Sunday, May 31, 2009

رفراندم

جوابیه ی هادی خرسندی به ترانه ی رفراندوم با صدای شاپور و شعر مجید رحیمی


رفراندوم من نميگويم تو
رفراندوم
من نميگويم تو هم امضا کني يا ناکني

بلکه ميگويم که چشم و گوش خود را واکني
دوم خرداد يادت هست در هفتاد و شش؟

خواستي با من کتک کاري کني دعوا کني
من به تو گفتم که از اين سيد مردمفريب

خوش بود بگريزي و زين شيخ استبرا کني
حال ميگويم که رفراندم ندارد هيچ عيب

بهترين طرحست اين، هرجا اگر اجرا کني
بختيار اين طرح را ميداشت در سال نود

هيچ در اين فکر افتادي تو هم امضا کني؟
تازه طرح بختياري عطر لائيتيسه داشت

ميتوانستي طناب دين ز گردن واکني
حاليا تا فرصتي ديگر دهي بر اين رژيم

دوم خرداد ديگر ميروي برپا کني؟
ميروي تا هشت نه سال دگر خنثي شوي

جاي اينکه جا به جا برنامه شان خنثي کني
ميروي تا سلب مسئوليتي با يک کليک

از خودت، تا موقع بشمردن آرا کني
حاکميت اين ميانه وقت و فرصت ميخرد

تا تو با دست خودت اين مرده را احيا کني
اين سرش پيداست رفراندم وليکن اي جوان

راحت آيا آن سرش را ميتوان پيدا کني؟
هي بگو رفراندم و رفراندم و تکرار کن

تا دهان خويشتن شيرين ازين حلوا کني
من نميخواهم اميدت را بگيرم نازنين

بلکه ميخواهم که با خود بهتر از اين تا کني
از کجا اين طرح پيدا شد بناگه ؟ يک سئوال!

حاليا بايد جوابي نيز دست و پا کني!
سازگاران با حکومت، در لباس معترض

از تو ميخواهند تا اين سلطه را ابقا کني
از تو ميخواهند دنبال نخودهاي سياه

وقت خود را صرف اعمال زمانفرسا کني
از تو ميخواهند تا با خوش خيالي هاي خود

صبحشان را شب کني، امروزشان فردا کني
من بزرگان ديده ام اين طرح را حامي شده

ميتواني حاليا تقليد از آنها کني
من رفيقاني ميان آن بزرگان باشدم

کي توان در کفش فرهنگ آوريشان پا کني
ليک در اينجا سياست، حرف اول ميزند

نيچه و زرتشت را حيف است اگر گويا کني!
چون تو درگير سوال انحرافي ميشوي

هرچه پاسخ ميدهي، پرسنده را ارضا کني
با همه اينها، خودت تصميم آخر را بگير

من نميگويم که تو امضا کني يا ناکني
من نميگويم که رفراندوم ، همه پرسي ، بد است

ليک دانم اين يکي توزردي اش صد در صد است

حالا نگاهی‌ به خود شعر رفراندوم


رفراندوم


نه برای ساغر و نه لب خم
نه واسه فراموشی شهر قم
نه واسه بی‌ بند و باری و هوس
نه واسه اینکه بشن ارزشا گم
بلکه تنها واسه آزادی و عشق
جوون‌ها داد میزنن رفراندوم
همه فریاد میزنن رفراندم


جوون‌ها میخوان که آزادی باشه
توی زندگیهاشون شادی باشه
دولت و مجلسیها به فکرشون
تو سرهاشون فکر آبادی باشه
جوون ها دوست ندارن جنگ و نبرد
همه بیزار از نبرد گرم و سرد
جوونها عاشق دوست داشتن و عشق

همه بیزار از خدا گشتن فرد
جوون‌ها داد میزنن رفراندوم
همه فریاد میزنن رفراندم


وقتی‌ تو خیابونها و کوچه ها

دهن آدمی‌ رو بو میکنند

که مبادا گفته باشی‌ عاشقم

حرمت عشق رو زیر و رو میکنند
اگه عشق نباشه دل میشه رباط

انگاری بره شیرینی‌ از نبات

دیگه بی‌ معنیه جمله گفته هات

حتی واژهٔ خدا روی لبات


حالا کی‌ می‌خواد بشه بنده ی شب

برسه به پابوسی میر غضب

روزگار مردم رو تار بکنه

بشونه آه تنفر روی لب


جوون‌ها داد میزنند رفراندوم
همه فریاد میزنند رفراندم


میم -ر- شاپور

!!نه نمیگم

ترانه و آهنگ و تنظیم از مجید رحیمی...خواننده شاپور...کلیپ از اشکان...دیدن و نظر دادن هم از شما...به همین سادگی!‌

Thursday, May 28, 2009

ببینید چگونه آخوند خاتمی اسلام و حسن و حسین را به باد تمسخر می‌گیرد و مجلس را میخنداند

گوش کنيد که چه گونه امام اول مسلمانان و دختر پيامبر را به باد جوک گرفته و ميگوید زمانی که پيامبر دخترش را به علی داد در عروسی آنان حسن وحسين طرف چپ وراست آنها را همراهی ميکردند به عبارتی ديگر قبل از ازدواج آنها را زاییده بود یا به گفته اسلام حسن وحسين حرامزاده بودند اين را من نميگويم آخوند خاتمی ميگويد و همه هم ميخندند خوب به مهمانیهای خصوصی اين آخوندهای دجال گوش کنيد

اين شيخ های مکار بما چه ميگويند و خود در جلسات خصوصی اسلام را هم به باد مسخره گرفته اند به آخوند بعدی هم گوش کنيد چنان جوک ميگويد که در زمان پيامبر ترک و رشتی هم بودند واقعأ آیا بايد خنديد یا گريه به حال کسانی که به اينها باور دارند کرد

khatmi dar mehmani khososi

Wednesday, May 27, 2009


بنام مردمان مردم کشی کن
برو با خونشان هر شب خوشی‌ کن
طنابی از رگ آنان بساز و
جهان را شاد کرده خودکشی‌ کن

میم - ر- شاپور... مونیخ

Monday, May 25, 2009

سالروز مرگ " جان گوز " خمینی

میگویند حرف راست را از بچه بشنو ... حتما این آقای گوینده هم در زمان مرگ خمینی بچه بوده است که سالروز مرگ خمینی را صادقانه
جان گوز " میخواند"


Sunday, May 24, 2009

بازگشت آیت الله خمینی به ایران بعد از ۱۵ سال تبعید

بیست سال از مرگ رهبر انقلاب می‌گذرد! نگاهی‌ دوباره به گذشته و به آنچه که او وعده میداد میتواند ما را به درک بهتر این جمله که میگوید:هدف راه را توجیه می‌کند! کمک شایانی بنماید... ببینید و خودتان قضاوت کنید




و پس از آن کلیپ دیگری هم هست که باید برای دیدنش به این آدرس رجوع کنید ... با مسولیت خودتان ... زیرا در آن "امام" از لذت جنسی‌ بردن از کودک خردسال و نوزاد میگوید !!! من که از فهم اش عاجزم

http://www.youtube.com/watch?v=tNwbbnNE7kk

Saturday, May 23, 2009

!!انتخابات با رقص و آواز

برای داشتن انتخاباتی سالم لازم است حتما به این کلیپ نگاه کنید !! کاری است از بچه‌های با ذوق ایرانی‌

Thursday, May 21, 2009

!!شعرا ی کیلویی در خدمت رهبر کیلویی

لیاقت این به اصطلاح شعرا همین رهبر است و لیاقت این به اصطلاح رهبر هم همین شعرا ... اسم این اراجیف را شعر میگذارند و رهبرشان هم چه به به و چه
چهی می‌کند... نگاه کنید و قاه قاه بخندید !!... میم -ر- شاپور


Thursday, May 14, 2009

در تهران Chris De Burgh دوستت دارم !... همخوانی گروه آرین و

Arian Band ft Chris De Burgh - Nori Ta Abadiat(Dostet Daram)

Sunday, May 10, 2009

»»!حيف از «کيهان لندن» و مفهوم «سلطنت - طلب»»

-
هادی جان هر چه با خودم کلنجار رفتم که به مطلبت دستبرد نزنم نشد که نشد ! برای همین یک دستبرد ناشیانه به شعر و مطلبت زدم ... البته ناشی‌ بودنم به مرور زمان درست خواهد شد ! وقتی‌ چند بار این کار را تکرار کنم ! اگر خدا بخواهد ! میم- ر - شاپور

از هادی خرسندی

!!»حيف از «کيهان لندن» و مفهوم «سلطنت - طلب

یادم میآید اکبر اعتماد رئیس انرژی اتمی زمان شاه صبح تا شب در لندن در دفتر کیهان پلاس بود و
میگفتند چون والاحضرت اشرف نوکر جدید آورده، این را فرستاده که به بهانه ی نظارت بر کمک های والاحضرت،سرش در لندن گرم باشد
کیهان لندن بعد از یکربع قرن انتشار در برونمرز، وضعی غم انگیز دارد. این هفته نامه که در راستای حفظارزشهای ملی منتشر میشد و به علت حضور چند تن از وزرای محمدرضاشاهی در هیأت مدیره اش، و وعده حمایت مالی، چند صباحی گرایش‌های سلطنت طلبانه داشت، اکنون که با گسترش اینترنت از سوددهی افتاده، روی دست نویسندگان و کادر فنی مانده است.
وزرای محمدرضاشاهی تا آنجا که توانستند به نام کیهان از جا و ناجا پول گرفتند و وابستند و قمپز در کردند و خودشان را بستند و هرجا هم روزنامه سودی داد سهم خودشان را برداشتند و حال که آردشان را بیخته اند و الک شان را آویخته اند، کیهان لندن را با بدهی‌هایش رها کرده اند! اکبر اعتماد هم سر از جمهوری اسلامی درآورد! و به غنی کردن اورانیوم‌های آخوندها پرداخت.
کیهان لندن که اکنون از همکاری روزنامه نویسان باسابقه ای چون دکتر الاهه بقراط، دکتر محمد عاصمی، احمد احرار، دکتر صدرالدین الهی، داریوش همایون، ناصر محمدی، دکتر علیرضا نوری زاده، شاهین فاطمی و هادی خرسندی .... – با گرایش های گوناگون و ناهمگون - برخوردار است، در کنار دنیای بی در و پیکر سایت‌های مجازی، رسانه‌ایست که بوی دل انگیز مرکب چاپ بر کاغذ کاهی میدهد. نشریه ایست مستقل که نه نوکر اشرف در آن دخیل است نه وزرا و دیپلمات های کاسبکار و فرصت‌طلب محمدرضاشاهی. این سروده‌ی بیست سال پیش چقدر
خوب این حضرات «سلطنت-طلب» را تصویر میکند
دیدم آقای سلطنت‌طلبی
که خمینی شده‌ست مولایش
میکند از رژیم او تعریف
با اراجیف گوش فرسایش

گفتم این بود سلطنت‌طلبی؟
با تمام فغان و غوغایش
گفت آمد امام و شد توقیف
ثروت بنده طبق فتوایش

لیک در پس گرفتن اموال
شاه جنبی نخورد از جایش
نامه دادم خودم حضور امام
عربی بود نصف انشایش

گفتم این بینوا طلب دارد
از شما باغ و ملک و ویلایش
ثروتم را اگر که پس بدهید
نوکرم بر امام و آبایش

آن امام عزیز هم فوری
تلفن زد به احمدآقایش
رفع توقیف شد ز اموالم
جان به قربان قد و بالایش

بله من سلطنت-طلب بودم
نکنم هیچوقت حاشایش
«سلطنت» با «طلب» دوتا لفظ است
بکن از همدگر مجزایش

بنده اکنون رسیده‌ام به «طلب»
«سلطنت» نیز گور بابایش

Saturday, May 9, 2009

گفتگوی مجله کيميا با مجيد بمناسبت آلبوم جديد او وکنسرت بزرگداشت مقام پدر

" اولين شاخه گل "


-

نام آلبومی است که مجيد رحيمی - شاپور ( ترانه سرا – خواننده و نوازنده )


مراحل ضبط آن را به پايان رسانده و بزودی در دسترس همگان قرار خواهد داد.


اشعار اين آلبوم تمامأ از خود اوست و ملوديهای آن کار استادان بنام ايران


جليل شهناز – فريبرز لاچينی و ناصر چشم آذر می باشد.


به همين مناسبت گفتگوی دوستانه ای داشتيم با مجيد که از نظر خوانندگان گرامی کيميا می گذرد.


- می دونم خوشحاليد که بالاخره اين آلبوم آمد , اما اگر قرار بر نمره دادن بود شما چه نمره ای به اين کار جديدتون می داديد ؟


--اجازه بديد قبل از هر سخنی نوروز را مجددأ به عزيزانی که اين گفتگوی ما رو می خونند شادباش بگم و بهترين آرزوهام رو تقديمشان کنم و ياد آور بشم که اگر در سال گذشته در هر زمينه ای شکستی بوجود اومده و به هر ترتيبی ما رو از رسيدن به اهدافمون واداشته فراموش نکنيم که پيروزی آموختنی است و تجربه و روزگار بزرگترين آموزگاران همه زمانها هستند , برای همين هم حضرت مولوی اين خداوندگار زبان پارسی فرمود :


هر کسی کو نآموخت از روزگار ... هيچ ناموزد ز هيچ آموزگار


و من اميدوارم که همهً ما انسانها از تجربياتمون چيزها بياموزيم و آنها را به کار ببنديم .


در مورد سوًالتون بايد عرض کنم که اين مردم هستند که به هنرمند نمره می دهند و من به نمره ای که از مردم ميگيرم خيلی احترام ميگذارم , ضمن اينکه جايگاه هنری خودم رو خوب ميشناسم , ولی حتی اگر مردم به من نمره صفر هم که بدند من باز سرفرازم , چون اول نگاه ميکنم به اينکه شانس اين رو داشتم که مورد توجه مردم برای نمره دادن قرار بگيرم مثل کانديداهای اسکار که حتی وقتی جايزه رو نمی گيرند باز هم خوشحالند که برای اين جايزه کانديد شده بودند , پس اين موضوع بسيار حساس و ارزشمندی است که هنرمندان ما بايد به اون دقت بيشتری بکنند.

- چطور به دنيای شعر و ترانه وارد شدی ؟


--تمامش با يک عشق ساده شروع شد , سيزده ساله بودم که عاشق دختر همسايه شدم , بعد خواستم سند عشق بهش بدم يعنی نامه بنويسم اما نمی خواستم يه نامه معمولی برايش نوشته باشم پس به صورت موزون با شعر نوشتم :

هوا گرگ و ميش است , ولی


دلم روشن از عشق پاکت


تو اما نداری نظر بر دلم


که انداختمش بی سخن روی خاکت


به هر کس که خواهی تو می رو بگو


که گشته مجيد عاشق سينه چاکت


نباشد مرا ترس رسوا شدن


که چون ديدمت خود شده ام هلاکت


و فراموش نکنيم که در اين زمان من فقط سيزده ساله هستم که از رسوايی دم می زنم !


آخه اون زمونها عشق برای فرهنگ رايج هم زيبا بود و هم خجالت آور !


اما اين نامه هيچوقت به دست اون دختر نرسيد , بلکه يه روز از سوراخ پناهگاه خودش می رسه به دست مادرم !


و من وقتی اين موضوع رو فهميدم از خجالت آب شدم , اما مادرم من رو مجبور به ادامه نوشتن کرد و بعد به محضر شادروان استاد مهدی سهيلی معرفی شدم تا با اصول شعر سرايی و شعر خوانی آشنا بشم و من سالها در محضر ايشان بودم .

- کتاب شعر هم بيرون دادی ؟

--نه !...


22 ساله که می خوام اين کار را بکنم ولی کارهای مهمتری پيش مياد , هميشه يه کار مهمتر ديگه ای هست ! ولی امسال به خودم قول اين کار رو دادم که حتمأ هم انجامش خواهم داد .


- چطور به دنيای موسيقی وارد شدی ؟


--خوب البته شعر قسمت اعظم موسيقی هست يا موسيقی در شعر نهفته است .


اما وقتی وارد آلمان شدم به توسعه بعضی دوستان چند تا ترانه هم نوشتم بعد خواستم يه ملودی هم برای اين ترانه ها بسازم در صورتی که هنوز هيچ سازی رو نمی تونستم بنوازم , پس ساز رو آموختم اول پيانو و بعد هم با کيبورد عجين شدم و الان هم خدمت شما هستم .


- اولين آلبومت رو کی بيرون دادی و اسمش چی بود ؟


--سال 1994 با همکاری استاد عارف ابراهيم پور , دکتر اسکندر آبادی و خانم سودابه آلبومی رو آماده کرديم بنام "کدخدا " که اشعار و چند تايی از آهنگ هاش کار خودم بودند و تنظيم ها از عارف عزيز , در واقع اين شروع کار هنری من شد .


بعد از اون آلبوم " اميدوارم " و الان هم " اولين شاخه گل" و يک آلبوم ديگه ای هم در راهه که با همکاری عارف عزيز , و محمد کيا گرامی در حال آماده شدن هست که بزودی بيرون می آيد .


- تا حالا کجاها کنسرت داشتی ؟


--تورنتو , واشنگتن , نيويورک با خانم فتانه , توی پاريس با خانم ليلا فروهر و خيلی جاهای ديگر...


- تو برای خواننده ها و آهنگسازان هم شعر و ترانه می گی ؟


بله خيلی براشون ترانه نوشتم


- مثلأ کی ها ؟


--برای آقايان عارف ابراهيم پور , حسن شماعی زاده , محمد شمس , محمد کيا و خسرو شيدا و جوانهای هنرمندی که بزودی کارهاشون وارد بازار ميشه .


- کلأ هنر و هنرمند را چطور می بينی و چه انتظاری از اينها داری ؟


--شما هر کاری را که استادانه انجام بديد هنر هست ! اما هنرمند که در واقع اين هنر رو وسيله قرار ميده بايد بدونه که چه سلاح مهمی تو دستش گرفته !

گاهی اين هنر ميشه مثله مسلسلی که در دست بچه ای قرار داره و اين بچه هم به هر کسی که می خواد شليک می کنه !

اگر من می تونم سازی رو به صدا در بيارم بايد بدونم که اين ساز يک وسيله هست , وسيله ای برای بيان عشق ... و خود عشق هم شامل انسانيت , محبت و گذشت و بسياری صفات زيبای ديگر هست که بنيان بشريته .


خوب اگر من حرفی برای گفتن ندارم چرا ميکروفن بدست می گيرم ؟

اگر من نوازنده نمی تونم عشق رو روی ويلون يا کمانچه يا ارک و ضرب ودف و غيره به گفتار بکشونم چرا اصلأ می نوازم ؟

ساز وسيله افاده کردن نيست ! که من به ديگران فخر بفروشم که مثلأ بلدم دو تا شستی کيبورد رو فشار بدم و صدايی ازش بيرون بياد , ساز يک ميکروفونه برای بيان عشق .


و هنرمند ! هر هنرمندی... هنر اولش شخصيت و وقار درونشه که اگر اون نباشه حتی اگر طرف "بتهوون " هم که بشه هيچه !...


- نهم مای کنسرت بزرگداشت مقام پدر را در مونيخ تدارک ديدی , چه انتظاری داری از اون شب و از مردم ؟


--شب زيبا و با شکوهی خواهد بود چون علاوه بر بيان مطالبی درباره پدر يک شب ترانه های شاد با رقص و پايکوبی خواهيم داشت و من اميدوارم مردمی که اون شب در سالن هستند با انرژی زياد راهی خونه هاشون بشن و بدونن که بزرگترين هدف اين برنامه شاد کردن اونهاست که واقعأ شادی بزرگترين خورشيد زندگی انسانهاست .


- مجيد جان خيلی ممنون که وقتت رو به ما دادی برای اين گفتگوی دوستانه و صادقانه.


--من هم سپاسگذارم از شما که اين موقعيت رو به من داديد تا با خواننده های خوب و با وفاتون گفتگوئی داشته باشم .

اين رو هم بگم که کارِتون واقعأ با ارزشه اين مجله کيميا و اون روزنامه پل کاريه کارستان , البته اينهارو که می گم از روی تجربه هست چون من سه سال مجله آشنا را در مونيخ می بردم زير چاپ يعنی از سختی راه خيلی خوب خبر دارم برای همين هم برای تک تکتون آرزوی موفقيت دارم مخصوصأ حميد خان مدير مجله ...



کنسرت بزرگداشت مقام پدر جمعه 9 مای 2008 ساعت 7 در آدرس زير می باشد.

U- Bahn 4-5 Station Lehel

Stattliches Museum für volkerkunde München Maximilian Straße 42





Thursday, May 7, 2009

!! دلارام اعدام شد!!.. شرمتان باد..


اگه عشقی‌ نباشه آدمی‌ نیست

اگه آدم نباشه زندگی‌ نیست

نپرس از من چه آمد بر سر عشق

جواب من بجز شرمندگی نیست



و حقیقتا آدمی‌ شرم می‌کند وقتی‌ که میبیند در زادگاهش - در سرزمین نیاکانی اش چه میکنند این دشمنان هستی‌ و این قصابان بی‌ شرم
!!شرمتان باد

Tuesday, May 5, 2009

دوری‌ها و دلگیری‌ها> از صدرالدین الهی >



دکتر صدر الدین الهی بتازگی کتابی‌ بدست چاپ سپرده است با نام ( دوریها و دلگیریها ) ... باقر پرهام نقدی بر این کتاب دارد که در ایران نامه به چاپ رسیده است ... حیفم آمد شما را از خواندنش بی‌ نسیب بگذارم ! میم - ر - شاپور


من از 1990، پایم به آمریکا باز شد، و رفت و آمدم به این کشور پهناور تا سال 2000 میلادی به صورت


سفرهای کوتاه ادامه داشت. از آن پس در آمریکا ماندنی شدیم، در کالیفرنیا و «کاپیتال سیتی»‌اش، یعنی ساکرامنتو. در این کشور بزرگ خیلی چیزها دیدم که با جاهای دیگر جهان که دیده بودم تفاوت آشکار داشت. مهمترین‌اش احترامی بود که مردم آمریکا برای «کار»شان قائل‌اند. نظیر این جمله را: «This is my job» هیچ جای دیگر جهان که دیده‌ام نشنیده‌ام که با این حد از احساس سربلندی و مسئولیت که آمریکایی با آن همراه می‌کند بگویند. در بین هم‌میهنان خودمان، صدرالدین الهی، به نظرم، نمونه این معناست. او از سنین نوجوانی به کار روزنامه‌نگاری پرداخته. در همین کار تحصیلات‌اش را در فرانسه به پایان برده و دیپلم‌های تخصصی گرفته، و عمری است که به همین «جاب» سرگرم است و به حق بدان می‌بالد.
دو سه روزی مشغول خواندن مجموعه‌ای از نوشته‌های پراکندۀ او بودم که، نخست، اینجا و آنجا، گفته یا در مطبوعات چاپ شده‌اند و اکنون به صورت کتابی با عنوان «دوری‌ها و دلگیری‌ها» درآمده است. صدرالدین الهی در سال 1357 برای مطالعات دانشگاهی به دانشگاه ایالتی سن خوزه و دانشگاه برکلی به آمریکا آمده و دیگر به ایران برنگشته است. «دوری‌ها و دلگیری‌ها»یِ او در واقع فصولی در شرح این هجران و این خون جگراست با «عمو یادگار»اش.
خطاب به این عمو یادگار می گوید: «ای دیرترین و دورترین یادگار من! یهوه و اهورامزدا، میترا و الله (در باور تو) یکی بود.»(ص 14). «عمو یادگارِ» صدرالدین فقط خواجه شمس‌الدین نیست، بلکه «بوعلی، فارابی، فردوسی، مولوی، سعدی» (ص 26)، و، در واقع، همه مردم ایران است که او یک عمر برایشان روزنامه نوشته است، و اکنون، دور از آنان و به مهر آنان، اندوه دل خود را با قلم بر صفحۀ کاغذ جاری می کند و باافسوس می گوید: «های! های! عمو یادگار! خوابی یا بیدار؟» (صص 18، 21، 25، 26). خواننده با خواندن این فصل پراز عاطفه، دلش می خواهد با زمزمه‌های صدرالدین هم آوا شود و بنشیند و یک دل سیر با او بگرید.
یکی از شگردهای صدرالدین در انجام «کار»اش -که نظیر آن را بین روزنامه‌نگاران دیگر کمتر دیده ام- به کار بردن شیوه‌ای است که من آن را در مَثلِ معروف «خود را به کوچه علی چپ زدن» خلاصه می کنم. نمونه ای از کتاب او بیاورم تا موضوع روشن‌تر شود. در شرح مراسم عید و عیدی گرفتن کوچک‌ترها از بزرگ‌ترها می‌نویسد:
«میر سیدحسین خان، یک تومان،» «عمه خدیجه خانم، پنج هزار،» «آقای شیخ عبدالله، یک قران دست لاف.» چه حرصی می خوردیم از این دست لافی‌ها، که بیشترشان آقایان علما بودند، با آن هیکل‌های گنده و عمامه‌های گنده‌تر و سکه‌های حقیر که می‌گفتند تیمّن دارد و تبرّک است و باید ته کیسه گذاشت که برکت سال بعد شود. و ما می‌دیدیم که اصلاً یک قرانی آنها هیچ فرقی با یک قرانی دیگر ندارد و حتی معجون افلاطون فروش پدرسوختۀ سرکوچه و چغور و بغوری سرچشمه، حرمت سکّه آقایان را نگه نمی‌دارند و اصلاً قبول ندارند که پول آقایان از قماش دیگری است. بدتر از همه، اکبر کُفری دوچرخه‌ساز بود که دوچرخه کرایه می‌داد و حاضر نبود ده دقیقه به حرمتِ سکّه دست لاف دوچرخه‌ها را بیشتر در اختیار ما بگذارد و در مقابل اصرار ما می‌گفت: سکّه آقایون اگه برکت نبره برکت نمی‌آره. تقصیری نداشت. همه اهل محل می‌دانستند که اکبر نه نماز می‌خواند، نه روزه می‌گیرد، نه مسجد می‌رود، و کارش از اول شب یک لنگه پا جلوی پیشخوان دکان نیم بابی عزیزِ عرق‌فروش ایستادن است و نجسی بالا انداختن.(ص 37)
می‌بینید چه مهارتی دارد در «خود را به کوچه علی چپ زدن»، نه برای تجاهل، بلکه برای تلخ و شیرین را چنان به هم آمیختن که حرف اصلی‌اش را زده باشد و از گزند روزگار هم در امان بماند. آخر روزنامه‌نگار، هرجا که باشد، زیر تیغ سلطه حاکم زمانه است. باید حرف‌اش را بزند بی‌آنکه راست و دروغ را با هم قاطی کند. نه آن انتقاد گزنده از زبان خودش و اکبر کفری از «آقایون» بی پایه است، نه توصیفی که از شحصیت اکبر کفری داده دور از واقعیت. رندی‌ای که حافظ می‌گفت، یک گوشۀ معنایش همین است.
یکی دیگر از ویژگی‌های لازم برای «کار»ی که صدرالدین الهی یک عمر بدان پرداخته است، خوب مشاهده کردن، و خوب به یاد سپردن و به یادآوردن است. این‌ها از ویژگی‌های لازم برای هر محقّق یا پژوهشگری است، بخصوص در زمینه‌های مردم‌شناسی. وقایع نگاری و روزنامه نگاری و گزارش هائی که از این رهگذر نوشته می شوند نیز کاری محققانه است، یعنی باید باشد، هرچند که بسیاری آن را سرسری می گیرند، یا گزارشگری را با شرح امیال و آرزوها و معتقدات خود اشتباه می کنند، بگذریم از نمونه «پنبه زنی» همراه با تهمت و دشنام به دیگران که امروزه در«سایت» ها سکّۀ رایج شده است.
صدرالدین الهی، در این نوشته ها، دور از میهن و مردم اش و دور از صحنه هائی که در گذشته دیده، این استعداد مشاهده گری و به یادآوردن درستِ مشاهدات خود را به وجهی ستایش انگیز از خود نشان می دهد. او دست خواننده اش را می گیرد و گام به گام با خود به دنیای کودکی و جوانی اش، در کوچه و پس کوچه های محله های تهران، می برد:
«این طرف میدان سرچشمه، جلوی قهوه خانه کریم آبادی، میزی گذاشته می شد با قدحی پر از آب صاف قنات "حاجی علیرضا". چند ماهی سرخ در قدح و دو سه نارنج روی آب و پشت قدح آیینه ای بر روی شاهنامه بزرگی که به آن شاهنامه امیر بهادری می گفتند، و کنار آن عکس حاج سید حسن رزّاز، در جامه کشتی و تنکه پهلوانی، دستی برکمر زده، طاق ابرو بالا انداخته، قرار داشت. . . در کوچه صدای بهار می آمد: «مالِ پای هفت سین سمنو. . . آی سمنو. . .آی سمنو. . .»(ص 36)
یا در وصف کوچه گردی های یوسف بزّاز «که شاگردی آقا بابای بزّاز را می کرد،» می گوید:
«. . . از سرچشمه راه می افتاد و تمام کوچه های دست چپ از کوچۀ حمّام عبدالله خان، کوچه معین السّادات، کوچۀ مسجد آشیخ عبدالنبی، کوچۀ عزّت الدوله، کوچۀ حسینه جواهری، کوچۀ برزن را زیر پا می گذاشت، و بعد به سمتِ دیگر خیابان می رفت: کوچه های کلانتری، دکتر شفائیان، شامبیاتی، آشیخ بهاء الدین را دور می زد و آخر کار می آمد بساطش را توی جلوخان خانۀ یمین پهن می کرد. تازه آن جا هم باز جار می زد که: «جنس بزّازی داریم ، بیا بخر، بیا ببر، کرپ دوشین، کرب ژرژت، تافته، وال، پیکه، دبیت حاجی علی اکبری، بیا بخر، بیا ببر.» (ص 100)
کتاب صدرالدین الهی پُر است از این گونه یادآوری محله ها و کوچه ها و باغ ها و کسبه و انواع چهره های گوناگون یک شهر. او در واقع تهرانی را که یک مشاهده گر دقیق در حالات و ایام متفاوت زندگانی اش دیده و تجربه کرده است برای آیندگان ثبت کرده و به یادگار گذاشته، آن هم با قلمی شیوا و نثری زیبا، و گفتاری دلنشین، که سخنرانی اش در مرکز تاریخ شفاهی یهودیان ایران از نمونه های به راستی فراموش نشدنی آن است.
همین عشق به «کار» است که صدرالدین الهی را وا می دارد در گوشۀ دورافتادگی از میهن، با یادآوری لحظاتی که همه اش سرگرم «کار» روزنامه نگاری اش بوده و خیلی از لذّات زندگی را فدای این کار کرده است، بنویسد: «. . . و من دارم فکر می کنم که چه قدر از سیزده بدرها را با آن بشقاب به آسمان انداختنها در روی زمین گم کرده ام.» و صادقانه و دور از ریا می گوید: «چه قدر می توانسته ام عرق بخورم و مستانه سرم را توی جوی آب های پر از خزۀ وطن ام فرو کنم و اشکم را به آب بیامیزم و نکرده ام.» «. . . چه قدر می توانسته ام. . . پشتی را که برای لبِ نانی خم کرده ام برای جانی تازه خم می کردم و نکرده ام.» (ص15)
* * *
صدرالدین الهی تنها روزنامه نگاری پرکار و گزارش نویسی که اصول حرفۀ خود را رعایت می کند نیست. روزنامه نگاری آگاه، پر معرفت و آشنا به گوشه های پرمعنای تاریخ پرفراز و نشیب ایران، سرشار از نکته ها و ظرائف گفته ها و سروده های شاعران ایرانی و با اطلاع از رمز و راز رسوم و آداب و سنّت های ایرانیان است. و این همه را، به گونه ای که خواننده را به حیرت می اندازد، در گنجینۀ یاد و خاطرات خود نگاه داشته است، و در فصول کتاب اش، هرگاه که مناسبتی دست دهد، به کار می برد. او با همین شیوۀ پُر بار نوشتن است که خاطره گوئی ها و یادهایش از زندگانی گذشته اش در ایران را برای خوانندۀ کتاب اش چنان شیرین و دلنشین می نویسد که خواننده نمی تواند کتاب را رها کند و به کاری دیگر بپردازد. گذشته های خاطره انگیز پر از رمز و راز را-که هرچه بود برای هریک از ما با آرامشی بی دغدغه و با احساسی از رهاشدگی و آزادی برای بهره مند شدن از لحظات زندگی همراه بود- ناگهان با آنچه به دستِ خود ما بر سرمان آمده است، چندان که حتی در پستوی خانه خویش هم احساس آرامش و امنیت نمی کنیم، به زیبائی گره می زند و با یک اشارۀ کوچک هزاران درِ معنا را به روی ما می گشاید. در ماه رمضان است و صحبت از روزه داری بزرگان و «روزه گنجشکی» بچه ها. می گوید: «به بچه ها می گویند گنجشک، و فرهاد سال ها بعد می خواند، گنجشگک اشی مشی. چه قدر از آن ها که روزۀ گنجشکی گرفته اند حالا به دست قصاب باشی ها زیر ساطور رفته اند؟» و دنبال مطلب دوباره بر می گردد به گذشته های دور و عبید زاکانی، که «در رسالۀ تعریفات خود، صائم الدهر [روزه دار همیشگی] را عضوی از اعضاء پیر زنان خوانده!»(ص84) شوخ طبعی یک ذهن وقّاد منتقد را می بینید؟
* * *
هر صفحه از «دوری‌ها و دلگیری‌ها»ی صدرالدین خواندنی است، و همۀ لطائف و خواندنی های آن را نمی شود در یک گزارشِ مختصر جا داد. ولی یک نکته مهم را نباید ناگفته گذاشت: صداقت صدرالدین الهی در بیان مشاهدات اش با التزامی به حقیقت، که از لابه لای سطور نوشته هایش خود را نشان می دهد. کاش همه روزنامه نگارانِ ما این دو صفت را به حدّ کافی می داشتند. و آنچه را که لازمۀ ذاتی کارشان است اغلب فدای باورهای عقیدتی و ایدئولوژیکی خود نمی کردند. این را هم بگویم که دکتر صدرالدین الهی فقط یک روزنامه نگار** نیست. قدرتِ نویسندگی او از نوشته هائی که در این مجموعه گرد آمده اند به خوبی پیداست. کاش همتّی می کرد و همۀ آنچه را که بر او و برما - به دستِ خود ما- گذشته است در یک «رمان» می نوشت. خدای اش عمر با سلامت و طولانی دهد. شاید این کار را کرد.
فصل‌نامه ایران‌نامه

نامه آیت الله حسین كاظمینی بروجردی به شاهزاده رضا پهلوی





بعد از خواندن این نامه تازه برایم تداعی شد که حقیقتا آن زمان چه احترامی داشت دین و چه احترامی داشتند دینداران ! اما امروز این بیضه داران دینی حاکم واقعا دیگر چه احترامی برای که باقی‌ گذاشتند ؟! میم - ر -شاپور

آیت الله حسین كاظمینی بروجردی
خدمت شاهزاده گرامی، رضا پهلوی یادگار دوران خوش ایران زمین ... درود بر شما كه هرگز به خدا خیانت نكردید و با تیشه حكومت، ریشه دیانت را قطع ننمودید.سلام بر پدر فقیدتان كه یك اسلام خواه بی ادعا بود و یكی از بركات نظامش، اعتبارات گسترده دینی و علائق بی وقفه و عمیق مردمی به معنویات و الهیات بود.اینجانب كه به خاطر اعتراض به لوث مذهب درآمیخته به سیاست، مورد حملات وسیع مدعیان روحانیت و جمهوریت قرار گرفته‌ام و در این راستا چندین سال است كه طعم تلخ شكنجه‌های اسلامی را چشیده‌ام و با آثار وخیم آن به استقبال مرگ می‌روم، شاهد رنجوری خاك مقدس وطن از وفور فقر و كثرت خشونت و تمامیت قساوت حكام دیكتاتور می‌باشم.به راستی ملتی كه مالكان واقعی و حقیقی بزرگترین مخازن طبیعی جهان و صاحبان بالاترین ثروت زیرزمینی دنیا هستند و به طور روزانه ناظر بر اكتشافات جدید و عظیمی از منابع خداداده می باشند، چگونه از نداری ها و بی‌عدالتی‌ها و نیاز‌های همه جانبه خود، همچون مار‌گزیده بر خویش می‌پیچند و می‌نالند؟ رعیتی كه در روزگاری نه‌ چندان دور، الگوی خداپرستان و اسلام خواهان عالم بودند، اكنون حنای فكر و فرهنگ مذهبی، دیگر برایشان رنگی ندارد و به استحاله تمام عیار اعتقادی دچار شده اند و رژیم ولایت مطلقه فقیه با پوشش های كاذب خبری و سانسور‌های جامع رسانه‌ای، سعی در اخفای این دو مسأله اساسی ملی و مذهبی یعنی فاجعه مادی و فلاكت معنوی دارد و مزورانه با ترتیب دادن اجلاس‌ها و كنفرانس‌های مضحك و دست‌چین شده و هدفدار در داخل و خارج و نیز با حراج منافع كشور و خرج های كمرشكن از بیت المال برای جذب اهرم های خود‌فروش و پول پرست، اراده به قبض آبرو كرده است و آهنگ سلطه‌جویی برممالك منطقه را دارد و هزینه گزاف چنین اهداف اهریمنانه ای را آحاد مظلوم و محروم و تحت ستم استبداد نعلین می‌دهند و این آفریدگار مهربان و با‌ گذشت می باشد كه به خاطر انتساب ناجوانمردانه اعمال استعمارگران مذهبی به او، در جایگاه اتهام و اعتراض قرار گرفته است.لهذا از شما می‌خواهم تا از تمامی استعداد و استغنای خود بهره جوئید و این منادی آزادی و استقلال را یاری نموده و طنین فریاد‌های این زندانی تبعیدی شوید كه تاریخ معاصر ایران زمین در تب تبعیض ها و ستم ها می سوزد و منجیان زخم خورده و دردآشنایش را صدا می‌زند و هرگونه بی‌توجهی به آرمان عدالت و صلح، سبب ازدیاد عمر وطن‌فروشان ضد بشر می‌شود و خنثی سازی بوق های گوش خراش استثمار جویان مذهبی ایجاب می كند تا به اعتلای شعائر و ادبیات حقیر، پژواك بین المللی دهید و نهادهای حقوقی و انسانی و قانونی جهان را به حمایت اینجانب دعوت نمایید كه هدف و راه من، تضعیف و توقف سریع حكام مستبد ایران است.با سپاس و احترام ، سید حسین كاظمینی بروجردی این نامه بوسیله دکتر نادر زاهدی متنشر شده است.
سید حسین كاظمینی بروجردی

تکامل





تاکنون دیده ای؟
آب خوردن یک ماهی‌ را ؟


سبز شدن دانایی را ؟


شادی کردن یک درخت را ؟
و یا خندیدن یک زرافه را ؟
من هم ندیده ام


اما دیده ام که چگونه کسی‌
آخرین قطرهٔ آب مانده در
کوزهٔ یک رهگذر را
به پای گلهای
خشکیده اش جاری ساخت


و امید داشت که گلهایش سبز شوند


پرسیدم از او اما به چه قیمتی !؟
گفت: تا زمانی‌ که خود نخواهم پرداخت هر قیمتی


میگفت: مگر نمیدانی ؟! این رسالت انقلاب است


به او گفتم: پس به آینده سفر کن و به قبل از انقلاب برگرد
تا به تکامل برسی‌!.. و او میخندید....و من
در فکر لبهای خشکیدهٔ مسافر بودم...یعنی‌ به فکر خودمان

یعنی‌ ملتی که همه چیزاش به بازی گرفته شد

آری دلارام و یا پیش از او عاطفه و عاطفه‌ها

همه همان قطره آب در کوزهٔ انسانیت بودند که به پای

گل خشکیدهٔ انقلاب ریخته شدند

میدانی آخرین آرزوی این قربانیان چه بود !؟


حال میدانی چگونه یک ماهی‌ آب می‌خورد ؟ و یا دانایی سبز میشود !؟

میم- ر - شاپور

Sunday, May 3, 2009

معجزه ی قرص


مسعود عطایی‌ دوست پزشک و هنرمندم سفری داشت به جزیرهٔ زیبای بالی که این گزارش سفر اوست ... میم- ر -شاپور


ميان همسر و دخترکوچکم ژانین ، روی نیمکتی در سالن فرودگاه فرانکفورت نشسته و منتظر رسیدن دختر بزرگترم ملانی از پاریس بودم . با حسرت و حسادت به مسافرینی می نگريستم که تازه از راه رسیده ، بسوی در خروجی میشتابيدند .
ازاقامت من روی این کره زمین مطمئن ، بیشتر از یکساعت با قی نمانده بود، پس از آن مجبوربودم 16ساعت با بيم و هراس و وحشت و بيچاره گیِ خودم مدارا کنم .از خودم پرسيد م :
،، آيا توان تحمل اين موقعيت وخيم را دارا هستم ؟ و يا ناخواسته گام بسوی لحظاتی شرم آور
بر می دارم ؟ ،،
ملانی يکی از آخرين مسافرين بود که ظاهر شد . همسرم و ژانين از او استقبال کردند وپس از
آن خودش را در آغوش من افکند . شادی ديدارش برای چند لحظه نگرانی من را از يادم برد ولی چند دقيقه ديگر شکنجه اعصاب دوباره آغاز شد. در حقيقت ملانی مسبب اصلی تن دادن به اين پرواز کشنده بود چون من يک سال پيش در يک غلبه احساسی به او قول دادم که در سال آينده وقتيکه
مادرشان 60 ساله می شود همه فاميل دسته جمعی به جزيره بالی يکی ازجزاير اندونزی سفر کنيم.

با تبسمی مصنوعی خانواده ام را در فروشگاههای مختلف فرودگاه همراهی کردم تا از بلند گو،
مسافرين شرکت هواپيمائی cathay pacific که از فرانکفورت با يک توقف 2 ساعته در
شهرهونگ گنگ به bali پرواز می کرد به سوار شدن در هواپيما دعوت شدند . ما وارد صف
مار پيچی شديم که ميهمانان اين پرواز باچهره های شاد ، صبورانه و آهسته به پيش می رفتند .
من از کُندی ِ و حرکت صف خوشنود بودم . اصلا هر واقعه ای که باعث تاخير ورود من به هواپيما می شد برای من رضايت بخش بود .
هنگاميکه ما به باجه رسيديم در گوش همسرم نجوا کردم : ،، بگو در جلوی هواپيما به ما جا بدهد! ،، ملانی حرفهای من را شنِيد و پرسيد : ،، چرا ؟ ،، گفتم : ،، چون جلوی هواپيما کمتر تکان می خورد! ،،هر دوزن نگاهی شماتت بار بر من انداختند . آنوقت زمانی رسيد که ما در درون يک راهروی تونلی بسوی در هواپيما روانه شديم . در نقاب در ، دو مهماندار با مهربانی مسافرين را بسوی صندلی ها يشان هدايت می کردند.
نا گهان وحشتی کشنده به من هجوم آورد .همان حالتی که از آن می ترسيدم . از ادامه حرکت
باز ايستادم خودم را بکنار راهرو چسباندم و راه را برای ديگران باز کردم .
،، نه ! ديگر يک قدم هم جلو تر نمی روم ! ،، بخودم نهيب زدم . ،، داوطلبانه در شکم اين پرنده ی هولناک پا نمی گذارم . برای من مهم نيست که ديگران در باره ی من چه قضاوتی خواهند کرد ولی من نمی گذارم که اين اژدها ی غول پيکر مرا ببلعد ! ،، ميخواستم بر گردم امّا همسرم را در قاب در هواپيما ديدم که بيصبرانه من را بسوی خود می خواند . چکار می بايست بکنم ؟
در سر دو راهی گير کرده بودم . مانند کسی که تازه از بيهوشی بيرون آمده با قدمهای لرزان
وارد هواپيما شدم و خودم را روی صندلی شماره 26 بی رمق و ناتوان انداختم.
گفته های مهمانداراز بلند گو ، همهمه ی مسافرين ، جابجا کردن کيف های دستی وسوت کشيدن و
قار قار کردن طّياره ، همه ی اينها به گوشم غريب و غير واقعی جلوه می کرد . بخودم گفتم :
،، حالا ديگر سرنوشت من بسته شده است ! حالا ديگر راه برگشت نيست !
در لحظه ی د يگر فکر کردم : ،، اصلا اينطور نيست . من هنوز می توانم سرنوشتم را در دست خودم بگيرم هيچکس نمی تواند مانع بشود که فورا از جايم بلند شوم و اين هواپيما را ترک کنم . درست است که به دخترم يک سال پيش قولی داده ام امّا اين چه قولی ست که من بخاطرش
انفرکتوس بگيرم ؟ می گويند جزيره بالی بهشت است ولی چه سود از بهشتی که برای بدست آوردنش بايد از جهنم گذر کرد ؟ ،، چند ثانيه بيشتر به بر خاستن هواپِيما باقی نمانده بود .
تصميم من قطعی بود حتی اگر دوستان من را مسخره می کردند و حتی اگردر ذهن همسر و دخترانم برای هميشه خوار و بی مقدار می ماندم . هم اکنون اين دام را ترک می کنم . ايستادم ،
کيف دستی ام را برداشتم . در اين لحظه بانگ بلند گو برخاست : ،، آيا ميان ميهمانان پزشکی هست ؟
به يک پزشک نياز داريم ، لطفا به ما خبر دهيد ،،! پس از اينکه اين در خواست چندين بار تکرار
شد ، وظيفه ی انسانی و پزشکی ام بيادم آمد و با شک و ترديد دستم را بالا بردم . هيجان زده و خوشحال مهماندار بسوی من آمد و گفت :
،، لطفا عجله کنيد او يک مسافر است که کنترل اعصابش را از دست داده و هيچکس نمی تواند آرامش کند . ،، دنبال مهماندار به محل درجه اوّل رفتم . سر خلبان در ميان راه از من استقبال کرد
وبا نگرانی شرح داد :،، آقای دکتر ، دستم به دامنتان ! به ما کمک کنيد والا تمام برنامه ی پرواز بکلی بهم می خورد .چون مجبور می شويم او را پياده کنيم و منتظر اجازه پرواز جديد بشويم و آن
ممکن است چندين ساعت طول بکشد .،،
مردی را در پيش روی خودم ديدم در حدود 60 ساله ، بلند قد و هيکل دار .
او مانند پلنگی در قفس اينطرف و آن طرف می دويد با مشت هايش بر روی صندلی ها می کوبيد و فرياد می کشيد: ،، بگذاريد بيرون بروم ! می خواهم از اين زندان خارج شوم ! اين دخمه را ديگر تحمل نمی کنم ! در ِ هواپيما را باز کنيد .، می خواهم بروم بيرون ! ،،
من در جلويش سبز شدم ، سرم را بالا بردم و در چشمانش خيره شدم و با لحنی محکم و آرام گفتم : ،، شما هم از پرواز می ترسيد ؟ من خوب شما را می فهمم ! ،،
اوّل محّلی به من نگذاشت ، فقط نگاهی وحشت زده به من کرد و می خواست با عصبانيت من را به کناری هُل بدهد . قاطعانه گفتم :،، من از شما خيلی بيشتر از پرواز با هواپيما می ترسم .،، مکثی کرد و با کنجکاوی و صدائی آهسته تر پرسيد : ،، اگر اينطور است ، پس چرا سوار هواپيما می شويد ؟،، گفتم : ،،
برای اينکه بعضی مواقع چاره ی ديگری نيست .بسياری از جاهای ديدنی و زيبای دنيا را فقط با هواپيما می توانيد سفرکنيد . پيش خودتان مجسم کنيد
پسر و يا دخترتان به استراليا کوچ می کند و در آنجا نوه ی شما به دنيا می آيد . قصد داريِد برای هميشه از ديدن و بوسيدن نوه يتان صرفنظر کنيد ، تنها بخاطر ترس بی دليل تان از پرواز ؟
البته می توانيد همين الآن از هواپيما پياده بشويد ، امّا مطمئن باشيد که اگر اين کار را بکنيد ، ديگر
هيچ وقت بر ترس تان غلبه نخواهيد کرد و تا آخر عمر ديگر سوار هواپيما نمی شويد ! ،،
با دقت به بيمارم نگريستم و مشاهده کردم که او لحظه به لحظه آرام تر می شود .
پس از سکوتی کوتاه گفت : ،، با وجود ترس ، ولی شما بسيار شجاع و راحت به نظر می آييد ،چطور ممکن است ؟ ،،
در پاسخش گفتم : ،، من هميشه پيش از پرواز يک قرص میِ خورم . قرصی که من را از هر اضطراب و وحشتی آزاد می کند . اگر مايليد اين قرص را به شما می دهم .
با شما شرط می بندم که دقيقا پس از 20 دقيقه چنان آرام و آسوده می شويد، انگار که روی پر قو خوابيده باشيد ! ،،
آخرين قرص سر دردم را به او دادم که با اشتياق خورد پس از آن او را تا صندلی اش همراهی کردم و هنگام خدا حافظی گفتم : ،، به ساعتتان نگاه کنيد ، درست 20 دقيقه ديگر معجزه ای رخ خواهد
داد .! ،، پيش سر خلبان باز گشتم و با چشمکی پيروزمندانه گفتم : ،، مسئله حل شد و می توانيد پرواز کنيد . ،، با محبت و صميميت دستم را فشرد و گفت : ما اين کمک و مهر شما را در طول
پرواز جبران خواهيم کرد .،،
دقيقا 20 دقيقه پس از بر خاستن هواپيما کسی از پشت به شانه ی من زد. برگشتم و با بيم و
اضطراب بيمارم را ديدم .
پيش خودم فکر کردم که دوباره ماجرای گذشته تکرار خواهد شد ولی او با صدائی مهربان و آهسته
گفت : ،، فقط می خواستم بگويم که معجزه ای که گفته بوديد به حقيقت پيوست ، 20 دفيقه پس از مصرف قرص ِ شما ، من بهترين احساس را دارم و حتی از پرواز لذت می برم متشکرم ! ،،
همسرم نگاهی رضايت بخش به من انداخت و بازوی من را بخود ش فشرد و گفت : ،، من به تو
افتخار می کنم ! ،،
در اين لحظه چراغک کمربند در سقف هواپيما روشن شد و مهماندار اعلام کرد که هم ااکنون به فضای بدی که با طوفان و رعد و برق همراه است داخل می شويم .
با دستانی از عرق مرطوب و تپش قلبی تحمل ناپذير به پنجره ی کوچک هواپيما خيره شدم و آهی
از پشيمانی کشيدم که چرا خودم آن آخرين قرص معجزه آور را نخوردم !.


مسعود عطائی
11.04.09