Tuesday, December 24, 2013

انتقال پایتخت و جارو کردن مشکلات به زیر فرش!
سالها پیشتر وقتی‌ که استاد آلمانی‌‌ام از من خواست تا میهنم را در یک جمله تعریف کنم، گفتم: کشور من سرزمین دیوارهای نیمه است!...
لبخندی زد و به سرعت از کنارم گذشت تا همین سؤال را از دانشجوی دیگری بنماید و این سؤال را با چند نفر دیگر در میان نهاد تا آنکه مجددا به سوی من بازگشت و علت این توضیح را جویا شد که چرا من به سرزمین و زادگاه خود که او هم می‌دانست بسیار دوستش میدارم چنین صفتی میدهم؟
برخاستم تا پاسخ او را بدهم که صحبت مرا قطع کرد و از من خواست تا به نزد او رفته و به عنوان "رفرات" تک نفره این جمله را توضیح دهم!
این درخواست استاد مرا کمی‌ متشنج نمود چرا که اصلا آمادگی‌ چنین سخنرانی‌ را نداشتم! اما حرفی‌ بود که زده شده بود و حال باید برای دفاع از باور خود توضیحاتی‌ را تقدیم کلاس و استاد مینمودم.
پشت به تخته سیاه متحرک کلاس بزرگ ایستاده و در روبرو دانشجویان نشسته و آماده ی شنیدن توضیحات را میبینم با سکوتی که بر کلاس حاکم گردیده.
سخن را اینگونه آغازیدم که تاریخ همواره در حال پالایش است و ما نمیتوانیم آنچه را که میگوئیم صد در صد بدانیم اما آنچه که تا امروز از داده‌های تاریخی‌ در دست داریم همین است و تا اینجائی که میدانیم میتوانیم قضاوت نماییم!
این قضاوت میتواند در دوره‌های دیگر تغییر کند!
چرا که داده‌ها تغییر میکنند! و ادامه دادم: به گمانم سرزمین زادگاه من کشوری که به شهادت تاریخ کسی‌ آمد تا خانه‌ای را بنا بسازد، هنوز در حال ساخت دیوارهای آن بود که کس دیگری از راه رسید و نفر نخست را به قتل رسانید یا وی را فراری داد و خود به جای او نشست!! با نیتی پاک و حماقتی بزرگ در سر!... 
پس به جای آنکه آن دیوارهای نیمه را به خانه‌ای با سقف برای مردم تبدیل سازد! دست به ایجاد بنایی جدید زد و در کنار آن دیوارهای خانه ی خود را بنا نمود! 
او هم در میانه ی راه بود که شخص سوم از راه رسید و باز همان قصه ادامه یافت... تا آنکه صدها سال بعد هنگامی که از بالای کوهی که در آن نزدیکی‌ بود به دشت نگاه میکردی می‌دیدی که دشتی سرتاسر پوشیده از دیوارهای نیمه نیمه در برابر ما قرار دارد! 
نام این دشت ایران است!
در همین حین دانشجویی برخاست و پرسید که آیا کس یا کسانی‌ قصد آن نکردند که از آن دشت رفته و در جای دیگری خانه‌ای بنا سازند؟
گفتم: پاسخت را با این داستان کوتاه میدهم و ادامه دادم: 
در یک روستایی کدخدای ده نیمه شب بی‌ آنکه به کسی‌ اطلاع بدهد قصد فرار از ده را مینمایم، 
اما پیش از خارج شدن از ده متوجه میشود که فانوس خانه ی بهترین دوستش که انسان دانائی هم بود روشن است، 
پس با خود اندیشید بهتر است دست کم از این دوست خوبم خداحافظی نمایم، آهسته به شیشه ی پنجره ی خانه دوستش کوفت و او را متوجه ی خود ساخت، با خارج شدن دوستش از منزل که بسیار هم از دیدن ناوقت کدخدا متعجب شده بود! کدخدا آهسته به او گفت: 
دوست خوبم از اینکه بی‌ وقت مزاحمت میشوم پوزش می‌خواهم و ادامه داد:
 راستش من در حال فرار از این ده هستم! 
دوستش با تعجب علت این کار را جویا شد. 
کدخدا با شرمندگی ادامه داد: 
امشب سر شب در جلسه ی شورای ده بودیم که اتفاق ناگواری برای من رخ داد و مرا تا ابد شرمنده نمود و من دیگر توان دیدن روی کسان را ندارم! 
و به اصرار دوستش راز آن اتفاق شرمسار را گفت که: 
بادی با صدای بلند در مجلس از او خارج شده بود!... 
دوستش لبخندی زد ...  کدخدا کمی‌ بر افروخته علت این لبخند یا از نگاه او پوزخند را جویا شد! 
دوست دانا به کدخدا گفت: 
حال که میروی بسیار خوش است و باید هم با چنین شرمساری از اینجا بروی!
 اما پیش از رفتن این سؤال مرا پاسخ گو که آیا به همراه خود " نشیمنگاه " مبارک را هم میبری؟.. 
کدخدا همانگونه که با نگاه شرمسار و پرسشگر نگاه میکرد شنید که دوست دانایش ادامه داد:
نه عیب در نشیمنگاه تو است و نه در خارج شدن باد از آن! 
بلکه در کنترل تو و رفتار توست که باید از را تغییر دهی‌ و نه محل را !!
با این گفتار حضّار دست زدند و استاد این توضیح مرا به عنوان رفرات تک نفره پذیرفت و نمره ی یک که بهترین نمره است را به من داد!
سالها از این ماجرا‌ گذشت که روزی همان استاد را در خیابان دیدم، 
بعد از احوال پرسی‌ استاد سابق من با اشتیاق گفت: 
که به تهران رفته و جای جای ایران را دیده است و پس از تعریف و تمجید از مهربانی مردم و فرهنگ زیبا و جذاب این سرزمین و زیباییهای آن، آهسته گفت:
 جمله ات همواره در ذهن من است! 
پرسیدم کدامیک؟ 
گفت یکی‌ "کشور دیوارهای نیمه" و دومی "ماجرای نشیمنگاه کدخدا"!...
-----------------
 و امروز که خبر تصویب قانون تغییر پایتخت از تهران را شنیدم به یاد آن روزگار افتادم....
و حال از این مردان الله میپرسم که آیا قرار است نشیمنگاه خود را هم به پایتخت جدید ببرید؟... 
اینجا نشمنگاه همان افکار و نوع جهان بینی‌ و باورهای حکومتی است که گمان میکنند با جابجا شدن و مشکلات را زیر فرش جارو زدن دیگر مشکلات حل گشته و اینها از شر آن راحت خواهند گشت!  
زهی خیال باطل!   
و گر نه تا کی‌ قرار است مدام پایتخت تغییر دهید؟   
چند قرن است که پاریس پایتخت است؟ 
یا نه اصلا قاهره یا رم یا واشنگتن!! 
حل مشکل در تغییر پایتخت نیست که عیب در نادانی‌ شماست و در ندانم کاری اسلامیتان! 
شما خود عیب هستید که به جان این سرزمین افتاده اید!!
به یاد دارم زمانی‌ در ایران شعار میدادیم: 
خمینی بت شکن! بت شده‌ای خود شکن!.... 
مجید رحیمی ۲۴ دسامبر ۲۰۱۳ مونیخ  

No comments: