Tuesday, December 31, 2013

دوستان! 
هم میهنان و هم سنگران عزیزم... 
سالی‌ که تا چند ساعت دیگر به پایان می‌رسد، سالی‌ بود پر از فراز و نشیب ، سالی‌ پر از شکست و گاهی هم پیروزی، سالی‌ همراه با خبرهای بسیار ناگوار که بیشتر آن از داخل میهن به گوش می‌رسیدند و بخش بزرگ آن هم در رابطه با اعدامهای انسان‌هایی‌ بود که به هر دلیلی‌ از ادامه ی زندگی‌ محروم میشدند!... 
عمل زشتی که دیگر حتی شخص اعدام شده نمیتواند با مدارک بیشتر بی‌ گناهی یا به حق بودن خود را به اثبات برساند!... 
سال ۲۰۱۳ اینگونه به پایان رسید... 
اما این تمام حقیقت نیست ... 
چرا که باید به این بخش از آن هم توجه کنیم که ما اینجاییم! 
یعنی‌ با تمام این فراز و نشیب‌ها ما هنوز از پای نیفتاده و بیش از پیش به راهی‌ که میرویم ایمان داریم و ایمان داریم که این راه به خورشید خواهد رسید و علاوه بر رهایی انسانهای در بند امروز میهن، انسانهایی که در راه هستند را هم به آن حد از ارزش خواهد رسانید که آنها بتوانند در آزادی پا به هستی‌ بگذارند و از ارزش‌های آزادی بشر و کرامت انسانی‌ دفاع کرده و نهایت در آزادی جهان را ترک نمایند!
من به نوبه ی خود کوچکترین شکی ندارم که صبح روشن در پایان این راه است... به خورشید و به توانایی و حقانیت نور شک نکنیم و در سال جدید با تمام توان این راه را ادامه دهیم و برای آن از همه چیز خود، حتی زندگی‌ بگذریم و بدانیم که انسان بی‌ آزادی و بی‌ قدردانی‌ از آزادی هیچ ارزشی ندارد! 
بخواهیم انسانهایی بیش از این ارزشمند باشیم! یعنی‌ آزاد و آزاده تر باشیم! 
کوچک چنین انسانهایی هستم که به خود و آزادی ارزش مینهند!  
مجید رحیمی ساعات پایانی سال ۲۰۱۳ مونیخ 
عشّاق بی‌ توقع، شاهان جهانند!! 
دوستان! 
تا چند ساعت دیگه سال کهنه لباس یک سال گذشته رو از یک جای جهان شروع میکنه از تن به در آوردن. 
اینجوری که هر ساله شاهد بودیم از سیدنی پایتخت استرالیا این ماجرا‌ شروع میشه و ما وارد سال جدید میشیم...
اگر تا الان چمدون‌هاتون رو نبستیم، این آخرین فرصت هست که حتی برای چند دقیقه با خودمون خلوت کنیم و ببینیم چه چیزهایی رو می‌خواهیم همراهمون به سال جدید ببریم و چه چیزهایی رو می‌خواهیم که در سال کهنه باقی‌ بذاریم! 
فراموش نکنیم که این جاده‌ یک طرفه هست و این قطار به عقب برنمی‌گرده! همونجوری که شهر پارسال رو نتونستیم امسال دوباره ببینیم، شهر امسال رو هم دیگه سال دیگه نخواهیم دید! این پرونده بسته و به بایگانی یادها تحویل داده میشه!

اما شوربختانه بعضی‌ وقت‌ها شاهد هستیم که بعضی‌ چیز‌ها که اکثرا هم مورد دلخواه ما نیستند با سرعتی باورنکردنی از درون سال کهنه یا حتی سالهای پیشتر در سال جدید از ما سبقت میگیرند ... و ما با تمام سرعتی که فکر می‌کنیم بسیار هم سرعت بالائی هست با تعجب شاهد این سبقت هستیم! 
تا حالا از خودمون پرسیدیم که چرا چنین مواردی در زندگی‌ پیش می‌‌آد؟.... 
این چند دقیقه اندیشه رو درست برای همین عنوان کردم ... 

البته در این میان تئوری نسبیت اینشتین رو هم دخالت بدیم و فرض بگیریم که با هواپیمایی در حال عبور از داخل ابرها هستیم که ناگهان میبینیم ابرها به جای اینکه به طرف عقب در حرکت باشند به طرف جلو میرن!  
چه احساسی‌ خواهیم داشت؟ 
دقیقا همین که  حس می‌کنیم هواپیما داره به طرف عقب پرواز میکنه!... 
این درست همون سبقت گرفتن موارد کهنه‌ای هستند که در حقیقت از آن گذشته هستند... اما !!
   ********************* 
سال نو میلادی رو برای تک‌ تک‌ شما عزیزان به زیبایی و غرق در اندیشه‌های نیک‌، همراه با تندرستی و مهر آرزو دارم... 
فراموش نکنیم که دوست داشتن قدرت هست و نیرومند‌ترین انسانها کسانی‌ هستند که عاشق باشند، 
عشّاق بی‌ توقع، شاهان جهانند!! 
مجید رحیمی ۳۱ دسامبر ۲۰۱۳ مونیخ  
به همین مناسبت این آهنگ رو تقدیم شما عزیزان می‌کنم

Monday, December 30, 2013

ایرج قادری و ویگن در حال مچ انداختن!

Sunday, December 29, 2013

  بابک زنجانی هم دستگیر شد!!!
این نظام صد البته مقدس از این شهرام جزایری‌ها بسیار داره.... هر چند وقت یک بار اینها میان و دستگیر میشوند و نسل بعدیشون باز سبز میشن ... نگران نباشید..... چرخ گردون انقلاب از این بازیچه‌ها بسیار دارد... متدشون هم تکراری‌ و نخ نما شده ولی‌ اینها نه خسته میشن و نه خجالت میکشند... روحانی و احمدی نژاد و خاتمی و حسن و حسین هم با هم هیچ فرقی‌ ندارند...
حالا آیا چاپ الله اکبر‌های جمهوری اسلامی بر روی پوستر کنسرت ابی در آنتالیا خواسته ی رضا ضراب بوده است؟
رابطه ی ابی حامدی (خواننده) با دو مولتی‌ میلیاردر ایرانی‌ یعنی‌ بابک زنجانی و رضا ضراب (که اکنون این دومی به جرم پولشویی و دست داشتن با جمهوری اسلامی در دور زدن تحریم ها در ترکیه دستگیر شده است) چگونه و تا کجاست؟ 
کاش ابی برای مصاحبه‌هایش شرط و شورط نگذارد و مستقیم و بی‌ پروا بی‌ هیچ تابو یا خط قرمزی به سؤال‌های میزبان یا مجری برنامه پاسخ دهد و جلوی این شایعات را بگیرد! 
فراموش نکنیم که این کار علاوه بر اینکه وظیفه ی ابی یا هر هنرمند دیگری است، برای خود او هم بسیار مفید است!



Saturday, December 28, 2013

هم خوانی مجید رحیمی با هادی خرسندی
ای آنانی‌ که هنوز در خوابید!
قیصر امین پور بزرگ‌ترین شاعر طرفدار این انقلاب که سخت از این انقلاب و نظام سرخورده شده بود اینگونه فریاد خود را بر سر سران این نظام و راه به خطا رفته بلند میساخت و میگفت: 
ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر
این تویی در آن طرف، پشت میله‌ها رها
این منم در این طرف، پشت میله‌ها اسیر
دست خسته مرا، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته‌ام از این کویر...

یا در باره ی جنگ و دشمن تراشی‌های این نظام جنگ دوست میگوید:
"شهیدی که بر خاک می‌خفت
سرانگشت در خون خود می‌زد و می‌نوشت
به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ
که بر جنگ"
قیصر امین پور نه تنها در شب‌های شعر سالانه آیت‌الله خامنه‌ای شرکت نمی‌کرد، که حتی یک بار در همان شب دیدار شاعران دولتی با آیت‌الله خامنه‌ای، به پای سخنرانی محمد خاتمی در موزه قرآن رفت!
او که گوئی با دیدن این همه درد در اجتماع و شناختن بانی‌ آن به خود آمده بود سرود:
شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید!
و یا
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
                         ---------------------
                             -------------
‌ای کسانی‌ که نمیخواهید بدانید‌ که سپیده دمیده است و همه بیدار شده اند به غیر از شما! سعی‌ در بیداری خود کنید که تا با این سیل بیدار به فنا نروید!
مجید رحیمی ۲۸ دسامبر ۲۰۱۳ مونیخ

واقعا دولت تدبیر و امید با بی‌ تدبیری نظام و ناامیدی ملت چه خواهد کرد؟
میدانیم که دولت تدبیر و امید ماههاست که کار خود را آغاز کرده و قدم‌هایی‌ هم در راستای بهبود وضعیت ملت در بند ایران و روابط خارجی‌ این کشور برداشته است، اما این قدم‌ها آنقدر ناچیز است که بیشتر به آب در هاونگ کوفتن میماند.
این سخن بدان جهت گفته میشود که در طول این سی‌ و پنج سال گذشته به شواهد کارهای انجام شده در این نظام ثابت گردیده که چنین فرصت‌هایی‌ در این نظام تعبیه نشده است، درست مانند قطاری که سازندگان آن سعی‌ بر آن دارند تا به شکل یک هواپیما دیده شود! اما آیا با تمام ظاهر زیبا و هواپیما گونه ی این قطار، میتوانیم از آن توقع پرواز داشته باشیم؟
حال فرض کنیم که این قطار به یک هواپیما بدل شده است، آیا نباید موتور آن را هم به موتور هواپیما بدل سازیم؟ 
موتور جمهوری اسلامی اکنون چه کسی‌ است؟ آیا به جز رهبر این نظام کس دیگری میتواند حکم حکومتی صادر نماید و مجلس را از وظایف خود بازدارد؟ 
اکنون دوباره فرض بگیریم که موتور این قطار نیز با موتور یک هواپیما تعویض شده است! 
حال باید از خود بپرسیم چه کسی‌ میتواند این هواپیما را به پرواز در آورد؟  
چه کسی‌ خلبان است؟ 
در نظامی که تواناترینشان میتواند یک لوکوموتیو را به سختی براند، چگونه خواهد توانست یک هواپیما را به پرواز در آورده و مهمتر از آن به سلامتی‌ آن را در مقصد بر زمین بنشاند؟!... 
آیا شما گمان دارید چنین تواناییهایی در این نظام موجود دارد؟ 
سؤال آخر من این است که: 
اگر قرار باشد و اگر بتوانیم چنین کارهایی برای به راه درست آوردن این نظام انجام دهیم، بهتر نیست که با نیمی از این نیرو و زمان و انرژی، و با کنار زدن این نظام، نظامی مورد دلخواه ملت بنا سازیم؟ 
نظامی که از قدم نخست در آن هم آزادی و هم دموکراسی و حاکمیت قانون تعبیه شده باشد و هم ولایت فقیهی هم آن بالا نباشد که بتواند حکم حکومتی صادر نماید!؟؟  
آیا یک خانه ی کلنگی قدیمی‌ را دوباره و دوباره ترمیم کردن بهتر است؟ یا آنکه از زمین آن برای ساختمانی مدرن و مستحکم و امروزی و دلخواه استفاده کردن؟

پاسخ آن را به تک‌ تک‌ شما اندیشمندان روشن بین وامیگزارم! 
مجید رحیمی ۲۸ دسامبر ۲۰۱۳ مونیخ 

Friday, December 27, 2013

این هم حضرت بابک زنجانی
مرد همه فن حریف در نظام البته مقدس جمهوری اسلامی حاکم بر ایران 
و بهشت خلافکاران در سرزمین ما!


گناه از کیست؟
ز دوران پرسشی دارم که اکنون    
چه کس باید ببخشد دیگری را؟    
چه کس باید نمایان سازد آن را؟     
ز این پستی و از آن برتری را! 

یکی‌ از دیگری حق می‌ستاند        
به زور خنجر و دشنام و نفرین         
ولی‌ آن دیگری بی‌ استقامت     
توکل می‌کند بر خالق و دین 
   
نمی‌خواهد بداند که خدا هم    
اسیر ظلم ظالم گشته اکنون      
اسیر آنکه خود را حق بنامد        
اسیر هر که باشد تشنه ی خون  
       
ز مظلومان ولی‌ دارم گلایه      
که میدان میدهد بر دست ظالم         
و آنگه میسپارد خود به خالق       
که ایزد هم تواناست و هم عالم!
         
کسی‌ که اینچنین از خود براند         
تمام حس مسئولیت خود     
همان بهتر که خود را مرغ داند     
که گاهی‌ می‌کند ناله و قدقد!

اگر مرغی ز قصابی رهیده    
به لطف قدقدش، هم تو توانی       
بدر جان را بری از تیغ جلاد 
دهی‌ حرمت به روح زندگانی‌!!     
مجید رحیمی ۲۷ دسامبر ۲۰۱۳ مونیخ 

Thursday, December 26, 2013

اسم این مار
 " خرمار " هست... 
چون اینقدر خر تشریف داره که نمیفهمه خودش رو داره میخوره!!
 حتما با خودش فکر میکنه عجب خوشمزه ست لامذهب!

بخشی از آهنگ 
" خوش به حال خود عشق " 
 از کارهای جدیدم که اکنون در حال ضبط نهایی‌ است
امیدوارم این تحفه ناقابل رو به عنوان عیدی کریسمس از من بپذیرید و امیدوارم مورد پسند واقع بشه...
یاران! 
برای برون رفت از این وضعیت فلاکت بار فعلی‌ میهن هیچ راهی‌ نداریم بجز نابودی جمهوری اسلامی! 
اعلان یک عفو ملی‌ جدی از سوی تمامی‌ احزاب و شخصیت‌های سیاسی به تمام کسانی‌ که در این نظام همکاری کرده و یا در ساختمان این نظام بکار گرفته شده‌اند کمک بسیاری به روند ریزش نظام خواهد کرد!.. 
" البته به جز کسانی‌ که مردم را شکنجه داده و یا به قتل رسانده اند که باید به محاکمه کشیده شوند" بقیه همه بخشیده خواهند گردید، 
باید نابودی جمهوری اسلامی را برای طرفداران این نظام روشن سازیم که چرا این کار انسانی‌ و خدایی است! بی‌ هیچ کینه و حس انتقام جویی همه باید دست به دست هم دهیم و میهن خود را از رفتن به قهقرای مطلق نجات دهیم! 
حتی اگر برای اینکار جانمان را هم که فدا سازیم باز ارزش رفتن این راه را دارد! بی‌ هیچ ادعایی من حاضرم جان حقیرم را در این راه فدا سازم، آنچنان که با کمال میل بهترین سالهای عمر خود را در این راه قرار داده‌ام و به آن افتخار می‌کنم!
۲۶ دسامبر ۲۰۱۳ مونیخ 
بزرگترین هدفم نابودی توست    
نابودی نظام جهل و جنونت!


Wednesday, December 25, 2013

ارزش یک زندان نه به امنیت و استقامت و محکمی دیوار‌های آن که به جایگاه و مرتبه ی زندانی آن است!! 
بسیارند آزادگانی که در زندانند و زندانیانی که آزادند!...
مجید رحیمی ۲۵ دسامبر ۲۰۱۳ مونیخ

فیسبوک در ایران 

کاری از مانا نیستانی

دلم خواهد بخندم از ته دل‌!!
نمی‌گویم که لعنت بر کسی‌ باد    
به غیر از بر حماقت، بر جهالت    
که گاهی می‌کند از آدمیان    
به ضدّ دیگران هم شکل آلت         
ولی‌ دارم تعجب که چگونه     
غرور و افتخار مینشانند     
چو تاجی‌ بر سر این کرده ی خود      
تمام گمرهان جای خجالت          
اگر روزی رسد که آدمی‌ را       
توان با دکمه‌ای آگه نمودش         
خجل گردد به حد مردن از خود         
اگر بیند ز خود اینگونه حالت       
جهان را صحنه ی بازی ببینم     
که هر کس این گمان را کرده باور        
تمام کرده‌هایش سرنوشتیست!    
که بر او داده ایزد این رسالت!          
دلم خواهد بخندم از ته دل‌     
به این بازی و این اندیشه و راه       
ولی‌ ترسم که این خنده به نامم     
شود از دید آقایان رذالت!    
مجید رحیمی ۲۵ دسامبر ۲۰۱۳ مونیخ  

Tuesday, December 24, 2013

گفتگوی زینا تهرانی‌ با مجید رحیمی

مسیح یا نجات دهنده در راه است!

بایسته است تا گفته شود که این اصطلاح از سوی یهودیان نجات یافته از بابل پانصد سال پیش از تولد مسیح به کورش بزرگ لقب داده شد و بارها هم در تورات یا کتاب عهد عتیق آمده است... 
در هر صورت این مسیح یا جیزس می‌‌آید! 
هر سال می‌‌آید و اکنون این تکرار آمدن به ۲۰۱۴ بار رسیده است... 
یک قسمت از این ماجرا‌ مرا سخت شیفته ی خود نموده است که او یعنی‌ مسیح هرگز نگفت: بکش!... 
که همیشه از زندگی‌ و مهر و آزادی و عشق گفت! 
آیا بجز زرتشت و بودا در طول تاریخ کس دیگری را اینچنین سراغ دارید؟  
اینها اندیشمندان راستین بشریت بودند و نه آن کسانی‌ که فرمان و فتوا به قتل دیگران دادند با هر بهانه و دلیل و برهانی که همه از نگاه خدا یعنی‌ خالق هستی‌ باطل است!... 
تولد کسی‌ که به زندگی‌ و زندگان عشق میورزید را شادباش میگویم.... 
به همه ی آن کسانی‌ که باورش دارند... چرا که با باور چنین اندیشه‌ای خواه ناخواه مسیحی‌ میشویم... 
اما نه الزاماً دین مسیح را پذیرا شویم که زیباییهای اندیشه و سخن و کردار او و یا زرتشت یا بودا را باید پذیرا گشت تا به انسانیت توان نزدیکتر شدن را یافت! 
مجید رحیمی ۲۴ دسامبر ۲۰۱۳ مونیخ 
انتقال پایتخت و جارو کردن مشکلات به زیر فرش!
سالها پیشتر وقتی‌ که استاد آلمانی‌‌ام از من خواست تا میهنم را در یک جمله تعریف کنم، گفتم: کشور من سرزمین دیوارهای نیمه است!...
لبخندی زد و به سرعت از کنارم گذشت تا همین سؤال را از دانشجوی دیگری بنماید و این سؤال را با چند نفر دیگر در میان نهاد تا آنکه مجددا به سوی من بازگشت و علت این توضیح را جویا شد که چرا من به سرزمین و زادگاه خود که او هم می‌دانست بسیار دوستش میدارم چنین صفتی میدهم؟
برخاستم تا پاسخ او را بدهم که صحبت مرا قطع کرد و از من خواست تا به نزد او رفته و به عنوان "رفرات" تک نفره این جمله را توضیح دهم!
این درخواست استاد مرا کمی‌ متشنج نمود چرا که اصلا آمادگی‌ چنین سخنرانی‌ را نداشتم! اما حرفی‌ بود که زده شده بود و حال باید برای دفاع از باور خود توضیحاتی‌ را تقدیم کلاس و استاد مینمودم.
پشت به تخته سیاه متحرک کلاس بزرگ ایستاده و در روبرو دانشجویان نشسته و آماده ی شنیدن توضیحات را میبینم با سکوتی که بر کلاس حاکم گردیده.
سخن را اینگونه آغازیدم که تاریخ همواره در حال پالایش است و ما نمیتوانیم آنچه را که میگوئیم صد در صد بدانیم اما آنچه که تا امروز از داده‌های تاریخی‌ در دست داریم همین است و تا اینجائی که میدانیم میتوانیم قضاوت نماییم!
این قضاوت میتواند در دوره‌های دیگر تغییر کند!
چرا که داده‌ها تغییر میکنند! و ادامه دادم: به گمانم سرزمین زادگاه من کشوری که به شهادت تاریخ کسی‌ آمد تا خانه‌ای را بنا بسازد، هنوز در حال ساخت دیوارهای آن بود که کس دیگری از راه رسید و نفر نخست را به قتل رسانید یا وی را فراری داد و خود به جای او نشست!! با نیتی پاک و حماقتی بزرگ در سر!... 
پس به جای آنکه آن دیوارهای نیمه را به خانه‌ای با سقف برای مردم تبدیل سازد! دست به ایجاد بنایی جدید زد و در کنار آن دیوارهای خانه ی خود را بنا نمود! 
او هم در میانه ی راه بود که شخص سوم از راه رسید و باز همان قصه ادامه یافت... تا آنکه صدها سال بعد هنگامی که از بالای کوهی که در آن نزدیکی‌ بود به دشت نگاه میکردی می‌دیدی که دشتی سرتاسر پوشیده از دیوارهای نیمه نیمه در برابر ما قرار دارد! 
نام این دشت ایران است!
در همین حین دانشجویی برخاست و پرسید که آیا کس یا کسانی‌ قصد آن نکردند که از آن دشت رفته و در جای دیگری خانه‌ای بنا سازند؟
گفتم: پاسخت را با این داستان کوتاه میدهم و ادامه دادم: 
در یک روستایی کدخدای ده نیمه شب بی‌ آنکه به کسی‌ اطلاع بدهد قصد فرار از ده را مینمایم، 
اما پیش از خارج شدن از ده متوجه میشود که فانوس خانه ی بهترین دوستش که انسان دانائی هم بود روشن است، 
پس با خود اندیشید بهتر است دست کم از این دوست خوبم خداحافظی نمایم، آهسته به شیشه ی پنجره ی خانه دوستش کوفت و او را متوجه ی خود ساخت، با خارج شدن دوستش از منزل که بسیار هم از دیدن ناوقت کدخدا متعجب شده بود! کدخدا آهسته به او گفت: 
دوست خوبم از اینکه بی‌ وقت مزاحمت میشوم پوزش می‌خواهم و ادامه داد:
 راستش من در حال فرار از این ده هستم! 
دوستش با تعجب علت این کار را جویا شد. 
کدخدا با شرمندگی ادامه داد: 
امشب سر شب در جلسه ی شورای ده بودیم که اتفاق ناگواری برای من رخ داد و مرا تا ابد شرمنده نمود و من دیگر توان دیدن روی کسان را ندارم! 
و به اصرار دوستش راز آن اتفاق شرمسار را گفت که: 
بادی با صدای بلند در مجلس از او خارج شده بود!... 
دوستش لبخندی زد ...  کدخدا کمی‌ بر افروخته علت این لبخند یا از نگاه او پوزخند را جویا شد! 
دوست دانا به کدخدا گفت: 
حال که میروی بسیار خوش است و باید هم با چنین شرمساری از اینجا بروی!
 اما پیش از رفتن این سؤال مرا پاسخ گو که آیا به همراه خود " نشیمنگاه " مبارک را هم میبری؟.. 
کدخدا همانگونه که با نگاه شرمسار و پرسشگر نگاه میکرد شنید که دوست دانایش ادامه داد:
نه عیب در نشیمنگاه تو است و نه در خارج شدن باد از آن! 
بلکه در کنترل تو و رفتار توست که باید از را تغییر دهی‌ و نه محل را !!
با این گفتار حضّار دست زدند و استاد این توضیح مرا به عنوان رفرات تک نفره پذیرفت و نمره ی یک که بهترین نمره است را به من داد!
سالها از این ماجرا‌ گذشت که روزی همان استاد را در خیابان دیدم، 
بعد از احوال پرسی‌ استاد سابق من با اشتیاق گفت: 
که به تهران رفته و جای جای ایران را دیده است و پس از تعریف و تمجید از مهربانی مردم و فرهنگ زیبا و جذاب این سرزمین و زیباییهای آن، آهسته گفت:
 جمله ات همواره در ذهن من است! 
پرسیدم کدامیک؟ 
گفت یکی‌ "کشور دیوارهای نیمه" و دومی "ماجرای نشیمنگاه کدخدا"!...
-----------------
 و امروز که خبر تصویب قانون تغییر پایتخت از تهران را شنیدم به یاد آن روزگار افتادم....
و حال از این مردان الله میپرسم که آیا قرار است نشیمنگاه خود را هم به پایتخت جدید ببرید؟... 
اینجا نشمنگاه همان افکار و نوع جهان بینی‌ و باورهای حکومتی است که گمان میکنند با جابجا شدن و مشکلات را زیر فرش جارو زدن دیگر مشکلات حل گشته و اینها از شر آن راحت خواهند گشت!  
زهی خیال باطل!   
و گر نه تا کی‌ قرار است مدام پایتخت تغییر دهید؟   
چند قرن است که پاریس پایتخت است؟ 
یا نه اصلا قاهره یا رم یا واشنگتن!! 
حل مشکل در تغییر پایتخت نیست که عیب در نادانی‌ شماست و در ندانم کاری اسلامیتان! 
شما خود عیب هستید که به جان این سرزمین افتاده اید!!
به یاد دارم زمانی‌ در ایران شعار میدادیم: 
خمینی بت شکن! بت شده‌ای خود شکن!.... 
مجید رحیمی ۲۴ دسامبر ۲۰۱۳ مونیخ  

Sunday, December 22, 2013

روز همگی‌ شما دوستان عزیزم رو با این آهنگ شاد، لبریز از شادی آرزو دارم...
فراموش نکنیم که لبخند یعنی‌ دشمن غم و افسردگی! 
پس در هیچ حالی‌ از لبخند غافل نشیم تا تنها در دستان غم و مشکلات گرفتار نیاییم!...
لبخند زدن یعنی‌ یک نفس عمیق کشیدن برای برطرف کردن مشکلات! 
پس از این نفس دور نباشیم! 
 دوست دارتون مجید رحیمی

Saturday, December 21, 2013


یلدا!! 
این شب میلاد میترا خدای مهر و روشنی را برای همه ی کسانی‌ که به دوست داشتن و دوستی باور دارند شاد می‌خواهم... 
شاید بایسته باشد تا یادآور شوم که: 
همین زادروز میترا نزدیک به سیصد سال بعد از میلاد مسیح به زادروز مسیح معرفی شد...
تا پیش از آن در ایران بزرگ و رم و حتی اروپای مرکزی در چنین روزی به نیایش میترا می‌پرداختند!.... 
امروز اما هنوز بیشوف‌های رم کپی‌هایی‌ که به نشانه ی دست خدا بر سر میگذارند را میترا می‌‌نامند! 
بلندترین شب زمستونه   
عاشق تا صبح ترانه میخونه    
شب سیاه و سرد و بارونه    
روی ذغال سیاهیش میمونه    
وقتی‌ که عاشق با عشق باشه   
ترسی‌ نداره از این شب تار    
سردی و وحشت معنی‌ نداره  
وقتی‌ که خورشید باشه تو افکار .... 
یلدا تان به روشنی باد...
این را هم بگویم که این انار آنقدر خوشمزه بود که به دانه کردنش می‌‌ارزید!

!رفتم بهار خریدم

دیدم زمستون نمیره رفتم بهار خریدم 
دو تا بنفشه یه بغل یاد نگار خریدم 
دیدم قناری ندارن، به یاد اون گذشته 
منم چشام رو بستم و یه چند تا سار خریدم
چون عکس یار نداشتم، حتی عکس دیارم
تا دیدم عکس دریا رو، دریاکنار خریدم 
رفتم به سوی خونه، وطن توی پلاستیک
تو راه انار ساوه ، دیدم انار خریدم 
رنگ انار به من گفت: میهن تو خاک و خونه
حالم گرفت و انگار که زهر مار خریدم
رفتم تو خلوت دل، خیره شدم به سنبل
انگار به جای لاله چوبه ی دار خریدم 
همیشه دلخوش بودم به جای اصل بدل هست
میهمن رو دادم و یه کوله بار خریدم
راهی دنیا شدم واسه نجات خونه
تو جنگ با زمستون عکس بهار خریدم
اونجا دارن میمیرن جوونا روی آسفالت
واسه فرار از غم من اینجا تار خریدم
شاعر میگه سواران همه گریزان شدند
از کاچوق و پلاستیک دو تا سوار خریدم 
خیال کردم اینجوری رفتم به جنگ دشمن
خیال کردم چه جالب چاره ی کار خریدم !! 
مجید رحیمی ۱۰ مارچ ۲۰۰۹ مونیخ  

ساحل کجاست؟
از آن سوی مرزهای بی‌ خبری 
کشیده‌ای مرا به صحنه ی فریاد 
و من با صدای بلند نام خود را می‌خوانم 
تا باور کنم هستی‌ام را 
تا بدانم که این بودنم 
دلیل تغییر میتواند باشد 
تا که بودن را دوست بدارم 
و برایش بجنگم 
گمان دارم تا پیش از حضور تو 
من همچون رودی بودم 
جاری، 
خلاف جهت خود! 
و شناگری ساکن! 
در میانه ی اقیانوس زندگی‌ 
و اکنون حس می‌کنم زندگی‌ را در تغییر، 
در حرکت، 
در خود را فریاد زدن 
و همگام با خود شنا کردن 
و نهراسیدن از دیدن خط پایان 
گاهی‌ پایان چه زیبا میشود! 
راستی‌! این نزدیکیها ساحل کجاست؟ 
مجید رحیمی ۲۱ دسامبر ۲۰۱۳ مونیخ 

Friday, December 20, 2013

میلیسا !!
 آیا براستی او دختر شاه پریون است؟ 
اگر نیست پس چگونه این توانایی شگفت انگیز تا این حد در اوست؟ 
به کلیپ زیر توجه کنید....


سفر دریایی‌!!
کاری متفاوت با آهنگی از ناصر چشم آذر و
 شعر و صدای مجید رحیمی
روی کشتی‌ 
توی دریا 
تو سفر بودم که دیدم   
یه نفر نشون میداد با انگشت چند تا پری رو     
روی تخته سنگ تو دریا پریا کنار هم     
تماشا میکردن کشتی‌ مسافر بری رو   
میون چند تا پری  دختر شاه پریون  
با یه لبخند پر از عشق دستش رو تکون میداد
یه دفعه با هم دیگه شنا میکردن توی آب   
موهای بلندشون رو میدادن به دست باد 
        
دلمو دختر شاه پریون ازم ربود      
عاشق و اسیر شدم  من توی این سفر چه زود    
مثه یه رویای شیرین که میشه تو خواب دیدش  
واسه من رویا نبود یه قصه ی واقعی بود    
روز و شب تنها رو عرشه با دلی‌ پر از امید   
مینشستم و میخوندم که باید پری رو دید   
با دلی پر از بهونه برای عاشق شدن   
چطوری میشه اونو ندید و به مقصد رسید؟          

تا یه روز تنگ غروب دیدم یکی‌ صدا میزد    
چرخیدم تو دریا دیدمش منو نگاه میکرد    
پریدم تو آب مثه دیونه‌ها تا دیدمش   
اونو تو آغوش گرفتم و فقط بوسیدمش       

از پری خواستم که با من روی خشکیها بیاد    
دل‌ به دریا بزنه آره بگه با من بیاد    
دختر شاه پریون با چشای گریونش   
گفت برو  تا عشقمون زنده بمونه توی یاد           
عشق دریایی من از خاطرم دور نمیشه    
باز میخوام سفر کنم اما واسم جور نمیشه    
اما دل‌  
اما دل‌ میگه که فرقی‌ نداره هر جا باشم 
من به اون فکر می‌کنم عشقش که کم نور نمیشه     

مثه  یه رویای شیرین که میشه تو خواب دیدش    
واسه من رویا نبود یه قصه ی واقعی بود     
واسه من رویا نبود یه قصه ی واقعی بود   
یه قصه ی واقعی بود ..... 
پس با هم به دیدار تاریخ کهن سرزمینمان برویم!!

شگفت انگیز ترین کشف تاریخ آیین زرتشت در ترکیه! (شهر زیر زمینی ایران باستان : مقصد توریستی جدید ترکیه) 

کاپادوکیه Kapadoukia یا نام قدیمی و پارسی این سرزمین کاپادوسیه Cappadocia به معنای سرزمین اسبهای زیبا ,بخش باستانی و پهناوری است که امروز در ترکیه مرکزی قرار گرفته و به دلیل ارزش های تاریخی و باستانی ,توریستی ترین بخش استان نوشهیر؛ ترکیه کنونی را در بر می گیرد. 


بازمانده های آتشفشان ونزدیکی آن با سواحل جنوبی دریای سیاه منظره عجیب و شگفت آوری به وجود آورده ,این محوطۀ باستانی از سال 1985 از طرف یونسکو جزو میراث فرهنگی جهان شناخته و ثبت شده است.


هر چند اینجا انگورها و شرابهایش از زمان باستان , شهرت داشته است

امّا شگفت آورترین بخش سرزمین کاپادوکیه یا کاپادوسیه ,شهری است زیر زمینی با نام درینکویو derinkuy که یکی از شگفت انگیزترین کشف تاریخ آیین زرتشت ,ایران باستان و پیروان اهورا مزدا در آنجا قرار دارد. درینکو به معنی چاه عمیق ,شهری است زیرزمینی و اعجاب آور ,که براثر یک رویداد ساده کشف شد. 
درسال 1963 کارگرانی که برای ایجاد ساختمانی ؛ به کندن زمین مشغول بودند,ناگهان با چاه یا تونل ژرفی درون زمین روبرو شدند.
پژوهشهای بعدی ؛ کشف یک شهر زیرزمینی از دوران کهن را خبر داد؛ 
با آثار و نشانه هایی از آیین زرتشت,کهن ترین دین جهان ,با نمادهایی از فروهر و اسب های پارسی است
شهری در ژرفای 85متری زمین در هشت طبقه با گنجایش زندگی برای 20 تا 30هزار مرد وزن کودک و گاو وگوسفندواصطبل اسب.
همچنین محلی برای ذخیره غذا و شراب , و درست کردن شراب و روغن و وجود نیایشگاه هایی برای مراسم دینی. 
دراین شهر زیرزمینی که توسط ایرانیان باستان (پیروان دین زرتشتی) ساخته شده, طبقۀ نخست ,ویژه نگهداری حیواناتی چون گاوو گوسفندواسب بوده و پله های تودرتو و پرشماردر هر طبقه اتاقهایی با آشپزخانه ومحل بزرگی برای نگاهداری شراب و نیز مواد غذایی . 
نکته قابل توجه تعداد تونلها وهواکش هاست که به بیرون راه دارند و به گونه ای ساخته شده اند که در اعماق این شهرزیرزمینی هوا جریان دارد و هیچگاه کمبود اکسیژن احساس نمی شود
درچهارمین طبقه این شهرزیرزمینی ؛ سنگهای سنگین و بزرگی با اندازه های سنگ آسیاب وجود دارند,که به گفته پژوهشگران ,در صورت حمله و نفوذ دشمن ,با این سنگها از پایین راه های ورودی را می بستند,تا از نفوذ دشمن جلوگیری کنند.
برخی ازپژوهشگران نقطه ضعف سیستم دفاعی در این شهر را در آن دانسته اند,که مهاجمین می توانستند با ریختن سمهای کشنده در هواکش ها ؛ ساکنان شهر را از پای در آورند. 
از نظر تاریخی گزنفون xénophon تارخ نگاروفیلسوف یونانی ؛ که زمانی جزو سپاهیان کوروش کوچک در لشکرکشی برعلیه برادرش اردشیر بوده ,ساخت این شهر و شهرهای زیرزمینی رادر قرنهای چهارم وپنجم پیش از میلاد می داند. 
روزگاری همه سرزمینهای گسترده میان دورود هالیس و فرات را کاپادوسیه می نامیدند. 
از زمان مادها این سرزمین جزو بخشی از سرزمین پهناور ایران بوده است.
در تاریخ برای نخستین باردر پایان سده ششم پیش از میلاد است که نامی از کاپادوکیه می رود ؛ آن هم در سنگ نبشته های سه زبانه دو تن از پادشاهان هخامنشی «داریوش بزرگ» و«خشایارشاه» . 
به نوشتۀ ویکی پدیا ,فرهنگ آزاد ,از دیر باز فرهنگ و آیین ایرانی آنچنان در کاپادوسیه و ارمنستان پذیرفته و گسترش یافته بود که می توان گفت مردمان این نواحی درزمان هخامنشیان و اشکانیان ,دیگر ناایرانی – انیرانی - شمرده نمی شدند. 
پرسش اساسی و مهم این است : 
چرا ,ایرانیان باستان از پیروان اهورامزدا و زرتشت ,برای یک زندگی مخفی و طولانی شهری در ژرفای 85 متری زمین ساخته اند ؟ 
آنها از چه دانش و علومی برای ساخت این شهر شگفت آور برخوردار بوده اند. 
پژوهشگران می گویند:
با تکنولوژی امروزی ؛ ساختن چنین شهری زیرزمینی ,برای زندگی 20 تا 30 هزار نفر , ده سال طول می کشد. 
آنها این شهرزیرزمینی درینکویو را هم ردیف ودر مقایسه با اهرام مصر توصیف می کنند
آیا پیروان اهورا مزدا از ترس تهاجم اقوام وحشی ؛ یا از ترس رویدادهای سخت طبیعی از جمله زمستانی سخت که در اوستا به عنوان زمستان شیطانی از آن یادکرده ؛ به ساختن این شهر زیرزمینی اقدام کرده اند؟
آیا ازترس موجوداتی فرا زمینی ,به زیر زمین پناه برده اند؟ 
در وندیداد دوم ؛ اهورامزدا ,از پیروانش می خواهدبرای پیشگیری از تهاجم دشمنان ودیوان و پرهیز از صدمات یک زمستان شیطانی و هلاک کننده ؛ شهری زیرزمینی بنا کنند که در صورت لزوم در آنجا به سرببرند. در قسمت بیرونی "درنیکویو" شهر زیرزمینی ایرانیان باستان ,خرابه های دو برج دیده می شود که محلی برای نگهبانان بوده ,که اگر مهاجمان و دشمنان نزدیک شوند به ساکنان شهر خبر دهند!
چرا این شهر زیرزمینی ساخته شده ؛ زرتشتیان برای چه آنجا را پناهگاه خود ساخته اند ,تا چه زمانی در آنجا زیسته اند ؛ بر سر آنها چه آمده؟ 
اینها پرسش هائیست که هنوز برای آنها پاسخی کافی پیدا نشده است! 
آنچه در دنیای امروزی ما روشن است ,این که «کاپادوکیه » یا «کاپادوسیه» و «درینکویو» کنونی ؛ با 26هزار نفر جمعیت آن ؛ 
یکی از مهمترین مکان های گردشگری وتوریستی ترکیه است. 
درهای درینکویو از سال 1970, به روی جهانگردان وتوریستها باز شده,امّا فقط ده درصد آن در دسترس بوده است
ترکیه برای سال 2012 با تبلیغات گسترده , درینکویو را به عنوان یکی از شگفت انگیزترین مکانهای تاریخی و توریستی خود معرفی کرده است. ترکیه در حال حاضربالاترین درآمد و توریست رااز صنعت گردشگری ؛ درمیان کشورهای منطقه دارد. 
------------------------
دیدار از این سرزمین را به همه ی شما عزیزان پیشنهاد می‌کنم ....
مجید رحیمی ۹ مارس ۲۰۱۲ مونیخ

Thursday, December 19, 2013

زهرا مصطفوی، دختر ارشد امام:
امام آب گوشت دوست داشتند و هفته ای سه روز آب گوشت داشتیم... سر سفره کاسه گوشت کوبیده را به سمت دیوار کوبیدم، امام گفت: 
تو کودتا کردی!
امام آب گوشتی!!

اماما این زمان دانم که از چه     
در آمد "آبگوشتی" انقلابت         
که در آن لوبیا همراه دنبه     
دهد بر نان بربری صلابت          
چنان گردد تیلیت انقلابی       
که دنیا را به هیبت وابدارد    
بهمراه پیاز و ماست و ترشی    
که ناید اینچنین حتی به خوابت     
پس از آن که کمی‌ خوابی‌ نمودی    
ضعیفه آورد لیوان چائی    
چنانی که پس از آن واجب آید          
به جان حضرتش غسل جنابت        
پس از آن غسل راهی‌ میشوی تا      
به مسجد تا که بر منبر نشینی        
بگویی‌ با همه از دین و الله      
و لابلایش از اسلام نابت       
و اینگونه شود یک انقلابی    
که در آن بگذرد نسلی به نسلی     
و نسل تازه گوید با نظامت     
به رودخانه بیندازم کتابت       
کتاب انقلاب و این ولایت     
کتاب دین کشتار و جنایت     
بگوید این سخن با جانشینت     
برای خود مهیا کن طنابت! 
مجید رحیمی ۱۵ دسامبر ۲۰۱۳ مونیخ 

یلدا!
شب یلدا، شب یلدا 
میعاد عشّاق شده 
قلب عاشق واسه معشوق 
از دیدنش داغ شده 
بلندترین شب زمستونه 
عاشق تا صبح ترانه میخونه 
شب سیاه و سرد و بارونه 
روی ذغال سیاهیش میمونه 
وقتی‌ که عاشق با عشقش باشه 
ترسی‌ نداره از این شب تار 
سردی و وحشت معنی‌ نداره 
وقتی‌ که خورشید باشه تو افکار
بلندترین شب زمستونه 
عاشق تا صبح ترانه میخونه 
شب سیاه و سرد و بارونه 
روی ذغال سیاهیش میمونه .... 
مجید رحیمی ۱۹۹۴ فرانکفورت 

Sunday, December 15, 2013

این هم پیام جمهوری اسلامی توسط
حمید ماهی‌ صفت به ابی ... 
همون ابی که " الله اکبر " جمهوری اسلامی رو روی پوستر کنسرت هاش به نمایش میذاره!!


امروز میهنمان ایران بیش از همیشه محتاج هشیاری و شجاعت ماست!!
تا مشخص نشه که این "الله و اکبر‌های جمهوری اسلامی" بالای پوستر کنسرت ابی چه میکنند؟ 
من به کنسرت آقای صدا " ابی " نمیروم !!
با تمام ارادتی که به کارنامه ی هنری ابی و تمام عشقی‌ که به صدا و ترانه‌ها و آهنگ‌های زیبایش دارم و همه ی علاقه‌ای که به خود او دارم ! 
اما تا در مورد حضور این " الله "‌های جمهوری اسلامی بر روی پوستر کنسرت آنتالیای خود توضیح ندهد به کنسرت او نخواهم رفت!
بیش از ابی من عاشق مادرم هستم ! 
اما اگر حتی مادرم هم چنین قدم‌هایی‌ برمیداشت با اطمینان میگویم همین رفتار را با او می‌کردم و از رفتن به دیدنش خود را بازمیداشتم تا مشخص شود که چرا وام به جبهه ی دشمن ایران و فرهنگ و ملت ایران داده است!؟
برای من هیچ چیز با ارزش تر و والاتر از خاک میهن و سپاه روشنی و درستی‌ نیست! 
چرا که هدف از تمام این مبارزه ی خونین با جمهوری اسلامی همین است که نادرستی از این سرزمین بیرون رانده شود! 
حال چگونه میتواند کسی‌ در جبهه ی روشنی و راستی‌ بایستد ولی‌ آرم و مارک جبهه سیاهی و ظلمت را بر پیشانی داشته باشد؟
ابی جان با توضیح منطقی‌ و صادقانه ی خود جلوی رویش و پخش این شایعات را بگیر و بگذار تا همیشه آقای صدای ما باشی‌!

آقای صدایی تو ابی جان !!

آقای صدا را با دو سه ماچ 
با گفتن حضرت حضرتاشون 
برده‌اند به کنسرت و از آنجا 
یکراست به دیدار آقاشون 

آقای صدایی تو ابی جان 
آخر چه نیاز تو به آقا ؟ 
بلبل چه بجوید به خرابه ؟ 
بین لاشخورها و کلاغ‌ها ! 

عمرت همه در اوج گذشت و 
چون عقاب خانلری پریدی 
یکباره چه شد که تیر صیاد 
بر پرت نشست و آن ندیدی ؟

در دبی خلیج فارس را که 
ناموس وطن بود تو نخواندی 
افسوس که با عهد دل خود 
با مردم و با هنر نماندی

شاید تو ندیده‌ای که استاد 
شمشیر کشیده بر رخ خصم 
همچون شجریان تو توانی 
جانی بدهی‌ به جان این رسم !

این سفره ی هفت خوان نباشد 
لایق تو‌ ای مرد صداها 
بر صحنه نگه کن که ببینی‌ 
آخرین نگاه‌های ندا را ! 
مجید رحیمی ۲۷ مارچ ۲۰۱۳ مونیخ 

Saturday, December 14, 2013

با دیدن این تصویر این رباعی روان گشت...   
از غم دیدن آن آب شود جان و تنم   
این چه دردیست که افتاده به جان وطنم؟   
گر به جایش بنشینم که بدانم چه کشد    
زنمت داد که بخشی ز من است و او منم!! 
مجید رحیمی ۱۴ دسامبر ۲۰۱۳
درد و درمانم تویی‌!
درونت سکه‌ای داری که بر آن 
دو چهره حکّ نموده دست دوران 
یکی‌ باشد پر از مهر و لطافت 
یکی‌ دیگر رخ خود کرده پنهان 
تمام وحشت من از همان است 
که بینم ریشه دارد در دل‌ و جان 
چنانی که به هنگام محبت 
بسازد تیره آندم را چه آسان 
نمیدانم چه باشد چاره اما 
بدانم درد گر هست، هست درمان! 
برای یافتن آن باید اما 
نسازی درد را از دیده کتمان! 
مجید رحیمی ۱۴ دسامبر ۲۰۱۳ مونیخ 

Friday, December 13, 2013

دکتر محمد عاصمی 

یازده دسامبر سال ۲۰۰۹ مردی ادیب، آموزگاری همیشگی‌ و روزنامه نگاری با تجربه که چهل سال فرهنگنامه‌ای به نام کاوه را به دست چاپ می‌سپرد از میان ما رفت و اکنون از آن روگار چهار سال می‌گذرد... 
این مطلب را به یاد او از طریق کیهان لندن و چند نشریه در آمریکا به دست شما عزیزان رسانده بودم که دوباره اینجا تقدیم حضور مینمایم... 

هشتاد و هشتمین زادروز سردبیر فرهنگ نامه ی کاوه ، شادروان دکتر محمد عاصمی را گرامی‌ میداریم.


نوزده فوریه سال ۱۹۲۵ در شهر بابل کودکی پای به جهان نهاد که فرزند نخست خانواده ی عاصمی بود ، نامش را محمد نهادند ، نامی‌ که او آنرا دوست نمی‌داشت اما در صدد تغییر آن هم بر نمی‌‌آمد ، وی اما عاشق هنر و ادبیات بود و از همان کودکی دست نوشته‌های خود را برای روزنامه‌ها میفرستاد ، هنگامی که نخستین نوشتارش در یکی‌ از روزنامه‌های تهران به چاپ رسید او که حالا شانزده سال بیش نداشت از سر شوق تمام تعداد روزنامه‌های دارای مقاله ی خود را از کیوسک شهر خریده بود تا هر یک را به یکی‌ از آموزگاران خود هدیه دهد و اینچنین نشان دهد که سری بین سرها در آورده است و کسی‌ شده است . آنچنان که خود با شوقی آغشته به تمسخر مخصوص به خود تعریف میکرد ، هر یک از روزنامه‌ها را به یکی‌ از آموزگاران با غروری وصف ناپذیر تحویل میداد و در این هنگام در پوست خود نمیگنجید ، تا آنکه به مدیر مدرسه می‌رسد و قصد تقدیم روزنامه ی همراه با مقاله ی خود به او را دارد ، آقای مدیر اما بر عکس دیگر آموزگاران با چهره‌ای نامهربان بی‌ آنکه روزنامه را از دست نویسنده ی جوان بگیرد و حتی نگاهی‌ بر آن بیندازد میگوید : بسیار مطلب سبکی بود ، سبک‌‌تر از آن این کار توست که اینچنین مغرورانه روزنامه را به این و آن هدیه میکنی‌ ! واقعا باید شرم کرد از این کار !.. من نمیدانم این روزنامه‌ها چگونه هر جفنگی را به چاپ میرسانند !؟ و سپس رو به عاصمی جوان و پر باد در سر گفته بود: برو هر زمان که مطلب بهتری داشتی و باد کمتری در سر بود به سراغ من بیا !!

محمد خاکشیر شده مابقی روزنامه‌ها را به خانه میبرد و دیگر هیچیک از آنان را به کسی‌ هدیه نمیدهد و به یک دوره ی فطرت وارد میشود ، آن هم با اولین مقاله‌ای که از او در روزنامه‌ای به چاپ رسیده بود ، بعد از مدتی‌ که ندای درونش وی را به گرفتن قلم به دست و نوشتن وامیدارد ، محمد اینبار با یک وحشت ملیحی قلم را بر کاغذ میگذارد و برای نوشتن هر جمله و واژه به اندیشه روی می‌‌آورد و با هر جمله تصویر آقای مدیر در مقابل چشمانش ظاهر میشود و همان جملات را از زبان او میشنود.

سالها می‌گذرد و محمد عاصمی که به دانشگاه تهران رفته و لیسانس ادبیات خود را گرفته و خود آموزگار و سپس مدیر دبیرستانی‌ شده است و در نوشتن هم نامی‌ برای خود ساخته و در بسیاری از روزنامه‌ها با نام‌های گوناگون مطلب مینوشت ، روز می‌بیند که در دفتر کارش باز میشود و مردی خمیده وارد دفتر او میشود با روزنامه‌ای در دست ، بی‌ هیچ سلامی‌ و حرفی‌ خود را روی صندلی روبروی عاصمی مدیر دبیرستان مینشاند و روزنامه را روی میز قرار میدهد و مستقیم از محمد عاصمی می‌پرسد : تو این مطلب رو نوشتی؟ 

عاصمی که هاج و واج مانده بود که این پیرمرد در هم شکسته کیست با آرامی به او پاسخ مثبت میدهد و پیر مرد میگوید : همونطور که میبینی‌ من قدرت زیادی برای راه رفتن ندارم ولی‌ تا اینجا اومدم که به تو بگم آفرین ! حظّ کردم از خوندنش!... 
و سپس بی‌ هیچ حرف دیگری برمیخیزد و به سوی در خروجی به راه می‌‌افتد ... عاصمی که هنوز در حیرت مانده بود به نرمی میگوید : کاش این افتخار را به من میدادید و نام خود را میگفتید ، پیر مرد بر جای خود می‌‌ایستاد و بی‌ آنکه سر برگرداند و به عاصمی نگاهی‌ بیندازد میگوید : اولین مقاله‌ای که نوشتی رو به یاد داری ؟ که روزنامه رو از دستت نگرفتم و بهت پرخاش کردم!... 
عاصمی با شناختن پیر مرد با عجله از جای جست میزند و او را به آغوش میکشد و غرق بوسه میسازد و دوباره به سوی میز کار خود بازمیگرداند ... صحبت به درازا میکشد و پیر مرد در برابر سوال محمد عاصمی که پرسیده بود: 
شما کی‌ این روزنامه را پیش از آنکه من آنرا بخواهم تقدیمتان کنم خوانده بودید ؟ آخر تعداد روزنامه‌های آن کیوسک مشخص بود و من همه را یک‌جا خریده بودم ! 
مدیر پیشین دبیرستان عاصمی جوان لبخند به لب نشاند و تکه روزنامه‌ای از جیب بیرون کشید و رو به محمد گفت : من مطلب تو را بعد از گفتگو با تو خواندم و چون آنرا بسیار پسندیدم تا به امروز با خود نگه داشتم و امروز آنرا به تو تحویل میدهم... 
در مطلب تو عیبی نبود در اثر مطلب چاپ شده در روزنامه بر تو عیب بود که من سعی‌ کردم آن عیب را از تو بگیرم ... تو امروز نویسنده‌ای سازنده هستی‌ و خاکی بودن را از یاد نمی‌بری و من به همین خاطر به پسرم گفتم که تا نوه‌هایم را در این مدرسه به تحصیل بگمارد.... 
عاصمی به هنگام بازگویی این ماجرا‌ آنچنان به گذشته رفته و غرق آن روزهای خیلی‌ دور شده بود که مجبور شد قهوه ی سرد شده را سر بکشد، 

مردی که بیش از ۴۵ سال در آلمان فرهنگ نامه ی کاوه را مدیریت کرد و پیش از آن از شاگردان نوشین پدر تئاتر ایرانزمین بود ، او که در جوانی با ایرن بازیگر و هنرپیشه ی زیبا و مشهور سینمای ایران ازدواج کرده بود ، و مدتی‌ را هم با مرضیه بانوی آواز ایران هم بازی بود و در آخرین برنامه‌ای که در شهر مونیخ همراه با دکتر مسعود عطائی و محمد شمس در رکابش بودیم ، خانم مرضیه از پاریس توسط استاد شمس دسته گلی‌ برای محمد عاصمی فرستاده بود که در آن برنامه ی ساعتی‌ با شاهنامه بر روی صحنه به محمد عاصمی تحویل شد و عاصمی یک شاخه از آن دسته گٔل را به شمس بازگرداند تا او آنرا دوباره به بانو مرضیه بازگرداند.

دکتر محمد عاصمی به گفته ی دکتر سیروس آموزگار مدرک دکترای خود را در رشته ی تعلیم و تربیت در فرانسه گرفته و از سال ۱۹۷۹ تا ۱۹۷۱ سفیر فرهنگی‌ ایران در شهر مونیخ بود او که از سال ۱۹۶۲ ساکن آلمان بوده همسری آلمانی‌ داشت و ضمن آنکه خود هرگز صاحب فرزند نشد اما فرزند خوانده ی خود را که اکنون افسر پلیس در این شهر می‌باشد چون فرزند خود دوست میداشت و فرزند فرزند خوانده ی خود را تا آن حد میپرستید که با مرگ این کودک بخشی از عاصمی نیز مرد ! 
و بر اساس وصیت وی پس از مرگ پیکر عاصمی نخست سوزانده شد و سپس در خاک نوه ی خردسالش جای گرفت.... 
عاصمی را آموزگاری همیشگی‌ نام داده بودیم که حتی تا آخرین نفس‌ها هم سعی‌ در یاری رسانی به کسانی‌ بود که میخواهند در راستای فرهنگ قدمی‌ بردارند ، هنوز برگه‌های فکس او که در مورد گاتها و زرتشت برایم فرستاده بود را محفوظ دارم ، چون شنیده بود که می‌خواهم شب اوستا را برنامه ریزی نمایم ، پس دوست میداشت که این برنامه به زیباترین فرم برگزار گردد.... 
روانش شاد باد!!... 
امیدوارم شهروندان مونیخی همتی کنند تا بتوانیم مراسمی در شأن دکتر محمد عاصمی با حضور دوستان و همینطور ماریا همسر وی برگزار کنیم و یاد این مرد بزرگ را زنده بداریم که اینان سرمایه‌های ملی‌ ما هستند و غافل شدن ما از این سرمایه‌ها ضربه‌ای جبران ناپذیر به فرهنگ و آیندگان خواهد بود... 
مجید رحیمی ۱۳ دسامبر ۲۰۱۳ مونیخ
این آخرین عکسی‌ است که از شادروان محمد عاصمی در آخرین سخنرانی‌ او همراه با دکتر مسعود عطائی ( شاعر - داستان سرا و آهنگساز) محمد شمس ( آهنگساز ، تنظیم کننده و رهبر ارکستر) و این حقیر مجید رحیمی در تاریخ ۱۹ سپتامبر ۲۰۰۹ گرفته شده است.