Saturday, June 7, 2014

خاطرات و آرزوی  یک پاسدار!!

اماما عاشقانهٔ آمدم تا 
تو را بر سر گذارم روزگاری 
زمستان را به جان خود خریدم 
گمان کردم که تو عین بهاری 

فدای تو نمودم بودنم را 
که از "بود" تو شاید "بود" گردم 
به خود گفتم که می‌‌ارزد اگر هم 
به راه رهبرم نابود گردم! 

تمام منطق و دانسته‌ام را 
به انباری نادانی‌ سپردم 
تمام ارزش و تاریخ خود را 
به دست خود به مسلخگاه بردم 

به فرمان تو با پا میزدم بر 
سر هر آنچه از شادی برآمد 
تمام شادی‌ام بوده ز آنکه 
همین کارم ز آزادی برآمد 

به آزادی چماقی را که دادی 
بدستم، میزدم بر روی هر کس 
به گرمی‌ حمایت‌هایت از خود 
زدم گردن ز هر خار و ز هر خس 

به چشمم بوده خار و خس کسی‌ که 
به گفتار تو شک آرد به یک دم 
همانگونه که میخواستی نمودم 
خلایق را به شلاق تو آدم!! 

زمان بگذشت و من هم پیر گشتم 
شدم کم‌کم یکی‌ از غصه داران 
درون جامعه خانه گزیدم 
شدم همسایه‌ی آن صد هزاران

ز شوق کرده‌هایم در جوانی 
به خود گفتم چه‌هایی‌ که ندیدم 
به هنگامی که در آینه‌ی عمرم 
کشیدم دست بر ریش سپیدم 

در این لحظه شنیدم ناله‌ای از 
زن همسایه‌ی پر مهر و پیرم 
کسی‌ که با محبت همچو خواهر 
به مهر خود مرا کرده اسیرم 

شدم جویای احوالش که ناگه 
دو چشمم خیره شد بر چشم مردی 
به جانم لرزه افتاد و به سرعت 
ز رخ، رنگم شد آندم، رنگ زردی 

گمان کردم که او، آن نوجوانی 
که من جانش گرفتم آمده باز 
به خود گفتم چه شد آخر خدایا؟ 
مگر دور جوانی گشته آغاز؟ 

که من سلطان زندان بودم و او 
چو صد‌های دگر در چنگ من بود 
صداهای دگر جمله بریده 
صدای آن فضا آهنگ من بود

زدم، کشتم و ویرانی نمودم 
که تا شادان شود از من مرادم 
خدایا خود تو دانی که به راهش 
تمام عمر خود با عشق دادم 

ولی‌ حالا در این لحظه ببینم 
به یکباره که زشتی‌ها نمودم 
نگاه تیز این مرد غریبه 
به من گوید که شیطان را ستودم 

به من گوید که فرزند مرا تو 
به عشق اهرمن کشتی‌ و اکنون 
زمان پاسخ است و دوزخ تو 
در این لحظه نشسته در دل‌ خون

نگاه مرد بیگانه دمی بود 
ولی‌ من تا ابد گشتم گرفتار 
کنون سالی‌ رود زآن روزگاران 
منم اما درون شعله‌ی نار 

گریزانم ز دوران سیاهی 
از آن دین و از آن ایمان و آن ره‌ 
از آن اهریمنی که با فریبش 
ز ما رفت و نشسته بر رخ مه‌!!

کنون بیدار گشتم همره درد    
چه دردی که شب و روز تباهم      
مرا بیزار از خود مینماید    
ولی‌ این جمله گویم که چه خواهم      

دلم خواهد که گردد بارگاهش      
به موزه‌ای مبدل تا که هستی‌       
بداند میشود آید کسی‌ باز         
کشد مؤمن به راه بت پرستی‌!      

بداند گر بخوابد ظلمت آید       
و این دوران ما گردد جهانش      
کشد یا کشته میگردد به دستی‌      
که تا حامی‌ شود بر آرمانش!! 
مجید رحیمی ۷ جون ۲۰۱۴ مونیخ       

No comments: