Sunday, March 30, 2014

سخنی کوتاه با گروه جیش العدل! 
بی‌ مقدمه به سخن آغاز می‌کنم، چرا که همین انتخاب این نام ارتشی که عدل پایان آن است نشان از عدالت گرایی شما دارد، 
حال بگویید شما با کدام عدالت تصمیم به کشتن کسی‌ میگیرید که خود او هم چون شما قربانی این نظام خونخوار است؟ 
باور کنید که تک‌ تک‌ آن مرزبانان و بسیاری از بسیجی‌‌ها و پاسداران دلشان از دست این نظام خون است! و به دنبال موقیعتی هستند تا به جبهه‌ی ملت بازگردند و در راه دفاع از میهن و مردم خود جان دهند! 
به اسارت گرفتن یک مقوله است و در نبرد مجبور به کشتن دشمن یا فرد مقابل شدن هم یک مقوله!... 
اما کشتن اسیر مقوله‌ای دیگریست که این سومی در هیچ منطقی‌ نمی‌گنجد!... 
من خود سرباز بودم و در دو جبهه‌ی جنوب و غرب از میهنم دفاع می‌کردم، اما بیزار از همین نظامی بودم که دشمن شما و من و میهن و فرهنگ ماست!... پس با این منطق شما اگر گرفتارتان می‌گشتم باید به دست دوست و هم عقیده و هم سنگرم کشته میشدم؟
آیا نام این کار عدالت است؟
جمهوری اسلامی را نمیتوان از بیرون مرزها یا در راس مرزها نابود ساخت که مبارزه‌ی حقیقی‌ در دل‌ ایران و در قلب تهران و شهرهای بزرگ صورت می‌گیرد!... چرا که از چند سال پیشتر نظام تصمیم گرفته است تا ارتش را در مرزها و بسیج و پاسداران را در شهرها مستقر سازد تا امنیت نظام حفظ گردد! و همین تصمیم نشان از آن دارد که ارتش هنوز میتواند بر ضد این نظام غیر ایرانی‌ در بزنگاه برخیزد و بسیار زودتر از سپاه به مردم بپیوندد!... 
پس اگر شما مبارزان راستین هستید باید که به درون شهرها آمده و کس یا کسانی‌ را که دستشان به خون مردم آغشته است به سزای اعمال خویش برسانید و نه در مرزها آنهم با سربازان یا ارتشیان که خود بیشتر از من و شما اسیر این نظام هستند!
شما با این اعمال نه تنها حمایت ملت ایران را کسب نمیکنید که حمایت حامیان کنونی خود را هم از دست می‌دهید و در حقیقت نظام و سران جنایتکار آن را در جایگاهی‌ بهتر از اکنون مینشانید!... 
و با این کار این اندیشه را به ملت ایران القا می‌کنید که واقعا شما در کدام سمت این ماجرا‌ ایستاده‌اید؟... 
ترفندهای جمهوری اسلامی در طول این سی‌ و پنج سال کم نبوده‌اند! و امروز ملت ایران با خود می‌‌اندیشد که آیا این ماجرای خونین هم بازی دیگریست که خود نظام به راه انداخته است؟... 
برای آنکه به ملت ایران ثابت کنید که ساخته و پرداخته‌ی دست نظام جمهوری اسلامی نیستید از همکنون اعلان نمایید که دیگر هیچ اسیری را نخواهید کشت و از خانواده‌ی اسیر به قتل رسیده صمیمانه پوزش بخواهید و همینطور از درگاه ملت بزرگ ایران که نمی‌خواهد برای رسیدن به حق خود دست به ناحقی و بی‌ عدالتی بزند! 
پاینده باد مبارزه‌ی انسانی‌ و عاری از خشونت با نظام غیر انسانی‌ جمهوری اسلامی حاکم بر ایران! 
مجید رحیمی ۳۰ مارچ ۲۰۱۴ مونیخ 
گفتگویی دلنشین با فرامرز اصلانی!! 
در طول کار ژورنالیستی با بسیاری از نام آوران صحنه‌ی هنر، سیاست، اقتصاد و غیره مصاحبه‌های جالبی‌ داشتم، چه در زمانی‌ که مسئول ماهنامه‌ی آشنا در شهر مونیخ بودم و چه در همکاری با کیهان لندن، نیمروز و دیگر نشریات اروپا و آمریکا، و چه هنگامی که مجری برنامه‌های تلویزیونی 
" جای سخن از هر دری با شاپور فرخزاد" 
یا " صدای آشنا با مجید رحیمی" بودم همواره از این گفتگوها بسیار لذت می‌بردم، 
اما در میان این مصاحبه‌ها تعداد انگشت شماری شخصیت وجود داشتند که گفتگو با آنها برایم از جنس دیگری بود و میتوانم بگویم در حقیقت مصاحبه نبود، تو گوئی کنار آتش نشسته‌ای و با دوستی سفره‌ی دل‌ باز کرده‌ای و هر آنچه در دل‌ است بر زبان می‌‌آوری... 
شما را به دیدن این گفتگو از این جنس با فرامرز اصلانی دعوت می‌کنم! 
پوزش برای نامرغوب بودن تصویر، که علتش هم گمان می‌کنم از اسکایپ باشد و دیگری از کارکرد استودیو در آمریکا! چرا که هر دوی ما با اسکایپ روی خط بودیم و دخالت یا کنترلی در مرغوبیت چگونه روی آنتن رفتن این مصاحبه نداشتیم! 

Saturday, March 29, 2014

زیباترین ترانه‌ی زندگی‌ من!!
میگویند: 
کودک تا سن دوازده سالگی پدر و مادر خود را قویترین، باهوشترین، داناترین، شجاعترین و خلاصه همه‌ی ترین های دیگر میداند!.. 
اما از این سن به بالا تمام آن‌ ترین‌ها را که برای پدر و مادر خود میدانست حال در خود میبیند!!
دخترم شیرین زمانی‌ که پنجساله بود و امروز چهارده سال دارد، روزی از من در باره‌ی مرگ و چگونه بودن حال و روز ما در بعد از مردن پرسید ...
سپس مکثی کرد و با همان زبان شیرین و کودکانه‌اش با صدای کمی‌ آهسته تر ادامه داد: پاپا ژون ( بابا جون ) آیا تو هم میمری؟!
شیرین از مادر آلمانی‌ است به همین خاطر هم بسیاری واژه‌های فارسی را نمیتواند درست بیان کند...
با شنیدن این سوال صدای خنده‌هایم در فضای خانه پیچید چرا که طرح چنین سوالی آن هم از سوی کودکی پنج ساله برایم آنچنان جذابیت داشت که این کودک اینچنین به محیط اطراف خود و زندگی‌ و آینده می‌‌اندیشد و سپس آنکه من به عنوان پدر برایش از چنان اهمیتی برخوردارم که او حتی به نبود و مرگ من هم می‌‌اندیشد!! 
و این آرزوی هر پدر و مادری است که فرزندش وی را در گوشه‌ای از ذهنش جای دهد...
شیرین من هم شاید مرا به قول مادر بزرگم " نمیرالمومنین " میپنداشت!!..
طرح این سوال اما با تمام زیبائیش مرا به اعماق دوران کودکی‌ام برد، به روزگاری که هرگاه از معلم دینی که خود این موضوع را در کلاس درس طرح میکرد در باره‌ی پس از مرگ میپرسیدیم او از به سراغمان آمدن مارها و عقرب‌ها و بسیاری دیگر از جانوران موذی و نیز از انکر و منکر میگفت که می‌آیند و می‌پرسند و باز می‌پرسند و اگر پاسخ ندهی وای بر احوالت ... 
و من حیران میماندم که وقتی‌ خداوند از تمامی‌ اعمال ما با خبر است این پرسش‌ها دیگر برای چیست؟! 
اما در همان زمان‌ها باز شنیده بودیم که مرگ نوعی تولد است و من با
خود می‌‌اندیشیدم اگر چنین است! ما که هرگز نوزادی که تازه به دنیا می‌‌آید را نه غرق سوال می‌کنیم و نه مار و عقرب به سر و رویش می‌‌اندازیم!!.. 
این دوگانگی‌های احمقانه مرا در همان دوران کودکی و نوجوانی سخت می‌‌آزرد و شاید همین ضدّ و نقیض‌ها بود که مرا به اندیشیدن وا میداشت که تا در سر کلاس همیشه حواسم جای دیگری باشد بغیر از در مدرسه و به درس معلم!! 
تعریف‌های آقای معلم دینی خواب از چشمانم ربوده بود و هر شب مرا به دیدن کابوس وامیداشت و گمان می‌کنم بسیاری از هم شاگردیهای من و شاید کل دانش آموزان آن دوران و همین دوران چنین حالت آن روز مرا داشتند و دارند... 
و همینطور دانش آموزان کشورهای اسلامی با داشتن چنین معلم‌های بدی هر شب دچار دیدن کابوس باشند!!...
بخود آمدم و به نگاه منتظر دخترم خیره شدم 
به آرامی او را که ظاهراً در کنار انتظار با وسایل بازی مشغول بود روی زانوی خود نشاندم و موهای طلاییش را نوازش کردم... 
سرش را بطرفم چرخاند و باز نگاهی‌ به چشمانم انداخت که یعنی‌: صبح شد!..
آخر این اصطلاح خود من است که هر گاه کسی‌ کاری را طول میدهد آن را از من میشنود! 
و حالا خودم در باسخ سوال دخترم باید اصطلاح خود را از نگاه وی بخوانم...
پس آغاز به سخن نموده و گفتم: 
ما از روح و جسم هستیم، جسم همین بدن ماست و روح دانستنیها و تواناییها و بسیاری موارد دیگر را در خود دارد یا بصورت تجربه به خود می‌‌افزاید تقریبا مانند این عروسک گویای تو که با آن بازی میکنی‌ با این تفاوت که این عروسک گفتنیهایش را کسی‌ ضبط کرده و در آن قرار داده است!... 
با این تفاوت که این عروسک نه میداند چه میگوید و نه این حرفها از اوست
این عروسک توانایی آموختن ندارد! 
اما هنگامی که خراب شود جسم پلاستیکی آن را ذوب میکنند و از آن چیز دیگری میسازند و دستگاه حافظه اگر خراب نباشد را به عروسک دیگری انتقال میدهند... ما آدمیان هم وقتی‌ میمیریم بدنمان به گردونه‌ی طبیت باز میگردد و روح مان به مرکز انرژی میرود که شاید خورشید باشد! و یا چیزی بزرگتر از خورشید که خورشید ما خود جزیی از آن است...
گویا برای دخترم قصه‌ی روح زیاد جالب نبود و از آن چیزی نمیپرسید اما موضوع جسم را زیر ذره بین برده و مدام در باره‌اش میپرسید که عاقبت جسم چه خواهد شد؟ 
به او گفتم :
چون ما جزیی از طبیعت هستیم به گردونه‌ی طبیعت باز میگردیم و از جسم ما گل، سبزه، گیاه و درخت میروید و ما اینچنین به زندگی‌ جسمانی خود در قالبی دیگر ادامه میدهیم... 
دخترم که حالا صحبت‌های مرا بهتر فهمیده بود با چشمان آبی مایل به سبزش که از تعجب بازتر شده بودند خیره مرا می‌نگریست...
لحظاتی گذشت و من لبخندی ملیح بر لبانش دیدم، علت لبخند را از او پرسیدم و او پاسخ داد: 
پاپا وقتی‌ که تو مردی، من اگر بدونم تو کدوم گل هستی‌ هر روز میام و بهت آب میدم تا همیشه باشی‌... 
اثر این جمله چنان در من خانه کرد که اشگ از چشمانم جاری ساخت و لبخند رضایت بر لبانم نشاند...
تا آن روز و تا امروز هنوز ترانه و شعری زیباتر از این جمله نشنیده و نشنیده‌ام ... او را به آغوش گرفتم و غرق بوسه‌اش ساختم و شیرین بی‌ آنکه بداند چرا بوسه بارانش می‌کنم گفت: حالا بیا با هم منچ بازی کنیم...
و این بازی که از همین کشور آلمان میاید با نام "منش ارگر دیش نیشت" معروف است که ترجمه‌ی فارسیش میشود: 
خودت رو ناراحت نکن !
مجید رحیمی ۲۰۱۰/۱۰/۳۱ مونیخ 

اولین دایناسور شبیه سازی شده بدنیا آمد...
با تزریق "دی ان ا" مربوط به یک دایناسور به تخم شتر مرغ توسط دانشمندان شهر لیور پول انگلیس این دایناسور متولد شد...
توضیحات بیشتر را از آدرس زیر پیگیری کنید!
http://news-hound.org/british-scientists-clone-dinosaur/

تو ثابت کن که انسانی‌!!
چه بیزارم از این جمله 
که پیوسته به گوش من 
بخواند هر کس و ناکس 
که من چون دیگران خواهم 
بدون دردسر عمرم 
برم پایان در آزادی 
بدینگونه نمیخواهم 
سیاسی آدمی‌ باشم! 
و گر بینی‌ سکوتم را 
دلیل آن همین باشد! 
و من پاسخ دهم هر دم 
 بدون گفتن حرفی‌
سیاسی بودنت یک سو 
تو ثابت کن که انسانی‌! 
مجید رحیمی ۲۹ مارچ ۲۰۱۴ مونیخ 

Monday, March 24, 2014

گفتگوی من با صدای رادیو اسرائیل
در مورد چرائی انتخاب نام هنری "شاپور فرخزاد"!! 

Sunday, March 23, 2014

گفتاری که حتما باید آنها را شنید و به اندیشه نشست! 
از مردی بیدار و دلسوز میهن!
پرویزصیاد - نوروز ۹۳ : گفتار اول، 
بحث نه چندان شیرین آمار

Saturday, March 22, 2014

آه‌ ای شهر من! 
کاری تازه از مجید رحیمی، شاپور فرخزاد و
 واهیک مطووسیان 
با سپاس از فیسبوک برای فراهم آوردم موقعیت این همکاری میان تهران، مونیخ و سیدنی...


Friday, March 21, 2014

ابی امشب در دبی کنسرت دارد....
میرزاده‌ی عشقی‌ اگه رفته ابی اینجاست!.... 

چه توهینی به ما بیش از تو باشد؟
که بر قانون نشسته حرف آقا!!  
پاسخی شعرگونه به گفتار امروز رهبر جمهوری اسلامی!    
روز جمعه، ١ فروردین، آیت‌الله خامنه‌ای در سخنانی در آرامگاه امام هشتم شیعیان در مشهد تاکید کرد که "ملت ایران باید خود را قوی کند، اگر ملتی قوی نباشد به او زور خواهند گفت و باجگیران عالم از او باج می‌خواهند، او را زیر پا لگد می‌کنند و به او هجوم و توهین می‌کنند."
 آیت‌الله خامنه‌ای گفت:
"فرهنگ از اقتصاد هم مهمتر است، فرهنگ به معنای هوایی است که تنفس می کنید اگر این هوا تمیز باشد یک اثر و اگر کثیف باشد اثر دیگری دارد." 
   
ز فرهنگ گفته‌ای ای دشمن آن       
که والاتر ز پول و اقتصاد است    
ولی‌ گویم به تو شاید بدانی‌     
که والاتر ز این دو حرف " داد " است         
اگر ملت تواند داد خود را     
ز بیدادی دوران تو گیرد      
بدان نه پول و نه ارزش فرهنگ       
به سادگی‌ این دوران نمیرد!       
تو  ای دشمنتراش  ای وهم پرور       
کسی‌ توهین نکرده بر من و ما     
چه توهینی به ما بیش از تو باشد؟     
که بر قانون نشسته حرف آقا!!                      
کنون با تو بگویم حرف آخر       
تو سنگ راه خوشبختی‌ مائی      
اگرچه در خیال پیروانت        
تو والاتر ز حضرت خدایی        
به چشم من خداوند فریبی       
ولی‌ دیگر حنایت رنگ داده      
درون حوض نقاشی فراش       
نقاب از چهر اهریمن فتاده!  
اگر باور شود حرف تو امروز    
دگر من این گنه از تو ندانم    
چرا که جاهلان را سرحدی نیست     
تو را رهبر مؤمنان بخوانم!   
مجید رحیمی ۲۱ مارچ ۲۰۱۴ مونیخ
به راستی‌ دشمن حقیقی‌ کیست؟!
در دفتر کار جان کری وزیر خارجه‌ی ایالات متحده آمریکا سفره‌ی هفت سین فرهنگ کهن ایرانزمین چیده میشود... 
آیا در بیت رهبری هم سفره‌ی هفت سین چیده شده است؟... 
حقیقتا چه کسی‌ آرزوی نابودی این فرهنگ را دارد؟... 
این را هم باید بیندیشیم که نابودی یک ملت در پس نابودی فرهنگ و سنت ملی‌ آنست! 
به راستی‌ دشمن حقیقی‌ فرهنگ و ملت و ایران من کیست؟!
چون عکس یار نداشتم، حتی عکس دیارم    
تا دیدم عکس دریا رو، دریا کنار خریدم        
رفتم به سوی خونه، وطن توی پلاستیک     
تو راه انار ساوه دیدم، انار خریدم...

Thursday, March 20, 2014

ز غصه آزاد شو ای دل‌ که بهار آمده 
جار بزن ز جان و دل‌، زمان جار آمده 
 خنده کن و مست شو و گو به صدای بلند 
  با دل‌ من غصه چو یک دوست کنار آمده! 
 مجید رحیمی ۲۰ مارچ ۲۰۱۴ مونیخ

Wednesday, March 19, 2014

یک سری آدمها و یک سری خانواده‌‌ها که باید گفت "خانواده‌‌های احمق‌ها " میآن و با اون هیکلشون از روی آتش می‌پرند و میگویند: 
زردی من از تو ... 
سرخی تو از من! 
بعدش هم میگن: 
این سنت ماست و پدران ما هم همینکار رو میکردند!... 
وقتی‌ پدران شما حماقت میکردند! باید شما هم همون حماقت رو انجام بدید؟! 
از سخنان آیت الله مطهری پدر همین حضرت مطهری که نماینده ی مجلس هم هست!
این پاسخ رو از زبان زرتشت به این آقای آیت الله و پسرش و کسانی‌ که مانند اینها فکر میکنند بدید: 
من برای جنگ با تاریکی‌ شمشیر نمیکشم! 
بلکه آتش می‌‌افروزم!  
دیشب به همت گروه ستاره در شهر مونیخ برنامه‌ی بسیار زیبایی برای این سنت دیرینه‌ و زیبای چهارشنبه سوری بر پا بود که من هم افتخار داشتم شعر چهارشنبه سوری رو که سالها پیشتر سروده بودم بخونم!..

نكنه كه از ياد ببرى سنت ديرينمونو
نكنه يه وقت نگه دارى تو سينه باز كينه مونو
شب چهارشنبه سورى بيا تا بوته جمع كنيم
از مهر و يكرنگى بيا، پر بكنيم سينه مونو
بوته ها رو كنار هم واسه آتيشبازى بچين
سر گذر مثل قديم فالگوش اين و اون بشين
بچه هاى محله رو دوباره داد بزن بيان 
ميون شعله سوختن كينه‌ی ديروز رو ببين
تا كه شب از راه برسه نوبت قاشق زنيه
هرچى كه هست يه سنته، قديميو ميهنيه
مردومو بيدار بكنيم اگه كسى هم خوابيده
بگيم كه شادى بكنيد شب شب قاشقزنيه
آخر شب كاسه ها روبا هم ديگه يكى كنيم
قانع به هر چى كه داريم دلامونو يكى كنيم
شك نكنيم كه شب ميره وقتى عمو نوروز اومد
بيا نخوابيم تا سحر دستامونو يكى كنيم!
به هم دیگه شک نکنیم حتی تو تاریکی‌ شب
بشیم یه لشکر واسه‌ی حفاظت از میهنمون
واسه وطن فدا کنیم دار و ندار و تنمون
بشیم دوباره میهنی برنگ فرهنگ غنی
تا بدونه جا نداره میون ما دشمنمون.
مجید رحیمی ۱۸ مارچ ۲۰۱۴ - مونیخ

Tuesday, March 18, 2014

این داستان اما حقیقت دارد و برایم اتفاق افتاده است!...
درس بزرگ زندگی‌ من که در آن نوروز گرفتم!
چند سالی‌ از دگرگونی دوران می‌گذشت، 
نوروز دیگر حال و هوای آن نوروز‌های پیش انقلاب را نداشت، 
نوروز‌هایی‌ که شوق در هوا موج میزد و دلها پاک بودند، و امید در دلها خروار خروار آرمیده بود و هر کس در هر موقیعتی که بود امیدی نزدیک به یقین در سینه داشت که آینده با خود روزگار بهتری خواهد آورد و برای آمدن آن روز بهتر تلاش میکرد ... 
تازه داشتم سر از تخم در می‌‌آوردم، جوانی شانزده هیفده ساله شده بودم و با آنکه خانواده سخت مراقبت میکردند که رعایت ادب و احترام را در بیرون و داخل خانه بجا آورم اما گاهی بدم هم نمی‌‌آمد که نافرمانی ادبی‌ کنم و اشخاص مسن تر را بی‌ هیچ پسوندی با اسم کوچک صدا بزنم. 
مخصوصا آنکه در اجتماع معیار درصد رعایت ادب به اشخاص به نوع پوشش و قیمت لباس و وسیله ی نقلیه شخص بود، 
پس من هم (به چشم آن زمانمان) مرد مسنی که با دوچرخه ی ۲۸ هرکولس خود همیشه در تردد بود و لباسش اکثرا خاکی، به جای آقای محمودی فقط محمودی و آنهم " ممودی " صدایش میزدم، و او طفلکی هر بار که مرا میدید از شوق لبخند بر لبانش می‌نشست و به سرعت از دوچرخه پیاده میشد با من دست میداد و احوالپرسی گرمی‌ میکرد و احوال پدر و خانواده را جویا میشد، 
بی‌ آنکه هرگز پدرم را دیده باشد و یا اصلا بداند که او کیست!
و به هنگام خداحافظی هم همیشه سلامی‌ به پدرم میرساند، و من همراه با دوستان بعد از رفتنش برای این سوال‌هایش کلی‌ غرق خنده میشدم، 
چرا که برایمان نامفهوم بود به کسی‌ که او را هرگز ندیده و نمی‌شناسی سلام برسانی!
محمودی کارگر ساختمان سازی بود که هر بار او را با همان کت و شلوار می‌دیدم و برای آنکه خاک از روی دوشش بلند سازم محکم بروی شانه‌ اش میزدم و جمله ی "چطوری ممودی" را با صدای بلند تکرار میکردم ... 
انگار که همکلاس و هم سن و سال من است ... 
و ممودی چقدر از این کار کیف میکرد، پیش خودم فکر میکردم ببین چه ابهتی دارم که با همین چند دقیقه صحبتم با این کارگر، او را کلی‌ خوش به حال میسازم، و گمان میکردم این بنده خدا تنها زندگی‌ می‌کند و کسی‌ را ندارد و دلش همین به دیدن من خوش است که تقریبا هر دو سه روز یکبار آنهم بعد از ظهر‌ها یا عصر‌ها به هنگام بازگشت از کار ما را میدید و به باورمان کلی‌ نیرو می‌گرفت و شادمان به سوی خانه روان میشد، 
بی‌ آنکه بدانیم در پس پرده چیست و حقیقتا او کیست! 
البته باید اعتراف کنم که من خودم هم از دیدن او بسیار شادمان میشدم چرا که انرژی مثبت او بر روح و روان همه ی ما اثر خوبی میگذاشت و دوستانم همه وی را به عنوان انسان خوب میشناختند، 
او شاید تنها فرد مسنی بود که من تا آن زمان این رفتار را با او داشتم، و البته که از این رفتار هرگز در خانه چیزی نمیگفتم چرا که خود بهتر می‌دانستم که هم پدر و هم مادر سخت با این رفتار یا لات بازیها مخالف هستند. 
روزگار می‌گذشت و من هم به خاطر ورزش عضلانی میشدم و به هنگام راه رفتن سینه را به طرف جلو میدادم و شانه‌‌ها را شق کرده در خیابان راه می‌رفتم و گمان داشتم رستم شدم. و خب این رستم احتیاج به خوراک خوب داشت و تنها سه وعده غذای روزانه کافی‌ نبود. 
پس می‌بایست میان پرده بعدازظهرها یا نزدیک غروب سری به جگرکی میزدم و دل‌ و قلوه‌ای به دندان می‌کشیدم، 
روز سوم یا چهارم عید بود که هوس جگر و دل‌ و قلوه کرده بودم ساعت چهار یا پنج بعد از ظهر بود و حالا تا شام کلی‌ راه داشتیم، پس لباس‌های مد آن زمان که شلوار چارلی هم جزوش بود را پوشیدم و در برابر آینه ایستادم و این در برابر آینه ایستادن ما و شانه به موها زدنمان باعث اعتراض خدیجه خانم، زن نسبتا مسنی که در خانه به مادر کمک میکرد و همانجا در خانه ی ما اتاقی‌ را بخود اختصاص داده بود قرار میگرفت و کلی‌ لج من بالا می‌‌آمد، 
که شاه می‌بخشد و شاه قلی نه!... 
حالا کم مادر و پدرمان مراقب و مواظب ما هستند این خدیجه خانم هم شده است قوز بالا قوز!..
روانش شاد انگار پشت در پنهان میشد تا ما را در جلوی آینه غافلگیر سازد ... و همیشه هم همین جمله را تکرار میکرد که به جای این قرتی بازیها به کارگاه بروید و به پدرتان در کار کمک کنید! و ما هم یعنی‌ من و برادرانم حرفش را اصلا نمیشنیدیم، اما کم کم از رفتن به طرف آینه وحشت پیدا کرده بودیم!!
خلاصه آن روز بالاخره به خیابان زدم و همراه با دو تن از دوستان به طرف خیابان آبان و بطرف جگرکی به راه افتادم، وارد خیابان آبان شده بودیم که چشم مان به ممودی افتاد که از دور با شوق سرعت دوچرخه را بیشتر کرد و توجهی هم به کسانی‌ که به او سلام میدادند نداشت و یک راست به طرف ما راند و چند متر به ما مانده از دوچرخه پیاده شد و دست داد و نوروز را تبریک گفت و ما هم با همان طریق رفتار که همیشه با او داشتیم نوروز را به او تبریک گفتیم، 
اما متوجه شدم که ممودی نو نوار شده است و لباس نسبتا شیک و زیبایی به تن دارد، به شوخی گفتم: ممودی خب این انقلاب به شماها ساخته‌ها!! نونوارتان کرده ... و خنده ی ممودی بود که پاسخ شوخی ما بود ... 
میگفت به خانه میرود تا چیزی را که فراموش کرده بیاورد و ما به خنده برای این فراموشی کاریش او را عاشق لقب دادیم،،، 
دقایقی گفت وگو و سپس خداحافظی و باز سلام‌های او به خانواده‌ام و باز خنده‌های ما ... 
از او جدا شدیم و به طرف جگرکی که در چند متری ما قرار داشت رفتیم، صاحب جگرکی اما در جلوی مغازه ی خود شاهد این خوش و بش ما با ممودی بود که به هنگام ورودمان خیلی‌ تحویلمان گرفت و سپس جویای آن شد که آیا با آقای محمودی نسبتی داریم؟ 
و ما خیلی‌ سطحی پاسخش دادیم که ممودی دوستمونه!.. 
ماهیچه‌های صورت صاحب جگرکی کشیده شدند و او باز پرسید: 
ایشان را چقدر میشناسید؟ 
و ما پاسخ دادیم: 
همینطوری دوست سلام و علیکی است، چطور مگه؟... 
صاحب جگرکی لبخندی بر لبان خود نشاند، شاید هم حماقت ما را به تمسخر می‌کشید...
چند لحظه صبر کرد، نمی‌دانم به چه می‌‌اندیشید، اما یک دفعه گفت: ایشان مالک کل این خیابان از چپ تا راست هستند ... 
می‌دانستم که شوخی می‌کند پس با صدای بلند خندیدم، 
شوخی نمیکرد ... بسیار هم جدی میگفت! و من ناگهان به خاطر آوردم همین چند دقیقه پیش را که همه ی مغازه داران جلوی مغازه‌های خود به او سلام میکردند و کمی‌ هم سر خم مینمودند که نشان از تعظیم داشت و ممودی که حالا داشت برای ما " آقای محمودی " میشد بی‌ توجه به اینها یکراست به طرف ما پدال زده و با ما احوال پرسی‌ کرده بود .... 
هنوز گرم صحبت با صاحب جگرکی بودیم که ناگهان او با سر به بیرون اشاره کرد و گفت: آقای محمودی!... 
محمودی را در حال راندن دوچرخه ی هرکولس ۲۸ خود دیدم با بسته‌ای که فراموش کرده بود، بطرفش دویدم، تا مرا دید دوچرخه را متوقف نمود و با همان شوق از آن پیاده شد و دوباره زودتر از من سلام داد ... 
خود را به او رساندم و گفتم آقای محمودی ببخشید مزاحم میشم خواستم ازتون پوزش بخوام برای این رفتاری که تا امروز با شما داشتم ... 
حالتی‌ عجیب در چهره اش نمایان شد ... 
هم غم در آن دیده میشد و هم تعجب و هم یک نوع سرخوردگی ... 
نگاهی‌ به اطراف کرد و با همان حالت گفت: برو از این ساختمانها پوزش بخواه و نه از من ...
منظورش را نمی‌فهمیدم و او متوجه شد که حرفش برایم مفهوم نیست، پس ادامه داد: پسرم! امروز دیدی که این صاحبان مغازه ها همه ایستاده و به من سلام میدادند و من وقتی‌ تو را دیدم به هیچکدام توجه نکردم چون آنها نه به من که به دارایی من سلام میدانند و تو همیشه خودت بودی و فقط به من سلام می‌کردی و احترام میگذاشتی، مقدارش کم بود ... از بالا به پایین نگاه میکردی! اما برای من کافی‌ بود چون به خود من احترام میگذاشتی و نه به دارایی و امولم... 
یک خواهش پدرانه از تو دارم و آن این است که خودت بمان!! 
و همانطور که سوار بر دوچرخه ی خود میشد گفت: سلام مرا به پدرت برسان.... هاج و واج بر جا ایستاده بودم و دور شدنش را نظاره می‌کردم .... وقتی‌ که از نظر دور شد نگاهی‌ به ساختمان‌های خیابان آبان انداختم و جملاتش را دوباره شنیدم که میگفت:برو از این ساختمانها پوزش بخواه و نه از من!... 
مجدد نزد دوستانم داخل جگرکی بازگشتم اما دیگر من آنی‌ نبودم که چند دقیقه پیشتر بودم، 
دوستانم مرا غرق سؤال کرده بودند اما همه با گفتار صاحب جگرکی ساکت شدند که میگفت: آقای محمودی همیشه پا به پای کارگران سر ساختمان کمک می‌کنه، با آنها غذا می‌خوره و خودش رو یکی‌ از اونها میدونه! و ادامه داد: امیدوارم همسرش که سرطان داره به زودی خوب بشه، چنین آدمهایی در اجتماع ما خیلی‌ کم هستن که از اون دوران بجا موندن و نسلشون هم داره برچیده میشه!....
ممودی را دیگر هرگز ندیدم اما یاد او همیشه با من زنده است و جملاتش که میگفت: خودت باش پسرم! خودت باش!!
مجید رحیمی یکم اسفند ۱۳۹۱ مونیخ 

Sunday, March 16, 2014

یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت......ـ
فریدون مشیری

 داستان یک نوروز- بشقاب پرنده!


صبح روز چهارشنبه بود و قرار بود ساعت یک بعد از ظهر سال تحویل بشه، مردم سراسر در هیاهو و غوغا سر از پا نمی‌شناختند،همه در فکر تهیه آجیل و بند و بساط سفره هفت‌سین بودند. 
انگار تازه همون روز یادشون افتاده بود که قراره ساعت یک بعد از ظهر سال تحویل بشه و انگار یکی بهشون گفته بود: شگون نداره که آدم به استقبال عید نره !..
مادر من هم که دست کمی از دیگرون نداشت مدام سرم نق می‌زد : بچه بدو باید بریم خیاطی آقا مرتضی تا پروب کنی!...
یک ساعت بعد بنده مثل شاخ شمشاد چیزی که قرار بود تا ظهر کت بشه رو تن کرده بودم و جلوی آئینه قدی به فرمان مادرم و آقا مرتضی به چپ و راست دور خودم می‌چرخیدم، چیزی نمونده بود که سرم گیج بره و بخورم زمین.....
مادرم رو به آقا مرتضی گفت: یعنی فکر می‌کنید تا ظهر تمومش کنید؟
ـ بعله خواهر معلومه!...... ظهر بفرستید آقازاده خودش بیاد و کت‌رو تحویل بگیره......
دستمزد آقا مرتضی پرداخت شد و ما به طرف بازار روانه شدیم مادرم که انگار می‌خواست تا نوروز بعدی خرید بکنه به هر حجره‌ای که می‌رسید یک سری خرت و پرت سفارش می‌داد و حاجی بازاری هم انگار من رو به چشم خری که دنبال صاحبش راه افتاده باشه می‌دید و اجناس‌رو توی کیسه می‌ریخت و بار من می‌کرد..... و من هم به شوق کت دم نمی‌زدم.....
درست مثل الاغی شده بودم که از میون بارها فقط سرش بیرون بود، ولی مادرم بی‌توجه به من باز هم سفارش می‌داد......
ساعت یازده با به زمین گذاشتن اونهمه بار، با فریاد مادرم که می‌گفت: بدو! بدو!.... دیر شد!.... برو خیاطی کت‌رو بگیر! وحشت‌زده بطرف در خروجی منزلمان دویدم، طوری که ناخودآگاه گمان می‌کردی اگر در موقع سال تحویل کت به تن نداشته باشى تو را به سال جدید راه نمی‌دهند! و می‌بایست مثل دو ساله‌ها که در مدرسه همیشه مورد تمسخر قرار می‌گیرند، در سال کهنه بمانی و شاهد پوزخند به سال نو وارد شدگان باشی.
.....در طول راه خیاطی صدها نفر آدم را دیدم که گویی همه مثل من بدنبال کتشان هستند و برای بدست آوردنش حاضرند حتی زمان را متوقف سازند.
برای رسیدن به خیاطی نیم ساعت وقت لازم داشتم پس بایست می‌دویدم تا به موقع به محل برسم و قبل از آنکه آقا مرتضی مغازه را تعطیل کند جواز ورود به سال جدیدم را تحویل بگیرم......
اما در همان حالت عجله، ناگهان، چشمم از شیشه ویترین مغازه‌ای به یک بشقاب پرنده افتاد که به دور خود می‌چرخید و حرکت می‌کرد و چراغهایش هم که رنگهای مختلف داشت، روشن و خاموش می‌شدند....
ـ می‌دانستم که نباید به ویترین مغازه نزدیک شوم.......
ـ می‌دانستم که وقتی فرمانی داده می‌شد می‌باید مثل اسب درشکه به چپ و راست نگاه نکنم و تربیت خود را نشان دهم و فرمان را دقیقاً اجرا کنم.......
ـ می‌دانستم که فقط بچه‌های بد نافرمانی می‌کنند.....
اما نمی‌توانستم بفهمم که چرا بی‌اراده به طرف شیشه مغازه کشیده می‌شوم!
صورتم را به شیشه چسباندم و دو دستم را در دو طرف صورتم گرفتم تا بهتر بتوانم آن سفینه فضایی را تماشا کنم.....
وه چه زیبا!....
چه رویایی!.....
دلم می‌خواست همه عمر صورتم را به شیشه ویترین آن مغازه بچسبانم و آن سفینه فضایی را تماشا کنم..... اما ناگهان صدایی نخراشیده مرا از رؤیای شیرینم به دنیای وحشت کشاند
 کره خر صورتت ‌رو به شیشه نچسبون! الان تمیزش کردم !!
نگاهی به قامت غول پیکرش انداختم و ترسان پرسیدم: آقا قیمت این بشقاب پرنده چنده؟
مردک نگاهی کرد و با صدایی آرامتر پرسید: چقدر پول داری؟
جیبهایم را گشتم و دیدم فقط هیفده ریال پول دارم ....
 هیفده‌زار !!
مردک غول قامت از شنیدن این حرف چنان عصبانی شد که کم مانده بود من خودم را خیس کنم ....
 برو هیفده‌زار رو خرج کفن و دفنت کن توله سگ ولگرد !!
نگاهی به صورتش کردم که اگر می‌فهمید، می‌دانست چه در دلم به او می‌گویم!.... اما خیلی آرام گفتم: مگر قیمت این بشقاب پرنده چند است؟
ـ سه تومن!..... حالا برو گم‌شو از کنار شیشه...... برو بزار باد بیاد
ـ سه تومن؟...... بعد با خودم حساب کردم که سیزده زار کم دارم، از کجا بیاورم؟
ناگهان بیادم آمد که باید برای گرفتن کت به خیاطی آقا مرتضی بروم......پس بی‌درنگ بطرف خیاطی دویدم، هنوز چند صد متری به خیاطی مانده بود که دیدم آقا مرتضی از روبرو می‌آید...... نفس‌زنان خود را به او رساندم...... تا او مرا دید گفت: الان که دیگه دیره...... برو بعد از عید بیا کت‌رو تحویل بگیر...... گفته بودم ظهر!.....
الان یه ربع از ظهر گذشته !!
دیگر طاقت نیاوردم...... حمالی بارها از بازار به منزل و بعدش بد و بیراه صاحب اسباب‌بازی فروشی و حالا هم بازی این مردکه!... مرا چنان دگرگون کرده بود که نشستم و زار زار گریستم.......
من گریه می‌کردم و آقای خیاط هم انگار نه انگار، به راه خود ادامه داد.....
نمی‌دانم چه مدتی آنجا نشستم و گریه کردم، ولی ناگهان چشمها از هم گشودم و دیدم که دور و برم پر از پول خرد است..... با تعجب به هر طرف نگاه کردم و چون مردم را به حال خود در رفت و آمد دیدم، شروع کردم به جمع کردن پولها، یازده تومن و پنزار شده بود!....
برخاستم و لباسهایم را که خاکی شده بودند پاک کردم و بعد بطرف مغازه‌ اسباب‌بازی فروشی دویدم! دیدم غول بیابانی صاحب اسباب‌بازی فروشی در حال بستن قفل مغازه است
ـ آقا آقا!..... نبندید! نبندید! پول آوردم !!....
ـ برو بعد از عید بیا بچه.
ـ آقا بخدا پول آوردم....... خودتون نگاه کنید
ـ الله اکبر از دست شما حرومزاده‌ها..... چقدر آوردی؟
ـ همونقدر که گفتید !
مردک با اکراه در مغازه را دوباره باز کرد و پول را از من گرفت و دنیا را بمن داد...
با آنکه از وی به حد انفجار بیزار بودم ولی بخاطر این کارش از ته قلبم تشکر کردم و بطرف خانه روان شدم ....
تا به خانه رسیدم، فریاد مادرم بلند شد..... ذلیل شده پس کتت کو؟
ـ آقا مرتضی در مغازه‌اش رو بست و گفت برو بعد از عید بیا
ـ باز رفتی دنبال الواطی؟...... دیر رسیدی؟!!
ـ نه!.... مثه اینکه هنوز تمومش نکرده بود ......
خلاصه یک دست کتک به جای یک دست کت و شلوار به تنم هدیه شد و من به شوق بشقاب پرنده همه ضربه‌ها را تحمل کردم .....
ساعتی بعد همانطور که اشکهایم روی گونه‌ها ماسیده بود و رادیو هم ترانه‌های شاد پخش می‌کرد! و صاحبان مملکت هم نوروز را تبریک می‌گفتند، من در حال بازی با بشقاب پرنده‌ام در کهکشانها سیر می‌کردم و اصلاً این زمینیان را نمی‌فهمیدم !!......
  مجید رحیمی - مونیخ
این پوتین پدرسگ!
در میان سران و مقامات اروپایی معروف است که "آنگلا مرکل" صدر اعظم آلمان از سگ می ترسد.
گفته می شود ترس او به زمان کودکی اش باز می گردد زیرا از طرف یک سگ مورد حمله قرار گرفته بود.
به نظر نمی رسد آقای "پوتین" رئیس جمهور روسیه و مشاوران او در حوزه کشور آلمان، از این ترس خانم مرکل بی اطلاع بوده  باشند. 
از همین رو در دیداری که صدر اعظم آلمان با پوتین در روسیه داشت، یک سگ غول پیکر سیاه رنگی را در محل این دیدار آورده و رها کرده بودند.
تصاویر منتشر شده در مورد دیدار پوتین و مرکل نیز به وضوح این مسأله را نشان می دهد.
مرکل در این تصاویر بسیار نگران و مضطرب به نظر می رسد. او با حالتی ترسیده به سگ نگاه می کند و سعی دارد که آرامش خودش را حفظ کند. 

 برگرفته از سایت بیتوته
تولد استالین دیگری در پوتینیه 
( روسیه ی سابق)!
تراژدی حضور نیروهای ارتش شوروی در آذربایجان ایران که با سیاست پخته ی قوام السلطنه و حمایت شاه و فشار ترومن پرزیدنت وقت آمریکا بیرون رانده شد، گویا امروز در حال تکرار است و گویا پوتین می‌خواهد همان نقش استالین را بازی کند! 
بهمین منظور هم پوتین قدم نخست را با جدا کردن کریمه از اوکراین در حقیقت می‌خواهد کشورهای غربی را محک زده و درصد اتحاد آنها را بسنجد، 
اما آیا اوباما میتواند همان اقتدار ترومن را داشته باشد؟ 
آیا اروپا به پوتین این اجازه را خواهد داد که اینگونه دوباره کشورهای متحد جماهیر شوروی را مجددا به زیر شمشیر خود آورد؟ 
آیا مردم روسیه از اقدامات پوتین دفاع می‌کند و تمایل به بازگرداندن دوران جنگ سرد دارد؟ 
آیا تسلط پوتین به خلیج فارس او را چنان گستاخ نموده است؟
امروز با یک رفراندوم قلابی قسمتی‌ از کشور اوکراین بدون اجازه ی دولت مرکزی و مردم آن کشور ضمیمه ی کشور پوتین میگردد که اکنون سالهاست که دیگر روسیه نیست!... اما سؤال اینجاست که اگر این قسمت خود گردان حتی بخواهد از اوکراین هم جدا گردد چرا باید به کشور پوتینیه ( روسیه ی سابق) بپیوندد؟ 
واقعا در کله ی کوچک این مامور سابق کا گ ب چه می‌گذرد؟ 

Friday, March 14, 2014

امروز روزی بود که ما ۲۲ سال پیش پسرمون رو از دست دادیم، 
چهار ماه پیش از هجرت پسرم، پدرم ما رو ترک کرده بود و من همسفر با این عزیزانم در عالم دیگه‌ای این شعر رو سرودم که همه وقت زمزمه‌اش می‌کنم. 
دلم در جنگ با داغ پدر بود 
که آوردند خبر از هجر فرزند 
سراسیمه دوان گشتم به هر سو 
ز داغی که فلک بر سینه افکند 
فغان کردم من از این بیوفایی 
که یاران میگذارندم در این بند 
همه از یک تن هستند و بر این دل‌ 
یکایک مینهند داغی‌ به هر چند 
پدر رفت و پس وی نور دیده 
نیامد خدشه‌ای اما به پیوند 
مرا تنها گذاشتند و گذشتند 
نمیدارد اثر بر زهر دل‌ قند 
به دل‌ گفتم مخور غم زآنکه ما هم 
شویم ملحق به جمعشان شو خرسند 
چکید از چشم دل‌ اشکی و دل‌ گفت: 
همین است آرزویم از خداوند! 
مجید رحیمی- مونیخ  

Tuesday, March 11, 2014

عجب ترسی‌ دارد حاکمیت از این زن! یعنی‌ مادر ستار بهشتی که تصویر او را حذف مینماید! 
واقعا این کار گواه چیست؟

ز این رفتار اهریمن نشانت 
نشان دادی که ناپاکی و زشتی 
نشان دادی به عالم نابحقی 
به حذف عکس آن مام بهشتی‌ 
نشان دادی که وحشت در نهانت 
نموده خانه، پس این‌های وهویت 
نباشد جز ز وحشت‌های بذری 
که خود با دست خود در سینه کشتی! 
کنون جانانه باید اعترافی 
نمایی تا که آرامش بیابی 
فقط این را بدان که فرصتی نیست 
که فردا کاهگلی، یا سنگ و خشتی! 
مجید رحیمی ۱۱ مارچ ۲۰۱۴ مونیخ 

Saturday, March 8, 2014

شب شعر و موسیقی در شهر مونیخ!!
مژده‌ به دوستان و هم میهنان فرهنگدوست ساکن شهر مونیخ!
روز شنبه ۲۶ آوریل را حتما آزاد بگذارید تا ما بتوانیم در خدمت شما عزیزان باشیم...
از تقریبا چهار سال پیشتر که دکتر محمد عاصمی آخرین سخنرانی‌ خود را در مراسم "ساعتی‌ با شاهنامه" به انجام رسانید و اندکی بعد از آن به ابدیّت پیوست، همواره دوستان و عزیزان مرا مورد سؤال قرار میدادند که برنامه‌ی بعدی در چه زمانی‌ خواهد بود؟
اما چنانچه در همان مراسم "ساعتی‌ با شاهنامه" نیز یاد آور شده بودم: بوجود آوردن چنین مراسمی تقریبا غیر ممکن مینماید، 
چرا که جمع کردن چنین عزیزان و ستارگانی در زیر یک سقف کار آسانی نیست، بویژه که فاصله ی مکانی هم نقشی‌ در این قصه داشته باشد!
اما امروز خوشبختانه موقعیت فراهم شده است تا بار دیگر مراسمی اینچنینی با بزرگان ادبیات و شعر و موسیقی شبی را برای شما سرورانم فراهم سازیم، و اینبار به یاد آن عزیز از دست رفته یعنی‌ دکتر محمد عاصمی به گرد هم آییم تا سری به این وادی بیکران ادبیات کشورمان بزنیم و از آن دست آوردهای دل‌انگیزی به همراه آوریم!
و اکنون میهمانان برنامه:
دکتر مسعود عطائی ( شاعر، داستان نویس و آهنگساز )
استاد عارف ابراهیم پور ( نوازنده و آهنگساز )
سیامک محمدی ( خواننده و نوازنده ی گیتار ) و
مجید رحیمی روزنامه نگار، نویسنده و خواننده
---------------------------------
زمان: شنبه ۲۶ آوریل ۲۰۱۴- ساعت ۱۹
مکان:
Staatliches Museum für Völkerkunde München
Maximilianstraße 42
D-80538 München 

Friday, March 7, 2014

آیا این کمدی پوتین همان تراژدی هیتلر است؟!
امشب با دیدن پوتین در صدر بازیهای المپیک در سوشی، المپیک سال ۱۹۳۸ در ذهنم تداعی شد که هیتلر چگونه بعد از آن سال به لهستان حمله برد، 
آنهم پیش از خشک شدن جوهر امضای قرارداد صلحی‌ که با انگلستان بسته بود، 
یعنی‌ هنوز چمپله وزیر خارجه‌ی وقت انگلستان با افتخار این قرارداد را در لندن در دست خود به دیگران نشان میداد و سعی‌ بر دادن اطمینان به دولت وقت مینمود که خبر آمد هیتلر در ورشو مانوور از ارتش خود می‌بیند!
و امروز! 
آیا پوتین قصد دارد کمدی یک تراژدی تاریخی‌ را بازسازی نماید؟
کشورهای لیتوانی و لهستان از وحشت حماقت پوتین دست به دامان آمریکا شده‌اند و آمریکا در حال گسیل ناوهای جنگی خود برای کمک به ناتو سوی اوکراین است! 
اما مگر قرار است ناتو به روسیه حمله کند؟... 
روزها و هفته‌ها و شاید هم سالهای پر ماجرائی را در پیش رو داشته باشیم!! 
مجید رحیمی ۷ مارچ ۲۰۱۴ مونیخ

نبرد ظالم با زن March 8

Tuesday, March 4, 2014

یانوکوویچ وطن فروش و پوتین احمق!
و رابطه‌ی بحران اوکراین با ایران!
زمانی‌ که شبهه‌ جزیره‌ی کریمه که از سوی دولت کمونیستی شوروی به کشور متحد خود اوکراین بخشیده میشد، در سر هیچکس نمیگنجید که فقط چند سال بعد این ساختمان عظیم اتحاد جماهیر شوروی (دست کم به ظاهر) چنان فرو بپاشد و احمقی به نام ولادمیر پوتین با شخصیتی‌ شبیه به استالین بر اریکه‌ی قدرت بنشیند و برای رسیدن به آرزوهای لبریز از تنفر خود دست به هر حماقتی بزند!
با جدا شدن اوکراین از جماهیر فرو پاشیده‌ی شوروی، قراردادی میان این دو کشور بسته شد که روسیه اجازه داشته باشد تا پایگاه نظامی خود را در این شبهه جزیره‌ حفظ نماید و این قرارداد در سال ۲۰۱۲ مجددا تمدید گشت که تا سال ۲۰۴۲ ادامه خواهد یافت!
این قرارداد را همین یانوکوویچ میهن فروش و مددف یعنی‌ ماریونت پوتین که در آن زمان پست پوشالی ریاست جمهوری روسیه را تصاحب کرده بود امضا کردند. و امروز آقای پوتین به استناد به همان قرارداد نیروی نظامی خود را به سوی این شبهه جزیره‌ و به سوی کشور اوکراین گسل داده است!
و اما این موجود یعنی‌ ویکتوریا یانوکوویچ که زمانی‌ محبوب ملت اوکراین بود به سادگی‌ میتوانست از این فضای بهاری که در دوران ریاست جمهوری او بوجود آمده بود به نفع ملت اوکراین و به نفع خود استفاده نماید و خود را قهرمان ملی‌ این کشور برای همه‌ی دورانها به تاریخ بسپارد! 
چرا که اوکراین بهترین راه انتقال گاز از روسیه به اروپای مرکزی است و یکی‌ از دلایل اهمیت اوکراین برای پوتین همین امر بوده و هست که تا هر وقت هوس گوشمالی دادن به غرب را در دل‌ نمود بتواند از طریق اوکراین شیر لوله‌های گاز را ببندد و غرب و بویژه متحدین آمریکا را به زانو درآورد!
فراموش نکنیم که تا امروز پوتین از طریق مثلث ایران، سوریه و اوکراین در برابر غرب شاخ و شانه‌ می‌کشید، اما امروز میبینیم که چگونه اوکراین از دست روسیه و بویژه شخص پوتین خارج میگردد و چه بسا با پایان این ماجرا‌ دوران سیاسی ولادمیر پوتین هم به پایان برسد!
اما بازگردیم به یانوکوویچ که چگونه میتوانست در این شطرنج سیاسی میان غرب و روسیه بهترین فضا را برای کشور و موقعیت دولت و حتی شخص خود بوجود آورد، 
میدانیم که اوکراین امروز تقریبا ورشکسته است و از لحاظ مالی سخت محتاج کمک میباشد و به همین خاطر هم پوتین و دولتش پیشنهاد دادن وام به دولت یانوکوویچ را تقدیم وی نمود و در مقابل از یانوکوویچ خواست که بیشتر به طرف روسیه بچرخد و از ورود به اتحادیه‌ی اروپا صرف نظر نماید، 
غرب اما شاهد این ماجرا‌ و به ویژه اتحادیه اروپا در صدد کمک به دولت یانوکوویچ با وی در تماس بود! 
یانوکوویچ اما میتوانست با گفتگوی پشت پرده به پوتین جاه طلب بفهماند که این وام میبایست بلا عوض باشد تا او بهتر بتواند مردم خود را در این چرخش سیاسی همراه سازد! پوتین به خاطر جاه طلبی خود و ضربه زدن به اروپا و غرب حتما این درخواست را میپذیرفت، و حالا یانوکوویچ با داشتن این برگ برنده به سراغ اتحادیه اروپا میرفت و این موضوع را با آنان در میان میگذاشت و از آنان امتیاز بیشتری را طلب میکرد، 
اتحادیه اروپا برای همراه ساختن اوکراین سعی‌ در بدست آوردن دل‌ یانوکوویچ و دولت او مینمود و آنگاه بود که می‌بایست یانوکوویچ در یک سخنرانی‌ از مردم خود میخواست تا با رفراندوم یکی‌ از این دو گزینه را انتخاب کرده و راه دولت را مشخص نماید! 
اما افسوس که این دولتمردان گویا صبح به صبح یک پرس مغز خر میل مینمایند! 
با پوزش از شخصیت والای خر که در حقیقت این فقط یک اصطلاح است! 
به خاطر دارم زمانی‌ که در شورای شهرمان در جنوب آلمان عضو بودم به شهردار وقت که کمتر از این یانوکوویچ نبود گفتم: من کم کم باور می‌کنم که تمام سیاستمداران جهان از یک پدر و یک مادر زاده میشوند! فقط زبانشان با هم فرق دارد و دیگر هیچ!
امروز یکی‌ از اضلاع مثلث اهریمنی روسیه یعنی‌ ایران، سوریه و اوکراین در حال خارج شدن از دست پوتین است! و این بهترین زمان ممکن برای ملت ماست! 
چرا که غرب در یک موقعیت حمله برای دفاع از منافع خود قرار دارد و دیگر ملاحظات روسیه را نمینماید، 
و این زمان ملت ما میتواند با آمدن به خیابان و دست به اعتراض زدن به هر دلیل، گرانی، خفقان، بیکاری، اعدامهای بی‌ شمار، آزادی زندانیان سیاسی و صدها دلیل دیگر که دولت جمهوری اسلامی ایران در طول این سی‌ و پنج سال ملت را از داشتن آنها محروم کرده است، نخستین قدم را برداشته و غرب را در موقعیت حمایت از حرکت آزادی خواهی‌ خود قرار دهد!
و به همین منظور هم سران جمهوری اسلامی به وحشت افتاده و با طرفند ظهور امام زمان نزدیک است سعی‌ در بسیج کردن جوانان خام و مردم اسیر موهومات نمایند تا این بحران را نیز از سر بگذرانند!
فضای آزادی خود به خود بوجود نمیاید!
باید آن را به وجود آورد!
مجید رحیمی ۴ مارچ ۲۰۱۴ مونیخ  
عاطفه شلاق خورد؛ عاطفه اعدام شد!

Monday, March 3, 2014

!شاهکار ابی

قضاوت همیشه حق مردم است!