Thursday, August 28, 2014

خطاب به رهبر جوان و جاهل کرهٔ‌ی شمالی‌ که مدام نظرش با نظر دیگران همخوانی پیدا می‌کند و اخیرا هم خود را صاحب زمان آن سرزمین نامیده است!! 
مشو در دست رهبر همچو آلت!!
دوباره هم نظر شد رهبر‌آقا      
به یک دسته، علیه بخش دیگر     
تو گوئی خوانده در گوشش گٔل‌آقا      
ز یاسین آیه‌ای در محضر خر
     
نمی‌خواهد بیاموزد ز دوران       
که بهر این دهان قفل و کلیدییست              
نمیباید کشوده گردد هر آن       
به پشت هر سخن افکار و دیدیست
       
فراموشش شود هرآنچه گوید       
چو روز نو رسد گفتار دیروز     
ندانم تا کجا خواهد براند      
وطن را،  ای خدا، این آتش‌افروز
          
تعجب را ز او گر رانم از خود         
تعجب از کسان را کی‌ توانم؟    
که آخر  ای شمایی که کنارش     
نشسته‌اید، به خود آئید! جانم!
     
وطن از آن رهبر نیست هرگز    
که از آن همه آیندگان است      
نباشد جمله‌ی وی همچو آیه    
اگر گیریم خود او صاحب زمان است!!
      
هزاران بوده‌اند صاحب زمان‌ها     
که بر دوران خود الله بودند       
ولی‌ هر یک چو لبریز از جهالت       
دهان خویش بیجا میگشودند!
   
ز این بیجا گشودن‌ها رسیدیم    
من و تو اینچنین بر این رذالت    
تویی‌ که مشورت گردیده شغلت      
مشو در دست رهبر همچو آلت!!           
مجید رحیمی ۲۸ آگوست ۲۰۱۴ مونیخ
اهریمن دجال!!
تنفر گشته جاری از نگاهش 
سفیر اهرمن اینجاست آیا؟ 
چه موجودی نشسته بر چه جایی‌ 
تو آن بالا نشسته‌ای، خدایا؟

اگر هستی‌ و گر نیرو تو را هست 
توانایی خود را بهره ور شو 
ز خلق این چنین جانور از خود 
گله بر دل‌ بگیر و پر ثمر شو

بگو یا رب دمی این راز پنهان 
مگر هنگام خلق این اعجوبه 
تو از شیطان گرفتی‌ وام و نیرو 
که شیشه خرده است در خاکروبه!؟

خلاصه هر چه کردی خالق آقا 
ببین خود میتوانی در نگاهش 
دمی خیره شوی، بر خود نلرزی 
تو خود تغییر ده افکار و راهش 

مبادا کوته آیی از وظایف 
که اینان زاده‌ی اهریمن استند 
ولی‌ آنقدر ماهر‌ند و شیطان 
که دست اهرمن از پشت بستند! 
مجید رحیمی ۲۸ آگوست ۲۰۱۴ مونیخ  

Wednesday, August 20, 2014

اعتراضات استثنایی‌ دولت ایران!
مگر خون ایرانی‌ با ایرانی‌ فرق دارد؟
واقعا آخرین باری که دولت ایران برای یک شهروند زندانی خود در یکی‌ از کشورهای جهان وکیل استخدام کرده است کی‌ بود؟؟؟ 
که برای آقای خاکی وکیل! آن هم وکیل مجرب استخدام می‌کند!!
--------------------
وزارت امور خارجه ایران اعلام کرده است که در ارتباط با مرگ یکی از اتباع خود در زندان، سفیر فیلیپین در تهران را فراخوانده است.
براساس اعلام وزارت امور خارجه ایران، ابراهیم رحیم‌پور، معاون آسیا و اقیانوسیه وزیر امور خارجه ایران، صبح روز چهارشنبه، ۲۹ مرداد، در ارتباط با مرگ پرویز خاکی، شهروند ایرانی زندانی در فیلیپین "به شدت" به ادوارد منز، سفیر فیلیپین در تهران اعتراض کرده است.

پرویز خاکی در زندانی در مانیل به سر می‌برد و گزارش‌های مربوط به درگذشت او روز دوشنبه، ۲۷ مرداد، منتشر شد. او بیش از دو سال پیش، به درخواست آمریکا و برای استرداد به آن کشور در فیلیپین بازداشت شده بود.
مرضیه افخم، سخنگوی وزارت امور خارجه ایران پیش از این، در واکنش به مرگ آقای خاکی گفت که آن وزارتخانه در بیش از دو سال گذشته، با "اقدامات لازم" از جمله استخدام وکلای مجرب، مانع استرداد او به آمریکا شده بود.
--------------------
چرا با وجود اینهمه زندانی ایرانی‌ در بسیاری از کشورهای جهان، که در بسیاری موارد نیز با آنها بد رفتاری میشود، دولت ایران فقط در مواردی بسیار نادر صدای اعتراض خود را بلند میسازد؟

آیا با دیدن چنین تبعیضاتی نباید این شک را به دل‌ راه داد که این نظام و این دولت فقط صدای اعتراضش برای افراد خود و خودیها بلند میشود والا غیر؟

پس وقتی‌ که چنین است چرا دولت ایران اینچنین بزور دگنک می‌خواهد به جهان ثابت کند که این افرادی که دولت صدای اعتراضش را برایشان بلند میسازد اصلا هیچ رابطه‌ای هم با نظام و دولت ندارند! حتما می‌خواهد بگوید: حتی اینها مخالفان دولت اسلامی هم بوده و در راهپیماییها و اعتراضات گسترده بر ضد دولت شرکت میکردند! اما چون ما ایرانی‌ دوست و انسان دوست هستیم این است که نمیخواهیم حتی کوچکترین بدرفتاری با مخالفان ما گردد!...
به این باید گفت: آخر دموکراسی اسلامی!!
آقا ما هم بریم زندانی یک کشور جهان سومی بشیم که دولت ایران از ما هم دفاع بکنه! وگر نه الان که اصلا دلش نمیخواد سر به تن ما باشه!!  
آیا همین اعمال و کارهای اضافه کاری این باور را به ذهن‌ها نمینشاند که دقیقا این افراد ماموران این دولت و این نظام بوده و به همین خاطر هم اینگونه از آنان حمایت میگردد و برایشان خرج‌های آنچنانی‌ میشود تا آن دیگرانی که هنوز در فعالیت هستند بدانند و باور کنند که در صورت دستگیریشان دولت ایران تمام و کمال پشت آنان است؟
آقای خاکی متهم بود که برای چندین سال، به دنبال صادرات غیرقانونی موادی بوده است که قابلیت استفاده در سانتریفوژهای هسته‌ای و غنی‌سازی اورانیوم دارند. از جمله دادگستری آمریکا او را کلیک متهم کرده بود که در سال ۲۰۰۸ میلادی قصد داشته است برای مشتریان خود ۲۰ تن فولاد سی-۳۵۰ از آمریکا بخرد و آن را از طریق یک شرکت چینی به ایران صادر کند. 
قصه‌ی سیمین بانو و حسین شریعتمداری
(کیهان تهران)!!
به نظر من، اگر شرافتی در این شخص باشد، منظورم
حسین شریعتمداری معروف به حسین بازجو، همانی که کیهان تهران را به گروگان گرفته است و از این تریبون به تمامی‌ نخبگان کشور و آزادگان حمله‌ور میشود و هر آنچه که لایق خود و هم پالگیهای خود است را به این عزیزان میگوید و مینویسد، 
در حمله‌هایی که در تمام این دوران به سیمین بانوی بهبهانی‌ میکرد و او را " معلوم الحال " و "معروفه" معرفی مینمود و حتی از به کار بردن رکیکترین واژه‌ها به این بانوی آزاده و سیمین غزل ایران و خاندانش ابایی نداشت، کار را به جایی‌ رسانده بود که به گفته‌ی خود سیمین باعث گریه‌های پیوسته‌ی او و حتی آزار روحی و روانی وی میگشت... 
او امروز باید بر خاک این بانوی بزرگ به زانو افتد و با التماس از روح سیمین و از بازماندگانش طلب بخشش نماید... 
باید برای جبران اعمال زشتی که در طول این سالها به ویژه نسبت به این اختر آسمان هنر و آزادگی روا داشته، از این پس اشعار او و به ویژه اشعار انتقادی او را در بهترین صفحات خود به چاپ برساند و در زیر آنها این جمله را نیز بیافزاید: 
باشد که روی بزرگ او من (حسین شریعتمداری) و همکارانم را ببخشاید! که چنین بی‌ رحمانه و ناجوانمردانه سالها آزارش دادیم و پاداش روح بیدار و شجاع و راستگویش را با دشنام دادیم!... 
می‌دانم! نه سخت ایمان دارم که روح سیمین بزرگدل‌ این حقیران را پیش از رفتن به سفر ابدی بخشیده است!... و حال اینانند که باید با پوزش خواهی‌ خود این بخشش را به سرزمین روح و روان خود راه دهند! 
چرا که بخشش در پشت دروازه‌ی قلعه‌ی سیاه این اشخاص در انتظار ورود است!
البته چنانچه گفتم: اگر این حسین خان شرافت و وجدانی و شجاعت بیداری و پوزش خواهی‌ را در خود سراغ داشته باشد!
"راستی‌" همیشه از پس ابر تیره برون می‌‌آید، 
چرا که هیچ کم از خورشید ندارد!
مجید رحیمی ۲۰ آگوست ۲۰۱۴ مونیخ 

Saturday, August 16, 2014

روانش شاد باد...
پتر شول لاتور یکی‌ از معروفترین ژورنالیست‌های آلمان و اروپا که در بسیاری از جنگ‌ها در جهان در خط مقدم جبهه برای مردم آلمان خبر فراهم میکرد، امروز در گذشت. او از معدود خبرنگارانی بود که با هواپیمای خمینی از پاریس به تهران آمد.
در یک اینترویو که چند سال پیشتر با وی داشتم و آن نیز در کیهان لندن به چاپ رسید او گفت که به هنگام سوار شدن بر هواپیمای آیت الله خمینی در پاریس پاکتی رااو به من سپرد که تا تهران همراهم باشد و ادامه داد: 
این پاکت همان ولایت فقیه او بود که به صورت جزوه در آن قرار داشت! چرا که خمینی گمان میکرد در تهران دستگیر خواهد شد! پس با این کار می‌خواست این دست نوشته‌هایش نابود یا به دست ماموران دولت شاپور بختیار گرفتار نگردد... 
پتر شول لاتور در آلمان بسیار محبوب بود، 
روانش شاد باد...
مجید رحیمی ۱۶ آگوست ۲۰۱۴ مونیخ

Friday, August 15, 2014

داستان یک مرگ وحشتناک 
در جهنم بهشتی‌!
در سال ۱۹۹۶ یک خانواده‌ی چهار نفره‌ی آلمانی‌ یعنی‌ پدر و مادر همراه با دو کودک یازده و چهار ساله از شهر فرانکفورت که به عنوان توریست در آمریکا به سر می‌بردند، پس از باختن پولهای خود در کازینو‌های لاس وگاس سعی‌ بر آن میکنند تا راه را میانبر زده و با ون اجاره‌ای خود فاصله‌ی لاس وگاس تا لوس‌آنجلس را از طریق دره‌ی مرگ کوتاه کرده و بدین ترتیب بنزین کمتری مصرف نمایند تا پول کمی‌ که به همراه دارند را فقط برای مواد غذایی خارج کنند تا بتوانند خود را تا چهار روز آینده حفظ کرده که تا با رساندن خود به فرودگاه شهر لوس آنجلس به آلمان بازگردند.

آنها در آغاز راه در کلبه‌ای که از سوی مسئولان پارک ملی‌ برای افراد راه گم کرده تدارک دیده شده بود شب را گذرانده و صبح فردا با بجا گذاشتن یاداشتی در دفتر یادگاری مسافران متنی را مینویسند که این آخرین نوشته‌ی آنها میگردد، چراکه در کلبه به تکرار تاکید شده بود برای ادامه‌ی راه حتما میبایست از وسیله‌ی نقلیه‌ای مانند جیپ استفاده گردد و نیز تاکید شده بود که برای هر نفر به مقدار کافی‌ آب و نوشیدنی همراه داشته باشید زیرا راه بسیار دشوار و خطرناک است، پدر خانواده که گویا تمام این تاکیدات را به شوخی گرفته در آن جمله نوشته بود: ما این راه را میرویم و از گردنه نیز به سلامت گذر خواهیم کرد! و سپس همراه با همسر و پسر و دختر چهار ساله‌اش به را افتاده و کیلومتر به کیلومتر خانواده‌ی خود را توسط اتومبیل ون نامناسب برای این جاده به آغوش مرگ میکشاند...

تابش خورشید سوزان و گرمای بسیار زیادی که برای بسیاری از طایر اتومبیل‌ها حکم کوره را دارد همراه با تیزی سنگ‌های بسیاری که اتومبیل میبایست از روی آنها گذشته و راه را پشت سر بگذارد، نهایتان بعد از پیمودن سی‌ کیلومتر با پنچری چرخ عقب مواجه میگردد، پدر خانواده به راه ادامه میدهد اما طولی نمیکشد که چرخ دوم نیز پنچر میشود، اما آن هم نمیتواند مانع ادامه‌ی راه گردد، اما هنگامی که چرخ سوم پنچر گشت اتومبیل از رفتن بازماند، و سرنشینان آن مجبور گشتند پای پیاده به راه ادامه دهند، آنها اما به جای بازگشتن به طرف مبدأ و مکانی که آمده بودند، به طرف مقصد حرکت میکنند و با دست کم گرفتن خورشید و قدرت آن و عدم درک موقعیت مرگبار خود کوله پشتی‌‌های خود را از شیشه‌های شراب و آبجو‌یی که به همراه داشتند میسازند و به طرفی‌ به حرکت در می‌‌آیند که میعادگاه دیدارشان با مرگ میگردد.

آفتاب سوزان و به همراه نداشتن آب کافی‌ و نیز اطلاعات بسیار اندک آنان قدم به قدم آنها را به مرگ نزدیکتر میسازد تا آنان به این نقطه میرسند که اینجا آخر راه است...
شش ماه بعد رنجر آن منطقه که در گشت هفتگی خود با هلیکوپتر در پرواز بود اتومبیل ون این خانواده را میابد و با اطلاع دادن به اف بی‌ آی‌ مشخص میگردد که این ون بعد از آنکه بازگردانده نشده مفقود اعلان شده بوده است. با پیدا شدن ون شایعات بسیاری که در مورد آن خانواده در آلمان رواج داشت بیشتر شد ، چرا که مرد خانواده پیش از حرکت به طرف دره‌ی مرگ به همسر سابق خود و مادر پسر یازده ساله‌اش اطلاع داده بود که به پول احتیاج دارد و تقاضای ارسال پول کرده بود که با مخالفت همسر سابق خود روبرو میگردد و تن به این تصمیم خطرناک میدهد، اما پیشتر یعنی‌ که در آلمان بود بارها به دوستان خود گفته بود که می‌خواهد به یکی‌ از کشورهای امریکای جنوبی رفته و آنجا مزرعه‌ای خریده و زندگی‌ خود را آنجا ادامه دهد! و حال که ون آنها در بیابانها پیدا شده بود بسیاری گمان میکردند که آنها اکنون دتر یکی‌ از کشورهای امریکای جنوبی بسر میبرند! 

این شأیعه باعث میگردد که دیگر کسی‌ به صورت جدی دنبال آنها نگردد و در انتظار آن باشد که آنها خود خبری از خود بدهند! و این انتظار سالها به طول می‌‌انجامد! تا آنکه هجده سال بعد رنجر دیگری در گشت هفتگی خود کیف پول یک زن آلمانی‌ در بیابان‌های سوزان منطقه‌ی زیر حفاظت خود میابد و این کشف کیف پول او را بر آن میدارد تا به جستجوی بیشتری ادامه داده و به سرنوشت این خانواده آگاه گردد.
در آخرین لحظات زندگی‌ این خانواده، هنگامی که پدر و مادر با ننوشیدن و حفظ همان مقدار آب کمی‌ که به همراه داشتند برای نجات جان فرزندان خود از رفتن باز میمانند، باقیمانده‌ی آب را در کوله پشتی‌ آن دو کودک جای داده و آنها را به سویی روانه میسازند، با این امید که شاید دست کم آن دو کودک یازده و چهار ساله از چنگ مرگ رهایی یابند!
همین عمل باعث میشود تا بعد‌ها یعنی‌ بعد از هیجده سال که استخوان‌های پدر و مادر خانواده‌ پیدا میشوند، هرگز اثر یا نشانی از آن دو کودک به دست نیاید!
این داستان حقیقی‌ به زودی به فیلم درام تبدیل خواهد گشت!
مجید رحیمی ۲۷ جون ۲۰۱۴ دیتس  ولی 
(دره‌ی مرگ آریزونا)

Wednesday, August 13, 2014

پایان جنگ و آغاز دوستی!
ای که با نام دفاع از خود جنایت میکنی‌     
با زبان بمب از حقت حکایت میکنی‌       
عدّه‌ای دیوانه خو، آنسوی این مرز است و تو      
مرز این دیوانگی را تا به غایت میکنی‌!
       
میکشی بی‌ آنکه پرسی‌ کیست این قربانی‌ام؟       
جنگ من با کیست؟ من خود در کجا میهمانی‌ام؟     
کودکستان را چرا سازم چو قبرستان و خود؟       
غافل از این جنگ گردم که خود آنرا بانی‌ام؟

آری آری، بانی جنگ است این رفتار تو          
تا قیامت میکشاند جنگ را این کار تو       
دست خود از ماشه برمیدار تا خود بنگری   
دشمنت حتی بگردد با تعجب یار تو!!  
مجید رحیمی ۱۳ آگوست ۲۰۱۴ مونیخ 

باران می‌بارد!
باران ببار و بشوی از چهره‌ام، 
غبار غم این روزها را        
که درگیرم به کار زندگانی‌، 
ببار و پاک کن قدری هوا را             
اسیر اعتماد کاذب هستم، 
که در شش میرود همراه دم‌ها         
و آغشته کند بر خود وجودم، 
و من سر میدهم کذب صدا را          
نمیدانم من اینم یا که این من، 
که اینگونه اسیرم کرده بر خود           
توّهم را نموده واقعیت، 
ببار و پاک کن این بینوا را
ببار و از من این غم را بدر کن، 
که محتاجم به پاکی و صداقت          
نمیدانم چگونه کرده‌ام گم، 
به ناگه در قبیله‌‌ام صفا را. 
مجید رحیمی ۱۳ آگوست ۲۰۱۴ مونیخ

Monday, August 11, 2014

تاریخچه‌ی ترانه‌ی امنییه...
قدیمترها کلانتری را امنییه و پاسبان را عسس مینامیدند!
بیست و پنج سال پیشتر، همخانه‌ی من که سخت عاشق دختری بود که آن دختر دیگر نمیخواست با او باشد در حالتی‌ غمزده رو به من گفت: آیا همراه من به پاسگاه پلیس می‌‌آیی تا شهادت دهی‌ که من عاشق این دختر هستم و این دختر بر سر پیمان خود نایستاده است؟... 
و چون چهره‌ی مرا متعجب دید ادامه داد: 
آیا قانونی برای این کار هست؟ 
آیا دل‌ شکستن جرم دارد و مجرم به زندان محکوم میگردد؟... 
همین ماجرا‌ دلیل تولد این ترانه گشت و چند سال بعد هم آهنگی بر آن ساختم و به دست دوست استادم عارف ابراهیم پور برای تنظیم سپردم، این کار در سال ۲۰۰۷ در شهر کلن ضبط گردید و اکنون در سال ۲۰۱۴ تقدیم شما میگردد. 
مجید رحیمی "شاپور فرخزاد" مونیخ 

Sunday, August 10, 2014

ویگن، جهان و طوفان
دیدار از مزار سه اختر آسمان موسیقی سرزمینم، 
ستارگانی که هر یک در شهری از ایرانزمین پا به هستی‌ نهاده بودند، اما روزگار اینگونه خواست که در یک آرامگاه و در کنار هم آرامش ابدی خود را بیابند... 
روانشان شاد است چرا که ملتی را به شادی دعوت مینمودند، 
نامشان جاودان است چرا که همواره در قلب هم میهنان خود جای دارند و صدایشان طنین انداز خواهد بود... 



سقوط هواپیما در تهران!!
جان ایرانیان در چنگ هواپیماهای قراضه‌ی روسیه!
بیاییم یکبار برای همیشه از سوار شدن بر این هواپیماهای روسی پرنده به سوی جهنم خودداری کنیم!!
۳۸ کشته و ۱۰ نفر از مصدومان به بیمارستان‌های تهران منتقل شدند.
به نوشته سایت شرکت هواپیماسازی آنتونف، در حال حاضر دوازده فروند آنتونف-۱۴۰ در اوکراین، روسیه و ایران در دست ساخت هستند.
هواپیمای آنتونف ۱۴۰ (و مدل ایرانی آن ایران-۱۴۰) تا به حال پنج سانحه مهم داشته است که سه تای آن در ایران بوده است.
آیا هنوز هم باید به این پرنده‌های پروازنده به سوی جهنم اطمینان کنیم؟

آی‌ مسلمون‌ها که زبان این مردک از خدا بی‌ خبر رو بهتر می‌فهمید!... به ما کفّار هم بگید که حرف و حساب این دیوانه اصلا چی‌ هست؟ 
چی‌ می‌خواد؟ و به کجا می‌خواد برسه؟ 
شاید می‌خواد جمهوری اسلامی کمونیستی هیتلری راه بندازه!! خدا رو چه دیدی!.. 
از این جماعت ( ایدئولژی دار، هیچی‌ ندار ) همه چی‌ بر میاد!!

Saturday, August 9, 2014

این (بی‌ بی‌ سی‌) بیسواد!!
تازه مدرسه‌ی خبرنگاری هم تاسیس کرده و در آن تاکید دارد بر اینکه استفاده‌ی درست از زبان باید باشد!! 
به جای لوفت هانزا شرکت هوایی آلمان که هر کودک دبستانی هم میداند، 
مینویسد، لوفتانزا!! یعنی‌ چیزی که در کوچه و خیابان گفته میشود مانند اصغر که اصخر گفته میشود...
خدایا یه قرون سوادشون بده!!
که تا دست کم جلوی شاگردانشون سرشکسته نباشند...
البته این یک نمونه از صد‌ها که هزاران نمونه است!! و نمیتوان گفت اشتباه تایپی بوده است!! چون سابقه‌ دار هستند در بی‌ سوادی..
صیاد از راه رسید،
با روزنامه‌ای در دست، پیچیده از خشم
وای چه بی‌رحمانه میکوبد!
به راستی‌ گناه من چیست؟
طبیعت عجب بی‌ رحم است!!
مجید رحیمی ۹ آگوست ۲۰۱۴ مونیخ



Friday, August 8, 2014

مظفر الوندی دبیر مرجع ملی حقوق کودک
(زیر نظر وزارت دادگستری) درباره تجاوز ناظم یک مدرسه به چند دانش‌آموز:
"از نظر علمی نیز برخی اعتقاد دارند این کشش‌ها و گرایش‌ها به صورت دو طرفه در برخی مقاطع سنی وجود دارد. من هم معتقدم تمامی این موارد به زور نبوده و در برخی موارد این گرایش، دو طرفه بوده است."
کودک پنج شش ساله رو به ناظم و مسئول کودکستان: 
آقا آقا شما رو به خدا بیائید به ما تجاوز کنید ما هم گرایش به شما داریم.... نذارید بی‌ فیض از محضر شما خارج بشیم که بتونیم بعد‌ها به مدرسه‌ی فیضیه بریم!!
معلم رو به کودک: نه لازم نکرده! می‌خوای مثل مظفر الوندی بشی‌؟؟؟

Thursday, August 7, 2014

توجه فرمائید: 
از خبری که از دکتر الهی نازنین از آمریکا داشتم و ایشان از فرزند بانوی شعر ایرانزمین دریافت کردند سیمین بهبهانی‌ در میان ما هستند  اما در کما میباشند...آرزوی تندرستی روزافزون ایشان را دارم...
--------------------------------------------

آن هنگام که این زن نمونه"بانو سیمین بهبهانی" از بستر بیماری خارج شد،همه دورش حلقه زدند و میگفتند:خداوند طول عمرتان دهد،،،بانو در جواب چنین گفت:
که چه؟ که بمانم دویست سال؟
که به ظلم و تباهی نظر کنم!؟
که هی همه روزم به شب رسد!
که هی همه شب را سحر کنم؟
گمان نکنم زین بلای ژرف
سری به سلامت به در کنم!

ساعت چهار صبح است خواب به سرم نمی‌آید، برمیخیزم کمی‌ در خانه قدم میزنم و به سراغ کامپیوتر می‌‌آیم و با روشن کردن آن نخستین پست از خانم گوگوش در برابر چشمم ظاهر میشود: 
سیمین بهبهانی، بانوی شعر ایران درگذشت! 
آواری بر سرم فرود می‌‌آید و به یاد دکتر صدرالدین الهی می‌‌افتم که در آمریکا میهمانش بودم و افتخار زیارتش را داشتم و در مورد این بانوی بزرگ با او و همسرش عترت بانوی مهربان صحبت میکردیم و من گفتم چقدر دوست دارم این بانو‌ی بزرگ و آزاده را از نزدیک ببینم و دستش را ببوسم!
و اکنون که او دیگر نیست من اینجا در دل‌ شب در غربت خویش مرثیه برای دل‌ خود می‌خوانم: 
چگونه میتوانی، سیمین بهبهانی‌      
در تاریکی‌ و ظلمت، کنار ما نمانی؟      
شمعی که میفروزد حتی ز قطره‌ی خود         
شهر و دیار یکسو، روشن کند جهانی‌           
روشن نموده شعرت، جهان تاریک ما        
به دست تو قلم شد، درفش کاویانی       
ظلمت بیچاره از، هر واژه‌ی تو حیران        
به سنگ سر بکوبد، دیوانه‌ی روانی       
اما تو استخوانت، گشته ستون خانه      
سقفی به رنگ امید، آبی آسمانی         
رفتی‌ و پیش مائی، تا هست حرف میهن    
آغاز کرده‌ای تو،  در شعر خود جوانی      
برای نوباوگان، آموزگار نیکی‌      
به چشم اهل خرد، حافظه‌ی زمانی‌!! 
مجید رحیمی ۸ آگوست ۲۰۱۴ مونیخ




از خود سفری دوباره آغاز کنیم 
تا روح بلند عشق پرواز کنیم 
یک عمر اسیر غم دوران بودیم 
وقت است دل از بند زمان باز کنیم 
مجید رحیمی ۸ آگوست ۲۰۱۴ مونیخ

فریدون فرخزاد با مرگ خود تولدی دوباره یافت! 
اینبار اما هیچ کس نمیتواند او را بمیراند
امروز سالروز مرگ فیزیکی‌ اوست که بدست فرستادگان جمهوری اسلامی در پایتخت آن زمان کشور آلمان یعنی‌ شهر بن در ۲۲ سال پیشتر رخ داد... 
سوالی هنوز پیوسته پا برجاست که دولت آلمان موظف به پاسخ آن است: 
چرا هنوز قاتل فریدون معرفی‌ و دستگیر نشده است؟ 
یادی از فریدون فرخزاد در ماهنامه‌ی آشنا چاپ مونیخ که همراه با دوستانم آن را در این شهر به چاپ میرساندیم و در تمام اروپا پخش میکردیم!
۲۰۰۱ دسامبر

 
در محضر استادی بزرگ دکتر صدرالدین الهی
فقط همین دیدار با استاد ارجمند دکتر الهی به این سفر طولانی می‌‌ارزید که پانزده ساعت در هواپیما نشسته و به آن سوی آبها برم...

Wednesday, August 6, 2014

به راستی‌ این مرد کیست و چه میگفت؟ 
و چرا باید حتما و به هر قیمتی کشته میشد؟ 

در پروسه‌ی مرگ او دولتهای اروپایی و به ویژه دولت فرانسه چقدر نقش داشتند؟ و پاداش این نقش آنها چه بود؟ 
و با مرگ این مرد چه ضربه یا ضربه‌هایی‌ به ملت و آینده‌ی ایران وارد آمد؟
و در پایان چرا کمتر کسی‌ به دنبال پاسخ این سوالهاست؟...