Sunday, September 26, 2010

!سخنان سانسور شده ی استاد شجریان


شجریان : من سرودی برای خمینی نخواندم!...
هیچ هراسی هم از دستگیری و بازداشت ندارم!!!.
استاد ! با تمام وجود سر تعظیم در برابرت فرود آورده
و از صمیم قلب به وجودتان افتخار می‌کنیم

:در پاسخ به دوستم یاسمین در فیسبوک که نوشته بود

بله میرحسین جون، بین اصلاح طلبان که کل جنبش سبز رو برای خودشون مصادره کردن هیچ مشکلی نیست چون به قدرت نرسیدن و حالا هم دارن با سواستفاده از خشم مردم خامنه ای رو تحت فشار میزارن که دفعه بعد یه اصلاح طلب رو بیاره سر کار! آره برادر من، دعوا سر لحاف ملاست نه دغدغه مطالبات مردم!!

تا که ما نشیم ما، قصه اینه!!

مردم چه کارند ‌ای یاسمین جون؟!
باید بدونی از تو چه پنهون...
که این موسوی با اون بی‌ ریشه...
میشینن و میکشن یه قلیون...
یعنی‌ که برادری به جاشه...
این وسط باید آقا فنا شه...
این نظام همینجوری بمونه...
چند تا مهره اینجا جابجا شه...
موسوی بیاد به جای محمود...
هاشمی بشه رهبر و معبود...
این وسط بذار بمیره ملت...
آتیش بگیره مثه چوب عود...
این نظام که مسئول جهانه...
وا نمی مونه با این بهانه...
اسلام عزیز توی راهه...
سالم برسوننش به خانه...
حالا بمیره ندا یا سهراب...
چهار تا آدم هم ضد انقلاب...
اینها هدف‌های دیگه دارن...
پس نمیخوره تکون آب از آب...
تا که ما نشیم ما، قصه اینه...
همیشه یکی‌ رو ماه می‌شینه...
همیشه یه عده مثه کفتار...
توی این بزنگاه به کمینه...
این کار ما اما کمی‌ سخته...
یعنی‌ مردم ما تیره بخته...
تا حاکما با همند، ما تنها !..
پس خیال حاکم تخت تخته !!.
مجید رحیمی ۲۶ سپتامبر ۲۰۱۰ مونیخ

Saturday, September 25, 2010

!!سؤ استفاده از دموکراسی


هر بار که این ایکبیری به نیویورک میرود و از تریبون آزاد شروع به محاکمه ی جهان مینماید و دولتمردان جهان و بدتر از آنها خبرنگاران احمق و سودجو نیز تمام تریبونها را برای این وراج آزاد می‌گذارند! باید هم این آقا از تهران با خود یک آفتابه بهمراه بیاورد و اینها را بشوید و بگذارد کنار !! تازه جالبتر ا...ینکه تمام این دولتمردان به اصطلاح کشورهای قدرتمند با کمی‌ ناله و گلایه فورا اعلام مینمایند که نمی‌خواهند رابطه ی گفتگو را با این نظام ضد بشری قطع نمایند ! آخر احمق‌ها کدام گفت و گو؟ کدام دیالوگ ؟ آنقدری که این کثافت نژاد آن سازمان ملل را کثیف می‌کند تمام آبهای شیرین جهان هم نمیتوانند آن کثافات را پاک نماید ... ملت ایران اکنون ۳۱ سال است که به شما دولتمردان جهان هشدار میدهد که دست از حمایت این جانیان بردارید که به قول سعدی نازنین : خواجه که گرگ میپرورید ... گرگ پرید خواجه را درید !!! اگر به ملت ایران نمی‌‌اندیشید که هیچ انتظاری هم برای این کار از شما نیست ! دست کم به ملت خود بیندیشید ! که بزودی گرفتار مصیبتی بسیار بزرگ خواهند شد ! و این مصیبت را هیچ کس جزٔ شما به ملت خود هدیه نداده است ! جهان پر است از امثال احمدی نژاد‌ها و هیتلری نژاد‌ها ! اما مهم این است که به گاندی‌ها و بختیارها فرصت داده شود یا به این پارازیتهای بشری !! این دیگر در دستان شما به اصطلاح دولتهای قدرتمند است !!!
مجید رحیمی - مونیخ

Friday, September 24, 2010

!!شرمت باد ای عبد اهرمن

تبدیل سرود "ای ایران" به "ای اسلام" !...
اینهم جوابیه ی این کلامی‌ که به جای سرود‌ ای ایران گذاشته‌اند !...

با همان ریتم سرود ‌ای ایران خوانده شود!!

ای ملا ‌ای شاه کافران...
‌ای چون ظلمتی بر سر جهان...
... رسمت بوده این از پیامبرت...
باید برکند اینزمان سرت...
‌ای گر تو دشمن منی و میهن منی...
هرچه باشی‌ ز سنگ ... یا ز آهنی...
با مشت من... خم میشوی...
از این جهان... کم میشوی...
با ما بگو...
کی‌ بهره‌ای برده از روشنی...
کی‌ زین وطن رخت خود برکنی ؟
شرمت باد ای عبد اهرمن...
بشنو از مام وطن سخن...
گر فرزندی چون توناخلف...
باشد بازد میهنش ز کف...
تا گردش زمان دور آسمان به پاست...
نور ایزدی همیشه راهنمای ماست...
ما تا ابد ... ایستاده ایم...
جان میدهیم جان داده ایم...
بر خاک ما ... کی‌ پای دشمن تواند رسد...
و ز خشم میهن نگردد جسد؟
مجید رحیمی ۲۳سپتامبر ۲۰۱۰ - مونیخ



!!شماها از قماش آن امامید

آخوند جنایتکار مصباح یزدی: مدعيان حقوق بشر از حيوان پست ‌ترند



ای جنایتکار!!
خطاب به آخوند جنایتکار مصباح یزدی و
آن دیگر آغشته دستان به خون جوانان این مرز و بوم !!

به آئینه نگر تا خود ببینی‌ ...
هر آنچه را که میگویی همینی ...
لباس کائنات تن نمایی؟! ...
تو خود دانی که کرمی‌ بر زمینی‌ ...
شماها از قماش آن امامید ...
که از افکار خود ناپاک نامید ...
اگر بالا نشستی چند روزی ...
بدان زین صبح محکوم به شامید ...
کنون بار سفر را بسته باید ...
ترا از عمر پستت خسته باید ...
برو ‌ای صاحب ننگ و جنایت ...
که گفتار تو را بشکسته باید !!

مجید رحیمی ۲۴سپتامبر ۲۰۱۰ - مونیخ

Thursday, September 23, 2010

خاطرات جنگ قسمت دوم


بمناسبت سی امین سالگرد جنگ ایران و عراق!!

(خاطرات جنگ قسمت دوم)

یکی‌ دیگر از خاطرات دوران دو ساله ی نظام وظیفه ی من این داستان شیرین است چرا که من در مهر سال ۱۳۶۲ به خدمت اعزام شده و پس از سه ماه دوره ی آموزشی نخست به پادگان تیپ ۳۷ زرهی شیراز و از آنجا به جبهه ی جنوب فرستاده شدم تا در جنگی که از آن متنفر بوده و آرزوی پایا...ن هر چه سریعترش را داشتم شرکت نمایم !!...
با ورود من و تنی چند از دوستانم به جبهه ی ابوقریب متوجه شدیم که تیپ ما در حال جابجایی به غرب کشور یعنی‌ گیلانغرب است و ما میبایست هر روز سنگرهای ساخته شده را مهندسی‌ معکوس کرده و پلانتها و تیرآهن ‌ها و تیرک‌های چوبی را از هم جدا کرده و سوار برکامیونها به مکان جدید ارسال نماییم ... کاری بسیار سخت و طاقت فرسا بود... آرزوی پایان جنگ در ذهن تک تک ما خانه کرده و شادی عجیبی‌ در جان ما بوجود آورده بود ... این فکر از کجا می‌‌آمد که جنگ در حال به پایان رسیدن است را نمیدانم اما با این فکر صبح را به شب و شب را به صبح میرساندیم ...تیپ به محل جدید جابجا شده بود و حالا نوبت نگهبانی من است که در پست ضد هوایی به من ابلاغ شده بود که باید از ساعت ۲۳ تا ۱ بامداد در سر پست حاضر و به نگهبانی مشغول شوم ... هوای بهاری در اوایل اردیبهشت سال ۱۳۶۳ هنوز یکساعت از زمان نگهبانی‌ام نگذاشته بود و من سخت غرق در رویای پایان جنگ ورفتن به شهر و دیار و ساختن آینده در افکار خود مشغول بودم که ناگهان صدای شادی نیروهای عراقی که شاید هزار تا هزار و پانصد متر با ما فاصله داشتند مرا بخود آورد و از رویاهای شیرینم خارج ساخت .... در سیاهی شب به سمت نیروهای عراقی خیره شدم تا بیش از پیش در شادی شلیک تیرهای هوایی سربازان عراقی که مشخص بود برای شنیدن خبر پایان جنگ است شریک شوم ... مگر میشداین خبر را شنید و شادی نکرد ؟!.. مگر میشد به تنهایی شاد شد و دیگر همسنگران و سربازان را خبر نکرد ؟!... پست را ترک کرده و به طرف سنگرخود روان شدم و این خبر شگفت آور را به دوستان و هم سنگرانم داده و همراه آنان به محل پست بازگشتیم ... زمان شادی تازه آغاز گردیده بود و ما سربازان ایرانی‌ برای این واقعه ی مهم همراه با سربازان دشمن شادی میکردیم ...جنگ تمام شده و قرارداد صلح یا دست کم آتش بس امضا شده است و ما حداکثر تاچند هفته ی دیگر به خانه هامان باز میگردیم!! این باور ما در آن دقایق بود .... زمان پست تمام شد و ما همراه با شادی تمام به سنگر باز گشتیم و تا صبح بیدار نشسته و به گفتگو در باره ی بازگشت به شهر و دیار صحبت کردیم .... صبح فردا هنوز از خوابی‌ که از سپیده آغاز شده بود بیدار نشده بودیم که یکی‌ از ماموران سیاسی عقیدتی‌ را در برابر در سنگر نظاره کردیم ... سیاسی عقیدتی‌ همان رکن ۲ ستاد ارتش نظام سابق بود که حالا همان وظیفه را بعهده گرفته است و بسیار هم ترسناک است و سربازان از این سیاسی عقیدتی‌ بیشتر وحشت داشتند تا از ساواک نظام گذشته و این را درجه داران و افسران به جأ مانده از آن نظام برایمان میگفتند.... رئیس سیاسی عقیدتی‌ که افسری انقلابی بود شاید از نوادگان شخص حضرت شمر بود که نسیب ما شده بود .... مامور فرستاده شده من و چند تن از دیگر سربازان و دوستان مرا با خود به مقر ستاد سیاسی عقیدتی‌ برد ...درآنجا باید در انتظار میماندیم تا نواده ی حضرت شمر برسد ... دقایقی بس طولانی در انتظار بودیم که حضرت تشریف آورده و با چهره‌ای دگرگون ما را بخود خواند ... هنوز وارد دفتر وی نشده بودیم که با فریادی خشم آلوده خطاب به ما، ما را ستون پنجم دشمن نام داده و گویی می‌خواهد ما را در همان محل با گلوله‌ای خلاص نماید! دست بر اسلحه ی کمری خود داشت ... دقایقی چند پرخاش‌های او با صدایی نتراشیده و خشن بود که گوش‌های ما را پر کرده بود و وحشت سینه هامان را ... تا آنکه به سخن آمده و از ما علت شادی شب گذشته را پرسید و ما هم صادقانه پاسخ گفتیم !... گویی پاسخ ما تازه وی را به خشم آورده بود و ما عملی‌ غیر قابل بخشش انجام داده بودیم که آرزوی پایان جنگ را داشتیم ... چرا که امام فرموده بودند: جنگ نعمت الهی است ! و حالا ما سربازان گمراه نمی‌خواهیم از این نعمت الهی بهره‌مند شویم .....باز مدتی‌ به این دلیل مورد نکوهش و پرخاش قرار گرفتیم تا معلوم گشت که شب گذشته "تولد صدام حسین" بوده است و ما همراه با سربازان دشمن برای رهبرعراق به شادی و پایکوبی پرداخته بودیم ... و این دیگر از گناهانی نابخشودنی بودکه سروان یک پا رئیس سیاسی عقیدتی‌ " که البته درجه ی اصلی‌اش استواربود اما با خدماتی که به انقلاب و امام کرده بود به مقام افسری یعنی‌ درجه ی سروانی رسیده بود" تا روزهای آخر خدمتم مرا نبخشید و حتی بعد ازآنکه من منقضی شده بودم چندین بار مامور به در خانه ی ما فرستاده بود تا مرا به جبهه بازگردانند ! حتی زمانی‌ که از ایران هم خارج و ساکن آلمان شده بودم ، مادر میگفت دژبان آمده بود تا تو را به جبهه بازگرداندکه گویا مادر به آنها گفته بود به خودتان زحمت ندهید او دیگر در ایران نیست !!

مجید رحیمی - مونیخ
www.majidrahimi.blogspot.com



خجسته باد مهرگان....
خالق زمان!!
به شانزده مهر ماه که روز مهرگان است...
سوگند روزی چنین یادی ز پارسان است...
روزی که مهر آنروز پهلو زند به خورشید...
روز پیمانی دگر با نیکی‌ جهان است...
از کوره ی گداخته یا از نیام کهنه...
شمشیر برکشیم تا نبرد با بدان است...
نبرد با سیاهی ، با جهل و با تباهی...
این کار ماست یاران! کار پیر و جوان است...
باید ز سایه ی خود پرش نموده اما...
آگه به مهر باشیم که شاه آسمان است...
این شاه آسمانها ساکن این دل ماست...
با مهر باش و بنگر که خالق زمان است!..
مجید رحیمی - شاپور فرخزاد - مهر۱۳۷۶ - ۱۹۹۷ واشنگتن دی - سی

Tuesday, September 21, 2010

!!یک سوال و یک پیشنهاد


عجیب است که هر ساله این آقای پرزیدنت محمود احمدی نژاد یا به قول معروف احمدولف هیتلری نژاد این همه مخارج را به گردن مردم ایران گذاشته و به نیویورک میرود و عده‌ای را هم همراه خود میبرد تا آنجا برای عدّه‌ای از کشور‌های آفریقائی سخنرانی‌ نماید ! سوال من این است که چرا این آقا آن عده را از کشورهای آفریقائی به ایران دعوت نمیکند ...و مدت بیشتری برایشان سخنرانی‌ نمیکند ؟! مسلما دعوت آنان به ایران مخارج بسیار کمتری دارد تا رفتن این هیأت وراج به نیویورک !! چرا که در نیویورک هیچکس در سالن نمی ماند تا به اراجیف این حضرت گوش فرا دهد ! و این چه غم‌انگیز است ! دلم به حال این بیچاره میسوزه و به حال جیب ملت ایران که مجبور است این مخارج را متحمل شود

Monday, September 20, 2010



کریم بقال!!

امروز که سی‌ امین سالگرد جنگ ایران و عراق می‌باشد و در این جنگ
بیش از دو میلیون انسان جان باختند و بیش از این تعداد نیز مجروح و ناپدید
شدند و دو کشور هزاران میلیارد دلار خسارت سران احمق و کینه توز خود را
...پرداختند !! من نیز به عنوان سرباز وظیفه در سال‌های ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۴ در
جبهه‌های جنوب و غرب بودم که از آن خاطرات بسیار تلخ ، غم‌انگیز و یا گاه
شیرینی‌ دارم که آنها را نوشته و بزودی بصورت داستانهای کوتاه در دست علاقمندان قرار
خواهم داد... یکی‌ از این داستان‌ها که همیشه با یاد کردن از آن و یا گاه
خواندنش برای دوستان اشک در حلقه ی چشمانم جمع می‌سازد داستان " کریم
بقال " است .... کریم راننده ی قرارگاه بود و میبایست علاوه بر رساندن
نامه‌ها گاهی افسران را نیز به نقاطی که می‌خواستند برساند ... به همین
منظور چون همیشه در تردد بود دوستانش به وی سفارش‌های خرید سیگار و دیگر
مایحتاج خود از گیلان غرب که دارای چند مغازه بود را میدادند و کریم به هر
طریق آن سفارش‌ها را فراهم میساخت و برای همین هم نام بقال را به وی داده
بودند ، نام اصلی‌ او دارابی بود ولی‌ این را کمتر کسی‌ میدانست و بسیاری
حتی گمان داشتند که بقال نام فامیل اوست ... کریم تنها پسر خانواده و
همینطور تنها نان آور خواهر کوچک و مادر پیرش بود چرا که پدرش چند سال
پیشتر از ساختمان محل کار فرو افتاده و جان سپرده بود و در حقیقت کریم
می‌بایست از خدمت نظام وظیفه معاف میشد ! اما دولت انقلابی کمتر به قانون
اهمیت قائل میشد و وی را به خدمت و سپس به جبهه فرستاده بودند و کریم
مجبور بود تمام فوق‌العاده جنگی خود را که در حقیقت پول خون ما سربازان
بود را برای کمک خرجی خانواده بفرستد ، البته این پول متفاوت بود و از
روزی ۵۳ تومان شروع میشد تا به روزی ۵۰۰ تومان هم میرسید ... فوق‌العاده
جنگی یا پول خون کریم ۵۳ تومان در روز بود ... روزی اما ناگهان شنیدیم که
کریم به قرارگاه باز نگشته ... این نهست ( غایب بودن در ارتش را نهست
میگویند ) به چند روز کشید و برای ما شکی باقی‌ نمانده بود که یکی‌ از این
جیپ‌های سوخته در دشت از آن کریم است ... منطقه ی بازی دراز و قصر شیرین
که عراقی‌ها روی بلندترین کوه مرزی مستقر بوده و ما را که در دشت بودیم سخت
زیر نظر داشتند قتلگاه بسیاری از جوانان این سرزمین بوده است که حتی
گویندگان رادیو همیشه از قله‌های خونین بازی دراز نام می‌بردند ... غم از
دست دادن دوست عزیزمان همه را به افسردگی کشانده بود ... کریم آن جوان
همیشه خندان دیگر در میان ما نبود ... تازه نامزد کرده و قصد داشت با دختر
مورد علاقه‌اش قصر زیبای عشق را بسازد ... از شوق رسیدن به پایان خدمت
در پوست نمیگنجید .. چند باری که عکس عشقش را به من نشان داده بود همیشه
در میگفت یادت نره که از همین الان به عروسی‌ ما دعوت هستی‌ ...
چند روزی باز گذشت و ما همچنان از کریم بی‌خبر بودیم تا آنکه ... سر و کله
ی کریم پیدا شد ... سالم ... خندان با یک بغل شیرینی‌ و آجیل و دیگر
مخلفات ... کریم کجا بودی ؟ کریم چرا خبر ندادی ؟ کریم تو که ما را کشتی‌
!!! بچه‌ها از شوق دیدارش بر سرش ریختند و به آغوشش گرفتند و بوسیدند و
حتی یکی‌ از دوستانمان گوش او را گرفته و مانند معلم‌ها می‌کشید و با خشم
و عشق میگفت ! چرا حرف توی این گوش‌ها نمیره ؟ چرا ما را اینقدر عذاب دادی
؟ و تمام اینها از محبت و عشقی‌ بود که بچه‌ها به هم داشتند ... کریم آغاز
به تعریف کرد که چون مخارج خانه زیاد بود و اجاره خانه بالا رفته بود مادر
و خواهرش قصد نقل مکان به خانه‌ای کوچکتر کرده بودند ولی‌ قدرت مالی
نداشتند تا مخارج وانت بار را برای این جابجایی بپردازند و کریم به سیم
آخر زده و با چیپ ارتش از جبهه به سوی تهران روان شده و با همان جیپ این نقل
مکان را به انجام رسانده و مجددا به جبهه باز گشته بود و همانگونه که از
شوق میخندید میگفت: توی را مسافر هم به همراه برده و پول بنزین را هم از
آنان تهیه کرده بود ... همین کار کریم باعث شد تا سختگیری‌ها در مورد وی
بیشتر گردد و زمان مشخص برای هر رفت و آمد وی تعیین گردد که اگر از آن
زمان بیشتر در تردد می‌بود با اضافه خدمت که کابوس هر سربازی است مجازات
میشد ... یک ماه به پایان خدمت کریم مانده بود و کریم دست از پا خطا
نمیکرد تا مبادا اضافه خدمت نصیبش نشود ... دو - سه هفته‌ای به همین منوال
گذشت تا روزی اما خبر رسید که کریم در جاده تصادف کرده و کشته شده است ...
هم وحشت و هم ناباوری در دلمان خانه کرد ... همراه با چند تن از دوستان به
محل حادثه رفتیم و جنازه‌ای را در زیر یک پتوی ارتشی دیدیم و همینطور آمبولانس ارتش که پیش از ما در محل حاضر شده بود ... لبه ی پتو را کنار زدم
و لبخند کریم را بر لبانش ماسیده دیدم ... به سرنوشت میخندید ؟ به این جنگ
ویرانگر ؟ یا به سران این نظام که میبایست خیلی‌ پیشترها جنگ را به پایان
می‌بردند ؟ ... کریم که نمیتوانست روی کسی‌ را زمین بیندازد در برابر
درخواست یکی‌ از دوستانش سعی‌ کرده بود تا با سرعت زیاد به گیلان غرب رفته و
سیگار درخواستی وی را فراهم سازد و چون جاده‌ها در جبهه به هیچ وجه
مهندسی‌ ساز نبودند ، کریم در سر یک پیچ فرمان از کف میبازد و با سنگی‌ نسبتا بزرگ تصادم کرده و از شیشه ی جلو به بیرون پرتاب شده و با سر به سنگ دیگری برخود می‌کند و در جا جان به جان آفرین میدهد !... کریم از این انقلاب و خمینی و این نظام بیزار بود و همیشه میگفت : کاش انقلاب نمی‌شد ... اما سپاه و بسیج هر کس را که در جبهه کشته میشد
فورا چون این عکس در جیبش عکس خمینی را قرار میداد و از جنازه عکس می‌گرفت تا به ملت بگوید که وی عشق خمینی و این نظام بوده !! این نظام از بنیان دروغگو و شیاد بوده است !!... مجید رحیمی - مونیخ


Saturday, September 18, 2010



ماهی‌ قرمز کوچولو گفت : نه !
من نمی‌خوام مثل این بقچه سیاه‌ها باشم
که روزی چند بار بقچه‌هاشون رو به هوا میکنند
و طوفان اجتماعی بوجود
میارند ...
من می‌خوام برم ، برم به اون دور دورها
ببینم کافرها چی‌
میگن ! آیا کافرها هم بقچه‌هاشون
مثل اینها سیاه و گنده هست ؟
ماهی‌ قرمز
کوچولو براه افتاد رفت و رفت
تا به شهر سبز روشنگری و آزادی رسید
و دید که
ایرانی‌ شده و آزاد شده !
میدونید از چی‌ آزاد شده بچه‌های خوب ؟
از بند
جهالت و بردگی و نادانی‌!!
و میهن را به پای بیگانگان دادن و بندهٔ ی
بیگانگان شدن !
آره آزاد شده بود که اسمش شد ...
ندا ، سهراب ، ترانه ، فرزاد
، شیرین ، اشکان
و هزاران هزار از این اسامی ...
بعدش میدونید چه اتفاقی‌
افتاد بچه‌ها ؟
یکدفعه دید صبح شده و تمام میهن و مردمش
آزاد شدن و
از این بقچه سیاه‌های گنده هم خبری نیست ...
صبح که از خواب بیدار شد با
خودش تصمیم گرفت
به راه خوابی‌ که دیده بره

Friday, September 17, 2010

ما انقلاب کردیم تا انقلاب هم ما را

بگفته ی آیت الله خامنه‌ای رهبر البته کبیر انقلاب اسلامی مردم در روز قدس نه تنها در شهرها که حتی در روستاها در انبوه جمعیت با شور و هیجان از این انقلاب و این نظام و این رهبر حمایت کرده و به جهانیان نشان دادند که ما انقلاب کردیم تا انقلاب هم ما را

Thursday, September 16, 2010


محمودی آخوندک مکتب نرفته دکتره ...
جان عمه ش این یکی‌ مابین ملاها پره...
گرچه دشمن مینماید با رئیس خبرگان...
میخوره شب تا سحر رو کون اکبر سرسره...
اکبری پیره ولی‌ محمود هنوز خواهانشه...
چون همیشه در بدر دستش پی‌ دامانشه...
کرده بر تن آن عبا ، عمامه را چون هاشمی...
لیک همواره دو چشمش از پی‌ تمبانشه

Wednesday, September 15, 2010

یاران !
این کلیپ را حتما تماشا کنید و ببینید که این رهبر علیل
گویا بازی دیگری در پس پرده دارد و قرار است احمدی نژاد را قربانی نماید و
از صحنه بیرون براند !! گویا قبیله‌ تمساح‌ها به جان هم افتاده اند


...!کشور خود را فدای عید قربان کرده ایم


تراز مرکزسروده‌ای تازه از مجید رحیمی
شادی مام میهن !

ما برای برق مجانی‌ و آب رایگان...
پای هر نالایقی را بوسه باران کرده ایم...
عشق میهن را خجالت نام دادیم و شبی...
دشمن خود را به منت صاحب جان کرده ایم...

هرچه را تا آن زمان آئین خود پنداشتیم...
از برای مصلحت در سینه پنهان کرده ایم...
تا نشیند بر لب دشمن تبسم از خوشی‌...
راه وی را در تسلط بر خود آسان کرده ایم...

گرچه او عمامه بر سر داشت ما هم تاج را...
بر سرش بنهاده وی را شاه شاهان کرده ایم...
تا که مجانی‌ نماید آب و برق خانه را...
خانه را یکجا فدای خان خانان کرده ایم...

آب مجانی‌ نیامد رفت میهن رایگان...
آری آری اینچنین ما درد درمان کرده ایم...
مرگ میهن دیده و بهر نجات جان خود...
در سفر افتاده ایم و ترک ایران کرده ایم...

حالیا ملت به زیر تیغ دشمن میکشد...
زجر دوران را و ما ناله فراوان کرده ایم...
‌ای عجب کز این هنر کامد پدید از دست ما...
کشور خود را فدای عید قربان کرده ایم!..

ما نداریم کم ز ملایان بجز ریش و عبا...
گرچه دنیا را ز فخر خویش حیران کرده ایم...
نام کورش بر لبان و عکس آقا در نهان...
مام میهن را چنین از کرده شادان کرده ایم !

مجید رحیمی ( شاپور فرخزاد) مونیخ ۲۰۱۰/۰۹/۱۴

Tuesday, September 14, 2010


فراموش کردن یک فاجعه یعنی‌ زمینه سازی برای فاجعه ی بعدی !!
یاران امروز ۲۳ سال از نسل کشی‌ تابستان ۱۳۶۷ که به فرمان آیت الله خمینی
صورت گرفت می‌گذرد ... امروز باید هریک از ما صدای مردمی باشد که به خاک و
خون کشیده شده و میشوند و هنوز سیاه چالها و سلولهای زندان‌های این نظام
خون آشام مملو از مردم آگاه و فرهیخته است که نمی‌خو...اهند دشمن این سرزمین
را به عنوان رهبر بپذیرند و این نظام ضد بشری را بر کشور خود حاکم ببینند
!! بر ماست که از آنان حمایت نماییم ... این قطعه‌‌ را تقدیم می‌کنم به
جان باختگان گمنام راه آزادی میهن ... روانشان شاد باد و راهشان پر رهرو!!

"گلزار خاوران "
جرمت صداقت ای دلير
حاشا ! كه تنها مانده ای
جانت گرفتند و تو در
روح زمان،جا مانده ای


گور تو پنهان شد كه ما
شايد فراموشت كنيم..!
بنگر چگونه در سخن،
هُرم نفس ها مانده ای


صد تير بر جان و سرت
آن پاره پاره پيكرت
در چاله ای پوشانده شد
اما كه پيدا مانده ای


تاثير جام زهر او
فرمان آن ديوانه خو
پايان غوغا كی شود؟
پژواك غوغا مانده ای


در گور سرد خاوران
چشم به عالم بسته ای
ای خا ر چشم حاكمان
حقا كه بينا مانده ای


بر ضد قانون بشر
عمری به يغما رفته ای
نامت نميدانم ولی،
جانا چه خوانا مانده ای


داغی! كه بنشسته به دل
كابوس خواب ظلمتی
جانت گرفتند و كنون
پاينده، پويا مانده ای


اين بودنت گويد به شب :
" ای دشمن اين سرزمين
تا مهر ايران در دل است
در كار خود وا مانده ای"

مجيد رحيمى - مونيخ ٣٠دى٨٧ - ١٩ ژانويه ٢٠٠٩

روی آدرس زیر کلیک کنید و تصاویر و اسامی قربانیان خاوران را ببینید
http://www.bidaran.net/spip.php?rubrique19