Friday, June 19, 2015

یادواره‌ی فرهاد مجدآبادی!
ستاره سهیلی دوست دیرین و هنرمندم که توسط دوست دیگرم علی‌ کامرانی که او را نیز از دوران بسیار دور میشناسم و او هم بازیگر تئاتر و همچنین شاعر است، از شهر مونیخ ربوده گردید و اکنون سالهاست که ساکن شهر پر هیاهوی فرانکفورت است.

در این شهر یعنی‌ شهر فرانکفورت که به شهر سیمان و بانک معروف است، ستاره آرام ننشست و همراه با دیگر ستارگان هنر آنجا به تلاش بیشتر و شاید تلاشی بیشتر از شهر مونیخ دست یازید... 
همراه با فرهاد مجدآبادی و علی‌ کامرانی و دیگر عزیزانی که در فرانکفورت یا در اطراف این شهر و یا حتی در دیگر کشورهای اروپایی و آمریکایی ساکن بودند به فعالیت پرداخت و قطعه‌های بسیاری را روی صحنه برد!
در طول این دوران گهگاهی گفتگویی با هم داشتیم و دیگر هیچ...
تا آنکه در دنیای مجازی دیدم و خواندم که فرهاد مجدآبادی از دل‌ غربت که چند دهه پیشتر ناخواسته بدانجا آمده و ساکن شده بود نیز نقل مکان کرده و به سرزمین ابدیت کوچیده است!
حیرتی مرا در خود درگرفت، حیرت پرواز مردی که هرگز او را ندیده بودم، اما بارها با او تلفنی صحبت کرده و از راهنماییهایش استفاده برده بودم و نادیده در قلبم احترامی داشت.
چرا که فرهاد فقط هنرمند صحنه و تئاتر نبود! 
او می نوشت، کارگردانی میکرد و از دید من که در دو زاویه با او همکار بودم یعنی‌ زوایای "نویسندگی و روزنامه نگاری" او را کوهی استوار میدیدم که در کنار تمامی‌ کارهایش مجله‌ی رنگین کمانش را بدوش می‌کشید و در زمانه‌ای که همه‌ی روزنامه‌ها یکی‌ پس از دیگری با مشکلات بسیار روبرو شده‌ و به تعطیلی‌ محکوم می‌گشتند! فرهاد رنگین کمان را هر ماه سر موعد بدست خوانندگان آن میرساند! 
و این خود بتنهایی در نگاه من هنری بود بسیار ستودنی!
از حیرت که بیرون آمدم توجه به فرستنده‌ی پست این خبر روی دیوار فیسبوک کردم و نام خبرنگار سرشناس و خوبمان بانو اختر قاسمی را دیدم و سپس نام ستاره سهیلی را! 
پس از ابراز تأسف از شنیدن این خبر با چند جمله در پایین پست، با ستاره تماس گرفتم و به پای صحبتش نشستم.
اویی که با فرهاد بسیار نزدیک بود و همراه با همسرش علی‌ کامرانی و فرهاد مجد آبادی و دیگر دوستان قطعه‌‌ های بسیاری را روی صحنه برده و به نمایش درآورده بود و از مشکلات پشت پرده و از خصوصیات اخلاقی‌ فرهاد بسیار اطلاع دارد. برایم گفت: 
در این دیار غربت فرهاد یک فرشته بود! 
نه فقط برای بچه‌های تئاتر که تماشاخانه تهران را در این شهر به پا کرده و با چنگ و دندان سرپا نگهش میداشت! که برای هر ایرانی‌ که کمکی‌ احتیاج داشت این فرهاد بود که تا حد توان سعی‌ در یاری رسانی میکرد... 
و ما غربت نشینان همه بخوبی میدانیم که چقدر دشوار است در کنار مشکلات روزمره‌ی خود به یاری دیگران نیز بشتابی!
ستاره قول داد یادنامه‌ای را که به یاد فرهاد به چاپ رسانده برایم ارسال کند! 
------------
شرکت پست در اعتصاب بود و این یادنامه مدتی‌ را در راه سپری کرد تا آنکه چند روز بیش از مدت معمول بدستم رسید.
هر کس که دستی‌ در کار چاپ و روزنامه‌نگاری و کتاب دارد به خوبی میداند که این کار کاریست استخوان شکن... و من که خود سالها ماهنامه‌ی آشنا را به چاپ میرساندم شاید به اندازه‌ی خودم وقتی‌ مجله یا روزنامه‌ای را بدست میگیرم میتوانم حدس بزنم که این محصول چقدر کار و زمان برده است!
یادواره‌ی فرهاد را که بدست گرفتم فهمیدم که چه زحمتی در پشت آن نهفته! بویژه که این کار توسط یک نفر انجام شده باشد! 
و البته که ستاره در این یادواره از دوست هنرمندش کامران نیوندی تشکر کرده و یادآوری کرده است که بی‌ کمک او این یادواره هرگز بدست چاپ نمی‌رسید! اما حقیقتا این کار، نیرو و زمان همراه با مخارجی می‌طلبد که فقط از پس نیروی مهر و دوستی و وفای به دوست عملی‌ است و غیر از آن هیچ!
یادواره در بیست و چهار صفحه چهار رنگ با کاغذ روغنی دویست گرمی با نوشتاری که بیشتر از هنرمندان تئاتر و سینما مانند بصیر نصیبی، ایرج جنتی عطائی، علی‌ کامرانی، مجید فلاح زاده، بهرخ بابایی، حسین افصحی، محسن مرزبان، هوشنگ توزیع، میترا لاهیجی، جاوید آذر، کامران نیوندی، ستاره سهیلی و همینطور مطلبی از بانو اختر قاسمی و نیز از (دو دختر فرهاد) مریم و شیرین مجد آبادی تایپ، صفحه آرایی و گرافیک و سپس به دست چاپ سپرده شده، می‌باشد!

در پایان برای آنکه لطف و لذت نوشتار این عزیزان را از علاقمندان قلم آنان نگیریم به جای هر سخنی فقط پیشنهاد می‌کنم که این یادواره را تهیه کرده و آن را بخوانید. 
اما دو جمله از دو دختر فرهاد یعنی‌ مریم و شیرین مینویسم که در مورد پدرشان میگویند:
پدر عزیز! 
ما شاهد آن بودیم که تو به انسانها در مواقع احتیاج کمک میکردی. تو ما را در رابطه با دیدن تئاتر و فیلم و موزیک و لذت بردن از زندگی‌ تقویت و هدایت میکردی. 
با تو یاد گرفتیم که از چیزهای خوب زندگی‌ لذت ببریم. تو برای ما یک سرمشق بودی و جایت همیشه برای ما خالی‌ است!...
-------------------------
و من شخصا آرزو می‌کنم که بعد از مرگم دخترانم نیز همینگونه در موردم بیندیشند و بگویند! شما چطور؟
خوب آموزی مانند یک روح زیبا از جسمی‌ به جسم دیگر منتقل میشود! 
بدانیم که خوب آموزی نیز آموختنی است! چه خوب است که از خوبان، خوبی را بیاموزیم. حتی بعد از مرگشان!
مجید رحیمی ۱۵ جون ۲۰۱۵ مونیخ 

No comments: