوش در مصاحبه‌ای نظر خود را میگوید! این نظر مخالف نظر من و مخالف نظر بسیاران دیگر است که در پی‌ براندازی این نظام نگین هستند! 
http://youtu.be/DvIZx7h5fHU
بعضی‌‌ها از راه روشنگری و بعضی‌‌ها هم از راه انقلاب!
اما همگی‌ معترفیم که در پی‌ آزادی هستیم و سخت هم به این گفته‌ی خود مؤمن به نظر میرسیم!! و پیوسته از آزادی بیان دم می‌زنیم! اما واقعا چرا به کسی‌ که نظر خود را میگوید این حرف را میگویم؟ و آرزوی مرگش را داریم؟ 
واقعا چرا مرگ بر گوگوش؟ چون آنچه که میگوید بر خلاف نظر ماست؟
من خود آن کسی‌ هستم که با ساخت سرود "سبز برانداز" و ده‌ها سرود مخالف نظام "در لینک زیر" 
http://youtu.be/biuxTBLNfVQ
این مفهوم را رایج کردم و همواره خواهان نابودی این نظام هستم! 
اما اگر کسی‌ نظر دیگری دارد را هرگز برایش مرگ آرزو نمیکنم!... به راستی‌ این چه فرهنگ آزادی و آزادیخواهی‌ است که برای من اینگونه غریب است؟ 
یا آنکه برای اکثریت ملت ما این فرهنگ غریب و مردود است؟ 
زنده باد آزادی و زنده باد آزادی بیان... 
برای من و مخالف من!! 
مجید رحیمی ۹ جون ۲۰۱۴ مونیخ

Sunday, June 8, 2014

آه‌ ای شهر من...
تعادل بیهوشه!
شیعه زدگی چهره‌های گوناگون داره عزیزم!!
دیگه داره حالم از این باصطلاح هنرمندان بهم میخوره... 
نمیدونم واقعا این شهرت چه دردیه که طرف حاضره برای به شهرت رسیدن شرتش رو هم بکنه! یا اون یکی‌ به تاریخ کشور خودش و سازنده‌ترین دوران و فرد میهنش بتازه که مثلا فقیه خوشگله خوشش بیاد که این بابا بتونه به اصطلاح میهنش برگرده!! دیگه کار داره تهوع آور میشه... 
اینجا تو مونیخ یه مامور دون پایه‌ی ساواک رو داشتیم که خودش رو خیلی‌ عاشق ایران معرفی‌ میکرد و هر وقت هم سرود ملی‌ رو در مجلسی مینواختم میدیدم که هم از صندلیش بلند میشه و هم با نگاه خیره دیگران رو به برخاستن تهدید میکنه!! یکی‌ دو بار هم اشکش جاری شده بود... 
اما بعدا فهمیدیم گویا حقوق عقب افتاده‌ی بازنشستگی جذابیت بیشتری داشته... آقا سر از تهران در آورد... 
مردم بیماری هستیم که تعادل نداریم، فقط بدنبال مقصر میگردیم تا خودمون رو بیگناه جلوه بدیم! به دنبال ترّحم دیگران حاضریم همه‌ی شرافت انسانی‌ خودمون که طبیعت مواد اولیه ش رو به هر کس میده رو ببخشیم تا ترّحم طرف رو جلب خودمون کنیم... 
و من حالم از این شیعه زدگی دیگه به هم میخوره!! در هر شکل و فرمش ... چه مذهبیش و چه ضد مذهبیش... تعادل بیهوشه!
شیعه زدگی چهره‌های گوناگون داره عزیزم!!
من و تو کجای این قصه ایستادیم؟
مجید رحیمی ۸ جون ۲۰۱۴ مونیخ

Saturday, June 7, 2014

آی‌ ملت مدرنیته رو اخلاق سگ آورد!!
آهنگ رضاشاه از کارهای جدید محسن نامجو...
در روزگاری که مجلس بعد از دوران سلسله‌ی قاجار، تصمیم به انتخاب سردار سپه به عنوان پادشاه گرفت، پنج شخصیت که سه تن از آنان محمد حسن تقی‌ زاده، حسن مدرس و دکتر محمد مصدق بودند در مجلس بر خلاف این تصمیم سخنرانی کردند که معروفترین این سخنان از آن دکتر محمد مصدق بود که گفت: از یک خادم با دستان خود یک دیکتاتور نسازیم! 
جالب آنکه اما این دو تن در همین سلسله به پست نخست وزیری دست یافتند! 
یعنی‌ تقی‌ زاده وزیر رضا شاه و مصدق وزیر دادگستری او و نخست وزیر محمد رضا شاه گشتند!
و جالبترآنکه بلافاصله همین افراد در مجلس بعدی راه یافتند!! فراموش نکنیم که رضا شاه هم دیکتاتور بود و هم اخلاق سگ داشت به قول این محسن خان خودمون!!
مدرس نیز در زندان جان داد که معروف به آن گردید که رضا شاه فرمان قتل او را داده است... محسن نامجو اما میخواند: حرف کم میزد گفت میم: سر مدرس رفت زیر آب!... 
حرف کم میزد گفت "چ" چادر رو برچیدند!! 
خوب آخه پسر خوب شاید با گفتن "چ" منظورش چایی بود!!
حالا سؤال اینجا پیش میاد که چرا سر مصدق نرفت زیر آب؟ 
مگه مصدق هم در آغاز نام کوچک و نام بزرگش میم ندارد؟؟؟... 
کار جدید نامجو را چند بار گوش کردم... حقیقتا نفهمیدم اصلا او در این آهنگ و ترانه چه می‌خواهد بگوید!! و هدفش از ساخت آن چه چیست!!... 
البته همیشه هم نباید در انجام کار هدفی‌ باشد... گاهی از بیکاری آدمی‌ دست به کارهایی میزند که از تراژدی به کمدی تبدیل میگردد!! 
اما سوالی که در ذهن من پیش میاد اینه که آیا اخلاق امام خمینی سگ نبود؟ 
یا اخلاق همین آیت الله خامنه‌ای؟ 
چرا این محسن خان به سراغ چنگیز نرفت یا اصلا مثلا نمیگه: 
آی‌ ملت اوین پر از جوانه ... آی‌ ملت سالگرد خاورانه... 
ای ملت دریای مازندران به فاک الله رفت....‌ای ملت دختران ما در دوبی‌ سرگردانند!!
محسن جان هدفت از اجرای این ترانه چیه؟؟؟ 
بیا همینجوری به زبان ساده بگو تا ما بی‌ سواد‌ها هم متوجه‌ی حرفت بشیم!!! 
مجید رحیمی ۷ جون ۲۰۱۴ مونیخ 
خاطرات و آرزوی  یک پاسدار!!

اماما عاشقانهٔ آمدم تا 
تو را بر سر گذارم روزگاری 
زمستان را به جان خود خریدم 
گمان کردم که تو عین بهاری 

فدای تو نمودم بودنم را 
که از "بود" تو شاید "بود" گردم 
به خود گفتم که می‌‌ارزد اگر هم 
به راه رهبرم نابود گردم! 

تمام منطق و دانسته‌ام را 
به انباری نادانی‌ سپردم 
تمام ارزش و تاریخ خود را 
به دست خود به مسلخگاه بردم 

به فرمان تو با پا میزدم بر 
سر هر آنچه از شادی برآمد 
تمام شادی‌ام بوده ز آنکه 
همین کارم ز آزادی برآمد 

به آزادی چماقی را که دادی 
بدستم، میزدم بر روی هر کس 
به گرمی‌ حمایت‌هایت از خود 
زدم گردن ز هر خار و ز هر خس 

به چشمم بوده خار و خس کسی‌ که 
به گفتار تو شک آرد به یک دم 
همانگونه که میخواستی نمودم 
خلایق را به شلاق تو آدم!! 

زمان بگذشت و من هم پیر گشتم 
شدم کم‌کم یکی‌ از غصه داران 
درون جامعه خانه گزیدم 
شدم همسایه‌ی آن صد هزاران

ز شوق کرده‌هایم در جوانی 
به خود گفتم چه‌هایی‌ که ندیدم 
به هنگامی که در آینه‌ی عمرم 
کشیدم دست بر ریش سپیدم 

در این لحظه شنیدم ناله‌ای از 
زن همسایه‌ی پر مهر و پیرم 
کسی‌ که با محبت همچو خواهر 
به مهر خود مرا کرده اسیرم 

شدم جویای احوالش که ناگه 
دو چشمم خیره شد بر چشم مردی 
به جانم لرزه افتاد و به سرعت 
ز رخ، رنگم شد آندم، رنگ زردی 

گمان کردم که او، آن نوجوانی 
که من جانش گرفتم آمده باز 
به خود گفتم چه شد آخر خدایا؟ 
مگر دور جوانی گشته آغاز؟ 

که من سلطان زندان بودم و او 
چو صد‌های دگر در چنگ من بود 
صداهای دگر جمله بریده 
صدای آن فضا آهنگ من بود

زدم، کشتم و ویرانی نمودم 
که تا شادان شود از من مرادم 
خدایا خود تو دانی که به راهش 
تمام عمر خود با عشق دادم 

ولی‌ حالا در این لحظه ببینم 
به یکباره که زشتی‌ها نمودم 
نگاه تیز این مرد غریبه 
به من گوید که شیطان را ستودم 

به من گوید که فرزند مرا تو 
به عشق اهرمن کشتی‌ و اکنون 
زمان پاسخ است و دوزخ تو 
در این لحظه نشسته در دل‌ خون

نگاه مرد بیگانه دمی بود 
ولی‌ من تا ابد گشتم گرفتار 
کنون سالی‌ رود زآن روزگاران 
منم اما درون شعله‌ی نار 

گریزانم ز دوران سیاهی 
از آن دین و از آن ایمان و آن ره‌ 
از آن اهریمنی که با فریبش 
ز ما رفت و نشسته بر رخ مه‌!!

کنون بیدار گشتم همره درد    
چه دردی که شب و روز تباهم      
مرا بیزار از خود مینماید    
ولی‌ این جمله گویم که چه خواهم      

دلم خواهد که گردد بارگاهش      
به موزه‌ای مبدل تا که هستی‌       
بداند میشود آید کسی‌ باز         
کشد مؤمن به راه بت پرستی‌!      

بداند گر بخوابد ظلمت آید       
و این دوران ما گردد جهانش      
کشد یا کشته میگردد به دستی‌      
که تا حامی‌ شود بر آرمانش!! 
مجید رحیمی ۷ جون ۲۰۱۴ مونیخ       

Friday, June 6, 2014

امام مرد!!
گردونه‌ی انقلاب!
ز طیاره فرود آمد امامی 
که تا گردد سوار خلق خامی 
بریزد خون سربازان میهن 
به بام مدرسه در نیمه شامی 
به روی زن کشد روبنده، چادر 
نشاند پای میهن را به دامی 
سکوتی را نماید حاکم ما 
که تا ناید ز کس حتی کلامی‌ 
سپس جنگی بیفروزد که از آن 
بگیرد از جوانان انتقامی 
به قبرستان کشاند مادران را 
چنانی که کشانده قوم سامی 
دهد فرمان قتل عام ملت 
به دست عده‌ای لقمه حرامی 
ز خود پرسم که آخر این چکار است؟ 
نه کامی‌ داده نه خود برده کامی‌ 
پس از آن سر نهد بر بستر مرگ 
که تا جایش نشیند بی‌ مرامی! 
و این گردونه آنگونه بگردد 
که پنداری نمیدارد تمامی
و من بر آن سحرگاهی که فردا 
رسد از ر‌ه، کنم از جان سلامی! 
مجید رحیمی ۲ فوریه ۲۰۱۴ مونیخ