Friday, June 13, 2014

بمناسبت بی‌ مناسبت لخت شدن شاهین نجفی و شرکا!!
خیلی‌ وقت بود که میخواستیم این داستان پر وحشت ولی‌ طنزگونه رو بنویسیم، اما فرصت نمی‌شد. البته خود ماجرا‌ در سال ۱۹۹۷ در واشنگتن اتفاق افتاد و طبق معمول هم قربانی این داستان شخص بنده که در شهر پیشنهاداتی هم بهشان شده بود، هستیم!!
قصه از آنجا شروع شد که ما هوس رفتن به آغوش شیطان بزرگ را کرده بودیم، و چون دو بار هم پیشتر از آن به این کشور قاره گونه رفته بودیم فکر میکردیم که الان دیگه خدای آمریکا شناسی‌ هستیم. البته هر بار هم یک بلایی سرمان آمده بود اما از آنجایی که ماشاالله مادرزاد پوستمان کلفت است، این بود که باز بی‌ محابا بلیط هواپیما خریده و در انتظار روز پرواز بودیم، درست مانند همین روزها که مشغول نوشتن این داستان هستیم.
بار اولمان خیلی‌ جالب بود چرا که نخست به تورنتو رفته و از آنجا میخواستیم به آغوش شیطان بزرگ یعنی‌ به لوس آنجلس برویم زمانش هم درست برخورد کرده بود به حضور شادروان فریدون فرخزاد در تورنتو یعنی‌ جولای سال ۱۹۹۲ یا بهتر بگویم درست پانصد سال پس از کشف این قاره!!
آقا ما از تورنتو با سلام و صلوات با ترس و لرز و کلی‌ سفارش به محمد دوستم که به دختر خاله جانت سیما خانم زنگ بزن و سفارش کن که ما را در فرودگاه معطل نگذارد که خدایی ناکرده به ما شلیک نشود!! چون همیشه دیده بودیم که در آمریکا سارقان مسلح همینجوری الکی‌ تیر میزنند و ما مظلومان را میکشند و سگ هم صاحب خود را نمیشناسد، اصلا کسی‌ سراغ مرده‌ی بیچاره را هم نمیگیرد!! 

این بود که خیلی‌ وحشت در دلمان خانه داشت... حالا ما جبهه دیده بودیم و دو سالی‌ را در میدان جنگ سپری کرده و سرد و گرم تیر و فشنگ را چشیده بودیم!! اما لعنت خدا بر این هالیوود که اصلا این مخ آدمیزاد را دستکاری می‌کند!!

با رسیدنمان به فرودگاه جان اف کندی که (خود او هم سر همین تیراندازیها کشته شده بود!) و با تحویل گرفتن چمدانمان با ترس فراوان به هر سو نگاه نگاه میکردیم که این سیمین خانم، دختر خاله جان محمد آقا که ما هرگز نه خودشان و نه عکسشان را دیده بودیم جلویمان سبز بشوند که همین هم شد... 

دختری با عجله خود را به ما رساند و ما چون عجله‌ی او را دیدیم فهمیدیم که هوا پس است! و گویا قرار است جایی‌ تیراندازی شود، پس با سلام و احوالپرسی نیمه کاره چمدان را با عجله برداشته و به سویی دویدیم... 
آن طفلکی هم که گمان میکرد ما یا قضای حاجت داریم و باید زود به دست شویی برویم یا بالاخره یک دردی داریم دیگر در رودربایستی ماند و نپرسید که چرا اینقدر عجله! و ما هم نفهمیدیم که عجله‌ی ایشان برای یافتن ما بوده... 
به سرعت سوار بر ماشین سیمین خانم شده و مانند رئیس گانگسترها گفتیم: گاز بده!!
سیمین خانم هم بی‌ چون و چرا عمل کرد و به سرعت از محل فرودگاه دور شدیم! 
اما ما که باید خوب همه جا را مراقبت میکردیم، مدام به هر طرف نگاه کرده و مواظب بودیم که جایی‌ در راهی‌ که میرویم گروهی جمع نشده باشند که مبادا سارقان مسلح باشند و آنوقت دیگر کارمان زار شود... 
سیمین خانم بالاخره به سخن آمد و علت این مراقبت بیش از حد بنده را جویا شد... با تعجب پاسخ دادیم: شما که اینجا زندگی‌ می‌کنید باید بدانید‌ که اینجا اگر مراقب نباشی‌ به عاقبت جان اف کندی دچار میشوی!! او که رئیس جمهوری بود آنطورش کردند! دیگر وای به ما و شما... 
صدای خنده‌های سیمین خانم همراه با کلماتش در هم می‌پیچید که پس علت عجله همین بود؟؟ و پس از آن باز همراه با خنده‌ی غش گونه ادامه داد: من ده سال است که در آمریکا زندگی‌ می‌کنم ولی‌ هنوز چنین چیزی جز در فیلم‌ها ندیده‌ام... 
و این خود شوک بزرگی‌ بود برای ما در این سفر!! که در کشور شیطان بزرگ امنیت باشد!!

اما سال ۱۹۹۷ که میخواستیم برای بار سوم به آمریکا و اینبار به واشینگتن برویم و تازه با اینترنت هم آشنا شده و مانند خوره‌ها از کامپیوتر دانشکده جدا نمی‌شدیم و مدام در چت روم پرسه میزدیم و با یک دختر خانم ساکن واشنگتن هم آشنا شده بودیم، قرار بر این شد که ایشان برای بنده یک هتل رزرو کند و همراه با برادرش هم به فرودگاه آمده و ما را به هتل ببرد... البته ما به خاطر غرور زیاد قبول نمی‌کردیم که به خانه‌ی ایشان برویم، یا شاید هم منتظر اصرار بیشتر ایشان بودیم (خدا بهتر میداند) که ایشان هم دیگر اصرار نکرده و هتل را برای دو شب رزرو کرده و مبلغ آن را هم پرداخته بودند...
با رسیدنمان به واشنگتن و پیش آمدن مشکل در فرودگاه مانند همیشه، این دو طفلک ساعتی‌ را در انتظار ما نشستند که با خروجمان از در خروجی به طرف مان دویدند، گوئی که یکی‌ از بستگان بسیار نزدیکشان از سفر آمده باشد... پس از آشنائی و احوالپرسی با اتومبیل‌شان به طرف مرکز شهر رفته تا چیزی بنوشیم و میل کنیم، آنها بسیار اصرار کردند که به منزل آنها برم! اما ما که گردنمان بشکند قبول نمیکردم و مدام بهانه می‌‌آوردم که پول هتل دادیم و چرا باید از آن صرف نظر کنیم؟ 
و جالب آنکه وقتی‌ با اصرار فراوان از آن خواهر و برادر خواستیم که پول هتل را از ما پس بگیرند، آنها بالاخره فقط چهل دلار گرفتند! آن هم برای دو شب... و ما گمان کردیم در رودربایستی قرار گرفته و از ما پول کمی‌ گرفته‌اند، ضمن آنکه در آن زمان یک دلار تقریبا چیزی بیشتر از دو مارک بود و پول زیادی بود برای ما فقیر فقرای آلمانجات زده!!
وارد مرکز شهر شدیم و به خورد و خوراک پرداختیم و دیدنی‌های شهر را دیدیم تا آنکه تقریبا نیمه شب آنها ما را به هتل محل اقامتمان رساندند و تا وارد هتل نشده و کلید اتاق را نگرفته بودیم هم از آنجا نرفتند...
با تحویل گرفتن کلید به طرف طبقه‌ی دوم رفتیم، ساختمانش کمی‌ قدیمی‌ بود و ما گمان میکردیم ساختمان آنتیک است و این خصلت این هتل میباشد... کلید را به درون قفل کرده و در اتاق را گشودیم، اما با وحشت دیدیم که کسی‌ در اتاق ما روی تخت ما خوابیده است!! شماره‌ی اتاق را با شماره‌ی روی کلید یکی‌ دیدیم و فهمیدیم که اشتباه نمی‌کنیم، یکی‌ در اتاق ماست!!
با عجله به سراغ رسپشن رفتیم و رو به جوانی که آنجا مسئول بود با شوک گفتیم که کسی‌ در اتاق ماست!! ولی‌ ایشان به آرامی گفت: نه! یک نفر نیست!! شما چهار نفر در این اتاق هستید... با وحشت مانند آن همشهری لٔر به خودمان گفتیم: 
پس خاک بر سرم بیدی!!
میخواستیم به آن دوستان زنگ زده و بگوییم بیایند و ما را با خود به خانه ببرند... اما آن زمانها هنوز تلفن همراه اینگونه مد روز نبود که هر ننه من غریبمی یکی‌ آن آنها را به دست داشته باشد...
با بدبختی به اتاقمان بازگشتیم و آهسته خودمان را روی تختی درازکش کردیم، هواکش روشن بود و ما خواستیم آن را خاموش کنیم چون صدا میکرد، هنوز دستمان به کلیدش نرسیده بود که صدایی بم به زبان انگلیسی‌ گفت: دستت رو بکش!! 
با ترس بی‌ آنکه هواکش را خاموش کنیم به طرف تخت مان رفته و با همان لباس خیابان  که با آن آمده بودیم روی آن دراز کشیدیم! و با فکر اینکه چه خواهد شد در این کشور شیطان بزرگ؟!! 
خیلی‌ خسته بودیم و اگر حساب میکردی بیشتر از بیست ساعت بود که بیدار بودیم چرا که از اینجا تا آنجا شش ساعت هم تفاوت زمانی‌ وجود دارد... پلک‌ها روی هم می‌‌افتادند و ما به زور آنها را باز نگه می‌داشتیم، مانند شب‌های حمله در جبهه بود... تا آنکه گویا پلک‌ها پیروز شده و ما خوابمان برده بود... اما ناگهان چشم از هم گشودیم و با وحشت دیدیم که آلت تناسلی‌ کسی‌ نزدیک صورت ما آویزان است!! با ترس بسیار به صورت صاحب آلت که نگاه کردیم دیدیم پیرمردی هفتاد -هفتاد و پنج ساله با ریشی سفید ایستاده است!! 
با همان وحشت پرسیدیم: چه میخواهی‌؟ 
و او با همان صدای بم به صورت فرمان گفت: چراغ بالای تختت رو خاموش کن!! مزاحم خواب من میشه!! 
و ما گفتیم اول شما بروید تا ما آن را خاموش کنیم!... او به تخت خود بازگشت و ما هم چراغ را خاموش کردیم اما تا صبح نخوابیدیم که نخوابیدیم که نخوابیدیم!!
صبح که گویا با دیدن روشنایی هوا کمی‌ خوابمان برده بود ناگهان با صدای برپا !!.. درست مانند پادگان از خواب پریدیم! و شنیدیم که کسی‌ میگوید: صبحانه آماده است!!
به گرد میزی بزرگ نشسته و در انتظار آمدن وسایل صبحانه به روی میز هستیم... بانویی نسبتا مسن ولی‌ بسیار مهربان از هریک میپرسید که از کجا می‌‌آیند و چرا به آمریکا آمده‌اند؟ چرا که این مسافرخانه از آن کلیسا بود و برای همین هم ارزن بود... و ما بعدا فهمیدیم که این خواهر و برادر گمان نمی‌کردند که ما اینقدر کله شق باشیم و در این مسافر خانه بخوابیم و برای همین هم برای خالی‌ نبودن عریضه چهل دلار را فدا کرده بودند!! 
نوبت به ما رسید و ما گفتیم که ناممان مجید است و از آلمان می‌‌آییم!... اما ناگهان همان پیرمرد دیشبی! به صدا در آمد و گفت: مجید نام آلمانی است؟ 
ما پاسخ دادیم نه! و ادامه دادیم ما در ایران به دنیا آمده‌ایم ولی‌ در آلمان زندگی‌ می‌کنیم و از آلمان به اینجا می‌‌آییم!! آن مرد اما به فارسی بسیار شکسته گفت: من مادر ژاپن، پدر روس! و من به دنیا آمد در کشتی‌! در اقیانوس... و ما زیر لب گفتیم: کاش آن کشتی‌ غرق میشد!! اما پیر مرد ادامه داد: من ایرانیها دوست داشت...
بعد از صرف صبحانه، پیرمرد رو به ما گفت: اگر شما وقت داشت، ما صحبت کرد با هم!
به گوشه‌ای چند میز آنطرفتر رفتیم تا با هم چند جمله‌ای را صحبت کنیم! اما همینکه از جمع دور شدیم، پیرمرد گفت: به ظاهر این مادر فلان شده‌ها نیگا نکن آقا مجید!! آنهم با لهجه‌ی جنوب تهران!!... 
ما با شگفتی پرسیدیم: شما ایرانی‌ هستید؟ و پیرمرد پاسخ داد: بچه‌ی ناف تهرونم! چاکرت هم هستم... 
گفتیم: پس چرا اونجا اونجوری فارسی شکسته صحبت میکردید؟ پیرمرد پاسخ داد: می‌خواستم نفهمند که من ایرانی‌ هستم!
گفتیم: آخه وقتی‌ اینها اصلا فارسی نمی‌فهمند دیگه از کجا بدونند که شما شکسته حرف میزنید یا کامل؟؟ 
اما بعدش پرسیدیم: آقا اون وضع دیشب چی‌ بود پس؟ 
و ایشان که نام فامیلش حاتمی‌ بود و می‌خواست به تهران برود و به خاتمی که تازه به ریاست جمهوری انتخاب شده بود بگوید: تو فقط یه نقطه از من بیشتر داری! گفت: 
یه دوست دختر سیاهپوست داشتم تمام زندگیم رو ازم دزدید و برد؟... 
پرسیدیم: شرتتون رو هم؟ و ادامه دادیم: ما دیده بودیم که طرف پایینش رو بپوشونه ولی‌ مثلا بالا لخت باشه! اما عکس این ماجرا‌ رو ندیده بودی! تا اینکه سالها بعد در کنسرت شاهین جان نجفی در تورنتو! 
خوش به حال کسانی‌ که خوششون اومده بود!!

این عکس را هم میتوان تصویر ما در آن لحظه‌ی عبادی الهی آن شب تصور کرد!! یا تصویر مردمی که در سالن به شاهین و گروهش نگاه میکردند! البته نه همه... فقط آندسته که مانند ما امول هستند!!
مجید رحیمی ۱۴ جون ۲۰۱۴ مونیخ

No comments: