Sunday, February 27, 2011

!!دوران طلایی امام و غریبی فرزندان موسوی


‎!! دوران طلایی امام و غریبی فرزندان موسوی

سال شصت بود و تازه سازمان مجاهدین اعلام جنگ مسلحانه کرده بود و ترور‌ها در اوج قرار داشتند و هر روز می‌شنیدیم که این یا آن شخص چه از سران نظام و چه از افراد حامی‌ نظام در اطراف محل سکونت ما در یک ترور جان باختند و این احوال تمام مملکت بود !! در این دوران خانواده ی من در بی‌ خبری تمام به مدت
یک هفته از فرزند ارشد خانه بسر می‌برد ، برادرم که تازه نوزده سال داشت یک هفته پیشتر از خانه خارج شده و تا آن روز به خانه مراجعه نکرده بود و ما در این یک هفته تمامی‌ بیمارستانها ، پاسگاه‌های شهربانی و کمیته‌ها را جستجو کرده بودیم اما هیچ خبری از وی بدست نیاورده بودیم ! تا آنکه حدود عصر آن روز زنگ خانه به صدا در آمد و من به گمان آنکه برادرم به خانه بازگشته با عجله و شوق در را گشودم و با چهار پاسدار مسلح و اخمو روبرو شدم که در حین سوال که آیا اینجا منزل رحیمی است وارد خانه شدند بی‌ آنکه کارت شناسایی یا حکم ورود به خانه را نشان دهند ... ساعتی‌ بعد همین چهار پاسدار با کلی‌ مدارک که آنها آن را مدارک اعدام برادرم میخواندند از خانه خارج شدند و فقط نام یک کمیته در میدان غار را بعئوان محل حبس برادرم نام بردند .... شوک تمام وجودمان را گرفته و ما را در حالت خلسه برده بود با هزاران سوال بی‌ جواب که اصلا کرج چه ربطی‌ به کمیته ی میدان غار در تهران دارد؟!!! .... ساعتی‌ بعد پدر از جستجوی فرزند به خانه بازگشت و از ماجرای جستجوی خانه توسط چهار پاسدار و در بند بودن فرزندش در کمیته ی میدان غار با خبر شد و بلافاصله تمام خانواده به سوی تهران و کمیته ی میدان غار براه افتادیم ... به زحمت توانیستیم اجازه ی دیدار زندانیمان را بگیریم ... چند جوان در برابر ما صف کشیده اند تا ما زندانی خود را شناسائی نماییم گوئی در سردخانه هستیم و این جوانان زندانی لاشه‌هایی‌ برای به خاک سپرده شدن هستند و حالا ما برای مشخص کردن هویت آنها احضار شده ایم !! مادر به تک‌ تک‌ آنها نگاه کرد و با اشگ و ناله گفت پسرم در بین اینها نیست ... ناگهان صدایی از جوانی در هم شکسته بیرون آمد که مادرم را مامان خطاب کرد !! به وی خیره شدیم !! آری او برادرم حمید بود ... در هم شکسته !! با سری از ته تراشیده شده !! و با ریش یک هفته‌ای ... قدش کوتاهتر به نظر میرسید و چهره اش تا ده سال پیرتر !! تمام پیکرش را با سیگار سوزانده بودند و اثر ضربه‌هایی‌ که نیمه شب‌ها در تاریکی مطلق با ورود چماقداران به سلول‌شان خورده بودند از سر و رویشان نمایان بود!!. مادر با دیدن و شناختن فرزند در هم شکست و نقش زمین شد و پدر را دیدم که قطره اشکی بر گونه اش نشست و آهی از ته دل‌ کشید ... فرصتی برای به آغوش کشیدنش نداشتیم ! البته اجازه ی این کار را هم نمی‌دادند ... دقایقی بعد در دفتر مرد نسبتا جوانی که به حدود ۳۰ سالگی میزد و همه وی را حاج آقا میخواندند و همو رئیس کمیته بود ایستاده ایم و پدر در حال سوال از حاج آقا است که آخر این جوان نوزده ساله چه گناهی مرتکب شده است که باید چنین با وی رفتار شود ؟ با توضیحات همراه با تمسخر حاج آقا متوجه شدیم که برادرم را با سه تن از دوستانش در حوالی پل سیدخندان دستگیر کرده اند ! جرمشان این بوده که به ایست برادر کمیته توجه نکرده و قصد فرار داشته اند و چون چند دقیقه پیشتر بمبی در این حوالی منفجر شده بوده پس گمان میرفت که همین‌ها این انفجار را تدارک دیده بوده باشند !! و حالا که در بازجویی از منزل به چند نشریه ی سازمان مجاهدین و دیگر گروه‌ها که تا چند هفته پیشتر آزادانه و قانونی در خیابانها فروخته میشد دست یافته و بدتر از آنها کتاب انقلاب سفید محمد رضا شاه را که برادرم به خاطر شاگرد اول شدنش در مدرسه به عنوان جایزه گرفته بود در میان کتابهای او یافته بودند دیگر هیچ جای شکی باقی‌ نمیماند که همین‌ها و بدتر از همه همین برادرم این ماجرای بمب گذاری را نقشه کشیده و همگام با دوستانش به مرحله ی اجرا گذاشته اند !! و حالا میخواهند بدانند که این بمب کجا درست شده ، چگونه درست شده ، و به فرمان چه کسی‌ درست شده است ؟
........
پدرم که انسانی‌ قانونمند و بیش از حد مؤدب بود رو به حاج آقا رئیس کمیته کرد و گفت : حاج آقا شما هم جوان هستید و شاید چند سالی‌ بیشتر از این جوانان سن داشته باشید ، شما هم پدر و مادر دارید و شاید بدانید‌ مادر و پدران این جوانان اکنون چه میکشند !! شما را به شرافتتان سوگند که اینها را آزاد سازید ! اینها همه بی‌ گناه هستند .. اگر به دنبال گناه کاران هستید باید جای دیگری به دنبال آنها باشید !!.... جوان رئیس کمیته که مفهوم تمام جملات پدرم را نفهمیده بود رو به پدر گفت: شما از من توقع شرافت دارید ؟ من پدرم قاچاقچی مواد مخدر بود ! و مادرم مجبور بود برای امرار معاش به تنفروشی پناه ببرد ! و من هم در زندان بدنیا آمدم !! حالا شما از من چه شرافتی انتظار دارید ؟ الان هم اگر می‌خواهید در پرونده اش ننویسم که خودم نارنجک را از دستش گرفتم فورا از اینها خارج شوید !! پدر با شنیدن این سخنان کلامی‌ نگفت و به سرعت از دفتر حاج آقا و از کمیته خارج شد و من هم از پی‌ او روان شدم ... در طول راه به سوی خانه فقط یک جمله از پدر شنیدم : برای مرگ انسانیت متاسفم


بخشی از احوال یک خانواده در دوران طلائی امام


No comments: