Thursday, December 27, 2012

پند پدر!                 
 آهنگ: فریبرز لاچینی - شعر: مجید رحیمی 

سفینه ی خیال دل در کهکشان خاطره
تا سیاره ی کودکی میرود و میبردم  
آنجا زمان ایستاده است و من خود را می‌‌نگرم  
در آن حیاط مدرسه با همکلاسیهای خود    
فارغ ز غوغای زمان غافل ز فرصت‌های کم    
اما شدیدا در پی‌ داشتن لیوان پرچمی    
ناگه صدای پدرم پیچد که می‌‌گوید به من    
خوش آمدی به خاطرات ای از آینده آمده    
حیران بمانم ز آن صدا آخر مگر این ممکن است ؟
     او دست خود بر شانه‌‌ام بگذارد و گوید به من  
نیست غیر ممکن در خیال    
آنگه به آغوشش شوم همچون زمان کودکی
خواهم فراموشم شود دنیایی که زآن آمدم    
اما پدر پرسد ز من : چرا به اینجا آمدی ؟  
گم کرده‌ای  چیزی مگر؟
گویم پدر آری تو را !...
گوید که : نه !  
من در توام  
برای دیدن پدر اینهمه راه آمده‌ای؟  
برگرد و این را هم بدان  
مادامی که تو زنده‌ای من زنده‌ام در قلب تو  
برگرد که فرزندان تو دیگر تو را گم نکنند  
برگرد و جاودانه شو در قلب فرزدن خود      
برگشتم و دیدم که او   
حقا که نیمی از من است!    

No comments: