Sunday, June 28, 2015

عاشق آواره!

بر اساس داستان زندگی‌ یک دوست!.. 

در آپریل سال ۲۰۰۱ در سفری از شهر مونیخ به لندن پایتخت انگلستان، دوستی که همسفر من بود این داستان خود را برایم بازگفت، تاثیر آن بر من آنقدر بود که در طول راه فقط برای موارد ضروری اتومبیل را متوقف می‌کردم تا مبادا از حال و هوای داستان غم انگیز زندگی‌ او خارج شوم!... او برایم میگفت که چگونه در پایان این راه عشقی‌ تازه فهمیده بود که برای همسرش وسیله‌ای بیش نبوده تا وی بتواند از خانه‌ی پدرش خارج شود و به اروپا بیاید!
با رسیدن به لندن با تمام خستگی‌ تولد این شعر خواب را از چشمانم ربود و تازه هنگامی که تولد یافت دست از سرم برداشت و رخصت استراحت به من داد!
صبح که آن را برایش خواندم، او غریبانه میگریست ... گویا با شنیدن داستان زندگی‌ خود به صورت شعر، تازه به عمق آن پی‌ می‌برد!!

وقتی‌ که تنهای تنها میشینم

صدای دلم میاد که میخونه
هر کی‌ تو دنیا ندونه دردمو
اونی‌ که منو شکست خوب میدونه!

میدونه ساده بودم تو عاشقی

زندگیمو پای عشقش میدادم
میدونه یه روح بودیم و دو تا تن
جونمو به ناز چشمش میدادم

منو دوست داشت دست کم تو باورم

تا یه روزی که برام واکرده مشت
آبروم روونه شد با اشک چشم
تا که فهمیدم رقیب عشقمو کشت

حالا اون بود و یه دنیا گفتنی

حرفهایی که نمیخواست دل بدونه
اون میگفت و دل من به حال زار
می‌کشید خودش رو بیرون از خونه!

اما آوارگی هم چاره نداشت

وقتی‌ زخم خنجرش تازه میشد
تا میخواستم خودمو پیدا کنم
شب میومد و غم اندازه میشد

یاد اون میگفت به من از اولش 

تو دلم عشق تو خونه‌ای نداشت
تو وسیله ای بودی با تو شدن 
غیر از این برام بهونه‌ای نداشت

من تو زندون بودم و تو یک کلید 

که منو به یک رهایی می‌کشید
تو بودی اگر دلم تو زندگی‌
طعم عشق رو با رقیب تو چشید!

حالا که گذشته چند سالی‌ ازش

ولی‌ من هنوز به یادشم همه‌ش
نمی‌میرم واسش و جون نمیدم
واسه دیدنش دلم نمیره غش!

چون نمیتونه بیاد به شهر عشق

گاهی‌ من میرم برای دیدنش
نه واسه هم آغوشی روحمون
بلکه تنها واسه گرمای تنش!
مجید رحیمی آپریل۲۰۰۱ لندن

Tuesday, June 23, 2015

فرشته‌ی قلابی! 

فرشته‌ای که از من، سکه طلب کرده بود
دیدم چو من که او هم، به زندگی‌ برده بود
دیدم وسایل اش را، وقتی‌ که جمع میکرد
میگفت چرا به این کار، شبی رو آورده بود! 

به او گفتم: که هستی‌! تو طنز دوران ما
کار تو ضربه‌ایست بر، تمام ایمان ما
وظیفه‌ی فرشته، حفاظت است و بخشش
تو میستانی اما، ز دست ما نان ما

خندید و با زبانی‌، شکسته بسته از دل
با دیدگان نمناک، گفت به من ز مشکل
که ای برادر من، کجای روزگاری؟
که مرگ، آرزویم، و بودن است زیر گل!

وقتی‌ گرسنگی را، همراه شرمندگی
به خانه‌ام میبرم به وسعت زندگی‌
دگر به دل ندارم، باور به دین و ایمان
خواهم به پایان رسد این دوره‌ی بندگی

اهل رومانی هستم، شنیده بودم اینجا
مردم مهربانی، دارد که بر عکس ما
غصه‌ی نان ندارند، و گاهی‌ میتوانند
یاری رسانی کنند، به شخصی‌ از اروپا!

داری غم فرشته؟ خنده کنم بی‌ گمان
بگو فرشته‌ات کو؟ که بخشدم لقمه نان
گویم تو را ز فقر و، گوئی به من ز مذهب؟
ز جای گرم آید، تو را نفس ای جوان!!

ضربه زدم اگر من، به باور تو اکنون
پوزش نخواهم از تو، که غرقه‌ام بر جنون
مامور بگو بیاید، مرا برد به زندان
یا لقمه نانم دهد، یا که بریزدم خون!
مجید رحیمی ۲ ۲جون ۲۰۱۵ مونیخ
احمدی نژاد در راه بازگشت!
چند هفته‌ای است که میبینیم دوباره سر و صدای اطرافیان احمدی نژاد بلند است! یکی‌ را میگیرند و آنهای دیگر دست به تشکیل تیم مدیران سابق دولت های او میزنند و معتقدند که میخواهند انسجامی ایجاد کنند!
براستی انسجام در چه؟ 
آیا در اینکه راه را دوباره برای رئیس جمهوری او باز کنند؟
آیا آنها هم با دانستن این که بزودی رهبر دار فانی را خواهد بست میخواهند جایگاه خود در قدرت بعد از رهبری را از هم اکنون آماده سازند؟

آیا مردم آمادگی‌ آن را خواهند داشت که او مجددا چهار یا هشت سال دیگر این کشور را به نابودی بیش از آنچه امروز است برساند؟
و سؤال آخر اینکه: آیا احمدی نژاد خواهد توانست بی‌ حمایت رهبری و تقلب دوباره به این پست دست یابد و رئیس جمهوری ایران شود؟
اینها همه در لینک زیر...

Friday, June 19, 2015

یادواره‌ی فرهاد مجدآبادی!
ستاره سهیلی دوست دیرین و هنرمندم که توسط دوست دیگرم علی‌ کامرانی که او را نیز از دوران بسیار دور میشناسم و او هم بازیگر تئاتر و همچنین شاعر است، از شهر مونیخ ربوده گردید و اکنون سالهاست که ساکن شهر پر هیاهوی فرانکفورت است.

در این شهر یعنی‌ شهر فرانکفورت که به شهر سیمان و بانک معروف است، ستاره آرام ننشست و همراه با دیگر ستارگان هنر آنجا به تلاش بیشتر و شاید تلاشی بیشتر از شهر مونیخ دست یازید... 
همراه با فرهاد مجدآبادی و علی‌ کامرانی و دیگر عزیزانی که در فرانکفورت یا در اطراف این شهر و یا حتی در دیگر کشورهای اروپایی و آمریکایی ساکن بودند به فعالیت پرداخت و قطعه‌های بسیاری را روی صحنه برد!
در طول این دوران گهگاهی گفتگویی با هم داشتیم و دیگر هیچ...
تا آنکه در دنیای مجازی دیدم و خواندم که فرهاد مجدآبادی از دل‌ غربت که چند دهه پیشتر ناخواسته بدانجا آمده و ساکن شده بود نیز نقل مکان کرده و به سرزمین ابدیت کوچیده است!
حیرتی مرا در خود درگرفت، حیرت پرواز مردی که هرگز او را ندیده بودم، اما بارها با او تلفنی صحبت کرده و از راهنماییهایش استفاده برده بودم و نادیده در قلبم احترامی داشت.
چرا که فرهاد فقط هنرمند صحنه و تئاتر نبود! 
او می نوشت، کارگردانی میکرد و از دید من که در دو زاویه با او همکار بودم یعنی‌ زوایای "نویسندگی و روزنامه نگاری" او را کوهی استوار میدیدم که در کنار تمامی‌ کارهایش مجله‌ی رنگین کمانش را بدوش می‌کشید و در زمانه‌ای که همه‌ی روزنامه‌ها یکی‌ پس از دیگری با مشکلات بسیار روبرو شده‌ و به تعطیلی‌ محکوم می‌گشتند! فرهاد رنگین کمان را هر ماه سر موعد بدست خوانندگان آن میرساند! 
و این خود بتنهایی در نگاه من هنری بود بسیار ستودنی!
از حیرت که بیرون آمدم توجه به فرستنده‌ی پست این خبر روی دیوار فیسبوک کردم و نام خبرنگار سرشناس و خوبمان بانو اختر قاسمی را دیدم و سپس نام ستاره سهیلی را! 
پس از ابراز تأسف از شنیدن این خبر با چند جمله در پایین پست، با ستاره تماس گرفتم و به پای صحبتش نشستم.
اویی که با فرهاد بسیار نزدیک بود و همراه با همسرش علی‌ کامرانی و فرهاد مجد آبادی و دیگر دوستان قطعه‌‌ های بسیاری را روی صحنه برده و به نمایش درآورده بود و از مشکلات پشت پرده و از خصوصیات اخلاقی‌ فرهاد بسیار اطلاع دارد. برایم گفت: 
در این دیار غربت فرهاد یک فرشته بود! 
نه فقط برای بچه‌های تئاتر که تماشاخانه تهران را در این شهر به پا کرده و با چنگ و دندان سرپا نگهش میداشت! که برای هر ایرانی‌ که کمکی‌ احتیاج داشت این فرهاد بود که تا حد توان سعی‌ در یاری رسانی میکرد... 
و ما غربت نشینان همه بخوبی میدانیم که چقدر دشوار است در کنار مشکلات روزمره‌ی خود به یاری دیگران نیز بشتابی!
ستاره قول داد یادنامه‌ای را که به یاد فرهاد به چاپ رسانده برایم ارسال کند! 
------------
شرکت پست در اعتصاب بود و این یادنامه مدتی‌ را در راه سپری کرد تا آنکه چند روز بیش از مدت معمول بدستم رسید.
هر کس که دستی‌ در کار چاپ و روزنامه‌نگاری و کتاب دارد به خوبی میداند که این کار کاریست استخوان شکن... و من که خود سالها ماهنامه‌ی آشنا را به چاپ میرساندم شاید به اندازه‌ی خودم وقتی‌ مجله یا روزنامه‌ای را بدست میگیرم میتوانم حدس بزنم که این محصول چقدر کار و زمان برده است!
یادواره‌ی فرهاد را که بدست گرفتم فهمیدم که چه زحمتی در پشت آن نهفته! بویژه که این کار توسط یک نفر انجام شده باشد! 
و البته که ستاره در این یادواره از دوست هنرمندش کامران نیوندی تشکر کرده و یادآوری کرده است که بی‌ کمک او این یادواره هرگز بدست چاپ نمی‌رسید! اما حقیقتا این کار، نیرو و زمان همراه با مخارجی می‌طلبد که فقط از پس نیروی مهر و دوستی و وفای به دوست عملی‌ است و غیر از آن هیچ!
یادواره در بیست و چهار صفحه چهار رنگ با کاغذ روغنی دویست گرمی با نوشتاری که بیشتر از هنرمندان تئاتر و سینما مانند بصیر نصیبی، ایرج جنتی عطائی، علی‌ کامرانی، مجید فلاح زاده، بهرخ بابایی، حسین افصحی، محسن مرزبان، هوشنگ توزیع، میترا لاهیجی، جاوید آذر، کامران نیوندی، ستاره سهیلی و همینطور مطلبی از بانو اختر قاسمی و نیز از (دو دختر فرهاد) مریم و شیرین مجد آبادی تایپ، صفحه آرایی و گرافیک و سپس به دست چاپ سپرده شده، می‌باشد!

در پایان برای آنکه لطف و لذت نوشتار این عزیزان را از علاقمندان قلم آنان نگیریم به جای هر سخنی فقط پیشنهاد می‌کنم که این یادواره را تهیه کرده و آن را بخوانید. 
اما دو جمله از دو دختر فرهاد یعنی‌ مریم و شیرین مینویسم که در مورد پدرشان میگویند:
پدر عزیز! 
ما شاهد آن بودیم که تو به انسانها در مواقع احتیاج کمک میکردی. تو ما را در رابطه با دیدن تئاتر و فیلم و موزیک و لذت بردن از زندگی‌ تقویت و هدایت میکردی. 
با تو یاد گرفتیم که از چیزهای خوب زندگی‌ لذت ببریم. تو برای ما یک سرمشق بودی و جایت همیشه برای ما خالی‌ است!...
-------------------------
و من شخصا آرزو می‌کنم که بعد از مرگم دخترانم نیز همینگونه در موردم بیندیشند و بگویند! شما چطور؟
خوب آموزی مانند یک روح زیبا از جسمی‌ به جسم دیگر منتقل میشود! 
بدانیم که خوب آموزی نیز آموختنی است! چه خوب است که از خوبان، خوبی را بیاموزیم. حتی بعد از مرگشان!
مجید رحیمی ۱۵ جون ۲۰۱۵ مونیخ 

Thursday, June 18, 2015

مختلس المختلس الاختلاس 
جمله در اینجا همه در یک لباس
پای همه گیر در این ماجرا 
هشت و ده و بیبی و سرباز و آس
آمده اما خبر از رهبری 
زحمت بسیار کشیدید، سپاس!


Monday, June 15, 2015

انتشار لیست پول نقد مقامات جمهوری اسلامی در بانک های جهان
**************
شبکه تلویزیونی C.N.N شب گذشته در گزارشی که روی سایت این شبکه قرار دارد، اعلام داشت که توسط یکی از کارکنان ایرانی بانک های کشور مالزی در جریان لیستی از پول مقامات و رهبران جمهوری اسلامی در خارج از کشور دست یافته است. این شبکه تلویزیونی مدعی شد که کارمند ایرانی بانک های مالزی بدلیل علاقه ای که به جنبش سبز در ایران دارد، این لیست را برای انتشار در اختیار C.N.N گذاشته است. C.N.N ضمن تشکر از این فرد ایرانی که نام وی را اعلام نکرده است، لیست مورد بحث را انتشار داده است که به شرح زیر است:
1ـ غلام حسین الهام:25 میلیون دلار در دوبی،13 میلیون دلار در ترکیه، 17 میلیون دلار درسوئیس،0.7 میلیون دلار در بیروت

2 ـ س. ح. پناهی: 11 میلیون دلار در بانک اسلامی شریعت، 4 میلیون ایورو در مالزی

3 ـ مسعود کاظمی: 45 میلیون دلار در آلمان، 4.2 میلیون دلار در دوبی

4ـ علی هاشمی بهرامیان:5.2 میلیون دلاردر کویت،11 میلیون ایورو در بلژیک، 23 میلیون دلار در دوبی و مبلغی نامشخص در الناخال کمپانی

5 ـ محمد محمدی:12 میلیون دلار در دوبی، 17 میلیون دلار در کویت، 8 میلیون ایورو درترکیه

6 ـ مهدی احمدی نژاد:18 میلیون ایورو در بلژیک،45 میلیون ایورو در سوئیس،44 میلیون دلار دربانک اسلامی شریعت

7ـ نازیه خامنه ا ی:7 میلیون دلار در ترکیه،56 میلیون ایورو در آلمان،122 میلیون پوند درگریت انگلیس

8 ـ صادق محصولی:14 میلیون ایورو در امارات متحده عربی، 24 میلیون دلار در ترکیه، 3 میلیون ایورو درمالزی

9 ـ مجتبی خامنه ای: 1 بیلیون پوند در گرین انگلیس( احتمالا بلوکه شده است)، 2.2 بیلیون ایورو در آلمان، 766 میلیون دلار در قطر. مبلغی نامشخص در بانک سوئیس

10 ـ حسین معادی خواه 15 میلیون دلار در کویت، 45 میلیون ایورو در استرالیا، 7 میلیون دلار در امارات متحده عربی

11 ـ عیسی کلانتری „colonthree“-Emoticon.2 میلیون ایورو در بلژیک، 1.2 میلیون دلار در ایتالیا

12 ـ حسین طائب: 122 میلیون دلار در امارات عربی، 42 میلیون ایورو در ایتالیا

13 ـ مسعود حجاریان کاشانی 92 میلیون دلاردر استرالیا،13.7 میلیون دلاردر قطر

14 ـ سردار احمد وحیدی: 32 میلیون دلار در امارات متحده عربی،65 میلیون دلار در ترکیه، 122 میلیون دلار در آلمان( احتمالا بلوکه شده)

15 ـ عباس کدخدائی: 2.5 میلیون دلارایتالیا،7.1 میلیون دلاردر کویت، 3.2 میلیون دلار دوبی

16 ـ مجتبی مصباح یزدی:184 میلیون دلار در دوبی، 221 میلیون دلار الناخال کمپانی 55 میلیون ایورو در اسپانیا

17 ـ علی مصباح یزدی : 45 میلیون دلار امارات متحده عربی، 17 میلیون دلار در ترکیه، 65 میلیون پوند دربانک انگلیس،75 میلیون دلار در افریقای جنوبی ، 110میلیون ایورو آلمان

18 ـ حسین فیروز آبادی:320 میلیون دلار در مالزی، 65 میلیون دلار در ایالات متحده عربی، 103 میلیون دلار در کویت، 17 میلیون دلارترکیه،...

19 ـ پرویز فاتح 16 میلیون دلار ترکیه، 5.2 میلیون ایورو در ترکیه، 22 میلیون دلار سوئیس

20 ـ حسین شاجونی:66.5 میلیون دلار در دوبی، 39 میلیون دلار در کویت، 11.2 میلیون دلار در بیروتف 8 میلیون دلار مالزی

21: ح. عسگراولادی : 172 میلیون دلار در بلژیک،120 میلیون ایورو در آلمان، 420 میلیون دلار درالناخال کمپانی ، 42 میلیون دلار در ترکیه، 219 میلیون دلار در مالزی و

22 ـ حسین جنتی:228 میلیون دلار دوبی، مبلغی نا مشخص در بانک سوئیس و مبلغی نا مشخص دربانکی در ترکیه 200میلیون دلار در مالزی، 150 میلیارد ذلار در زاپنف 32 میلیون دلار در مالزی

23ـ سکینه خامنه ای 25 میلیون دلار در مالزی، 14 میلیارد دلاردر قطر، 112 میلیون دلار در دوبی

24ـ اسفندیار رحیم مشایی: 5.2 میلیون دلار در آلمانف 32 میلیون دلار درایتالیا، 41 میلیون دلار دردوبی

25 ـ ح. محمدی اقائی: 48.4 میلیون دلار در دوبی، 2.4 میلیون دلار دربیروت،56 میلیون ایورو در اسپانیا

26 ـ علی اکبر ولایتی:244 میلیون ایورو در المان، 6 میلیون ایورو در استرالیاف 56 میلیون دلار در مالزی

27 ـ محمد محمدی ریشهری:241 میلیون دلار الناخال کمپانی و 121 میلیون دلار دردوبی، 48 میلیون دلار درآلمان، 43 میلیون دلار درایتالیا

28ـ محسن هاشمی بهرامانی: 35 میلیون دلار در ایلات متحده عربی، 56 میلیون دلار در بلژیک

29 ـ محسن هاشمی ثمره: 11 میلیون ذلار در قطر، 5.9 میلیون دلار درمالزی

30 ـ علی لاریجانی:185 میلیون ایورو در استرالیا،16 میلیون ایورو در امارات متحده عربی، 112 میلیون ایورو در مالزی

31 ـ عباس آخوندی:9 مییون دلار در امارات متحده عربی، 502 میلیون دلار در بانک بیروت

32 ـ محسن رفیق دوست، 129 میلیون دلار در بلزیک، 44 میلیون دلار درکویت، 92 میلیون دلاردر کویت

33ـ حمید حسینی:30 میلیون دلارمالزی، 82 میلیون ایورو در اسپانیا

34 ـ محمد حسینی:14 میلیون دلار در ایلات متحده عربی، 7 میلیون دلار در کویت، 3 میلیون دلار درترکیه، 11 میلیون پوند در....

35 ـ محمود حسینی: 3.2 میلیون دلار درترکیه، 11.4 میلیون دلار در کویت

36 ـ مجتبی هاشمی ثمره:28 میلیون دلار در اسپانیا، 76 میلیون دلار در ایالات متحده عربی، 124 میلیون دلار در مالزی

37 ـ کامران دانشجو: 76 میلیون دلار اروپا،7.2 میلیون دلار در مالزی

38 ـ احمد رضا رادان: 98 میلیون دلار در ایالات متحده عربی، 65 میلیون دلار در کویت، 121 میلیون دلار در افریقای جنوبی

39 ـ یدالئه جوانی:22 میلیون دلار در ایلات متحده عربی،5 میلیون دلار درهند،23 میلیون دلار در پرتقال

40 ـ غلام رضا فیاض: 65 میلیون دلار در مالزی، 40.9 میلیون دلار در کویت

41 ـ رضا فیاض: 23 میلیون دلار در ایالات متحده عربی،17 میلیون دلار در ترکیه، 7 میلیون دلار در ایتالیا

42 ـ علی مباشری: 12 میلیون دلار در بلژیک، 19 میلیون دلار در مالزی، 42 میلیون دلار در کویت

43 ـ محمد نقدی:142 میلیون ایورو در ایالات متحده عربی،24 میلیون دلار در ایالات متحده عربی،66 میلیون دلار در مالزی

44 ـ فرهاد دانشجو : 2.3 میلیون دلار در ایالات متحده عربی، 5.6 میلیون دلار در ترکیه

45 ـ خسرو دانشجو:11 میلیون دلار در ترکیه، 7 میلیون دار در جمهوری چک

46 ـ حمیدی حسینی:4.2 میلیون در مالزی، 28 میلیون در ایالات متحده عربی

47 ـ محمد باقری خرازی:120میلیون دلار در لبنان،86 میلیون دلار در ایالات متحده عربی،42 میلیون دلار در برکلی بانک آفریقای جنوبی

48 ـ مهدی هاشمی ثمره:5.7 میلیون دلار در ترکیه، 44 میلیون دلار در کویت

49 ـ حمید رسائی: 62 میلیوت دلار در مجارستان،32 میلیون ایورو در آلمان، 18 میلیوت پوند در انگلیس، 14 میلیون دلار در امارات متحده عربی
----------------------------------------------
و در برابر این پولهای انبار شده در بانک های خارج که شاید هرگز به ایران بازنگردند میلیونها ایرانی‌ در ایران محتاج نان شب خویش هستند و کلیه های خود را میفروشند و یا دختران جوان ایرانی‌ در کشورهای عربی‌ به تن فروشی میپردازند تا شاید کمک خرج خانواده‌ و پدر و مادر پیر خود باشند!!

Tuesday, June 9, 2015

فرهنگ شریف برای تامین مخارج بیماری خود 
مجبور به فروش ساز خود گشت!
آورده ساز بازش!
فرهنگ ما رسیده به نقطه‌ای که شریف
برای درمان خود حراج کرده سازش
آنکه خریده این ساز نپرسیده؟ ز استاد
تا او مگر بگوید ز مشکل و نیازش


سازی که قیمتی‌تر باشد ز جان عاشق
فروخته گردد چرا؟ نپرسی تو ز رازش؟
آخر کجای دنیا عاشق فروخته معشوق؟
دمی شنو ز زخمه ز این سوز و گدازش


استاد گشته بیمار بی‌ یار و بی‌ پناه است
خواهد سلامتی‌ را آورده ساز بازش!
و شرم بر من و ما که جمله ناظرانیم
فقط دعا می‌کنیم بهر عمر درازش


دعا به کار اکنون نمی‌ آید برادر
مخواه که آید فرود ز جای پر فرازش!
برو سراغش اکنون برای یاری او
گوید اگر نخواهم بکش ز دل‌ تو نازش!


که لایق است فرهنگ به التماس و خواهش
تا آنچه داده بر تو سازی تو هم ترازش!!
مجید رحیمی ۹ جون ۲۰۱۵ مونیخ
--------------------------

خوشبختانه از طریق همسر این استاد بی‌ بدیل مطلع شدیم که این یک شایعه بوده است.
اما این به آن معنا نیست که هنرمندان ما در ناز و نعمت زندگی‌ میکنند و هیچ مضیقه ای ندارند...
البته که چشم ما بسیار ترسیده و این هنرمندان ما یکی‌ یکی‌ چه در ایران یا در خارج به خاطر ضعف اقتصادی مجبور به فروش قیمتی ترین وسایل زندگی‌ خود میشوند و کسی‌ هم نیست که به فریادشان برسد که سوسن فقط یک نمونه از آن است... 
بسیاری از آنان آبروداری کرده و لب از لب نمیگشایند!...
از جمله فریدون فرخزاد که سه ماه اجاره خانه اش عقب افتاده بود و به هیچ کس سخنی نمی‌گفت و تقاضایی نداشت!! 
این شعر را نه فقط برای فرهنگ شریف که برای فرهنگ و تمامی هنرمندانمان و برای فرهنگ حمایت از هنرمندان و هشیاری آنانی‌ که دستشان به جیبشان میرود است... 
تا حمایت خود را از هنرمندان مورد دلخواه خود دریغ مدارند!

------------------------------
"با سپاس فراوان از همه دوستداران و فرهنگ ایران زمین اینجانب منصوره رضایی همسر استاد فرهنگ شریف جهت رفع برخی ابهامات که از سوی تمامی هنرمندان و هنروران و دوستداران استاد مطرح گردیده نکته ای را عرض می نمایم:
همه شما بزرگواران،نیک می دانید اشخاصی چون استاد فرهنگ شریف در هر وادی و رشته که باشند در هرگونه فراز و نشیب زندگی قادر به برآوردن خواستگاه های مادی و معنوی خویش می باشند. لذا جای هیچ نگرانی نیست .
با سپاس و تشکر فراوان از همه دلنوازان و همدلان که شریک روز های نا توانی استاد هستند، بیایید صبورانه و نجیبانه خویشتن داری خود را نسبت به گذر لحظه های کسالت استاد از خود نشان دهیم. و بگذاریم زندگی در عبور نشیب خویش در رهگذر استاد به فراز سلامتی خویش به خوبی و سریع طی گردد."
"گلزار خاوران "
فراموش کردن یک فاجعه یعنی‌
زمینه سازی برای فاجعه ی بعدی!

پارلمان کانادا "در بزرگداشت یاد آنهایی که در گورستان دسته‌جمعی خاوران و دیگر گورهای دسته جمعی ایران به خاک سپرده شده‌اند، روز اول سپتامبر را روز همبستگی با زندانیان سیاسی ایران اعلام می‌کند." 

*******************
پذيرش قطعنامه ی 598 سازمان ملل و اجبار به نوشيدن آن جام زهر معروف، توسط رهبر انقلاب،نظام جمهوری اسلامی كه در زندانهای خود هزاران جوان دليرومخالف خود را به بند كشيده بود، به امرآيت الله خمينی دست به كشتاری عظيم زد كه امروز از آن به عنوان نسل كشی وجنايت عليه بشريت نام برده ميشود!
پيكر اين قربانيان،در خفا و درنيمه های شب،به گودال هايی دراطراف شهر تهران حمل، و دفن گرديدند. يكی از اين گودالها كه به صورت اتفاقی كشف گرديده است ، در"گلزار خاوران " قرار دارد كه در طول اين سالها بازماندگان اين قربانيان با گذاشتن گلی بر گور اين عزيزان مرهمی بر سينه ی خود می گذاشتند امروزخاوران را نابود ساختند، تا آثار جرم از ميان برود...! 
اما با سينه های داغ ديده و سوزان چه ميكنند ؟؟؟
*******************
جرمت صداقت ای دلير
حاشا ! كه تنها مانده ای
جانت گرفتند و تو در
روح زمان،جا ما نده ای
گور تو پنهان شد كه ما
شايد فراموشت كنيم..!
بنگر چگونه در سخن،
هُرم نفس ها ما نده ای
صد تير بر جان و سرت
آن پاره پاره پيكرت
در چاله ای پوشانده شد
اما كه پيدا مانده ای
تاثير جام زهر او
فرمان آن ديوانه خو
پايان غوغا كی شود؟
پژواك غوغا مانده ای
در گور سرد خا وران
چشم به عالم بسته ای
ای خا ر چشم حاكمان
حقا كه بينا مانده ای
بر ضد قانون بشر
عمری به يغما رفته ای
نامت نميدانم ولی،
جانا چه خوانا مانده ای
داغی! كه بنشسته به دل
كابوس خواب ظلمتی
جانت گرفتند و كنون
پاينده، پويا مانده ای
اين بودنت گويد به شب :
" ای دشمن اين سرزمين
تا مهر ايران در دل ا ست
در كار خود وا مانده ای"!!
مجيد رحيمى 
مونيخ ٣٠دى٨٧ - ١٩ ژانويه ٢٠٠٩


واسطه!
یکی‌ از زیباترین اشعار سیمین بهبهانی‌

Monday, June 8, 2015

کاخ جمهوری اسلامی 
آیت الله اردوغان
نیمه ساز فرو ریخت!
 
فقط همین را کم داشتیم که  سلطان بی‌ تاج در کشور همسایه یعنی‌ ترکیه یک جمهوری اسلامی آن هم از نوع ترکش به راه بیندازد! 
که البته مردم هشیار این کشور با حضور خود و با نواختن یک سیلی‌ به گوش حزب حضرت اردوغان به این سلطان فهماند که اینجا ترکیه است! 
و اگر توانستی در سیزده سال گذشته این کشور و این مردم و دموکراسی نیم بند ما را به اسارت بگیری، بدان که دیگر این راه به پایان رسیده و این تازه آغاز پایان توست!

آیت الله اردوغان که زمانی‌ شهردار استانبول هم بوده، در زمان نخست وزیری خود پشیزی برای رئیس جمهوری یعنی‌ آقای گول که او هم از همین حزب است و دوست دیرینه‌ی او نیز بوده، قائل نمی‌شد!
اما با رسیدن به پست ریاست جمهوری و با تغییر قانون اساسی‌ کشور این سلطان بی‌ تاج خود را همه کاره‌ی کشور ساخته است! تا جایی‌ که بسیاری صداها در گلو خفه شده، و او با تصمیمات خود کشور را به سوی اسلامی کردن بیش از پیش سوق میداد.

البته بایسته است که از قدم‌های اقتصادی بسیار اندیشیده شده و به جای او هم تقدیر به عمل آوریم! که باعث رونق اقتصادی این کشور گشت. 
اقتصادی که شاید بدتر از اقتصاد امروز ایران بود، چرا که ایران دارای نفت است و بالاخره یک آب باریکه‌ای وارد کشور میگردد! (البته منظور در زمان همین تحریمهاست) اما ترکیه از این نفرین که به شکل نعمت است بی‌ بهره مانده!
رشد اقتصادی ترکیه در سیزده‌ سال گذشته تا همین دو سال پیشتر بین نه و یازده درصد بوده است که این یک انقلاب سازندگی در اقتصاد است، اما درست همین مساله باعث مشتبه شدن امر به این آقای اردوغان شد که ایشان گمان کرد "نظر کرده است" و از سوی "خدا آمده" تا جهان را نجات بخشد و آن هم از طریق اسلامی و آن هم آن اسلامی که خود معرفی می‌کند!! 
که ملت امروز البته یک بیلاخ نشانش داد!
------------------
اگر ملت ما هم چنین منسجم و چنین بیدار و آگاه می‌بود، هرگز به دار و دسته‌ی خمینی این اجازه را نمیداد که روسری روی سر زنان کشور بکشند! و اینگونه کشور را در قعر جهنم بنشاند!
امروز با حضور گسترده‌تر احزاب مخالف حزب حاکم در مجلس این کشور، دست و بال اردوغان بسته خواهد شد و اردوغان نخواهد توانست که به آرزوی دیرین خود یعنی‌ "سلطان شدن" دست یابد!
چرا که او تصمیم داشت یک ولایت فقیه، آن هم از نوع ترکش در کشور ترکیه سکولار به راه بیندازد!
از بیداری و هشیاری مردم ترکیه لذت میبرم، چرا که آنها حتی اگر پا به راه خطایی هم بگذارند، سر اولین چهاراه، راه درست را انتخاب کرده و به راه صحیح ادامه میدهند! و نه مثل کشور ما که ۳۶ سال است به سوی جهنم میرود و هنوز هم پایانی بر آن متصور نیست! 
خدا به فریادمان برسد و بیدارمان کند و شجاع مان... چرا که خیلی‌ از ما راه درست را می‌شناسیم اما از سر وحشت خفه‌خون گرفته‌ایم!!
مجید رحیمی ۸ جون ۲۰۱۵ مونیخ

Sunday, June 7, 2015

این تنها مقایسه‌ی چند قبر است... 
قضاوت با شماست!!
۱- جان اف کندی رئیس جمهوری آمریکای کاپیتالیست
۲- گاندی رهبر بیش از یک میلیارد انسان
۳- ملک عبدالله که یکی‌ از ثروتمندترین‌های جهان بود
۴- آیت الله خمینی رهبر مستضعفان جهان!

 




Saturday, June 6, 2015

خاطرات جبهه قسمت سوم!
-----------------------
چگونه عقاب جاسوس عراقی مرا به میدان مین کشید و آنجا رهایم کرد!
توّهم تا کوچکترین حفره‌های ذهن ما خانه کرده بود!
------------------------------------
با تنها شدنمان در این منطقه که هر آن میتوانست در آن آخرین دقایق زندگی‌مان رقم بخورد، احساس میکردیم به ما خیانت شده است، و این احساس درستی‌ بود که جان ما برای نظام و سران آن و حتی برای بسیاری از فرمانده‌هان هیچ ارزشی نداشت! 
البته بودند بسیاری از فرمانده‌هان ارتش که تا آخرین نفس از جان سربازان خود دفاع میکردند و من بعد‌ها با چند تن از آنان آشنا شدم، اما در این زمان هر چهار نفرمان سخت سرخورده بودیم!


آن شب تا صبح به خود لرزیدیم، چرا که از بیرون چند نفری تلاش بر باز کردن درب سنگر ما را داشتند، و داد و فریادهای ما که به چند زبان می‌گفتیم "ما بیداریم و مسلح" هم هیچ تاًثیری بر آنان نداشت! 
حتی پاسخ ما را هم نمیدادند که از جانمان چه میخواهند! 
تمام تلاششان فقط باز کردن درب بود و دیگر هیچ! 
آنها حتی خود را به بالای درب میکوبیدند چرا که شاید از این طریق میتوانستند درب را شکسته و وارد سنگر شوند!
خوشبختانه این دیگر فقط کلبه نبود و سنگر حقیقی‌ و محکم بود و این یاغیان که ما نمیدانستیم که هستند و چه میخواهند، به سادگی‌ نمیتوانستند به آن داخل شوند، و ما اگرچه تا صبح در انتظار تیر‌اندازی آنان و یا انفجار نارنجک و خمپاره دستی‌ در پشت درب سنگر بودیم! اما هیچکدام از این اتفاقات نیفتاد و دمدمای صبح متوجه شدیم که دیگر از آنها خبری نیست، یا اینکه آنها میخواستند که ما اینگونه فکر کنیم و برای مطمئن شدن درب سنگر را باز کرده و یا از فرط خستگی‌ با خیال اینکه آنها رفته‌اند به خواب برویم و آنها بتوانند به سادگی‌ وارد سنگر شوند!!
پس ما هم قرار بر این گذاشتیم تا دو به دو نگهبانی دهیم تا آن دو نفر دیگر بتوانند به راحتی‌ استراحت کنند و سپس پستها را از هم تحویل بگیریم!


تا نزدیکهای ظهر چنین کردیم و خستگی‌ بیداری شب گذشته را جبران نمودیم! ظهر اما بعد از آنکه ساعت‌ها بود که دیگر هیچ صدایی از آنها به گوش نمی‌رسید تقریبا مطمئن شدیم که آنها رفته‌اند، اما باز نمیتوانستیم بی‌ گدار به آب زده و درب سنگر را باز کنیم!


پس سه نفرمان لوله‌ی تفنگ‌هاشان را آماده‌ی شلیک رو به درب گرفتند و یکی‌ از ما به سرعت درب سنگر را باز کرد، تا اگر کسی‌ در پشت آن بود نتواند قدم از قدم بردارد. 
اما باز فکر دیگری به ذهن ما رسید که شاید آنها با نارنجک آماده در پشت درب در سکوت ایستاده باشند تا با باز شدن درب آن را به درون سنگر بیندازند!! که در آن صورت ما دیگر هیچ فرصتی نخواهیم داشت!
بالاخره باید کاری میکردیم!
نمیتوانستیم تمام روز را در سنگر باشیم! آخر تا به کی‌؟
پس تصمیم گرفتیم همان کار را انجام دهیم؛ 
با باز شدن درب سنگر هیچ کس را ندیدیم، آهسته از سنگر خارج شده و به اطراف نگاه کردیم، تا چشم کار میکرد کسی‌ دیده نمی‌شد!
به سراغ تیربارها رفتیم، همه در همان حالتی‌ بودند که ما آنها را شب پیشتر ترک کرده بودیم!
اما واقعا اینها چه کسانی‌ بودند و چه میخواستند؟
اطراف را کنترل کردیم و سپس به طرف سنگر بازگشتیم، در این حین محسن متوجه‌ی جای پاهای تعدادی سگ روی خاک شد، اما این جا پاها خیلی‌ زیاد بودند، 
به جلوی سنگر که رسیدیم متوجه شدیم در آنجا این جای پاهای سگ‌ها بیش از همه جای دیگر است!
یعنی‌ اینها دیشب فقط سگ‌ها بودند؟! 
چرا پس صدای واق واق از آنان بلند نمی‌شد؟ 
البته از دورترها میشد صدای واق واق سگ‌ها را شنید! اما در پشت درب سنگر هیچ صدای از آنها برنمیخاست!
و باز اینکه آنها از کجا میدانستند که اگر خود را به بالای درب بکوبند شانس شکستن درب بیشتر است؟ و چگونه اینکار را میکردند؟


اینها همه سوالهایی بودند که هیچکدام از ما پاسخی برایشان نداشت!
شب بعد و شبهای بعدی هم همینکار تکرار شد، اما ما دیگر آن وحشت شب اول را نداشتیم، و اینگونه برنامه‌ریزی کرده بودیم که یک نفر از ما بیدار بنشیند تا آن سه نفر دیگر بتوانند بخوابند و هر دو ساعت پست را با نفر دیگری تعویض کنیم.
پشت درب را هم چند الوار قطور قرار داده بودیم که دیگر به هیچ وجه سگ‌ها نتوانند وارد سنگر شوند.


تا آنکه یک شب تصمیم گرفتیم این سگ‌های هار را که انفجار خمپاره آنها را موجی کرده بود و از هیچ چیز و هیچ کس وحشت نداشتند را به رگبار بسته و منطقه را پاک سازیم و جان خود را هم رهایی بکشیم، چرا که بودن آنها در آن منطقه بسیار خطرناک بود برای جان ما و همینطور آسان بود برای شناسایی دشمن، که تقریبا هر شب گروهی از افراد عراقی برای شناسایی منطقه به خاک ایران وارد میشدند، و طبیعی است که ارتش ما هم همینکار را با عراقیها میکرد!
نخست تصمیم گرفتیم تا زمان آمدن سگ‌ها نخوابیم و در را هم قفل نکنیم و همینکه آنها نزدیک شدند همگیشان را به رگبار ببندیم! تصمیم با قاطعیت گرفته شد و هر چهار نفر نظر موافق خود را با دیگران قسمت کردیم، شب عملیات اما گویا هر چهار نفر جا زده باشند، و شاید با خود اندیشیده باشند، چرا جان این سگ بیچاره باید گرفته شود؟ پس هیچیک از ما نه در مورد عملیات صحبت کرد و نه آن را به یاد دیگران آورد، و اینگونه این عملیات بی‌ هیچ سخنی به فراموشی سپرده شد و فقط به همان نگهبانی دو ساعته‌ی خود بسنده کردیم!


چند روز بعد که گمان می‌کنم روز نهم یا دهم بود، ناگهان متوجه شدم که روی سرم عقابی در حال پرواز است، در این روز‌ها درصد توّهم در ما بیش از همیشه شده بود، پس با خود گمان کردم این عقاب جاسوس عراقی‌هاست و آنها به پایش دوربین بسته‌اند و حالا که او بر فراز سر ما در پرواز است تمامی گرا‌های ما را به دست دشمن خواهد رساند، باید حتما و به هر قیمتی جلوی او را میگرفتم! این عقاب دیگر ماجرای سگ‌ها نبود که آن را ببخشم!
پس لوله‌ی اسلحه‌ی خود را بسویش گرفته و عقاب را به رگبار بستم، در این حین دیدم که عقاب تیر خورده چگونه به سورت به طرف زمین در حال سقوط است!
به طرفی‌ که حدس میزدم عقاب نگون‌بخت سقوط خواهد کرد دویدم و در همین حال نیز چشم از عقاب برنمی‌گرفتم!
اما در این لحظه با تعجب بسیار دیدم همان عقابی که از رگبار من زخمی شده و در حال سقوط بود ناگهان به سوی آسمان اوج گرفت و به سرعت چون نقطه‌ی گشت...
این کار این عقاب مرا بسیار عصبانی‌ کرد، پس بلافاصله به سنگر بازگشته و از گنجه‌ی خشاب‌ها چند خشاب بر فانوسقه‌ی خود (کمربند ارتشی) وصل کرده و از سنگر بیرون آمدم و فقط به دیوستانم گفتم: دارم میرم مادر این عقاب رو به عزا‌ش بنشونم! جاسوس دشمنه و به پاش دوربین وصله و داره ما رو شناسایی میکنه! این را گفتم و براه افتادم.
عقاب میرفت و من هم از پس او با رگبار اسلحه‌ی ژ-۳ آلمانی‌ خود.
نیم ساعت بیشتر بود که به دنبال این عقاب بودم که متوجه شدم تیر زیادی در خشاب ندارم، ولی‌ تا این زمان عقاب بازیهای خود را داشت که گاه به اوج میرفت و آگاه ادای سقوط را در می‌‌آورد! و من هم هر بار به گمان اینکه اینبار دیگر او را زده‌ام به طرفش میدویدم.
در این لحظه اما چیزی به ذهنم رسید که پاهایم را سست کرد و لرزه بر اندامم نشاند!...
من درست در وسط میدان مین بودم!
مجید رحیمی ۳ جون ۲۰۱۵ مونیخ
عکس در سال ۱۳۶۳ در کنار شهر ویران شده‌ی قصر‌شیرین گرفته شده است

Thursday, June 4, 2015

عاشق عادت!
کاری تازه 
تقدیم به شما دوستان نازنینم...


Sunday, May 31, 2015

بعضی‌ دوستان که تازه افتخار دوستیشان را به این بنده میدهند، از کارهای انجام گرفته و یا از کارنامه‌ی ادبی‌، هنری و مطبوعاتی من می‌پرسند، 
که فکر کردم با دیدن این فیلم کوتاه شاید بعضی از پاسخهاشون رو بگیرند... 
با سپاس از این دوستانی که محبت و توجه به این کارهای پیش پا افتاده‌ی بنده دارند...

Saturday, May 30, 2015

سخنی با عالیجناب حسن روحانی
و توجیه‌کنندگان تحصیلکرده‌اش!!
رئیس جمهوری ایران: 
"مبادا در شهرستانی به گوش برسد که یک وقت دولت، سپاه، ارتش، صداوسیما، استاندار، فرماندار و دفتر امام جمعه طرفدار این یا آن هستند که این یعنی سم برای انتخابات"!!
آقای روحانی! 
این سخنان شما در مورد انتخابات و آزادی آن که به تازگی بیان کرده‌اید مغایرت دارد با آنچه که ما تا کنون شاهد آن بوده‌ایم، و حتی مغایرت دارد با سخنان رهبر جمهوری اسلامی آیت خامنه‌ای که چندی پیشتر به صراحت تمامی موارد انتخابات این کشور در طول سی‌ و شش سال گذشته را آزاد و بدور از هرگونه اعمال نفوذ افراد با نفوذ میخواند!

البته اگر رهبر جمهوری اسلامی درست میگویند و در طول این سی‌ و شش سال تمامی انتخابات آزاد و به معنای واقعی بوده است که دیگر این حرف شما بیجاست!
اما اگر چنین نبوده و رهبر با گفتن این جملات قصد فریب مردم و خلاف واقعه نشان دادن بوده باشد که ایشان خود را مجرم کرده و شما موظف هستید به عنوان مجری قانون اساسی‌ با هر کسی‌ که قانون را زیر پا بگذارد برخورد قانونی داشته باشید!
عالیجناب حسن روحانی! 
شما بهتر از بنده و هر کس دیگری میدانید که تا این موارد صورت نگیرند، طرفداری از روح قانون هیچ معنایی ندارد و مابقی "آب در هاونگ کوفتن" و بیش از پیش مردم را سرگردان کردن است!! چرا که همین سخنان شما را چند سال پیشتر کسانی گفتند و امروز هنوز بعد از اینهمه سال و حتی در زمان خود شما به خاطر گفتن همین حرفهای شما در زندان هستند!!

پس طبق قانون یا باید آنها را آزاد کرد و یا اینکه شما را هم باید بازداشت کرده و در کنار آنان در زندان نگه داشت!! چرا که شما هم درست همان حرفهای چند سال پیشتر آنها را میگویید!!
----------------------------
حالا اون تحصیلکرده‌های "روحانی توجیه کن" تشریف آورده و پاسخ این بنده را بدهند!! چون خود آقای روحانی اگر می‌خواست پاسخ بدهد که شماها رو می‌خواست چه کنه؟
دشمن فریب و حماقت 
(بویژه از نوع خود خواسته‌اش) 
مجید رحیمی ۳۰ می‌‌۲۰۱۵ مونیخ

Thursday, May 28, 2015

نبودن بهتر از هیچ بودن است!!
نوشته شاید کمی‌ طولانی باشد،
اما گمان می‌کنم از خواندنش پشیمان نخواهید شد! 
خواندن این نوشته را  
بویژه به عزیزان "هنرمند" پیشنهاد می‌کنم!!
قدر هنرمندان خود را بیشتر بدانیم، چرا که اینها سرمایه‌های این کشور و این ملت و این دوره از تاریخ هستند... 
هر هنرمندی در جایگاه خود باید آن قدر احترام ببیند که موتور خلاقیتش از سردی از کار نیفتد! چرا که هنرمند لازمه‌ی هر اجتماعیست و هر اجتماعی که به هنرمند خود احترام نمیگذارد و از او قدردانی‌ نمیکند " فقیر " است!! 
و فقیرترین کشورها و ملتها آن ملتهایی هستند که


" ثروتمند‌ند اما نمیدانند چگونه از ثروت و دارایی خود استفاده کنند "
فراموش نکنیم که اگر فردین‌ها، ناصر ملکموتی‌ها، مهوش‌ها، فرهادها و دهها که صدها و شاید هزاران تن از این هنرمندان در داخل کشور روزانه پوسیدند و استعداد‌هاشان را به پیری کشاندند و حتی بسیاریشان آن همه هنر را با خود به گور بردند، آنها در ایران و در زیر فشار نظامی بودند و هستند که برای همین کار آمده است... 
یعنی‌ به قول احمد شاملو "برای کشتن چراغ" آنهم در شبانگاهان!! 


چرا که این هنر به راحتی‌ میتوانست برای زیباتر کردن دنیای هم میهنان و حتی همین کسانی‌ که برای کشتن چراغ آمده‌اند و نسلهای آینده‌ی این سرزمین بکار گرفته شود، و جهانی‌ بهتر و با شکوهتر بیافریند، 
اما افسوس از سوی این نظام و حتی از سوی مردم یا بخش زیادی از مردم به نیستی‌ محکوم گشتند و فنا شدند!
و اما در خارج از کشور!
اینجا که ما آزادیم... 
اینجا که میتوانیم آنگونه که میخواهیم زندگی‌ کنیم... 
اینجا که هر روز با چشم خود در اجتماع و یا در تلویزیون‌ها میبینیم که چگونه این ملتهای میزبان ما چگونه با هنرمندان خود رفتار میکنند!! 
واقعا چرا نمی‌‌آموزیم؟


چرا نمیخواهیم با قدم خود که شاید هرچند ناچیز باشد که به نظر من هرگز ناچیز نخواهد بود! قدمی‌ در رفتن به سوی شکوه اجتماعی، و احترام ملی‌ که از احترام به هنرمند آغاز میگردد، هر یک از ما اغازگر این راهی‌ باشیم که روزگاری در آن سر‌آمد بودیم!؟
آری نیاکان ما هنر را تاج سر و هنرمند را "استر" مینامیدند، که امروزه در جهان غرب همان "استر" به "استار" تبدیل گردیده است که ما ستاره مینامیمش، 
و شاید استر‌آباد که در نزدیکیهای شهر گرگان است هم به همین منظور نامیده شد... چرا که تنها هنر در نوازندگی یا بازیگری و نقاشی نیست! که هنر زوایای گوناگون دارد و یکی‌ از آنان در دوران قدیمتر اسب‌سواری و بازی چوگان با اسب بوده است، که مردم این حوالی در این هنر بسیار خوش میدرخشیدند.
صحبت از هنر و احترام به هنرمند است، 
و احترام به هنر و هنرمند یعنی‌ احترام به خود و اجتماع و آن فرهنگی‌ که هر کدام از ما از آن آبشخور داریم!


و این حرف بدان معنا نیست که اگر هنرمندی به مردم خود پشت کرد، و پایش لغزید و به سوی قدرت رفت و بنده‌ی زرّ و زور شد، باز لایق احترام مردم است! خیر اصلا چنین نیست!!


زیرا هر هنرمندی مانند عدد "یک" است که با کارهای زیبای خود از مردم "صفر" به عاریه و وام می‌گیرد! و به درجات "ده"، "صد"، "هزار" و بالاتر می‌رسد و بر صدر می‌نشیند!!


اما هنگامی که خطایی بزرگ از او سر میزند، مردم از "صفرها" چیزی کم نمیکنند که به ناگهان آن "یک" را از جلوی آن "صفرها" برمیدارند و شخص هنرمند از آن پس "صفری" بیش نیست!!


که البته ما به ویژه در طول این سالها شوربختانه شاهد این چنین ماجراهایی بوده‌ایم، اما به سود هر دو یعنی‌ ملت و هنرمند است که چنین اتفاقاتی رخ ندهد، 
چرا که در چنین مواردی همیشه حق با مردم است!! اما هر دو بازنده!!


نکته‌ی بسیار بسیار مهم اینجاست که کدام هنرمند باید قدر دانسته شود و کدام یک مجازات! و حد و درصد این مجازات را چه کسی‌ مشخص مینماید!؟


آیا مثلا چون سیدکریم فقیر است و پیر و شاید دیگر آن توانایی دوران جوانی را ندارد، باید در خیابان از کنارش عبور کنیم، بی‌ هیچ عرض احترام و یا حتی سلامی؟ 
در حالی‌ که اگر فقط یک بار هم از سر هنرش لبخند به لبهای ما نشسته باشد، ما را وامدار خود میسازد تا دست کم احترامش را بجا آوریم!!


و یا به عنوان مثال آن هنرمند خوش صدایی که به آغوش آن ایکبیری دوید، و مردم به درستی‌ کنارش زدند، و او هرگز از مردم پوزش نخواست و فقط سعی‌ در توجیه کار خود کرد، چون خوش آواز است و چون هنوز توان ارائه‌ی کارهای زیبا را دارد باید پیش از بازگشتش به آغوش مردم، و پیش از ابراز پشیمانی! بخشوده شود و در جایگاه مثلا "استاد شجریان" قرار گیرد؟ که هنوز به خاطر حمایت از مردم و خواست مردم محکوم است به سکوت آنهم در داخل کشور خود!


پس دوستان میبینیم که ما هم به عنوان "بازیگر نقش مردم" وظایف بسیاری داریم! که اگر از انجام آنها سرباز زنیم، در برابر تاریخ و نسلهای آینده و بدتر از آن نزد فرزندان خود و فرزندان دوست و آشنا و فامیل مسئول هستیم و سرشکسته...


با کمی‌ هشیاری، خواهیم دانست که چگونه میتوانیم حتی با یک سلام خشک و خالی‌ اما صمیمی به هنرمندانمان قدری از زحماتشان را قدر بدانیم و ارزش ملی‌ خود را پاس بداریم و آنرا بیش سازیم!! که ما بدون این ارزش‌ها هیچ هستیم!! بخواهیم که هیچ نباشیم! 
چرا که نبودن بهتر از هیچ بودن است!!


مجید رحیمی ۲۸ می‌‌۲۰۱۵ مونیخ

Wednesday, May 27, 2015

پدر میگفت:
کاش کور بود اجاقم!
مادر میگفت:
آبرومون به باده!
مادربزرگ ناله و ضجه میزد
میگفت ببین خدا به ما چی‌ داده!
ستاره... 
از آلبوم اولین شاخه گل
این نخستین ترانه‌ای است که در فرهنگ ما برای "دگرباشان" سروده شده و در آلبوم اولین شاخه گل در سال ۲۰۰۸ در آلمان تکثیر و پخش گردید!



علی‌ می‌خواست
همیشه مثل شادی باشه
با موهای بلند و کفش آبی!
یه دامن قشنگ لاجوردی
روی موهاش
یه روبان طلایی
رشته‌های کنف به جای موهاش
از تو کمد یه جفت کفش مادرش
دامن مشتری که روی میزه
روبان شادی رو گذاشت روی سرش
دامن مشتری که روی میزه
روبان شادی رو گذاشت روی سرش

مادر بزرگ از تو چهارچوب در
با آه دلسوخته نگاهش میکرد
پسر برو با پسرها بازی کن!!
علی‌ رو از تو سینه آهش میکرد

علی‌ ولی‌ با دخترها خوش‌تره
از پسرها کلی‌ گلایه داره
اونا ظرافت ندارن تو بازی
یا که محبتی که سایه داره

پدر میگفت:
کاش کور بود اجاقم!
مادر میگفت:
آبرومون به باده!
مادربزرگ ناله و ضجه میزد
میگفت ببین خدا به ما چی‌ داده!

علی‌ بیداره و چشاش رو بسته
نمیگیره مفهوم واژه‌ها رو
اما یه حس بچگونه میگه:
بیخودی خوردی همه ضربه‌ها رو
بیخودی خوردی همه ضربه‌ها رو

زمان گذشت و علی‌ شد ستاره
به یاری دانش و تیغ جرّاح
مادربزرگ عمرش رو داد به خورشید
یه روز پدر رفت و نیومد از راه

آخه چطور میشد تحمل کنه
سرزنش‌هایی‌ که میشد با نگاه
طاقت نیاورد تا ببینه هر روز
له‌ شدنش رو زیر بار گناه!!

پدر علی‌ رو بیشتر از ستاره
نشونده بود رو قله‌های امید
مادر ولی‌ نرفت و جنگید و دید
عروسی ستاره رو با امید...

ستاره امروز مادر دو بچه‌س
اسماشون رو علی‌ و شادی گذاشت
به عشق بابا که علی‌ رو می‌خواست
به عشق شادی که خودش دوستش داشت!

Monday, May 25, 2015

پرسش بیجا نبود پرسشت!!
این قطعه‌‌ از دیشب تا صبح ساعت چهار خواب از چشمانم ربود، ولی‌ متولد نگشت... 
خسته به خواب رفتم، 
چند ساعت بعد چون بیدار گشتم، 
گوئی کسی‌ آن را به من دیکته می‌کند، بر کاغذ جاری گشت! 
بی‌ هیچ خط خوردگی‌‌ یا تغییری!
حالت‌هایی‌ هست در زندگی‌ که انسان را به خمودگی میکشاند، و این خمودگی میتواند چون همان سوراخ هر بالون باشد که آن را به سقوط محکوم می‌کند!!
ای که پناهنده شده‌ای به می‌
زآنکه ز فردای خود آگاه نی‌
دیشب و پس دیشب خود را ببین
از چه شود امشب تو کم ز دی‌؟

زآنکه تو خود را به می‌‌ آویختی
ساقی‌ از این کار بر‌انگیختی!
خود شده‌ای ساغر این میکده
می‌ نه به ساغر، که به خود ریختی

از پس می‌، دود طلب کرده‌ای
صبح سحر را تو چو شب کرده‌ای
از پس این کار تو جان زمان
یکسره افسرده به لب کرده‌ای

اینهمه می‌‌ از چه تواند چنین
ریخته در جان تو  ای  مرد زین!؟
گمشده دیروز تو اندر غبار
خیز به آیینه و حال‌ات ببین!

در پس این آیینه بینی‌ کسی‌
خود بود آنکس که به خود می‌‌رسی‌
پرسش بیجا نبود پرسشت
از چه شدی خوارتر از هر خسی؟

مجید رحیمی ۲۵ می‌‌۲۰۱۵ مونیخ