Sunday, April 20, 2014

با شنیدن خبر هجوم ماموران به سلول زندانیان بند ۳۵۰ اوین به یاد این خاطره افتادم! 
سالها پیشتر در مقاله‌ای که برای کیهان لندن نوشته بودم این مورد را یادآوری کردم که: 
دو سالی‌ از انقلاب می‌گذشت و خرداد شصت فرا رسیده بود، 
درگیری سازمان مجاهدین و اعلان جنگ مسلحانه بر ضد نظام و بگیر ببند‌های حکومت به اوج خود رسیده بود... 
در همین دوران بود که ناگهان برادرم مفقود شد، هیچ اثری از او نبود، پدرم همه‌ی بیمارستانها، کمیته ها، شهربانیها را به دنبال او گشته بود اما بی‌ هیچ خبر از پسر بزرگش که تازه به سن نوزده سالگی رسیده بدست نیاورده بود.
در یک بعدازظهر تیرماه ۱۳۶۰ بود که زنگ خانه به صدا در آمد و من از پشت شیشه‌ی مشجر برادرم را که اورکت آمریکایی به تن داشت شناختم و با شادی به سوی در شتافتم، 
با گشودن در خانه وحشت به جانم دوید و دستی‌ که به سینه‌ام کوفت تا راه را بر آن چهار پاسدار باز کنم مرا نقش زمین ساخت، وارد خانه شدند و بی‌ هیچ حکمی تمام خانه را روی سرشان گذاشتند و مقداری روزنامه و کتاب و کاغذ پاره به همراه بردند، اما به هنگام خروج در برابر اصرار مادرم که محل بازداشت فرزندش را میپرسید دو جمله گفتند که: پسرت تو کمیته‌ی دروازه غاره و سپس اینکه: لازم نیست بیای دیدنش همین چند تا کاغذ حکم اعدامش رو امضا کرده! بعدا بیا جنازه‌اش رو تحویل بگیر!!
------------------
ساعتی‌ بعد پدر به خانه آمد و از ماجرای هجوم به خانه با خبر شد، فورا راهی‌ تهران و دروازه غار شدیم، به همراه این سؤال بی‌ جواب که آخر چرا این بچه را به اینجا آورده‌اند و جرمش چیست؟ 
بی‌ آنکه واقعاً بدانیم که در این نظام احتیاجی به داشتن جرم برای رفتن به زندان و حتی به پای چوبه‌ی دار نداری!
کتاب و کاغذ پاره‌هایی‌ که افراد کمیته به همراه برده بودند همه جوایزی بود که برادرم به خاطر نمرات خوبش در مدرسه جایزه گرفته بود! یکی‌ از آن کتاب‌ها انقلاب سفید شاه بود!!
در کمیته‌ی میدان غار بودیم و بالاخره توانسته بودیم رئیس کمیته که جوانی ۳۴-۳۵ ساله بود را راضی‌ نماییم تا اجازه‌ی دیدن برادرم را به ما بدهد... 
دقایقی بعد چند جوان در برابر ما به صف ایستاده بودند و مادرم آنها را بازبینی میکرد تا فرزند خود را شناسایی کند!... گوئی در سردخانه هستیم و کسی‌ جنازه‌ها را یکی‌ یکی‌ برای شناسایی می‌نگرد، 
مادر ناامید به سوی ما برگشت و زیر لب گفت: پسرم در میان اینها نیست... 
اما ناگهان به صدای برادرم که آهسته گفت: مامان من اینجام! مادر نقش بر زمین گشت... 
جوان بیچاره را همراه جوانان هم بندش آنقدر زده بودند و با آتش سیگار سوزانده بودند که فقط در طول یک هفته دیگر برای مادرش هم قابل شناسایی نبود!

بعد‌ها که برادرم با بدبختی آزاد شده بود برایمان تعریف میکرد که بعضی‌ شبها در تاریکی‌ افرادی با چماق وارد سلول ما شده و به جان ما می‌‌افتادند و تا میخوردیم ما را می‌زدند، و ما تازه صبح فردا میفهمیدیم که چه بر ما گذشته است! با سر و دستی‌ و پایی‌ شکسته که تازه از ناله‌ی درد و تقاضای مداوم ما کسی‌ را برای مداوا میفرستادند!
واقعا این نظام چرا تا این حد خصومت با این ملت دارد؟ 
این همه خشونت از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ و چه هدفی‌ را دنبال می‌کند؟ 
و سؤال آخر اینکه تا کی‌ قرار است این وحشیگری‌ها ادامه پیدا کند و مردم تا کی‌ سکوت را امنیت خود خواهند پنداشت؟!
در آن روزها بسیاری از افرادی که امروز مخالف نظام هستند طرفدار دو آتشه‌ی نظام بودند!
 و این حرف یعنی‌ این کسانی‌ که امروز از این نظام طرفداری میکنند قربانیان فردای آنند!!
قسمتی‌ از خاطرات زندگی‌ من: 
مجید رحیمی ۲۰ آپریل ۲۰۱۴ مونیخ 

No comments: