Tuesday, April 30, 2013

                    یک بوسه بر دو دستت !!
این روز کارگر را 
به کل کارگران      
و آنکه زحمتکش است  
در هر کجای هستی‌   
و بیش از آنان به خود    
که سود میبرم از    
تلاش این عزیزان      
تبریک گویم از دل      
و گویم این سخن را   
به خود و هم دیگران    
تقدیر باید از این    
انسان پاک و شریف    
فقط نه در چنین روز     
که در همه ماه و سال    
نمود، که دستان او       
همواره در تلاش است     
و ما ز کوشش او   
همواره در رفاهیم      
پس یک سپاس بزرگ   
تقدیم این هر دو دست    
در هر کجای جهان      
از هر رنگ و نژادی     
باید ز سینه سازیم !  
یک بوسه بر دو دستت  ‌
ای کارگر و دهگان     
که از تلاش شما 
آباد گشته جهان !!
مجید رحیمی ۳۰ آوریل ۲۰۱۳ مونیخ

Monday, April 29, 2013


با یک دنیا پوزش از این حیوان که انسانها خود را با او مقایسه میکنند و مقامش را پایین می‌‌آورند !! 
مجید رحیمی
--------------------------------------
طرف شدن با خر جماعت !!
 این بابا خر است و زبان نمیفهمد !!

در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند.
روزی از روزها خری به چمنزار می آید و مشغول خوردن علف می شود.
از قضا گل کوچکی که زنبوری در بین برگ هایش مشغول مکیدن شیره بود را می کند و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر می بیند، زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او از لای دندانها بیرون می پرد.
خر که زبانش باد کرده و سرخ شده بود، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند.
زنبور به کندویشان پناه می برد. 
با صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد.
خر می گوید: «زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.» 
ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه می برند و طفلکی زنبور شرح میدهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است. 
ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد، از خر عذر خواهی می کند و می گوید: «شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.» 
خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که نه خیر! این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم. 
ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید: قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است؟!
 تازه او که نمرده است ، پس به اندازه ی خطای من به من جزا بدهید!
 ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید: 
می دانم که مرگ حق تو نیست! 
اما گناه تو این که با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد !!
و سزای کسی که با خر طرف شود همین است !
این بابا خر است و من مجبورم برای نجات جان دیگر زنبور‌ها جان تو را فدا کنم و از این کار سخت شرمنده هستم! 
------------------
در دوران تسخیر پاریس توسط ارتش هیتلر دولتمردان فرانسوی پارتیزان‌های جنگجو با هیتلر را گرفته و خود با اشک و حسرت آنها را به جوخه‌های اعدام میسپردند! 
یعنی‌ همین کار این ملکه ی زنبورها را میکردند!

Saturday, April 27, 2013

خاطره ای شیرین و خنده آور از جبهه ی جنگ! 
هنوز بعد از بیست و هشت سال که از دوران حضورم در جبهه‌ها به عنوان سرباز وظیفه در تیپ ۳۷ زرهی شیراز می‌گذرد، هر گاه که به آن دوران می‌اندیشم می‌بینم در کنار همه ی مصیبت‌ها و غمهایی که داشتیم روزهایی هم داشتیم که لبریز از شادی و خنده بودند و تا هفته ها با بیاد آوری آن خاطره ها خنده از لبان ما نمی‌‌افتاد 
با پوزش از این الاغ که عکس آن را می‌بینید، با دیدن چهره ی دوست داشتنی و معصومش به یاد آن دوران مجبور شدم با صدای بلند قهقهه بزنم،
چراکه به یاد " ناموس حسین " افتادم که تنها الاغ قرارگاه ما بود و همه آن را با این نام میشناختند . در جبهه هر چیز و هر کسی‌ یک اسم مستعار داشت ، مثلا دو موتور کوهی من را " الاغ برقی " و افسر حزب الهی سیاسی عقیدتی‌ را " شمر یک پا " و ستوان دوم بابامراد که پیرمردی پر فریب بود و بخاطر خود فروختگی به نظام ترفیع درجه گرفته و از استواری به افسری رسیده بود را " روباه پیر " نام داده بودیم .
حسین اما سربازی بود از حوالی شهر اصفهان که شهرت زیاد خوبی نداشت و شایعه بود در قرارگاه که حسین با این الاغ سر و سری دارد و داستانهای دیگری هم داشت که چون به اثبات نرسیدند از بازگویی آنها باز می‌مانم 
اما ماجرای او با این الاغ شهره ی تمام تیپ شده بود تا جایی‌ که ما به عنوان سربازان مخابرات هرگاه برای تعمیر کابل هایی که توسط خمپاره‌های عراقی قطع شده بودند به یگانهای دیگر می‌رفتیم فورا سربازان آن یگان جویای احوال حسین و ناموس او میشدند.... البته خود حسین هم در این ماجرا‌ بی‌ تقصیر نبود و به دروغ یا راست ماجرای روابط خود با آن الاغ را برای دیگر سربازان هم ردیف خود تعریف کرده و آنها داستان‌هایش را در میان دیگر سربازان پخش میکردند که اینچنین شهره ی عالم شده بود.
در یک عصر دلپذیر که هوا نیمه روشن بود و ما سربازان که حدود یازده دوازده نفر میشدیم در جلوی سنگر سروان گرگین مردی که همه مانند پدر دوستش می‌داشتیم و او هم سربازان خود را چون فرزندان خود می‌دانست ، روی تخت‌های چوبی نشسته بودیم و گرگین در حال صحبت بود ، 
سنگر او در دل یک فرورفتگی تپه‌ای نسبتا بزرگ که مانند یک کوچه ی بن‌بست بود قرار داشت طوری که وقتی‌ از سنگر بیرون می‌‌آمد هر کسی‌ که در تردد بود را میتوانست نظاره کند ، آن روز عصر گرگین از دوران جوانی و دوران دانشکده افسری خود برای ما تعریف میکرد که ناگهان متوجه ی این سو و آن سو دویدن حسین شدیم و سپس خبری از حسین نبود تا آنکه یک ساعت بعد حسین را دیدیم با لباس آماده به تن و کلاقوت بر سر و اسلحه بر دوش سوار بر الاغ قصد عبور از جلوی این دهانه را داشت و با یک دورخیز می‌خواست به سرعت از عرض این دهانه بی‌ آنکه کسی‌ از ما متوجه او شود عبور نماید ...
گرگین اما خوشبخانه پشت به دهانه و رو به ما نشسته بود و این برای حسین جای خوشحالی‌ داشت و برای همین هم دقایقی پیشتر این سو و آن سو میرفت تا موقعیت ما را شناسائی نماید .
حسین در حال عبور بود و ما که او را می‌دیدیم هم اصلا به روی خود نمی‌‌آوردیم تا مبادا گرگین متوجه شود و باعث آبروریزی همه ی سربازان گردد ، 
نفس‌ها در سینه حبس بود و گرگین در حال صحبت و حسین هم سوار بر الاغ چیزی نمانده بود که پیروزمندانه دهانه ی خطر را عبور کرده و به اهداف شیطانی خود دست یابد که ناگهان گرگین با صدای مردانه و بلند خود او را صدا زد ! بی‌ آنکه حتی سر برگرداند و او را ببیند.
حسین هاج و واج همانگونه که سوار بر الاغ بود و گوئی خشکش زده باشد بی‌ هیچ حرکتی‌ بر جا مانده بود که گرگین باز به صدا آمد و گفت :
پسر مگه صدات نمیزنم ؟ 
چرا مثل الاغی که گرگ دیده باشه شدی ؟ 
با شنیدن این جمله ما سربازان حاضر همگی‌ خندیدیم اما خنده‌ای بود همراه با وحشت که حالا چه اتفاقی‌ خواهد افتاد ؟ 
وای اگر این حرف به گوش سیاسی عقیدتی‌ برسد ، جایی که همینجور هم نفس بچه‌ها را گرفته که چرا به موسیقی طاغوت گوش می‌دهید ؟ 
چرا به مسجد نمی‌‌آئید ؟ و صدها چرای دیگر !... 
حال با این ماجرا‌ چگونه برخورد خواهند کرد ؟
حسین با الاغ خود به جمع ما نزدیک شد ، گوئی اسب سوار ماهری است و از سربازان نادر شاه میباشد ...با چابکی تمام از الاغ پایین جست و فورا سلام نظامی به جا آورد. 
همین کار او کافی‌ بود که ما از خنده روده بر شویم اما خود را سخت تحت کنترل داشتیم چرا که یک احترام دیگری نسبت به گرگین در دلها بود.
گرگین اما رو به حسین پرسید : با این الاغ بیچاره کجا می‌رفتی ؟... این نسبت " بیچاره " دادن به الاغ برای ما خود سوژه ای بود که تا ماه‌ها آن را تکرار میکردیم و می‌خندیدیم ، 
اما هنگامی که حسین گفت در حال رفتن به خط مقدم برای حمله است ، و گرگین مجددا از وی پرسید که کدوماتون اول به اون یکی‌ حمله میکنه ؟... 
  دیگر کنترل از دست ما خارج گشت و صدای انفجار خنده آنچنان بود که هنوز آن را در گوش دارم، طوری که اشک از چشم بعضی‌ از سربازان جاری بود و حسین که کمی‌ خجالت کشیده بود هیچ نمی‌گفت ، و گرگین ادامه داد :
پسر جان ! این الاغ حامله س ...
بچه که به دنیا بیاد ببینم به تو شباهت داره یک ماه اضافه خدمت سر شاخشه!!... 
هنوز تصویر آن صحنه و چهره ی حسین که همه را جدی گرفته بود و به پته پته افتاده بود جلوی نظرم است و گرگین که می‌خواست هم این سرباز بدبخت دست از این کار زشت بردارد و هم به دست سیاسی عقیدتی‌ گرفتار نیاید گفت : میدونی که رسم اینها (سیاسی عقیدتی‌) اینه که اگر وقت حمله موچت رو بگیرن شما رو به عقد هم در میارن  
... این الاغ هم که مال قرارگاهه و نمیذارن با خودت به دهتون ببریش ... پس یه کاری نکن که اینجا تا آخر جنگ ساکن بشی‌ ... حالا هم برو نمیخواد بری حمله ..... اصلا از فردا میری آشپز خونه کار میکنی‌ ولی‌ گفته باشم ما این مرغ‌ها رو می‌خوریم‌ها !! نمیخوام بهشون حمله بشه !!!....  
با شنیدن این جملات ما سربازان آنچنان غرق خنده شده بودیم که یکی‌ پس از دیگری از روی تختی که بر آن نشسته بودیم به روی خاک می‌‌افتادیم ولی‌ باز خنده بند نمی‌‌آمد.
***********************
دیگر هرگز نشنیدیم که حسین قصد حمله به کسی‌ یا چیزی در سر داشته باشد .بعد‌ها در آلمان بودم که شنیدم گرگین اسیر ارتش عراق شده است و پس از جنگ باز شنیدم که آزاد گردیده و به خانه بازگشته است ... اما دیگر خبری از او ندارم ... هر جا که هست برایش تندرستی آرزومندم که انسانی‌ بود پاک و فرمانده‌ای دانا و انسان ، مانند بسیاری دیگر از ارتشیان ایران! 
مجید رحیمی ۲۶ آوریل ۲۰۱۳ مونیخ
www.majidrahimi.blogspot.com   




Thursday, April 25, 2013

وزارت بهداری ما !!

درخت اسلام خون می‌خواهد !
http://parsdailynews.org/htms/5231

وزارت خانه ی بهداری ما    

چپانده سر به ماتحت کمیت      
بدنبال فزون آدم است و    
نباشد مشکلاتش آدمیت      
چرا که رهبر فرزانه فرمود    
درخت دین ما خون خواهد از ما      
به مؤمن داده فرمان تا که هر شب      
نباشد غافل از حرف جمعیت  
        
و من حیران از این فهم و تفکر    
خورم هر دم به روی این سخن سر    
که باشد این وزارت خانه آیا ؟      
و یا آنکه طویله است و آخور ؟        

رئیس دولت اما گفته از ما      

نمیماند نشانی‌ گر نگیریم      
ز علم تازه ی تشبیبه سازی      
دو صد بهره، که ما امت پیریم      
که تا از ما اثر باشد به عالم   
بسازیم همچو خود تا که نمیریم        
بچسبیم آنچنان بر چهر دنیا        
که تا دنیا بداند ما ز قیریم !                  

و من حیران از این فهم و تفکر    

خورم هر دم به روی این سخن سر   
چگونه خورده این موجود والا        
میان آدمیان اینچنین بر ؟

وزیر وی ولی‌ فرموده جالب      

که ما خانه به خانه میرویم تا      
برای یاری هر مرد و هر زن      
بیاموزیم فنون این عمل را            
برای مرد خانه خواهری را    
برای همسر او شخص آقا    
اصول دین ما اینگونه خواهد
سپاس حق و این اصل دل‌ آرا !


و من حیران از این فهم و تفکر    
خورم هر دم به روی این سخن سر   
چگونه آید اینگونه برون از       
دهانش اینهمه گفتار چون در ؟ 

کلام رهبری دارد مسما      
که سازد برطرف شبهه و اما    
دلش خواهد که یک ارتش بسازد      
شبیه لشکریان اوباما         
نمی‌داند که فردا این جوانان            
بخوانند و بگویند این سخن را  
خداوندا به جای نور پر کن        
همان را بر دهان و روح آقا !             


و من حیران از این فهم و تفکر    
خورم هر دم به روی این سخن سر     
چرا خواهد که تا آیندگان را        
به خود دشمن بسازند آخر اینطور؟ 

خلاصه آنکه تا ویران نگردد        

حسابی‌ این وطن زین قوم ظالم      
نگردد کوته از دامان میهن    
همان یک دست آن ملای عالم !          
اگرچه ذره‌بین را گر بگیری    
بدست خویش و این میهن بگردی      
نمیابی دگر چیز درستی‌    
که باقی‌ مانده باشد هی‌ و سالم !!         

 و من حیران از این فهم و تفکر      

خورم هر دم به روی این سخن سر       
که تا کی‌ اینچنین خواهی‌ نمایی ؟    
مجیدا وز وز و همواره غرغر ؟  

ندارد نان شب بیچاره کودک      

در این دوره که ملت نیمه باشد    
و بیکاری به اوج خود رسیده    
و خشم مردمان چون هیمه‌ باشد      
چگونه گردد این ؟ وقتی‌ که ارقام    
 رسد تا حد آنجایی که خواهید        
چگونه میتوان گفتن ز آدم      
که جانش بهر خوردن بیمه‌ باشد ؟       


و من حیران از این فهم و تفکر      
خورم هر دم به روی این سخن سر 
که آخر تا به کی‌ این ترکتازی ؟       
و این دیوانه بازی و تحجر !!
 مجید رحیمی ۲۰ آوریل ۲۰۱۳ مونیخ

Wednesday, April 24, 2013

تا همیشه نور همراه خداست

دوستان بسیاری به ویژه آنان که در کار هنر دستی‌ دارند و صاحب نام هستند ، به من خرده میگیرند که چرا سروده‌هایت را اینگونه بی‌ پروا روی دیوار فیسبوک قرار میدهی‌ ؟
و من همواره اعتقاد بر این داشته و دارم که سروده‌ای که پا به هستی‌ میگذارد از آن مردم است و باید به گوش آنان برسد ...
اما نه اینکه کس یا کسانی‌ نام خود را شاعر بگذارند ولی‌ پیوسته موضوعات شعر این یا آن شاعر را ربوده و مثلا شعر ی سرهم نمایند.
عزیزم ! شاعری که معنی‌ و کلام دیگری را میدزد خالق نیست و فقط دزد است درست مثل شما که میدانم اکنون این نوشته را می‌خوانی ... این گوشزد آخر من است ...
تنی چند از دوستان نیز معتقدند که جنابعالی فقط به دنبال ربودن کلام و سوژه ی این و آن پیوسته در فیسبوک میگردی ....
این کار زیبا نیست !....
نمونه ی شعری که سوژه و کلامی‌ از آن را ربوده‌ای را دوباره اینجا میگذارم ...
تا همیشه نور همراه خداست !       ‌
ای زمین ،  ای مادر هستی‌ ، نلرز      
روی پوست نازکت  
جان این گل را نگیر    
جان آن پروانه را    
جان آن کودک شیرخواری که از پستان مکد
قطره‌های مهر را    ‌
ای زمین! سوگند به جان آدمی‌    
بس کن و دیگر نلرزان جان ما  
بس کن و ویران نساز، بوشهر را      
بس کن از کشتن فرزندان خود        
زآنکه در این سرزمین          
سالیانیست دراز      
خون این مردم به دست ناکسان    
می‌چکد بر پیکرت !
***    ***     ***      ‌
ای زمین،  ای مادر هستی‌ ، نلرز      
اینچنین گردی تو همراه بدان    
همره خاخام و ملا و کشیش ،  مومنان موبدان      
هر دو از وحشت انسان میبرید  
لذتی اهریمنی    
شاید از یک جنس و یک روح و تنید      
پس اگر دارد حقیقت این سخن      
آنقدر بر خود بلرز    
تا که این دنیا شود در کام تو      
هر چه میخواهی‌ بکش      
خانه را ویران نما بر سر ما  
لیک این را هم بدان  
تا همیشه مهر در سینه ی ماست    
تا همیشه نور همراه خداست    
تا همیشه خانه دارد امید    
در دلی‌ که کشته میگردد ز تو .... ننگ بر آئین تو!
مجید رحیمی ۱۱ آوریل ۲۰۱۳ مونیخ  

حق نگهدار

                                                                 حق نگهدار !
طبیعت را نیاید خوش ز این کار    
مکن‌ اینگونه با دل نازنین یار      
طبیبی تو نه دشمن ، با محبت!    
بکن دل را به جای زخم ، تیمار       
که تا جان گیرد این جانم ز مهرت      
کند جبران خطایش را دگر بار          
اگر در این هوا جان گردد از دست       
به عالم می‌زنم این جمله را جار        
که تا روز ابد در انتظارم         
برای دیدن تو ، حق نگهدار !  
مجید رحیمی ۲۴ آوریل ۲۰۱۳ مونیخ 
فائزه هاشمی رفسنجانی‌ پس از آزادی از زندان شش ماهه ی خود و پس از سفری به شمال ایران و سپس به جزیره‌ ی کیش‌ اکنون به لندن میرود ... به راستی‌ چرا ؟
به لندن میرود فائزه خانم      
برای استراحت نزد مادر       
به پشت سر نهاده دختر من        
به زندان اوین صد مشکل آخر       
اگرچه گفته بودم با نگهبان       
کند رفتار خود یکدست با وی       
چنانی که چو فرزندان مردم         
بگویم این سخن را بار دیگر           
ولی‌ هرگز نگفتم که اوین را       
چو کهریزک نماید آن پدرسگ         
که تا مجبور باشد استراحت      
نماید ماه‌ها دردانه دختر         
ولی‌ شکر خدا در انگلستان       
حضور مادرش باشد چو نعمت           
به نزدش میفرستم دخترم را              
ولی‌ گردد دو چشمان خودم تر       
پیامی میفرستم همرهش تا        
بپرسد حل این مشکل حضوری         
چگونه میشود پایان کارم ؟        
به آخر کی‌ رسد دوران رهبر ؟           
چگونه باید از فتنه گریزم ؟      
و یا آنکه بدور از هر هیاهو       
یکی‌ بر میخ و یک بر نعل کوبم ؟          
نمی‌خواهم ببازم اینچنین سر !        
دلم خواهد شود این فائزه جان      
رئیس دولت و جمهور اسلام       
نخستین زن که فرمان مینویسد            
مکن‌ این آرزویم را تو پرپر  !!  
ولی‌ ترسم رسد یک نامه از وی     
که در آن انگلیسی کرده بلغور   
و مهدی نامه را خواند که گوید :       
چه می‌پرسی‌ مدام از ما تو اکبر ؟         
مگر در گفتگو با تو نگفتم      
تمام ماجرا را در دو جمله ؟       
صدایت را ز گوشی می‌شنیدم        
که گفتی‌ ماده است این ننه یا نر ؟ 
برو حالا بکن فکری دوباره        
به گفتاری که با تو گفته بودم      
بکن دقت به هر حرف و کلامم           
که آن را بازگویی جمله از بر !!
مجید رحیمی ۲۴ آوریل ۲۰۱۳ مونیخ  

Tuesday, April 23, 2013

                      و نیز عاشق بودنت را !!
در دهان هر ساعت صبحگاهی    
آرمیده سکه‌ای از طلا     
و حکّ گردیده بر آن نام تو    
آنگاه که برمیخیزی و برای تصاحبش    
سر به دشت و کوه و رودخانه میزنی     
و در نقطه‌ای از هستی‌    
سینه به سینه ی خورشید می‌‌ایستی     
تا لمس کنی‌ نبض جهان را    
نبض زندگی‌ را    
نبض بودن و تلاش برای بهتر بودن را       
در بزنگاه خمودگی و ضعف      
و در اوج فرار از حقیقت خود و   
بیزاری از هست و نیست      
آهسته پلک‌ها را بر هم می‌‌نهی      
با وحشتی همیشگی‌    
از برخورد با خود از زاویه‌ای دیگر         
          ***    ***    ***    
اکنون چشم‌ها را بسته‌ای       
نم نم اخم‌های چهره ات 
که از سر وحشت در هم خفته بودند 
گشوده میگردند     
و نم نم لبخندی بر لبانت می‌نشیند         
سرعت  قدمهایت در دشت جانت تندتر میگردند    
و تو هرچه پیشتر میروی    
ساعات صبحگاهی میبینی‌ و دیگر هیچ      
پس نزدیکای نیم روز میرسی‌   
بر روی خاک زرخیز قلبت مینشینی‌ 
و به ساقه ی گندم 
که لبخند زنان تو را تحسین می‌کند نگاه میکنی‌  
لبخندی از سر جان بر لبانت مینشانی 
و هجرت تاریکی‌ را به وجودت شادباش میگویی!  
و اینچنین عشقت را جاودانی می‌سازی      
و نیز عاشق بودنت را !! 
مجید رحیمی ۲۴ آوریل ۲۰۱۳ مونیخ 
   

Sunday, April 21, 2013

چند روز پس از آنکه شعر ( خاتمی می‌‌آید تا آبروی نظام را ببرد !) سروده و در دسترس عموم قرار گرفت ، شنیدیم و دیدیم که حضرت خاتمی از آمدن منصرف گردیدند تا هزینه‌ای بر کشور و مردم نباشند !... حال این قطعه‌‌ را به رهبر جمهوری اسلامی تقدیم می‌کنیم تا شاید ایشان هم به خود آیند و بیش از این هزینه برای کشور و مردم نگردند و استعفای خود را تقدیم مجلس خبرگان نمایند ... امین                               

الهی دولتت پاینده باشد!… Majid Rahimi


الهی دولتت پاینده باشد !

با سپاس از استاد شجاع و میهن دوست محمد رضا عالی‌ پیام ( هالو ) برای رهنماییهای زیبایشان .
شعری که باعث شد تا بعضی‌ از دوستان عکس همراه با نام مرا در فیسبوک به عنوان طرفدار نظام الهی مقدس جمهوری اسلامی و شخص الهی تر رهبر معرفی‌ نمایند و بنده را سرفراز سازند که اینجا از حضورشان سپاس دارم و درود میفرستم به این ساندیس خوران هر دو جبهه !!!


خداوندا ز عمر من بکاه و
به عمر رهبرم افزوده فرما
که تا پیوسته باشد سایه او
چنان دست تو بالای سر ما

همه دانند کین فرزانه رهبر
وجودش بر وطن باشد چو نعمت
به درگاهت سپاس، زآنکه دادی
چنان اندیشمندی با محبت

نباشد رهبر یک عده ی خاص
و یا دشمن بخواند بنده‌ای را
و یا آنکه فرستد نیمه شبها
سراغ بنده‌ای درنده‌ای را

نمیگوید سخن با خشم و تندی
ز مهری که درونش خانه دارد
به جا آرد مقام دوستی را 
در این باره دو صد افسانه دارد

بفرموده به نیروهای خودسر
که خانه‌ای نباشد فارغ از نور
به هر خانه امید آرید و شادی
به آرامی و یا با خنجر و زور !

دلش خواهد همه خندان و شادان
به دیدار جوان خویش آیند
زبان روزه را در پشت زندان
و یا بر قبر فرزندی گشایند !

نمی‌خواهد غمی بیند به چهره
به هنگامی که میگوید سخن‌ها
دلش خواهد که بر تن کرده باشد
به فرمانش همه مردم کفن‌ها

کسی‌ گر انتقادی دارد از وی
در آزادی بگوید حرف دل را
پس از این گفتگو حلق و دهانش 
بخود هرگز نبیند مشت گل را

نمی‌خواهد کسی‌ با رنج باشد 
ز تیری که به پایش می‌نشیند 
به این منظور بفرموده که در سر
چکد ماشه که دردی را نبیند

خلاصه رهبر فرزانه ی ما
نموده فکر هر چیزی که خواهی‌
اگر همپا نباشی‌ ، دشمن هستی‌
مجاهد یا فدایی یا که شاهی‌

جهان را گر بگردی مثل او را
نمیابی تو‌ای مفسدفی‌الارض 
به رویای قشنگت هم نبینی
چنان دردانه‌ای در عالم فرض

چو از او بهتر اندر این جهان نیست
نمیرالمومنینش کن خدایا !
ولی‌ پاسخ مرا ده پیش از این کار
نداری شرم از خلقش تو آیا ؟
مجید رحیمی ۲۵ مارچ ۲۰۱۳ مونیخ

Saturday, April 20, 2013

! آه کوچه‌های پاریس

 درست به همین خاطر که او احساسات غریب انسان‌ها را بیدار میکرد ، واتیکان او را از کلیسا بیرون کرد تا بی‌ هیچ مراسم مذهبی‌ به خاک سپرده گردد ... و این افتخاریست برای هر انسان که به قول مولوی پای بگسلد از هر زنجیر به جز زنجیر عشق ...و او یعنی‌ ادیت پیاف درست این احساس عشق و رها شدن را به انسان‌ها میبخشید ....
این قطعه‌‌ را به او و همه ی کسانی‌ که عاشق رها شدن از بندهای زمانه از پای روح و روان خویش هستند تقدیم مینمایم.... 

آه کوچه‌های پاریس!
کوچه‌های پاریس و صدای ادیت پیاف    
مرا به عمق رویا میکشند    
آنجایی که این کنجشکک کولی و کوچک         
از غم دوران می‌خواند     
صدایی که جهان را به لرزه میکشاند و         
ایست قلبی به زمان میدهد        
آری کوچه پس کوچه‌های پاریس    
و این صدای خیال انگیز     
همراه با آن ملودیهای جاودانی      
در روح و روانم خانه دارند         
وای چه زیباست این صدا         
و این کلام غم انگیز       
که درونم را       
به یک آشوب لذت بخش دعوت میکنند         
یک کولی عاشق        
که عشقش انسان بود    
بی‌ هیچ مرز یا پاسپورت و دین و مذهبی‌
     ***   ***   ***   
 نه پشیمان نبود ، 
او از هیچ کار خود پشیمان نبود ، 
چراکه عاشق بود و عاشقانه همبستر عشق میگشت     
عشقش اما روزی پرید 
و در پرواز بود 
که پرواز ابدی را آغازید      
ادیت  اما باز خواند و خواند 
و باز هم از عشق خواند    
و عاشق کرد جهان را      
و همه ی گوش‌ها را      
پر کرد از آواز عشق        
تا آن روز که بر صحنه در هم شکست      
و امروز پاریس بی‌ ادیت 
اما همواره با او زنده است !
    ***    ***   ***     
واتیکان اما روسیاه   
از این همه دوری از ذات عشق    
با عینک جهل و سیاه     
به جنگ با او رفت 
اما شکست خورد   
آه کوچه‌های پاریس 
و صدای ادیت پیاف   
مرا سخت عاشق میسازد    
عاشق دوست داشتن 
عاشق عشق و دوستی   
بی‌ هیچ مرز و فارغ از هر دین و مذهبی‌      
عشق چه زیباست  
هنگامی که از گلوی این کنجشکک کوچک   
و این کولی همیشه آواره شنیده میشود     
آه  کوچه‌های پاریس   
آه‌ ای صدای دلنشین 
 از دیدن و شنیدنتان عاشق هستم    
و به دیدن و شنیدنتان عشق می‌‌ورزم  ....   
مجید رحیمی  ۲۰ آپریل ۲۰۱۳ مونیخ   




Friday, April 19, 2013

هر رای امروز ما یک تیر است که فردا بر قلب فرزندان ما یا چه بسا خود ما می‌نشیند ....
 جهان بداند که ملت ایران نه قوطی کوکاکولا است که نوشیده شود و سپس به دور انداخته گردد و نه ملتی فراموشکار که وقایع تاریخی‌ را از یاد ببرد!...
 بلکه ملت ایران ملتی است که برای خود و نظریات خود ارزش قائل است و برای آزادی هر قیمتی را خواهد پرداخت!
***************************************
دوستان ، هم سنگران و هم میهنان عزیزم !! 
امروز دیگر هیچکس نمیتواند ادعا کند که نمیتواند میان حق و باطل و یا درست و غلط تمیز دهد و بداند که چه باید بکند !.. 
چرا که امروز هیچ خانواده‌ای در ایران یافت نمیشود که عضوی را یا از دست نداده باشد و یا کسی‌ از آنان طعم تلخ زندان و شکنجه را نچشیده و یا به چنگ این بسیجی‌ یا پاسداران و پیشتر از آن افراد کمیته اسیر و گرفتار نگردیده باشد ! 
پس این یک مصیبت ملی‌ است که ارمغان این جمهوری ننگین اسلامی است ...
 همه ی ما میدانیم که تا این نظام نابود نگردد به هیچ روی هرگز روی خوش و آزادی را به خود و میهن خود نخواهیم دید !! 
خوب حال که مشکل مشخص گردیده است و همه میدانیم که چه چیزی باعث این بدبختی و فلاکت در کشور ماست باید به دنبال راه حل آن بگردیم . 
یکی‌ از راه حل‌هایی‌ که میتوان پیشنهاد داد همین است که در روز انتخابات مصنوعی و در حقیقت در روز " بکار آمدن مردم برای رژیم" در خانه‌ها بمانیم و حتی برای خرید وسایل هم از خانه خارج نشویم! 
چند روز پیشتر از آن وسایل مورد احتیاج را فراهم کرده و در روز انتصابات با در خانه ماندن به این نظام سودجو این مهم را تفهیم نماییم که ما بازیچه ی دست شما نیستیم .
این نظام در تمام چهار سال آرزویش مرگ و میر بیش از پیش ایرانیان و به ویژه ایرانیانی که آگاه هستند و میدانند است ، ایرانیانی که نه تنها آگاه هستند که این آگاهی‌ را به دیگران نیز انتقال میدهند ! حال هر آگاهی‌ و دانستنی که باشد فرقی‌ نمیکند ، چرا که وقتی‌ کسی‌ بداند این دانسته تشنه ی دانستنی‌های بیشتری میگردد و شخص یا اشخاص را به جایی‌ میرساند که این نظام به هیچ وجه آن جا را نمیپسندد !
خوب حال چرا ما باید به عنوان ملت در این یک روز در چهار سال خود را مانند قوطی کوکاکولا در اختیار این دشمنان این ملت و این آب و خاک و این فرهنگ قرار دهیم که تا آنها با نام انتخابات از ما سود جویند و سپس فردای آن روز ما را مانند قوطی خالی‌ به ظرف زباله بیندازند ؟
به خود آییم ! 
و دیگران را هم آگاه سازیم که در این انتصابات توهین آمیز شرکت نکنیم و برای خود ارزش قائل باشیم و دست کم یک بار هم که شده خواسته ی خود را با این کار به گوش نظام  و جهانیان برسانیم که ما این نظام را نمی‌خواهیم و خواهان تغییر آن هستیم و خود را هم به عنوان وسیله‌ای برای قتل و شکنجه و تجاوز به فرزندان خود قرار نمیدهیم !!!
هر رای امروز ما یک تیر است که فردا بر قلب فرزندان ما یا چه بسا خود ما می‌نشیند ....  
فراموش نکنیم که ما تنها وظیفه ی این را نداریم که رای ندهیم که باید سعی‌ نماییم تا در روز راگیری چند نفر را هم با خود در خانه نگه بداریم تا به سر صندوق انتصابات نروند و با بودنشان تبلیغ برای نظام ننمایند ....
دیگر این شما و این وجدان بیدار شما !!  
مجید رحیمی ۲۰ آوریل ۲۰۱۳ مونیخ 

Wednesday, April 17, 2013

       خاتمی می‌‌آید تا آبروی نظام را ببرد! 


خاتمی آید که تا شاید شود بی‌ آبرو    
آن نظامی که برایش خاتمی جان میدهد           
آبروی خود که آن هم در گرو باشد کنون         
از برای آبرو بردن چه آسان میدهد        
گوید او را کودکی ای سید پر زرق و برق          
گفته اند گر آید او بر سفره‌ها نان میدهد
من گرسنه هستم و خواهان باور کردنت     
چون شنیدم خاتمی بر درد درمان میدهد
مادرم در باره ات میگفت اما این عمو    
عاقبت بر " عمر ارزش " فصل پایان میدهد      
او برای همره دشمن شدن با صد فریب     
گر شود لازم عبا، دستار و تمبان میدهد
گفتم این لبخند شیرینش نشیند بر دلم      
گفت اما چشم او آب فراوان میدهد  
گفتم آزادی دهد گر آید او بار دگر
ضرب شصت خود به شورای نگهبان میدهد
گفتم او را باورش باید نماییم زآنکه او        
قول خود را با سند در لای قران میدهد  
گفت فرزندم مرو راه خطای مادرت   
کو به عالم صحبت و صد قول پنهان میدهد  
گفت آنکه آبرو از خود برد فرزند من       
بر من و تو لکه ی ننگی به دامان میدهد          
تا توانی دور شو در زندگی‌ از همچو او         
زآنکه او اجناس خود تنها به نادان میدهد
گرچه سید باشد و از مردم این آب و خاک         
چون رسد وقتش هم اسلام و هم ایران میدهد
         ***          ***          ***
 گفتم اینها را دهد مشکل ندارم لیک گو      
واقعا یک لقمه نان بر بینوایان میدهد؟!! 
مجید رحیمی ۱۷ آوریل ۲۰۱۳ مونیخ


Tuesday, April 16, 2013

                             چه میخواهی‌ تو‌ ای زلزله ی شوم ؟ 

پناهنده شدم بر ساغر می‌‌   
چو بشنیدم خبرها را پیاپی    
زمان هم دشمن ایران ما شد        
زمین ناخدا هم بی‌ خدا شد          
چه میخواهی‌ تو‌ ای زلزله ی شوم ؟    
ز جان مردم در بند و محروم    
مگر کم بوده درد مردم ما ؟  
که هر دم میرسی‌ اهریمن آسا      
سراسر میهن ما غرق خون شد      
خدا هم پای در بند جنون شد      
دگر خونی نمانده در رگ ما      
مجو دیگر نمیابی تو آن را      
چرا که خون ما شد اشک دیده      
در این دوران شوم این پدیده        
پدیده‌ای که بدتر بوده از بد      
گذشته آب از سر گشته بی‌ حد      
بسوزانیم پر سیمرغ شاید      
ز بخت تیره یک راهی‌ گشاید    
همه دانیم که آن سیمرغ مائیم    
اگر همپا شویم حقا خداییم     
سوالم از همه این است کان روز      
اگر اکنون نباشد پس کدام روز ؟   
به دل وحشت ز آن روز مبادا    
نشسته ، پس دلم نابود بادا !    
چرا که آن مبادا باشد اکنون     
که شد زاینده رود همچو هامون !!!  
مجید رحیمی ۱۶ آوریل ۲۰۱۳ مونیخ