Monday, April 21, 2014

بابامراد گوه خورد!!

قرار بود اینجا که جبهه‌ی قصرشیرین است، قتلگاه ما گردد، آنچنانکه قتلگاه بسیاری از جوانان این مملکت شد... پشت سر ما قرارگاه است و روبروی ما مقر مخابرات که ما سربازان آن بودیم... 
بعد از انقلاب مدت خدمت زیر پرچم را از ۲۴ ماه به ۱۸ ماه تغییر داده بودند اما با شروع جنگ ۶ ماه به عنوان احتیاط به آن افزوده بودند که در حقیقت همان ۲۴ ماه یا دو سال شده بود، با این تفاوت که در ۶ ماه آخر ما سربازان ارتش را به گردان قدس می‌بردند تا به عنوان فدائیان بسیجی‌‌ها و پاسداران نقش جاده صاف کن را بازی کنیم، 
چراکه به چشم نظام کسی‌ که آزادانه نمی‌خواست مدت خدمت خود را در سپاه انجام دهد ارادتی به انقلاب ندارد! پس همان بهتر که بعد از ۱۸ ماه خدمت به عنوان سپر بلای هوادارن انقلاب گردد!!
دوران احتیاط را در اف-ایکس میگذراندم، 
اف-ایکس محلی بود چهل کیلومتری پشت خط جبهه که در حقیقت مسئول برقراری ارتباط تلفنی تیپ و افراد آن در منطقه با پادگان که در شیراز قرار داشت و همینطور مسئول برقراری ارتباط میان سربازان و خانواده هاشان بودم.  
یعنی‌ از صبح تا ظهر که وقت اداری بود میبایست فقط ارتباطات دفتری را انجام میدادیم و بعد ازظهر افراد را با شماره‌هایی‌ که می‌خواستند وصل میکردیم.
بابامراد پیرمرد درجه داری که با چاپلوسی نظام از امامش درجه‌ی افسری گرفته و ستوان دوم شده بود رابطه‌ی بسیار خوبی با مقر سپاه که در همسایگی قرارگاه ما بود داشت، و افراد سپاه مدام به سنگر او رفت و آمد داشتند. 
پس بابامراد هم برای پذیرائی از آنها فورا فرمان وصل شدن به اف-ایکس را به مرکز مخابرات میداد تا ما افراد سپاه را با منازلشان وصل نماییم و در حقیقت حق کشی‌ کرده و وقت آن سرباز بیچاره‌ای که در خط مقدم است را به این سپاهیان گردن کلفت بدهیم!
ما دو سرباز بودیم که تن به این کار نمی‌دادیم و شدیدا مورد حمایت سروان گنجی فرمانده‌ی مخابرات بودیم، اما معاون اول او که مباشری نام داشت به خاطر رابطه‌ی خوبش با بابامراد همواره ما را زیر فشار قرار میداد تا به فرمان بابامراد گوش داده و به آوامرش گردن نهیم! و این را همه می‌دانستند...
آوازهٔ‌ی این جنگ میان یک سرباز وظیفه و یک افسری به نام بابامراد در تمام تیپ میان سربازان پیچیده بود و کمتر کسی‌ نام آن سرباز را نشنیده و نمیدانست.
روزی اما صبح زود صدای تلفن در اتاقک اف-ایکس ما را از خواب بیدار ساخت، بابامراد پای تلفن بود و با خشم به من فرمان میداد که وسایلت را جمع کن، ماشین فرستادم تا تو را به اینجا آورد تا به گردان قدس بفرستمت!
فرماندهی مخابرات در آن زمان در دست یار یاور بابامراد یعنی‌ ستوان دوم مباشری بود که همیشه ما را نصیحت میکرد: خوبی‌های مرا از یاد ببرید ولی‌ بدیهایم را به خاطر بسپارید تا مرتکب آن نشوید!! 
و ما می‌دانستیم که این مرد خود هم میداند که خوبی درش یافت نمیگردد!!
به سراغش رفتم و فرمان بابامراد را به وی اطلاع دادم، او اما با خونسردی گفت: 
ستوان بابامراد پیشکسوت ما هستند و هر فرمانی که بدهند بجاست!... 
فهمیدم که این موضوع برنامه‌ای از پیش تدارک دیده شده است!
سروان گنجور در مرخصی بود و حتی استوار روحی که او هم حامی‌ من بود در محل حضور نداشت و بابامراد زمان رامناسب برای انتقامجویی خود تشخیص داده بود، 
در حال عبور از مقابل سنگر ستاد بودم تا به سنگرم رفته و وسایلم را با خود همراه سازم تا یک ساعت دیگر بتوانم به گردان قدس برده شوم! که ناگهان فکری به سرم زد، 
وارد ستاد شدم محلی بسیار بزرگ با اتاق‌های بسیار، مانند بونکر فرماندهی، یکراست به سوی دفتر سرگرد خبازی رفتم، با انگشت به در کوفتم و با صدای او که اجازه‌ی ورود میداد وارد دفترش شدم، اما هنوز در میانهٔ‌ی در بودم که صدای پرخاش سرگرد به من فرمان عقبگرد میداد، سرگرد از موهای بیش از حد بلندم که مانند هیپی ها در زیر کلاه سربازی چپانده شده بود سخت برافروخته بود، 
ناامیدانه قصد خروج از دفترش را نمودم که ناگهان یکی‌ از راننده‌های ستاد که افسران را به یگانهای مختلف می‌برد روبرویم سبز شد و با شادی که گوئی یکی‌ از اقوامش را دیده باشد با گفتن به‌به رحیمی عزیز! مرا به آغوش کشید و احوالپرسی آغازید، 
در حال احوالپرسی با او بودم که سرگرد خبازی را در کنار خود دیدم که از آن راننده میپرسید که آیا این رحیمی همان رحیمی اف-ایکس است؟ و هنگامی که جواب مثبت راننده را شنید دست مرا فشرد و به درون دفتر خود کشید و بلافاصله فرمان چائی صادر کرد و شروع به احوالپرسی و علت حضورم در ستاد. 
ماجرا‌ را برایش گفتم و گفتم که من هرگز نتوانسته و نمیتوانم حق سرباز خط مقدم را به دوستان سپاهی ستوان بابامراد بدهم و این فرمان امروز او در حقیقت انتقامجویی او از پاسخ‌های منفی‌ من میباشد.
سرگرد خبازی که مردی کوتاه قد اما بسیار شجاع بود و من یک مورد از شجاعتش را در سفری که با هم به گیلانغرب داشتیم دیده بودم به آرامی گفت: 
اول چائی را بنوش و بعد این نامه را به دست بابامراد برسان، و با گفتن این جمله جمله‌ای بسیار کوتاه روی یک برگه نوشته و آن را در پاکت قرار داد و بی‌ آنکه در پاکت را بچسباند آن را بدست من داد!
در حال خروج از دفتر او بودم که سرگرد با لبخندی گفت: اگر وقت کردی سری هم به آرایشگاه بزن! و سپس ادامه داد: اگر زمان مناسبی بود مرا با منزل وصل کن!... 
هرگز و هرگز اتفاق نیفتاده بود که از ستاد افسران کسی‌ تقاضای وقت اضافی بنماید، حتی بر عکس همواره نگران سربازان در خط مقدم بودند که کافی‌ بتوانند با خانواده‌ هاشان گفتگو کنند و در ارتباط باشند! چرا که هر بار میتوانست بار آخر آنها باشد!! 
به طرف سنگر بابامراد به راه افتادم با دلی‌ پر از تشویش که آخر سرگرد خبازی چه چیزی به آن سرعت در این نامه نوشته و در آن را هم نبسته است؟
دیگر طاقت نیاوردم و کاغذ را از درون پاکت بیرون کشیدم ولی‌ با خواندن آن پاهایم مانند بتن بر جا خشکید، نمی‌دانستم چه باید بکنم، چند نفس عمیق کشیدم و سپس به طرف سنگر بابامراد به راه افتادم، 
با رسیدنم به سنگر او صدای بابامراد بلند شد که چرا دیر کرده و وسایلم را به همراه ندارم؟ سلام نظامی به جا آورده و نامه را بدستش دادم.
صورت سرخ شده‌ی بابامراد و عکس‌العمل او در حین خواندن نامه دیدنی‌ بود، چند صدای هنّ و هون از خود بیرون داد و با خشم فریاد زد: چرا هنوز اینجائی سرباز؟!!..  وسایلت رو جمع کن فورا برگرد به اف-ایکس تا نظرم تغییر نکرده!!
              ***     ***    ***
در حال رفتن به سوی محل اف-ایکس بودم و به یاد جمله‌ای که سرگرد خبازی در نامه برای بابامراد نوشته بود لبخندی بر لبم نشست، چرا که سرگرد خیلی‌ ساده فقط نوشته بود: بابامراد گوه خورد!! برگرد به اف-ایکس...
مجید رحیمی ۲۱ آوریل ۲۰۱۴ مونیخ 

No comments: