Sunday, May 24, 2015

خاطرات جبهه بخش دوم!
داریم میریم مرد بشیم!! شهید راه علف!!
- با لوو رفتن توطئه‌ی ما، سرگروهبان شایان ما را با حکمی نانوشته به مرگ محکوم کرد!
- روی کنسرو غذاهای ما نوشته بود: 
ارتش لجیستیکی شاهنشاهی ایران، 
ما هنوز نان آن زمان را میخوردیم!
- می‌بایست بیش از ۴ هفته یک جبهه‌ی دو کیلومتری فقط با ما چهار نفر حفظ میشد!
( در بخش نخست خواندیم که به خاطر فرار از بیگاری و اینکه سرگروهبان شایان مجبور شود از سربازان ذخیره و نور چشمی خود برای بیگاری استفاده کند و فقط ما سربازان تازه‌وارد را چنین به زیر استثمار خود نکشد، مجبور شدم قول بازی یک تئاتر را به او بدهم تا بتوانم خود و چند تن از دوستان و هم سنگران خود را نجات دهم)


سه روز بعد مجددا به محل بیگاری سربازانی که دوستان همسنگرم هم آنجا مشغول بودند رفتم، در این مدت از دور میدیدم که چگونه هر گاه سربازی که از ماجرا‌ مطلع بود و از مقابل سنگر میهمانخانه که من در آن ساکن بودم می‌گذشت، با نگاه پرسشگرش خیره به درب سنگر میشد.


با نزدیک شدنم به جمع سربازان بیگاری، همگی‌ سلام نظامی را بجا آوردند، راستش با روبرو شدن با چنین وضیعتی خیلی‌ خجالت می‌کشیدم، چرا که من فقط در چشم آنان بود که به جایگاهی‌ رسیده بودم... ولی‌ خودم وقتی‌ به آخر کار میندیشیدم و به شرمندگی بزرگی‌ که در پیش بود فکر می‌کردم، سرم گیج میرفت! 
اما در وضیعتی نبودم که بخواهم عقبگرد کنم! 
البته سناریو را نسبتا خوب نوشته بودم و چهارچوب اجرا را هم تا جایی‌ که می‌دانستم و میتوانستم آماده کرده بودم و جای نگرانی نبود! 
اما نمیدانم چرا باز میترسیدم...
                           
به سربازان آزادباش دادم و رو به سه تن از دوستانم گفتم به دنبال من به راه بیفتند، 
تعجب را میشد در نگاه‌شان لمس کرد و دیگر سربازان هم که حالا همه شاهد این گفتگو هستند در تعجب چیزی کم از این دوستانم ندارند.


به طرف سنگری که ساکن بودم به راه افتادم و این سه سرباز نیز در تعقیب من در یک صف نظامی، 
از مقابل سنگر عبور کردیم و به منطقه‌ای دورتر و باز رسیدیم... 
فرمان آزادباش دادم، علی‌ که خیلی‌ بیشتر از آن دو با من دوست بود و در واقع از نخستین روزی که در ترمینال اتوبوس تهران از زمانی‌ که سوار بر اتوبوس شده بودم و از پنجره تا نیمه بیرون آمده بودم تا حتی در لحظات آخر نیز دست مادر و عزیزانم که با چشمان پر اشک مرا بدرقه میکردند رها نسازم،
و او از من پرسیده بود که آیا این صندلی کناریت خالی‌ است؟ بی‌ آنکه حتی به چهره‌اش نگاه کنم پاسخ داده بودم: نه!...
 چرا که چند دقیقه پیشترش سرباز دیگری همین جا را برای خود نشان زده بود و برای کاری از اتوبوس خارج شده بود....
 اتوبوس که به راه افتاد و سرعت آن که کمی‌ بیشتر شد و دستهایم از دست مادرم جدا شدند... و من تا جایی‌ که میشد با نگاه اشک آلود به جمعشان خیره بودم...  اما آنجایی‌ که اتوبوس به داخل خیابانی پیچید و رابطه‌ی نگاهم با عزیزانم قطع گشت، سر خود را از پنجره به داخل آوردم و اشکهایم را پاک کردم، صدایی در گوشم پیچید که میگفت: داریم میریم مرد بشیم!!...
سخنش بیشتر درد‌آور بود تا آرام کننده، 
با کمی‌ عصبانیت به چهره‌اش خیره شدم و بی‌ توجه به جمله‌اش از او پرسیدم: آیا اینجا جای توست؟! 
علی‌ که چشمانی زاغ مایل به آبی داشت و موهایش را هم مانند زمان دبستان با نمره دو کوتاه کرده بود با لبخندی آمیخته به کمی‌ خجالت گفت: 
الان که دیگه اتوبوس راه افتاده! 
و بلافاصله مانند فیلمهای خارجی‌ دستش را به نیت دست دادن به طرفم دراز کردا و نام خود را گفت: علی‌ هستم! 
و بلافاصله با لبخندی بر لب پرسید: 
شما هم به تربت حیدریه تشریف میبرید؟
این اتوبوس ارتش بود و همه‌ی ما به تربت حیدریه می‌رفتیم، سربازان هیجده هفتی بودیم، که منظور روز هیجده ماه مهر است!!
این پرسش با مزه‌ی او اگرچه شاید در زمان بجایی نبود و میتوانست به بی‌ راهه رفته و طرف را عصبانی کند، 
اما مرا به خنده آورده بود، 
دستش را فشرده و خود را معرفی‌ کرده بودم.
                              -----------
و حالا همان علی‌ در این دشت به نرمی به طرفم آمد و کمی‌ آهسته‌تر و با احتیاط پرسید: 
میشه بگی‌ چی‌ شده؟ و اصلا جریان چیه؟
گفتم آره الان میگم:
تو گوئی افسر قدیمی‌ ارتش هستم و برای جوانان تازه وارد سخنرانی می‌کنم! 
 رو به همه با صدای کمی‌ بلندتر گفتم: 
دوستان و هم سنگران عزیزم! 
جبهه تنها جای تیر انداختن نیست، ما باید بتوانیم از ارزش‌های هنری خود در هر مکانی حفاظت نماییم و کلا همین جنگ هم برای همین حفاظت از ارزش‌های این سرزمین است که مادر و خواهر و آب و خاک ما هم در همین ارزش‌هاست که مجموعه‌ی آن نامش میشود "وطن"! 
و ما با این دفاع و این نبرد میخواهیم نگذاریم تا این ارزش‌ها به دست دشمن ویرانگر بیفتد!
هر کدام از ما باید بتوانیم در سنگری از این ارزش‌ها حفاظت نماییم، یکی‌ با اسلحه، دیگری با قلم و آن یکی‌ با ساز خود، ضمن حفاظت از ارزش‌های ملی‌ و مذهبی‌، در خلق ارزش نیز تلاش می‌کند!
و من با شناختی‌ که در این چند ماهه از شما دوستانم دارم می‌دانم که شما از پس این کار بر‌می‌ آئید، 
و برای همین هم یک قطعه‌‌ تئاتر باید برای سالروز انقلاب فراهم سازیم! 
و بلافاصله پیش از آنکه کسی‌ از این دوستان صدای اعتراض خود را بلند سازد که بگوید از انجام این کار نتوان است ادامه دادم: و تا روز اجرای این تئاتر شماها همه از انجام بیگاری معاف هستید!...
شیرینی‌ معافیت از انجام بیگاری آنچنان به جان این سه دوست و همسنگرم نشست که هر گونه فکر اعتراض از سرشان دور شد!
من اما برای چند مورد تشویش داشتم که یکی‌ از آنان سعید بود؛ 
سعید را سعید شیره‌ای صدا میزدیم، چرا که او مدام در حال بار زدن یا پیچیدن سیگار خود به همراه قطعه‌ای حشیش یا هر کوفت و زهرمار دیگری بود، و من که شدیدا مخالف هر گونه پیچیدنی و کشیدنی و از این دست لذتها بودم، می‌دانستم که این موضوع برای ما مثبت نخواهد بود، 
پس رو به سعید با اولتیماتوم و تحکم گفتم: 
تو هم این زهرماریت رو جای دیگه میکشی که به دید نیاد! 
که اگر سرگروهبان شایان ببینه کارمون تمومه! 
و سعید به تایید حرفم سر خود را تکان میداد اما این تایید او هیچ حس باوری به من نمیداد! و بعد‌ها هم زمان نشان داد که من پر بیراهه چنان احساسی‌ نداشتم!


از همان روز کار تمرین را آغازیدیم، به‌ هر کدام قطعه‌ی مناسب خود را داده و از آنها خواستم چند بار داستان را بخوانند تا از کل ماجرا‌ با خبر گردند و تمام روز را چنین کردیم، اما چند باری هم دیدم که شایان از دور ما را زیر نظر دارد... و من همواره نگران روی زمین دراز کشیدنهای گاه و بیگاه همین سعید شیره‌ای بودم...
روز دوم و سوم و چهارم را پشت سر گذاشته و هر روز بهتر از روز پیش به انجام قطعات مسلط میشدیم، و من هم که خود هر روز از روی تجربیاتی که بدست می‌‌آمد چیزها می‌‌آموختم، میتوانستم در روز بعد آن را بهتر بکار بسته و نتیجه‌ی بهتری را بدست آورم.


سرگروهبان شایان که گویا سخت عجله داشت برای تماشای نمونه‌ی کار، مدام با حضور خود از راه دورش این فشار را بر ما وارد میساخت که عجله کنید! 
روز هفتم یا هشتم بود که هراسان به سراغمان آمد و از ما کل داستان را خواست، به او گفتم جناب سروان باید کمی‌ صبر کنید تا کار پخته شود.
سرگروهبان شایان اما به اعتراض سخنم را قطع کرد و گفت: من میخوام ببینم کجای این سناریو هست که این سرباز (با اشاره به سعید) مدام مثل جنازه باید رو زمین بخوابه؟ 
اونهم تمام مدت!!


می‌دانستم که این سعید آخر کار دستمان میدهد، 
برای چند لحظه‌ای مانده بودم که آخر چه پاسخ بدهم!؟ 
اما بلافاصله این جمله به ذهنم رسید و به شایان گفتم: 
او تیر خورده و شهید شده است! و افتادن او روی زمین باید به بیننده یاد شهیدان از دست رفته را تداعی کند که بیننده گمان نکند که چون شهید در نظر نیست پس یادش هم باید از نظر دور شود! 
و این روی زمین بی حرکت افتادن باید‌ تمرین شود که بازیکن بر روی صحنه بتواند برای دقایقی بی‌ حرکت درست مانند جنازه روی زمین بخوابد!


شایان با شنیدن این جملات آنچنان قانع شده بود که کمی‌ هم حس خجالت را در او میتوانستی ببینی‌، که چرا خود تا این حد به این مساله‌ی مهم نیندیشده است!؟ 
چرا که او همیشه سعی‌ بر این داشت تا خود را در هر موردی آگاه معرفی‌ کند!! 
پس جمله‌ی: خیلی‌ خوب! به کارتون ادامه بدید!! را گفت و پشت به ما به طرف سنگر دفتر خود براه افتد، 
اما گویا باز موردی به ذهنش رسیده باشد، مجددا به سوی ما بازگشت و پرسید: کی‌ ما اولین بخش رو خواهیم دید؟ پاسخ دادم: خدا بخواهد تا دو هفته دیگه... 
- چرا اینقدر دیر؟
- جناب سروان خودتون که دستتون تو کاره و میدونید آموزش بازیکن کار آسونی نیست!
شایان سرمست از جمله‌ی"خودتون که دستتون تو کاره" لبخندی بر لبان نشاند و بی‌ هیچ حرفی‌ از ما دور شد!
با رفتن شایان با کمی‌ ناراحتی‌ رو به سعید گفتم: 
تو همه‌ی ما رو به روز عزا خواهی‌ نشوند!... 
با اعتراض من به سعید آن دو هم کمی‌ بر سر او غرغر کردند،سعید اما همانگونه که می‌خندید گفت: خوب چکنم من شهیدم دیگه!! 
و سپس ادامه داد: شهید راه علفم!! 
با این جمله‌ی سعید خنده‌های دست جمعی ما فضا را آرام کرد و ما دقایقی بعد به تمرین ادامه دادیم!!
باز چند روزی را به همین صورت گذراندیم، هر روز تمرین و تمرین و تمرین...
حالا دیگر همه تمام قرارگاه میدانست که یک تیم تئاتر خود را آماده‌ی انجام یک نمایش می‌کند و خیلی‌ها مدام از ما زمان اجرا را میپرسیدند، با آنکه بارها گفته بودیم این تئاتر برای روز ۲۲ بهمن آماده میشود... اما گویا تکرار دوباره و دوباره‌ی این پرسش برای سربازانی که بسیاریشان از شهرستان می‌‌آمدند و هرگز تئاتر ندیده بودند، و همین هم صحبت شدن با بازیکنان تئاتر خود برایشان جذابیت داشت... 
البته آنها گمان میکردند که ما بازیکنان تئاتر هستیم، 
وای اگر این تشت رسوایی از بام فرود می‌‌آمد که بالاخره هم آمد!!
سه هفته گذشته بود، شایان شدیدا در زیر فشار فرماندهان ارشد که گویا زیاد موافق انجام این تئاتر آنهم در این زمان جابجایی نبودند، برای رسیدن به امیال و آرزوهای خود از ما و تیم تئاتر دفاع کرده بود، و حتی سربازان نور چشمی خود را هم که تا آن زمان از بیگاری معاف بودند به بیگاری کشانده بود اما فشار کمبود سرباز هر روز بر شایان بیشتر میشد.
و البته خود ما هم هنگامی که متوجه شدیم بخشی از سربازان به مکان جدید فرستاده شده و فشار بر دیگر سربازان بسیار گشته، میخواستیم به جمع آنها بپیوندیم و همگام با آنها این بار گران را بدوش بکشیم، 
چرا که در این سه هفته وضعیت بسیار دگرگون شده و شایان مجبور به استفاده از ذخیره‌ی خود یعنی‌ همان نور چشمی‌ها که تا آن زمان بخور و بخواب کارشان بود شده بود، پس حالا دیگر تبعیض در کار نبود و ما همه مسئول بودیم و این مسئوولیت را خیلی‌ خوب احساس میکردیم، اما این راهی‌ بود که رفته شده و راه بازگشت نبود.
چند روزی بیش به ۲۲ بهمن یعنی‌ روز اجرای تئاتر نمانده بود که در یک بعد‌از‌ظهر هنگام تمرین متوجه شدم شایان در میان جمعی ایستاده و گفتگو می‌کند، 
بعلت دور بودن از این جمع صدایشان شنیده نمی‌شد اما میدیدم و احساس می‌کردم که وضعیت بسیار متشنج است! و تازه هر روز از تعداد سربازان این قرارگاه کم و کمتر میگرد چرا که آنها به محل جدید یعنی‌ قصرشیرین فرستاده میشدند، و پر واضح است که این سئوال در ذهن ما خانه میکرد که ما برای چه کسی‌ این تئاتر را اجرا خواهیم کرد؟!
اما ناگهان دیدم که شایان از میان جمع به سرعت مانند توپ خود را به طرف ما شلیک کرد، فهمیدم که روز مبادا رسیده و تشت رسوایی ما از بام فرود آمده است، پس نخست با صدایی آرامتر به دوستان گفتم: 
بچه‌ها به هر طرفی‌ که میتوانید فرار کنید که مصیبت در راه است!
سعید چون همیشه روی زمین دراز کشیده بود و آن دو نفر هم پشت به قرارگاه آمدن شایان را نمیدیدند که او چگونه چوب دستی‌ خود را روی سر میچرخاند و با صورتی خشمگین و قدمهای بلند به طرف ما میدود!
پس با صدایی بلندتر فریاد زدم: خمپاره اومد!!
سعید که هنوز غافل از همه‌ی ماجرا‌ بود با وحشت پرسید: جان مادرت! شصته یا صد‌و‌بیست؟
دو نوع خمپاره توسط عراقیها بسیار مورد مصرف قرار می‌گرفت، خمپاره‌ی شصت میلیمتری و صد‌و‌بیست میلیمتری! که برای مبارزه با هر دو می‌بایست نخست صدای سوت آنها را شناسایی کرد و سپس به صورت ستونی یا درازکش ایستاد یا روی زمین خوابید! تا وسعت کمتری را برای ترکش‌ها فراهم کرد، چرا که یکی‌ از آنها در شش هفت متری زمین منفجر میشد و ترکشهای آن به شکل عدد هشت بر روی سر زمین می‌بارید، 
و آن دیگری با اصابت بر زمین منفجر میشد و به شکل عدد هفت ترکشهای آن پخش میشدند... 
و چه بسیار بار که سربازان در حین دست پاچگی با شنیدن سوت یکی‌ از این دو نوع خمپارها به اشتباه دراز میکشیدند یا می‌‌ایستادند که چون صدای سوت را به خطا حدس زده بودند، بدنشان با ترکش خمپاره‌ها به آبکش بدل میشد!!
و حالا سعید که روی زمین دراز کشیده بود و نمیدانست خمپاره‌ای که من آمدنش را اطلاع میدهم از کدامیک است، می‌ترسید مبادا به خطا دراز کش روی زمین باشد و آبکش شود... و من در همان حین فرار فریاد زدم: باید بلند بشی‌ و فرار کنی‌!! 
خمپاره شایان تو راهه!!
هریک به سویی گریختیم که حتی کم مانده بود از وحشت سرگروهبان شایان به روی میدان مین برویم که قرار بود این میدان مین از ما در برابر نیروهای عراقی حمایت و حفاظت کند!! 
واقعا چه کسی‌ گمان میکرد روزی ما از دست نیرویهای خودی به میدان مین پناه ببریم!؟
شایان به طرفمان میدوید و فریاد میزد: 
تئاتر نمیخوام... تئاتر نمیخوام... زندگیم رو تئاتر کردید...
                                ------------
شب را هر یک در سنگری مخفی‌ شدیم تا فردا که کمی‌ از عصبانیت شایان فروکش کرد به سراغش برویم، و چنین هم شد... 
فردای آن روز یکراست به محل بیگاری رفتیم و همگام با دیگر سربازان به کار مشغول شدیم و شایان هم که ما را مشغول به کار دید هیچ نگفت.
چند روز بعد که دیگر فقط شاید بیست یا بیست و پنج نفر از ما در قرارگاه باقیمانده بود، سرگروهبان شایان مرا به دفترش فرا‌خواند.
با ورودم به دفترش که حالا دیگر سنگر نبود و مانند سنگر ما به کلبه‌ای میمانست که با هر خمپاره‌ای میتوانست همراه گردد،گفت: به‌به هنرمند قرارگاه ما که با تاترش ما رو فیلم کرده!!
سلام نظامی را بجا آوردم و هیچ نگفتم:
شایان اما ادامه داد، سرکار هنرمند! ما امروز به طرف قصر‌شیرین حرکت می‌کنیم! بدون شما!
با تعجب پرسیدم: بدون ما؟؟؟
شایان تکرار کرد: بدون شما!! 
و ادامه داد: شما و دوستان فیلمیتون اینجا میمونید! 
تا بوقتش براتون ماشین بفرستم... 
با تعجب بیشتری که حالا به شوک میمانست پرسیدم: 
ما چهار نفر؟ 
در یک جبهه‌ی دو کیلومتری؟؟ 
و ادامه دادم: جناب سروان ما را به مرگ محکوم کردید؟
گفت: نه! به شهادت! 
و با لبخندی تمسخر‌آمیز بر لب گفت: شما که دوست دارید برای امام و انقلاب و کشور و دینتون شهید بشید! یا اینکه خدایی نکرده من اشتباه می‌کنم؟
گفتم: شهادت برای کشور بله! ولی‌ نه الکی‌!
و شایان بلافاصله گفت: الکی‌؟! 
شماها اینجا حماسه خواهید آفرید!... تصورش رو بکنید که فقط چهار نفر در سه یا چهار هفته بتونند یک جبهه‌ی دوهزار متری رو نگه دارند که سقوط نکنه و با تیر‌اندازی روزانشون کاری کنند تا دشمن نفهمه که ما جابجا شدیم!
گفتم: جناب سروان چرا خودمون رو گول می‌زنیم؟ قبل از اینکه ما فکر جابجایی به سرمون بزنه، دشمن میدونسته!!
شایان که عصبانی شده بود از جایش بلند شد و رو به من گفت: بله وقتی‌ کسانی‌ مثل شما ستون پنجمی 
(به جاسوسان داخلی‌ ستون پنجم گفته میشود) 
در میان ما باشند، معلومه که دشمن از همه چیز ما با اطلاع میشه!!
با این حرف شایان من هم عصبانی‌ شدم و سرش فریاد زدم، یه سرگروهبان که بهتر میتونه ستون پنجمی باشه تا یه سرباز بدبختی مثل من!! سرگروهبان!!
خون به صورت سرگروهبان شایان دوید، چرا که او را سرگروهبان خطاب کرده بودم!
شایان اما آرام بر صندلی خود نشست و به آرامی گفت: 
دعا کن که همینجا به درجه‌ی رفیع شهادت نائل بشی‌، اما اگه زنده به قرارگاه جدید رسیدی بدون که تا آخر خدمتت پوستت رو میکنم!
بدون سلام نظامی از دفترش خارج شدم، وضعیت تق و لق بود و شایان هم دیگر آن ابهت چند هفته یا حتی چند روز پیشتر را نداشت، و این فقط مختص شایان نبود، 
چرا که بعضی‌ شبها هنگامی که به مهمانی بعضی‌ سربازان به سنگرشان که هم محل کارشان بود و هم محل خوابشان، شبی در سنگر مخابرات شاهد بودم که دو سرباز که کارشان اوپراتوری تلفن و وصل خطها به یکدیگر بود، با هم شرط بسته بودند که به سرهنگ علی‌ عباسی فرمانده‌ی تیپ ۳۷ زرهی که مردی پر از کاریزما و جذبه بود! 
و این شوخی در قرارگار در باره‌اش بر زبان‌ها جاری: که صیاد شیرازی فرمانده‌ی نیروی زمینی‌ به علی‌ عباسی برای تحویل پست فرمانده‌ای تیپ ۳۷ زرهی که در حقیقت مقامش سرهنگ دومی است، سرهنگ تمامی موقت را سپرده، 
اما میترسد آن را از او پس بگیرد!!
حالا این سربازان به خاطر تق و لق بودن وضعیت قرارگاه به هنگام جابجایی با هم شرط بسته بودند که شجاعت به خرج داده و سرهنگ علی‌ عباسی را به جای خطاب با عنوان سرهنگ فقط علی‌ صدا کند!!
و باز من آنجا شاهد بودم زمانی‌ که سرگرد خبازی که او هم مردی شجاع و انسانی‌ آزاده و میهن دوست بود، از سنگر خود به مرکز تلفن که حالا در همین سنگر دوستان من است وصل شد و تقاضای وصل شدن با سنگر سرهنگ عباسی را نمود، چرا که فقط از طریق مرکز تمامی‌ سنگرها و یگانها میتوانستند با هم وصل شوند!
سربازی به نام امیر که ما او را امیر رشتی می‌خواندیم، پای دستگاه نشسته بود و به سنگر سرهنگ علی‌ عباسی زنگ زد: با شنیده شدن صدای سرهنگ عباسی، امیر گفت: علی‌! خبازی کارت داره!! 
و فورا خبازی را به او وصل نمود! 
ما همه صدای گفتگوهاشان را می‌شنیدیم... 
سرهنگ عباسی که از چنین برخوردی سخت آشفته شده بود در حال اعتراض بود که با شنیدن صدای سرگرد خبازی آرام شد و فقط به گفتن: این کدام سرباز بی‌ نظمی بود؟ باید تحقیق شود! بسنده کرده و به گفتگوی مورد بحث پرداختند!... 
که البته بخاطر همین جابجایی هیچکس در این مورد تحقیقی نکرد.
                                  --------------- 
چند روز بعد، ما چهار نفر در یک جبهه به وسعت دوهزار متر تنهای تنها جا گذاشته شده بودیم، تعدادی تیربار داشتیم که آنها را با فاصله از هم قرار داده و هر روز پشت آنها نشسته و فقط تیر اندازی بی‌ هدف میکردیم تا به گفته‌ی شایان دشمن نداند که ما جابجا شده‌ایم!
با چند جعبه کنسرو غذا که از زمان شاه به جا مانده بودند و  روی آنها نوشته بود: 
لجستیکی ارتش شاهنشاهی ایران! 
علی‌ گفت: بچه‌ها نگاه کنید! 
ما هنوز داریم نان آن خدابیامرز را می‌خوریم!!
در نیمه‌های همان شب اول اما مورد هجوم قرار گرفتیم و تا صبح در سنگر با اسلحه‌های آماده‌ی شلیک چشم بر هم نگذاشتیم، و دشمن که با لگد بر درب سنگر می‌کوبید ترس را تا عمیقترین محفظه‌های روح و جان ما خانه داده بود!!

دنباله‌ی این ماجرا‌ در قسمت سوم!

مجید رحیمی ۲۴ می‌‌۲۰۱۵ مونیخ

No comments: