Monday, December 10, 2012



مرگ دکتر محمد عاصمی و تلاش جمهوری اسلامی برای ناموفق ماندن مراسم بزرگداشت او در شهر مونیخ !
براستی چرا هرگز در شهر مونیخ یعنی‌ شهر محل سکونت دکتر محمد عاصمی بزرگداشتی برای سفر ابدی او گرفته نشد ؟
               
دکتر محمد عاصمی یا ببوی مازندرانی !؟

سه سال از مرگ مردی گذشت که محمد نام داشت و شهرتش عاصمی بود بر خلاف اسم کوچکش  نام فامیلش را بسیار دوست میداشت اما او خود را " ببوی مازندرانی" می‌نامید ! 

بیست سه سال پیشتر که توسط شادروان منوچهر افشار پسر عموی استاد ایرج افشار افتخار آشنایی با عاصمی را یافتم و برای نخستین بار این نام " ببوی مازندرانی " را از زبان وی شنیدم که به خود لقب میداد بسیار تعجب کردم که چگونه این مرد فرهیخته و این استاد ارجمند چنین لقبی به خود میدهد ؟
در صورتی که بسیاری دیگران فقط به دنبال آن هستند که جز لقب‌های  والا و آنچنانی‌ بخود ندهند و از زبان دیگران هم نشنوند !! مدتی‌ بعد که این آشنایی به یک دوستی بدل شد و من این افتخار را یافتم که در زمره‌ دوستان ایشان قرار بگیرم ، روزی به خود این اجازه را داده و از وی در این مورد پرسیدم و او که ذاتا یک آموزگار بود و طبیعتش آموختن و آموزاندن بود به نرمی گفت : این انسان است که به واژه‌ها معنا میدهد و نه نام و واژه و عنوان به آدمی‌ !!
 از آن پس کلام و واژه برای من معنی‌ و مفهوم دیگری یافت و این استاد توانا با همین یک جمله توانست براحتی مرا که چون بسیاری از هم میهنانم اسیر واژه و کلام بودم از اسارت آزاد سازد و در دشت معنی‌ و مفهوم رها گرداند .
محمد عاصمی نثری روانتر از آب و کلامی‌ دلنشین و صدایی روح نواز داشت که به هنگام سخن گوش جان شنونده را به آرامش دعوت مینمود و نیز به اندیشیدن به آموزه‌های پی‌ در پی‌ وی ، آموزهای خوب!! چرا که خوب آموزی و زیبا پرستی‌ و زیباییها را ارج نهادن و جلوگر نمودن خورشید زندگی‌ و عمر ۸۵ ساله ی او بود . و با همین صدای زیبا آخرین اثر هنری خود که سروده‌های دکتر مسعود عطایی را دکلمه کرده با نام صدای دوست در یک  سی‌ - دی  به یادگار بجا گذاشته است.
پیش از ظهر روز شنبه دوازده دسامبر سال گذشته بود که دوست ادیب و نازنینم دکتر مسعود عطایی تلفن منزل ما را بصدا درآورد و پس از آن صدای غمزده و گریه گونش همراه با جملات " پدر فرهنگیمان دیگر در میان ما نیست " آمیخت و مرا هم به مویه‌ای بیصدا واداشت ... نزدیک به سه ماه میشد که همه از بیماری جانفرسایی که بر جانش افتاده بود آگاهی‌ داشتیم و میدانستیم که شانس وی در این نبرد بسیار کم است ! و شاید هر کس به شیوه‌ای خود را برای شنیدن این خبر در این سه ماهه آماده کرده بود ! اما باز وقتی‌ خبر اعلان شد یک شک به جان شنونده مینشست که یعنی‌ نبود عاصمی را نمیتوانست باور نماید ... آخر عاصمی همیشه اینجا بود !! هرگاه مشکلی‌ داشتی و یا در این اقیانوس ادبیات فارسی به سؤالی برمیخوردی که هیچکس را یارای پاسخگویی نبود، عاصمی بود !! و یا با هرکس که بر سر موضوعی ادبی‌ یا قوأعد دستور زبان فارسی مشکل داشتی و نمیتوانستی قانع شوی و یا قانع اش نمایی ، عاصمی اینجا بود !... عاصمی کتاب گویا و مرجع بود که با کمال میل و به نرمی برایت سخترین موضوعات را توضیح میداد و تفهیمت میکرد.
سپامبر پارسال بود که دکتر عطایی و استاد محمد شمس و این حقیر افتخار آنرا داشتیم تا به عنوان همراه استاد گرمیمان بر صحنه حاضر شویم و برنامه " ساعتی‌ با شاهنامه " را اجرا نماییم ... پس از آنکه هریک از ما سه نفر برنامهای خود را به پایان بردیم، عاصمی پشت تریبون قرار گرفت و دو ساعت تمام ایستاده با سحر کلام و صدای گرم خود آنچنان جمعیت حاضر در سالن را مسخ خود نموده بود که شاید صدای نفس کشیدن مردم را هم میشد در توقف‌های گفتار پر طنین استاد شنید! چراکه سکوتی سراسر لبریز از توجه به هر واژه‌ای که از دهان این آموزگار دانا و توانا خارج میشد بر تمام مجلس حاکم بود و بر قله ی این سکوت صدای عاصمی بود که میدرخشید و چون خورشید دشت تشنه ی حضار را سیر آب از نور دانستن مینمود. 
 بی‌ آنکه بخواهم در نوشتارم مبالغه کرده باشم کسانی‌ را که در یکی‌ از مجالس وی حضور داشتند را شاهد میگیرم.
عاصمی یک آموزگار بود ، آموزگاری مبارز که میدان جنگ خود را یک صفحه کاغذ سفید و سلاح را یک قلم انتخاب کرده بود و در کنار این هر دو صدا و دانستنیها و بالاتر از آنها قلب زیباپسند و خوشبین خود را بیاری گرفته و اینچنین به جنگ با زشتی و بدی و کژی رفته و بسیار بار در این نبرد نیز پیروز از میدان خارج شده بود ، و حتی هنگامی که گاهی‌ شکست میخورد بی‌ آنکه ناامید گردد از خورشید خوبیها نیرو می‌گرفت و به شاهنامه و تاریخ پناه میبرد و خود را بازمیساخت و دوباره در میدان حاضر میگشت .
سال ۲۰۰۰ هنگامی که تصمیم گرفتم ماهنامه ی آشنا را بنیان نهم و سپس این تصمیم خود را با وی درمیان نهادم او بقدری مرا تشویق کرد که من پشیمان شدم که چرا این تصمیم را خیلی‌ پیشترها نگرفته بودم !؟؟؟ و باز همو بود که چون کوه در پس پرده ایستاده و مرا راهنمایی مینمود بی‌ آنکه حتی یکبار بخواهد نظر خود را به من تحمیل کند ... اما هنگامی که بدخواهان ماهنامه ی آشنا روزگار را بر من و همکارانم بسیار دشوار ساخته بودند و ما روزگار سختی را در پس تهدید‌ها و دشنامها و کارشکنی‌ها پشت سر میگذاشتیم و من از اینها همه با او سخن گفتم ناگهان متوجه شدم که عاصمی برافروخت و با عصبانیت گفت: این راه مرد میدان می‌خواهد !! اگر نمیتوانی تحمل کنی‌ بگذار و برگرد به خانه ات !! و بدان که آنجا هیچکس نه به تو دشنام میدهد و نه کسی‌ با تو دشمن است بجز خودت !! و سپس با صدایی نرمتر ادامه داد: تو وقتی‌ پا به میدان میگذاری یعنی‌ بر صحنه ی نور می‌‌ایستی و بدخواهان و دشمنان تو در تاریکی‌ ایستاده و بسویت سنگ پرتاب میکنند ... قدرت تو هم در همین است که شفاف به کارت ادامه میدهی‌ و آنقدر بخود و کارت ایمان داری که به تاریکی‌ پناه نبری !! در مقابل ضعف دشمنان تو هم در همینجاست که در تاریکی‌ ایستاده اند ... و باز ادامه داد: فراموش نکن که مخالف و منتقد با دشمن و بدخواه فرق بنیانی دارند !! اما این حرف بدان معنا نیست که کورکورانه به هر کسی‌ اعتماد خود را ببخشی و لبخند هر کس را باور نمایی ! چراکه در این میدان بسیاری هم هستند که با سلاح لبخند به تو نزدیک میگردند تا به هنگام مناسب به اهداف زشت و پلید خود برسند و تو را وسیله قرار دهند ... و درست اینجا وظیفه ی توست که هشیارانه و بدور از پیشداوری و بدبینی نگاهی‌ هم به پشت نقاب‌ها بیندازی و دوست را از دشمن تمیز دهی‌ و با هریک رفتار درخورشان داشته باشی‌!...
عاصمی اصطلاح جالبی‌ برای این افراد که نقاب بر چهره دارند داشت و آنها را " دیوث ها" می‌نامید ، بارها اتفاق افتاده بود که بعد از اجرای برنامه‌ای در مونیخ کسانی‌  به سراغش می‌‌آمدند و به اصرار می‌خواستند تا وی را با خود همراه ساخته و به منزل خود ببرند و عاصمی به هیچ وجه نمیپذیرفت و با آنان همراه نمی‌شد و ترجیح میداد روی کاناپه در دفتر ماهنامه ی آشنا شب را به صبح برساند ! یکبار که به انتقاد از وی پرسیدم چرا به اینهمه اصرار اینهائی که میخواهند ترا به منزل با شکوه خود برده و از تو به بهترین وجه پذیرایی نمایند پاسخ مثبت نمیدهی تا سختی و زجر این کاناپه را بجان نخری ؟ و او با لبخند پر معنی‌ و معروف خود پاسخ داد: من این کاناپه ی قراضه ی ترا به قصر باشکوه آن "دیوث‌ها"  ( این اصطلاح مشهور خود را به آنان میگفت) ترجیح میدهم !! چون تو دیگر نمیتوانی با این کاناپه به من پز بدهی‌ و فخر بفروشی و در مقابل چیزی طلب کنی‌ !! او این جمله را بسیار با مزه ادا نمود و هنگامی که صدای قهقهه ی من در دفتر کوچک ماهنامه ی آشنا که من آنرا " دفترچه " مینامیدم پیچید عاصمی گفت: زهر مار !! اول صبح با صدای نکره ات به گوش من تجاوز میکنی‌!! که شنیدن این جمله خود باز باعث خنده بیشتر میگردید. 
عاصمی از فخرفروشی بیزار بود، البته اگر می‌خواست خود به کسی‌ فخر بفروشد فقط یک مورد از کارهایش یعنی‌ همین انتشار مداوم و چهل و دو ساله ی فصلنامه ی کاوه برایش کافی‌ بود ... اویی که با "تنگدستی آگاهانه" این کار کارستان را با چنگ و دندان چنان تا به این مکان کشیده بود ( و امروز دوست پر تلاش و مصمّم دکتر داریوش نودهی همان راه را ادامه میدهد) بی‌ آنکه منت بر کسی‌ گذاشته باشد و یا حتی به کسی‌ اطلاع دهد فرش خانه ی خود را فروخته و از فروش آن مخارج چاپ کاوه را فراهم ساخته بود ! که این کار برای بسیاری حتی غیر قابل فهم مینماید چرا که آنها نمیدانند و نخوانده و شاید هم نمی‌خواهند بدانند که تاریخ ما و فرهنگ سرزمین ما با بودن چنین مردان و زنانی بوده است که امروز من و شما به آن میبالیم و به زاده شدن در این فرهنگ و سرزمین افتخار می‌کنیم !... و به همین خاطر هم بود که از انسانهای  فخر فروش و لاف زن و گزافه گوی دوری می‌جست .
در زبان آلمانی‌ مثلی‌ هست که میگوید: هر کجا نور زیاد است ، همانجا سایه هم فراوان یافت میشود !! و ما وقتی‌ از زوایای زیبا و انسانی‌ و فرهنگی‌ شخصی‌ سخن میگوئیم به این معنا نیست که وی زوایای نازیبا یا کمتر زیبا نداشته است !! بلکه در حقیقت هدف از تمجید و بازگویی از زیباییهای روح و روان یک شخص آن است که علاوه بر معرفی‌ وی به کسانی‌ که او را نمیشناختند و یا کمتر با وی سر و کار داشتند این مهم را یادآور شویم که: همه ی ما انسان هستیم با تمام نقاط قوت و ضعف که مادرمان طبیعت در ما نهان کرده و سپس نیروی اندیشه و احساس را هم به ما ارزانی‌ داشته است و مهمتر از همه آنکه ما را هم آزاد گذاشته تا خود تصمیم بگیریم بکدام طرف می‌خواهیم قدم بگذاریم و حرکت نماییم ! به طرف نور ، دانائی و تکامل ؟ و یا تاریکی‌ و ظلمات ؟؟
گفتن از دکتر محمد عاصمی در حقیقت این هدف را دنبال مینماید که خوب آموزی هر انسانی‌ فقط در دوران زندگی‌ او صورت نمیگیرد بلکه روح زیبا پسندی و به سوی تکامل رفتن حتی بعد از نابودی این جسم فیزیکی‌ ما هم به زندگی‌ خود ادامه میدهد و ما این افتخار را داریم که در لشکر دانشجویان و سپس آموزگاران این سپاه رهرو به سوی خورشید در حرکتیم و یا در گردان ظلمت و سیاهی دست بگریبان با زشتیهای درون خود هستیم که رهایمان نمیکنند ، چرا که زشتی و زیبایی چنانچه زرتشت میگوید در نهان هر انسانی‌ وجود دارد و در حقیقت این تویی‌ که تصمیم میگیری به کدامیک خوراک دهی‌ و آن را بپرورانی !!....  عاصمی بیشترین لذت را زمانی‌ میبرد که میدید آموزه‌هایش به دل‌ و جان مخاطبش می‌نشیند او از آن دسته از انسانهایی بود که دوست دارند علاوه بر کشاندن خود به سوی خورشید کس یا کسانی‌ را هم با خود همراه ساخته و به شهر نور و دانستن رهنمون سازند.
البته بعد از مرگش آنگونه که ملت خود را میشناسیم در کنار دوستداران صادق وی عده‌‌ای سودجو هم ظاهر شدند تا بتوانند از این نمد کلاهی هم برای خود بسازند و اگر تا پیش از مرگ عاصمی کسی‌ ایشان را کس به حساب نمی‌‌آورد ، حالا خود را شلغم  ناپز این آش نمایند تا شاید اگر نتوانستند چون حاتم طایی‌ باشند دست کم چون برادر وی گردند که آب کوثر را به کثافت می‌کشید و اینچنین صاحب نام شد! در زبان فارسی در کنار هزاران مثل زیبا و انسانی‌ تعدادی مثل بسیار زشت و نازیبا هم موجودند که یکی‌ از آنها همین مثل است که میگوید:  دیگی‌ که برای من نجوشد، سر سگ در آن بجوشد !!! و این یاران ظاهری عاصمی این مثل را ملکه ی ذهن خود کرده و اینچنین هر حرکتی‌ را که آنها نمیتوانستند در آن نقش داشته باشند و به اهداف خود برسند سعی‌ در بازنگه داشتنش نمودند.
چنانچه پیشتر هم سخن رفت عاصمی یک مبارز بود و کاوه که بسیاری آنرا " کاوه ی عاصمی " مینامیدند رستمش بود ، میدان تاخت و تازش بود ، زندگیش بود ! و او در این کاوه بر ضد ظلم و ستم و بویژه ستمی که امروز در میهنمان توسط این نظام جنایتکار به مردم بی‌ پناه ایران میگردد بپا خاسته و شمشیر از نیام کشیده و بزرگترین ضربه‌ها را بر پیکر این دشمنترین دشمن ایران و دشمن فرهنگ والای آن فرود می‌‌آورد ! 
در طول ۳۱ سال عمر ننگین جمهوری جنایتکاران کاوه محل نوشتار مخالفان این رژیم منحوس بوده و هست ، شما در سرتاسر آن حتی یک نویسنده ی بیطرف را هم نمی یابید و حتی بر جلد آخرین شماره‌ای که خود عاصمی بر آن نظارت داشت عکس دختر شجاع و مظلوم و خواهان آزادی ندا آقا سلطان را می‌بینید و در داخل فصلنامه شعر‌آیت الله بر آتش !! که از سروده‌های عاصمی بود را میخوانید !! و حال بعد از مرگش عده‌‌ای که خود را دوستان عاصمی مینامیدند می‌خواستند وی را بیطرف معرفی‌ نمایند !! بی‌ آنکه توضیح دهند بیطرف میان کی‌ با کی‌ ؟ بیطرف میان نور و ظلمت ؟ بیطرف میان مردم و دشمنان مردم ؟ و یا بیطرف میان راستی‌ و کژی ؟ و آیا اصلا این نظام جایی‌ برای بیطرفی باقی‌ گذاشته است ؟... 
حقیقت این است که عاصمی یا هر کسی‌ دیگری که در خارج از کشور جان به جان آفرین میدهد با مرگ خویش فرصتی هم به این سودجویان ! تا آنها بتوانند اینچنین با این خوش رقصی برای نظام البته مقدس جمهوری اسلامی از مصادره ی خانه یا آپارتمانی که در ایران دارند جلوگیری نمایند ، بی‌ آنکه بیندیشند این خانه و یا این آپارتمان و باغ و ملک همه و همه در کشوری قرار دارد که آن کشور با تمام ساکنانش مصادره شده است !!  قصد این دوستان با این دخالتها این است که به نظام حاکم بر کشورمان نشان دهند که میتوانند حتی از دشمن آنها یک بیطرف بسازند و رژیم میتواند روی آنها حساب باز کند!!.... که خوشبختانه دوستان حقیقی‌ عاصمی از سودجویی آنان جلوگیری نموده و دستشان را در حنا گذاشتند !!
البته زمانی‌ بود که میشد به راحتی‌ لابی ها و دست پروردگان و نوکران این نظام جهل و خرافات و جنایت را شناخت، امروز اما بعد از گذشت سی‌ و یک سال از عمر ننگین این نظام میتوان در جمع گیوه بوسان هم مثلا پزشک یافت و هم مطرب و فاحشه و حتی رهبر قومپوزیتسیون !!
هدف این نظام هم همین بود که با مخارج گزاف بتواند نمک را با شکر چنان مخلوط سازد و خطهای موازی بوجود آورد که تشخیص آن برای هر کسی‌ آسان نباشد ، اما غافل از آنکه اگر آنها تجربیات چهارده قرنه دارند ملت ایران هم به همین اندازه تجربه ی مبارزه دارد و همینکه ایرانی‌ میداند کیست ، تاریخش چیست ، و از جهانبینی نیاکانیش دانستنیها به حافظه ی خود سپرده و نسل به نسل تا به امروز به من و شما رسانده است نمایانگر آن است که ملت همیشه پیروز است و همواره سربلند از این مشکلات بیرون خواهد آمد و شاهد این ادعا هم همین حرکت جانانه ی سال گذشته است که هنوز به نوعی دیگر ادامه دارد و تا به پیروزی نهایی نرسد از پای نمی‌نشیند.
و البته کسانی‌ چون عاصمی بودند که با تلاش خود نسل‌ها را آگاه میساختند و این آگاهی‌ هنگامی که به جان توده‌ ی مردم می‌نشیند دیگر آنها را آرام نمیگذارد و به همین خاطر هم عاصمی گاهی‌ حتی با خس و خار و حتی دانسته با این نوکران ظلمت مینشست و سعی‌ در آگاه ساختنشان مینمود که در بسیار بار پیروز گردیده بود چرا که اعتقاد داشت با آگاهی‌ دادن به اینها در حقیقت دو ضربه به دشمن می‌زنیم یک آنکه سربازی از جبهه ی آنها کم کرده ایم و دیگر آنکه سربازی به جبهه ی نور افزوده ایم !! ... در همین راستا شعری در وصف او سروده‌ام که تقدیم خوانندگان خوب این مقاله مینمایم.
نام فانوسی تو!!
هرچه با یاد تو درگیر شدم تا که مگر
برهانم دل خود زین غم جانانه نشد
خانه‌ای ساخته از عشق تو این سینه ی من
که در آن خانه بجز یاد تو افسانه نشد
چه کس آوای تو بشنید و نشد مست ز آن ؟
چه کسی‌ مست شد و همدم پیمانه نشد؟
نام فانوسی تو همسفر رهرو شب
ز فراغت چه کسی‌ شنید و دیوانه نشد؟
تو همان سرو بلندی که در این دشت نمک
همدم خار شد و همره بیگانه نشد
زآنکه از بودن مردان و زنانی چون تو
دشمن آمد به درون، صاحب این خانه نشد !!
روانش شاد و یادش همواره در دلها زنده باد و گفتارش پر طنین در گوش ها...
مجید رحیمی ۱۲ دسامبر ۲۰۱۰ مونیخ
 www.majidrahimi.blogspot.com

No comments: