Wednesday, April 30, 2014

روزت مبارک باد  ای کارگر!!
ای آنکه جهان ز رنجت آباد بگردد      
هر پینه‌ی دست تو یکی‌ شوکت عالم            
چون رنج تو بینم شوم از دل‌ به خجالت       
ویران بشوم در خود و شورد همه حالم  
    
هر کوچه و هر خانه و هر سقف و گذرگاه     
با دست تو آباد بگردد و تو آخر      
خود خانه به ویرانه کنی‌؟ ننگ به هستی‌        
رویای تو گردد همه پژمرده و پرپر   
  
فرزند تو از فقر شود خیره به رویا        
غافل ز جهانیست که مرداب در آن است        
اما تو بکن فخر ز این همت والا      
کز بودن تو ارزش انسان به جهان است!   
   
یک بوسه به دستان تو از این دل شاعر       
باشد که سپاسی به تو گویم ز ره‌ دور         
در جان و دلت غیرت انسان بودت شاه       
از بودنت اما بدمد بر دل‌ ما نور!.. 
مجید رحیمی ۱ می‌‌۲۰۱۴ مونیخ  

گوئی که مرو سفر که آن پر خطر است 
صد حادثه در جاده و پرواز و پر است 
حیران نگرم بر تو و از خود پرسم 
باید چه کنم که زندگی‌ خود سفر است؟ 
مجید رحیمی ۳۰ آوریل ۲۰۱۴ مونیخ
پیوند میان تو و هستی‌!!
ای آنکه یکی‌ دست تو را هست 
آغشته به خون من است آن دست 
خونی که ز جان گٔل و شبنم 
نوش تو شد و کرد تو را مست 
آن خونی که از پیکر سهراب 
بیرون زد و بر روی تو بنشست 
سرمست بگشتی چو ز این کار 
جای تو شد اینگونه خس و پست 
روزی که به دست تو نخستین 
قطره‌های خون بنشست، بگسست 
پیوند میان تو و هستی‌ 
روحت به خدای ظلم پیوست!
مجید رحیمی ۲۹ آوریل ۲۰۱۴مونیخ

Tuesday, April 29, 2014

 بسوزد پدر این دلار‌های نفتی‌!!
باور کنید که فرهنگ عرب جهان را تسخیر کرده است!...
سالیانه عربها یک میلیارد یورو تنها به شهر مونیخ پول سرازیر میسازند و آلمانیها هر ساله از اواسط بهار در انتظار آنها هستند...
در آمریکا نه یک عرب که یک آمریکائی با شتر به خرید برگرکینک میرود و شاید فردا اوباما را هم دیدیم که با شتر پرنده به اینجا و آنجای جهان پرواز می‌کند...
شاید مولانا رومی چنین روزی را صدها سال پیشتر میدید که فرمود:
هر کسی‌ کو دور ماند از اصل خویش  
باز جوید روزگار وصل خویش ...
شاید باید تئوری آمدن انسان از آفریقا را تغییر دهیم و بگوییم انسان از عربستان می‌‌آید.... 
والا به خدا...

 برگرفته از سایت:
http://farsi.alarabiya.net/fa/middle-east/2014/04/28/میان-بر-مردی-با-شتر-برای-خرید-چیزبرگر-می-رود-.html


Monday, April 28, 2014

سبز نیست هرکه جز این میگویدت!! 
افتخار می‌کنم که جز نخستین کسانی‌ بودم که برای حرکت سبز ملتم سرودم، آهنگ بر آن ساختم و آنرا اجرا نمودم.
و این آن ترانه‌ایست که آن را به این ملت سرفراز ولی‌ در بند تقدیم مینمایم!!
بسیار تلاش شد که این "سبز" به مذهب چسبانده گردد! 
اما ملت ایران برای مفهوم سبز پرچم خود که در آن امید است و جوانی و پویایی و زندگی‌ به پا خاسته و تا به هدف نهایی خود نرسد از پای نخواهد نشست!!
این سبز پرچم ایران است   
این سبز سرزمین آریاییست    
این سبز گسستن از بدیهاست    
این سبز رهروان رهاییست    
سبز نیست آنکه دهان میبویدت    
سبز نیست هر آنکه شادی شویدت       
سبز شو، شو رها از بندگی     
سبز نیست هرکه جز این میگویدت!! 
 خاکبوس ملت بزرگ و آزاده‌ی ایران 
مجید رحیمی

Sunday, April 27, 2014

یک مقایسه‌ی بسیار کوچک میان دو رهبر!.. 
یکی‌ خود را فقط رئیس دولت میداند و آن دیگری خود را نماینده‌ی خدا روی زمین!!...
واقعا کدامیک با خداترند؟؟؟
چانگ هانگ-وان، نخست وزیر کره جنوبی در پی افزایش انتقادها از عملکرد دولتش در خصوص کشتی مسافربری غرق شده استعفا کرده است.
آقای چانگ در بیانیه ای گفته است "گریه های خانواده های افراد مفقود الاثر هنوز مانع خواب شبانه من می شوند."
آیا آن دیگری هم همینقدر وجدان دارد که صدای ناله‌های شبانه‌ی مادران ستار، ترانه، سهراب، محمد، ندا و صدها و صدها مادر دیگر و پدر و برادر و خواهر و فرزند این قربانیان را بشنود؟... 
اصلا صدای در بندان کهریزک خود را حتی برای یک لحظه شنیده است؟... 
آیا شبی‌ هست که این موجود صدای زندانیان بندهای گوناگون زندانهای کشور و بویژه این آخری بند ۳۵۰ را بشنود؟؟؟ 
مرز شرافت تا کجاست؟ و از چه جایی‌ به کسی‌ بی‌ شرافت میگویند؟؟؟
همه‌ی اینها به کنار آیا این نماینده‌ی خدا بر روی زمین تا کنون صدای ناله‌ی کودک و مادری گرسنه و کارتون خواب را شنیده است؟... 
یا حقیقتا این موجود احتیاج به یک دکتر گوش دارد؟ 
رضا شاه را انگلیسیها خودشان آوردند
و خودشان هم بردند!!
زمانی‌ که انقلاب " البته شکوهمند" که ما بعد‌ها با شکوهمندی خیره کننده‌ی آن آشنا شدیم، من نوجوان بودم و به هنگام رفتن شاه و واژگونی نظام پهلوی بسیار شادمان، 
چرا که می‌دانستم!! نه سخت ایمان داشتم که این رضا شاه قلدر و آن پسرش هر دو از نوکران غرب یعنی‌ انگلیس و آمریکا بودند!!... 
رضا شاه را انگلیسیها خودشان آوردند و خودشان هم بردند!!... 
اینگونه در سر ما کرده بودند!! و ما هم حتی یکبار از خود نمیپرسیدیم که اگر خودشان آوردند و این بابا هم نوکر آنها بود، دیگر چرا او را بردند که این انقلاب ضد خودشان را در ایران مستقر سازند و منافع خودشان را به خطر بیندازند؟؟؟ 
                        ***   ***   ***   ***
تقریبا با همین افکار از ایران آواره شدم که تازه زمان شناخت این مرد بزرگ و فرزندش فرا رسید، چند ماهی‌ در مونیخ بودم، روزی در پشت چراغ عابر پیاده منتظر سبز شدن چراغ بودم که بانویی مسن کنارم سر صحبت را باز نمود و چون به او کمک کردم تا به آن طرف خیابان برویم، 
او که حالا می‌دانست من از کجا می‌‌آیم گفت: شما در ایران کسی‌ را داشتید که پنجاه سال جلوتر از جهان می‌‌اندیشید! حال حساب کنید چقدر از کشور شما جلوتر بود!! 
هنوز در ذهنم چند اسم در حال آمدن بر سر زبانم بودند که آن بانوی مسن ادامه داد: محمد رضا شاه!...
 میخواستم بگویم این درست نیست! شاه ایران را ویران کرد، پدرش نوکر انگلیس بود! و آن هزاران جملاتی که در مدرسه و اجتماع بعد از انقلاب در سر ما کرده بودند!!... 
اما بانوی مسن رفت و مرا تنها گذاشت، نه تنها نگذاشت، بلکه با یک جهان افکار که مجبورم ساخت تا برم و بدانم که تمام این سخنان را همان انگلیس و آمریکا در سر ما کردند برای بد نام کردن خادمان حقیقی‌ این سرزمین!!!
و من امروز ضمن پوزش از روح بزرگ این دو مرد که ندانسته در موردشان بد می‌‌اندیشیدم، بر این باورم که اشتباه کردن به معنی‌ نوکری نیست! و این دو بزرگ با تمام اشتباهاتی که در طول زمامداریشان مرتکب شدند بهترین نظامی را در ایران برقرار کردند که در طول ۱۴۰۰ سال گذشته در ایران وجود داشته و به ایران و ایرانی‌ خدمت کرده است!! 
 این دو مرد بزرگ دیگر نیستند! اما ما که هستیم و میتوانیم تا هستیم اندیشه‌ی خود را به تندرستی و راستی‌ آراسته سازیم!... به دنبال حقیقت که باشیم بالاخره روزی به آن خواهیم رسید!!
روزی که رضا شاه از ایران تبعید میشد توسط همان دست بوسان سابق جیب‌هایش را بازرسی کردند تا مبادا چیزی از جواهرات سلطنتی دزدیده باشد!!
 و این مرد بزرگ فقط آرزوی به همراه داشتن مشتی از خاک میهنش را در ذهن داشت!!
مجید رحیمی ۲۷ آوریل ۲۰۱۴ مونیخ 

Saturday, April 26, 2014

اعدام قتل دولتیست!!
آنکه میکشد به حکم نفس خود     
از سر ضعف و سر درماندگی     
بنده‌ی شیطان بگردد بی‌ سخن      
غافل است از ذلت و واماندگی         
میشود جان و جهانش همچو شب       
چون پشیمان میشود زآن کار خود      
ضربه‌ی شلاق این احساس بد      
میکشد او را به سوی دار خود     
عاشق آن میشود تا که زمان       
فرصتی بار دگر بر او دهد         
راه خود از اهرمن سازد جدا      
تا که دل‌ با رسم انسان خو دهد         
فرصتی اما نباشد  ای دریغ        
او ز شلاق پشیمانی خورد     
تا ابد صدها هزار ضربه به جان        
تا که صیقل‌های انسانی‌ خورد          
اینزمان دستی‌ قویتر می‌رسد     
تا که گردد بر عدالت همچو یار           
نام خود قانون و دولت مینهد          
مجرمان را میکشد بالای دار          
مشکلی‌ را اینچنین حل می‌کند     
درس عبرت میدهد بر دیگران       
گر شوی قاتل بمیرانم تو را       
می‌کنم پاک از وجودت این جهان         
مجرم اما پرسد از خود از چه رو      
نام قانوم را کنم بر تو عطا ؟     
من ندانستم، تو دانسته دهی‌      
پاسخ این اشتباهم با خطا!!     
پس میان ما چه فرقی‌ حاکم است؟      
غیر از آنکه من ضعیف و تو قوی        
من پشیمانم ز آن کردار بد       
تو ولی‌ مغرور به کارت میشوی!!              
قتل انسان گر بد است و کار زشت
از بدی دنیا نمیگردد بهشت      
دولتا!‌ ای باغبان میهنم       
می‌کند برداشت هر کس آنچه کشت!!   
مجید رحیمی ۲۶ آوریل ۲۰۱۴ مونیخ

Wednesday, April 23, 2014

یک گلایه‌ از دوستان و اوپوزیتسیون!!
یک گلایه‌ای که من از دوستانم چه در اوپوزیتسیون و چه در همین فیسبوک دارم اینه که ندانسته آب به آسیاب جمهوری اسلامی می‌ریزند!! 
چرا که موضوع رو حزبی و گروهی می‌بینند و هر کس سعی‌ در این داره که نام و فریاد افراد حزب خودش رو به گوش دیگران و جهانیان برسونه، 
حالا چه موضوع شکنجه در زندان باشه و چه موضوع بی‌ خبری از زندانیان یا کشته شدن مخالفان بدست نیروهای جمهوری اسلامی... 
جمهوریخواه فقط از افراد خودش نام میبره و سلطنت طلب و مجاهدین و احزاب و گروه‌های دیگه هم به همین منوال... این کار به نظر من همون نکته‌ای هست که جمهوری اسلامی آرزو داره! یعنی‌ آپارتاید! یعنی‌ جدایی!... 
این عزیزان که در زندان‌های جمهوری اسلامی هستند یا در هر نقطه‌ای که بر ضدّ این نظام ضد بشری می‌جنگند، پیش از حزبی و گروهی نگاه کردن این ماجرا‌، برای ملت ایران و برای آزادی این ملت می‌جنگند!! 
پس خواهش می‌کنم اگر می‌خواهید از زندانیان و حقوق آنها دفاع کنید موضوع را حزبی نفرمایید! خواهش می‌کنم با این کار به جمهوری اسلامی کمک نکنید و به این نظام وام ندهید!!... 
برای این کار دست بوس تک‌ تک‌ شما سرورانم هستم!! 
مجید رحیمی ۲۳ آوریل ۲۰۱۴ مونیخ

Tuesday, April 22, 2014

به نرخ خون آرش!!
ریحانه چون عاطفه، اسیران جهالت         
قاضی و جلاد هم، وسایل‌اند و آلت          
سر نخ ماجرا، بدست شب خیمه باز           
این دشمنان انسان، رسولان رذالت          
خواهد که ریخته بیند، خون جوانان ما         
همان که چارده قرن، عوض نکرده حالت         
بیدار گشته‌ایم ما، یاران دگر نخوابیم           
به نرخ خون آرش، زنده کن این رسالت          
ریحانه زنده بادا، حتی اگر دهی‌ جان         
یک لحظه از عمر تو، نرفته بر بطالت        
شب را نموده‌ای تو، رسوای هر دو عالم         
بر تو ز مادرت شیر، حلا‌ل باد حلالت!! 
مجید رحیمی ۲۲ آوریل ۲۰۱۴ مونیخ  
دخترای امروزی! 
کاری از محمد کیا و مجید رحیمی

به آمران و عاملانی‌ که زندانیان را در سلولهاشان 
خونین و سر و دست شکسته ساختند!! 
به نام مردمان مردمکشی کن 
برو با خونشان هر شب خوشی‌ کن 
طنابی از رگ آنان بساز و 
جهان را شاد کرده خودکشی‌ کن! 
مجید رحیمی 
با رفتنم میرسه، عمر نظام به آخر!
من احمدی نژادم، در رفته دیگه بادم 
گاهی‌ میگم اسی جون، بیخودی جام رو دادم 
کاشکی‌ میشد بمونیم، کبک و خروس بخونیم 
رهبر باید میرفتش، ما که هنوز جوونیم 
اون مجتبی نامرد، کشید زیر پاهام رو 
برای رفتن من، گسترده کرده دام رو 
میگفت میری دور بعد، میارمت دوباره 
میشی‌ رئیس جمهور، محمود همه کاره 
گولم زدن اسی جون، بگو چکار باید کرد 
چطور تلافی کنم، با مجتبی نامرد 
حالا میخوان ماها رو، یکی‌ یکی‌ دک کنن 
اسمامونو رو سیمان، با سیاهی حکّ کنن 
میخوان بگن مقصر، فقط تو بودی و من 
میخوان فرشته بشه، دوباره اون اهرمن 
من که میگم حرفامو، که قلابیه رهبر 
بذار بگن به هم زد، بازی رو محمود خر 
یا که منم بازیم، یا همگی‌ میشن پر 
با رفتنم میرسه، عمر نظام به آخر!! 
مجید رحیمی ۲۲ آوریل ۲۰۱۴ مونیخ

Monday, April 21, 2014

بابامراد گوه خورد!!

قرار بود اینجا که جبهه‌ی قصرشیرین است، قتلگاه ما گردد، آنچنانکه قتلگاه بسیاری از جوانان این مملکت شد... پشت سر ما قرارگاه است و روبروی ما مقر مخابرات که ما سربازان آن بودیم... 
بعد از انقلاب مدت خدمت زیر پرچم را از ۲۴ ماه به ۱۸ ماه تغییر داده بودند اما با شروع جنگ ۶ ماه به عنوان احتیاط به آن افزوده بودند که در حقیقت همان ۲۴ ماه یا دو سال شده بود، با این تفاوت که در ۶ ماه آخر ما سربازان ارتش را به گردان قدس می‌بردند تا به عنوان فدائیان بسیجی‌‌ها و پاسداران نقش جاده صاف کن را بازی کنیم، 
چراکه به چشم نظام کسی‌ که آزادانه نمی‌خواست مدت خدمت خود را در سپاه انجام دهد ارادتی به انقلاب ندارد! پس همان بهتر که بعد از ۱۸ ماه خدمت به عنوان سپر بلای هوادارن انقلاب گردد!!
دوران احتیاط را در اف-ایکس میگذراندم، 
اف-ایکس محلی بود چهل کیلومتری پشت خط جبهه که در حقیقت مسئول برقراری ارتباط تلفنی تیپ و افراد آن در منطقه با پادگان که در شیراز قرار داشت و همینطور مسئول برقراری ارتباط میان سربازان و خانواده هاشان بودم.  
یعنی‌ از صبح تا ظهر که وقت اداری بود میبایست فقط ارتباطات دفتری را انجام میدادیم و بعد ازظهر افراد را با شماره‌هایی‌ که می‌خواستند وصل میکردیم.
بابامراد پیرمرد درجه داری که با چاپلوسی نظام از امامش درجه‌ی افسری گرفته و ستوان دوم شده بود رابطه‌ی بسیار خوبی با مقر سپاه که در همسایگی قرارگاه ما بود داشت، و افراد سپاه مدام به سنگر او رفت و آمد داشتند. 
پس بابامراد هم برای پذیرائی از آنها فورا فرمان وصل شدن به اف-ایکس را به مرکز مخابرات میداد تا ما افراد سپاه را با منازلشان وصل نماییم و در حقیقت حق کشی‌ کرده و وقت آن سرباز بیچاره‌ای که در خط مقدم است را به این سپاهیان گردن کلفت بدهیم!
ما دو سرباز بودیم که تن به این کار نمی‌دادیم و شدیدا مورد حمایت سروان گنجی فرمانده‌ی مخابرات بودیم، اما معاون اول او که مباشری نام داشت به خاطر رابطه‌ی خوبش با بابامراد همواره ما را زیر فشار قرار میداد تا به فرمان بابامراد گوش داده و به آوامرش گردن نهیم! و این را همه می‌دانستند...
آوازهٔ‌ی این جنگ میان یک سرباز وظیفه و یک افسری به نام بابامراد در تمام تیپ میان سربازان پیچیده بود و کمتر کسی‌ نام آن سرباز را نشنیده و نمیدانست.
روزی اما صبح زود صدای تلفن در اتاقک اف-ایکس ما را از خواب بیدار ساخت، بابامراد پای تلفن بود و با خشم به من فرمان میداد که وسایلت را جمع کن، ماشین فرستادم تا تو را به اینجا آورد تا به گردان قدس بفرستمت!
فرماندهی مخابرات در آن زمان در دست یار یاور بابامراد یعنی‌ ستوان دوم مباشری بود که همیشه ما را نصیحت میکرد: خوبی‌های مرا از یاد ببرید ولی‌ بدیهایم را به خاطر بسپارید تا مرتکب آن نشوید!! 
و ما می‌دانستیم که این مرد خود هم میداند که خوبی درش یافت نمیگردد!!
به سراغش رفتم و فرمان بابامراد را به وی اطلاع دادم، او اما با خونسردی گفت: 
ستوان بابامراد پیشکسوت ما هستند و هر فرمانی که بدهند بجاست!... 
فهمیدم که این موضوع برنامه‌ای از پیش تدارک دیده شده است!
سروان گنجور در مرخصی بود و حتی استوار روحی که او هم حامی‌ من بود در محل حضور نداشت و بابامراد زمان رامناسب برای انتقامجویی خود تشخیص داده بود، 
در حال عبور از مقابل سنگر ستاد بودم تا به سنگرم رفته و وسایلم را با خود همراه سازم تا یک ساعت دیگر بتوانم به گردان قدس برده شوم! که ناگهان فکری به سرم زد، 
وارد ستاد شدم محلی بسیار بزرگ با اتاق‌های بسیار، مانند بونکر فرماندهی، یکراست به سوی دفتر سرگرد خبازی رفتم، با انگشت به در کوفتم و با صدای او که اجازه‌ی ورود میداد وارد دفترش شدم، اما هنوز در میانهٔ‌ی در بودم که صدای پرخاش سرگرد به من فرمان عقبگرد میداد، سرگرد از موهای بیش از حد بلندم که مانند هیپی ها در زیر کلاه سربازی چپانده شده بود سخت برافروخته بود، 
ناامیدانه قصد خروج از دفترش را نمودم که ناگهان یکی‌ از راننده‌های ستاد که افسران را به یگانهای مختلف می‌برد روبرویم سبز شد و با شادی که گوئی یکی‌ از اقوامش را دیده باشد با گفتن به‌به رحیمی عزیز! مرا به آغوش کشید و احوالپرسی آغازید، 
در حال احوالپرسی با او بودم که سرگرد خبازی را در کنار خود دیدم که از آن راننده میپرسید که آیا این رحیمی همان رحیمی اف-ایکس است؟ و هنگامی که جواب مثبت راننده را شنید دست مرا فشرد و به درون دفتر خود کشید و بلافاصله فرمان چائی صادر کرد و شروع به احوالپرسی و علت حضورم در ستاد. 
ماجرا‌ را برایش گفتم و گفتم که من هرگز نتوانسته و نمیتوانم حق سرباز خط مقدم را به دوستان سپاهی ستوان بابامراد بدهم و این فرمان امروز او در حقیقت انتقامجویی او از پاسخ‌های منفی‌ من میباشد.
سرگرد خبازی که مردی کوتاه قد اما بسیار شجاع بود و من یک مورد از شجاعتش را در سفری که با هم به گیلانغرب داشتیم دیده بودم به آرامی گفت: 
اول چائی را بنوش و بعد این نامه را به دست بابامراد برسان، و با گفتن این جمله جمله‌ای بسیار کوتاه روی یک برگه نوشته و آن را در پاکت قرار داد و بی‌ آنکه در پاکت را بچسباند آن را بدست من داد!
در حال خروج از دفتر او بودم که سرگرد با لبخندی گفت: اگر وقت کردی سری هم به آرایشگاه بزن! و سپس ادامه داد: اگر زمان مناسبی بود مرا با منزل وصل کن!... 
هرگز و هرگز اتفاق نیفتاده بود که از ستاد افسران کسی‌ تقاضای وقت اضافی بنماید، حتی بر عکس همواره نگران سربازان در خط مقدم بودند که کافی‌ بتوانند با خانواده‌ هاشان گفتگو کنند و در ارتباط باشند! چرا که هر بار میتوانست بار آخر آنها باشد!! 
به طرف سنگر بابامراد به راه افتادم با دلی‌ پر از تشویش که آخر سرگرد خبازی چه چیزی به آن سرعت در این نامه نوشته و در آن را هم نبسته است؟
دیگر طاقت نیاوردم و کاغذ را از درون پاکت بیرون کشیدم ولی‌ با خواندن آن پاهایم مانند بتن بر جا خشکید، نمی‌دانستم چه باید بکنم، چند نفس عمیق کشیدم و سپس به طرف سنگر بابامراد به راه افتادم، 
با رسیدنم به سنگر او صدای بابامراد بلند شد که چرا دیر کرده و وسایلم را به همراه ندارم؟ سلام نظامی به جا آورده و نامه را بدستش دادم.
صورت سرخ شده‌ی بابامراد و عکس‌العمل او در حین خواندن نامه دیدنی‌ بود، چند صدای هنّ و هون از خود بیرون داد و با خشم فریاد زد: چرا هنوز اینجائی سرباز؟!!..  وسایلت رو جمع کن فورا برگرد به اف-ایکس تا نظرم تغییر نکرده!!
              ***     ***    ***
در حال رفتن به سوی محل اف-ایکس بودم و به یاد جمله‌ای که سرگرد خبازی در نامه برای بابامراد نوشته بود لبخندی بر لبم نشست، چرا که سرگرد خیلی‌ ساده فقط نوشته بود: بابامراد گوه خورد!! برگرد به اف-ایکس...
مجید رحیمی ۲۱ آوریل ۲۰۱۴ مونیخ 

Sunday, April 20, 2014

خوب آموزی یک شاعر!
دکتر اسماعیل خویی، نویسنده و شاعر، استاد دانشگاه، عضو سابق چریک‌های فدایی خلق، در مصاحبه با تلویزیون صدای امریکا:
"در پیشگاه ملت بزرگ ایران، از بدی هایی که در حق خانواده پهلوی کردم، صمیمانه عذر میخوام. همچنین از شهبانو فرح، از شاهزاده رضا پهلوی و خانواده پهلوی بارها و بارها معذرت میخوام. 
لطفا من رو ببخشید و حلالم کنید".
                       ***        ***       ***
پس از این مصاحبه، بعضی‌ از هم میهنان به دکتر خوئی پرخاش کردند و به جای سپاسگزاری از این بیداری و این شجاعت در اعتراف، وی را مورد شماتت قرار دادند! و این چند جمله پاسخ من به این دوستان است!
دانستن این مهم برای همه‌ی ما اهمیت داره که: ما تنها مسئول کاری که انجام میدیم نیستیم، بلکه مسئول کاری که باید انجام بدیم ولی‌ از انجامش سرباز می‌زنیم هم هستیم... 
بی‌ آنکه بخوام از این یا آن جناح دفاع بکنم، فقط میپرسم، واقعا اون کسانی‌ که باید در بزنگاه در خیابانهای تهران حضور پیدا میکردند و از نظامی که درش رشد پیدا کرده و بالغ شده بودند دفاع کنند کجا بودند؟... 
آیا امروز شهامت پوزش خواستن از ملت رو دارند؟ و اعتراف میکنند که کم کاری کردند و مسئول هستند؟... 
من کسانی‌ رو که بعضی‌‌هاشون حتی از بستگان خودم هستند و به دربار شاهنشاهی رفت و آمد داشتند میشناسم که حتی یک سال پیش از انقلاب با هزار طرفند خونه و زندگیشون رو فروختند و فرار کردند و امروز هم پز میدن که هواسشون جمع بوده و در بزنگاه فرار کردند!!... 
من به کسانی‌ مثل دکتر خویی سخت احترام میذارم که به هنگام فهمیدن اشتباه اون رو اعتراف میکنند و خوب آموزی رو در اجتماع تقویت میکنند!!... 
ویرانی ایران در ویرانی اخلاق ماست! تا زمانی‌ که اخلاق داشته باشیم و درستی‌ رو ارج بداریم ایران نابود نشده ، و من سخت به این مهم پایبند هستم که همه‌ی ما اشتباه کرده و خواهیم کرد! 
اما کدامیک از ما به اشتباهمون اعتراف می‌کنیم؟؟؟
(امر اشتباه انسانی‌ است! اما آموختن از اشتباه و پیشگیری از تکرار آن فرا انسانی‌)
مجید رحیمی ۲۰ آوریل ۲۰۱۴ مونیخ

با شنیدن خبر هجوم ماموران به سلول زندانیان بند ۳۵۰ اوین به یاد این خاطره افتادم! 
سالها پیشتر در مقاله‌ای که برای کیهان لندن نوشته بودم این مورد را یادآوری کردم که: 
دو سالی‌ از انقلاب می‌گذشت و خرداد شصت فرا رسیده بود، 
درگیری سازمان مجاهدین و اعلان جنگ مسلحانه بر ضد نظام و بگیر ببند‌های حکومت به اوج خود رسیده بود... 
در همین دوران بود که ناگهان برادرم مفقود شد، هیچ اثری از او نبود، پدرم همه‌ی بیمارستانها، کمیته ها، شهربانیها را به دنبال او گشته بود اما بی‌ هیچ خبر از پسر بزرگش که تازه به سن نوزده سالگی رسیده بدست نیاورده بود.
در یک بعدازظهر تیرماه ۱۳۶۰ بود که زنگ خانه به صدا در آمد و من از پشت شیشه‌ی مشجر برادرم را که اورکت آمریکایی به تن داشت شناختم و با شادی به سوی در شتافتم، 
با گشودن در خانه وحشت به جانم دوید و دستی‌ که به سینه‌ام کوفت تا راه را بر آن چهار پاسدار باز کنم مرا نقش زمین ساخت، وارد خانه شدند و بی‌ هیچ حکمی تمام خانه را روی سرشان گذاشتند و مقداری روزنامه و کتاب و کاغذ پاره به همراه بردند، اما به هنگام خروج در برابر اصرار مادرم که محل بازداشت فرزندش را میپرسید دو جمله گفتند که: پسرت تو کمیته‌ی دروازه غاره و سپس اینکه: لازم نیست بیای دیدنش همین چند تا کاغذ حکم اعدامش رو امضا کرده! بعدا بیا جنازه‌اش رو تحویل بگیر!!
------------------
ساعتی‌ بعد پدر به خانه آمد و از ماجرای هجوم به خانه با خبر شد، فورا راهی‌ تهران و دروازه غار شدیم، به همراه این سؤال بی‌ جواب که آخر چرا این بچه را به اینجا آورده‌اند و جرمش چیست؟ 
بی‌ آنکه واقعاً بدانیم که در این نظام احتیاجی به داشتن جرم برای رفتن به زندان و حتی به پای چوبه‌ی دار نداری!
کتاب و کاغذ پاره‌هایی‌ که افراد کمیته به همراه برده بودند همه جوایزی بود که برادرم به خاطر نمرات خوبش در مدرسه جایزه گرفته بود! یکی‌ از آن کتاب‌ها انقلاب سفید شاه بود!!
در کمیته‌ی میدان غار بودیم و بالاخره توانسته بودیم رئیس کمیته که جوانی ۳۴-۳۵ ساله بود را راضی‌ نماییم تا اجازه‌ی دیدن برادرم را به ما بدهد... 
دقایقی بعد چند جوان در برابر ما به صف ایستاده بودند و مادرم آنها را بازبینی میکرد تا فرزند خود را شناسایی کند!... گوئی در سردخانه هستیم و کسی‌ جنازه‌ها را یکی‌ یکی‌ برای شناسایی می‌نگرد، 
مادر ناامید به سوی ما برگشت و زیر لب گفت: پسرم در میان اینها نیست... 
اما ناگهان به صدای برادرم که آهسته گفت: مامان من اینجام! مادر نقش بر زمین گشت... 
جوان بیچاره را همراه جوانان هم بندش آنقدر زده بودند و با آتش سیگار سوزانده بودند که فقط در طول یک هفته دیگر برای مادرش هم قابل شناسایی نبود!

بعد‌ها که برادرم با بدبختی آزاد شده بود برایمان تعریف میکرد که بعضی‌ شبها در تاریکی‌ افرادی با چماق وارد سلول ما شده و به جان ما می‌‌افتادند و تا میخوردیم ما را می‌زدند، و ما تازه صبح فردا میفهمیدیم که چه بر ما گذشته است! با سر و دستی‌ و پایی‌ شکسته که تازه از ناله‌ی درد و تقاضای مداوم ما کسی‌ را برای مداوا میفرستادند!
واقعا این نظام چرا تا این حد خصومت با این ملت دارد؟ 
این همه خشونت از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ و چه هدفی‌ را دنبال می‌کند؟ 
و سؤال آخر اینکه تا کی‌ قرار است این وحشیگری‌ها ادامه پیدا کند و مردم تا کی‌ سکوت را امنیت خود خواهند پنداشت؟!
در آن روزها بسیاری از افرادی که امروز مخالف نظام هستند طرفدار دو آتشه‌ی نظام بودند!
 و این حرف یعنی‌ این کسانی‌ که امروز از این نظام طرفداری میکنند قربانیان فردای آنند!!
قسمتی‌ از خاطرات زندگی‌ من: 
مجید رحیمی ۲۰ آپریل ۲۰۱۴ مونیخ 
تاریخ سخن میگوید: 
رابطه‌ی پاریس با هیتلر، شاپور بختیار و آیت الله خمینی!!
امروز سالروز تولد مردیست که روزگاری در شهر وین پایتخت کشور اتریش آرزو داشت تا در هنرستانی حرفه‌ی نقاشی را تحصیل کند، آن هنرستان پس از امتحان ورودی تشخیص داد که این شخص از استعداد کافی‌ برای تحصیل این رشته برخوردار نیست، 
او اما به شهر مونیخ که در پانصد کیلومتری شهر وین قرار دارد رفت و در آنجا توانست عده‌ای بیکار و ساده‌لوح را بگرد خویش جمع آورد و حزبی را تشکیل دهد و با به قدرت رسیدن آن حزب این شخص بر خلاف تمایل عده‌ای از سیاستمداران دوران از جمله شخص رئیس جمهور وقت که گفته بود: 
این مرد آلمان را به نابودی خواهد کشید! (ولی‌ گوش شنوایی نبود) 
توانست به پست صدارت اعظمی برسد و توانست نه تنها آلمان که جهان را به آتش بکشد... نام او آدولف هیتلر است!... 
چند دهه بعد در شش هزار کیلومتر آنطرفتر مردی خطاب به ملت ایران در باره‌ی شخصی‌ که از پاریس روانه‌ی تهران بود گفت: 
اینها ماموریت دارند که ایران را ویران سازند! (و گوشی شنوا نبود)... 
و امروز ایران سخن آن مرد را به اثبات رسانید! نام آن مرد دکتر شاپور بختیار بود! 
و عجبا که آن شاپور در دوران جوانی زمانی‌ که در همین شهر پاریس دانشجو بود بر ضدّ ارتش این آدولف نیز جنگیده بود!! 
و همان زمان آن مرد که از پاریس به تهران می‌‌آمد از دولت این آدولف نقدینه دریافت میکرد تا بر منبر بگوید که: آدولف ایرانی‌ و کرمانی و در محله‌ی گرمان به دنیا آمده و به آلمان برده شده است و این علامت صلیب شکسته یعنی‌: الله!!... 
نام آن مرد بر منبر روح الله خمینی بود!!
و امروز همین مرد یعنی‌ روح الله خمینی مقبره‌ای در تهران دارد که در فردای آزاد این سرزمین این مقبره‌ باید به موزه عبرت از تاریخ بدل گردد!!... 
غیر از آن آیندگان محکوم خواهند بود جهنمی را که ما به چشم خود دیدیم دوباره نظاره کنند!!... 
مجید رحیمی ۲۰ آوریل ۲۰۱۴ مونیخ  
مادر...
ای که هستی‌ از تو باشد، تو خداوندی، خدا 
آن خدایی که به هستی‌ کرده هستی‌‌اش فدا 
آخر مهری و بخشش، آخر یک راه خوب 
تیغه‌های نور خورشیدی و بنیان هوا 
من ز تو زاییده گشتم، غافلم اما ز تو 
غافل از این شوکت تو، از جهان باشم رها 
می‌رسد اما صدایی که بخواند نام من 
یاد چشمان تو افتم، آن نگاه بی‌ صدا 
پشت سر را بنگرم، تا آنکه بینم روی تو 
خود ببینم که چگونه بر تو باشم مبتلا 
بنگرم خود را که بودم در رحم چون ذره‌ای 
در میان تو ولی‌ فارغ ز هر رنج و بلا 
چرخ دوران چون گذشت و من شدم پیل زمان 
تازه دانستم که دنیایم تویی‌‌ ای باوفا!! 
رفتم و از تو گذشتم این بدان اما کنون 
گر فدا سازم به پایت جان خود، باشد روا!  
مجید رحیمی ۲۰ آوریل ۲۰۱۴ مونیخ

Saturday, April 19, 2014

به آن دردی که دل آنرا ستوده    
به عشقی‌ که خیالم را ربوده     
تو چون رفتی‌ خورم سوگند یارا    
چنان باشم که گوئی دل‌ نبوده!      
چنان باشم که دنیا هم بداند     
ز دیوار دلم یادش زدوده      
برای آنکه می‌‌ماند دهم جان     
برای آنکه میرود، سروده!  
مجید رحیمی ۱۴ آوریل ۲۰۱۴ مونیخ 
چرا امروز حتی نام فریدون فرخزاد مثل خار در چشم دشمنان و قاتلان اوست؟ 
مگر او چه میگفت؟ و آنچه را که میگفت چگونه میگفت؟... 
چرا باید کشته میشد و چه کسانی‌ از مرگ او سود جستند؟... و سؤال اساسی‌ اینکه: 
چرا فریدون فرخزاد با مرگ خود تولدی دوباره و همیشگی‌ بدست آورد؟
پاسخ تمامی‌ این سوالات در لینک زیر و در سخنان خود او! فقط باید بدقت به آنها گوش داد!!

قتل عام در بند ۳۵۰ زندان اوین 
آنهم در دولت تدبیر و امید!
چرا دنیا خفه خون گرفته؟ 
چرا مردم ما اینگونه در سکوت غرق شدند؟ 
ببینید اینها در زندان با جوانان این سرزمین چه میکنند!! 
تا کی‌ باید در پشت درخت سکوت و حماقت پنهان شد؟ 
چکیده :گارد زندان با بیش از یکصد مامور باتوم به دست با تشکیل تونل در سالن منتهی به خروجی بند ۳۵۰ زندانیانی را که به روی زمین می کشیدند با باتوم خصوصا از ناحیه سر و صورت مورد ضرب و جرح قرار داده و لباس های آنها را پاره و از تن آنها خارج کردند. سپس در محوطه افسر نگهبانی آنها را رو به دیوار و یا روی زمین قرار داده دستبند و چشم بند به آنها زده و مجددا با ضرب و شتم و در حالیکه تعدادی از آنها با شکستگی و خونریزی روبرو بودند با مینی بوس به بند ۲۴۰ و سلول های انفرادی انتقال داده شدند....

Sunday, April 13, 2014

غرور غایب!!
در سفره‌های حقیرشان       
کمتر از نان 
صداقت دیدم      
و در جان شریفشان       
غرور را غایب!      
احتیاج غوغا میکرد      
احتیاجی که ستونهایش
از جنس التماس بود و دروغ       
همه چشم بر دست تو دارند   
تا مگر دست بخشنده‌ات    
ببخشد بخششی!       
و آنگاه که دستت خالی‌ باشد    
خشم است که با نگاه به جانت می‌ریزد    
خشمی سخت آغشته بر تنفر          
تنفری تا فراسوی رود نیل      
آه ای نیل که این سرزمین بی‌ تو هیچ است    
و تو شاهدی که فرعون چه توانمند و پر غرور    
هنوز اهرام وار نشسته بر تاریخ این مردم     
راستی‌ این مردم را چه میشود؟! 
که به لقمه نانی 
همه‌ی دارایی خود را 
به حراج میگذارند و 
غمی هم ندارند!!    
مجید رحیمی ۱۲ آوریل ۲۰۱۴ هورگادا- دریای سرخ