Thursday, September 23, 2010

خاطرات جنگ قسمت دوم


بمناسبت سی امین سالگرد جنگ ایران و عراق!!

(خاطرات جنگ قسمت دوم)

یکی‌ دیگر از خاطرات دوران دو ساله ی نظام وظیفه ی من این داستان شیرین است چرا که من در مهر سال ۱۳۶۲ به خدمت اعزام شده و پس از سه ماه دوره ی آموزشی نخست به پادگان تیپ ۳۷ زرهی شیراز و از آنجا به جبهه ی جنوب فرستاده شدم تا در جنگی که از آن متنفر بوده و آرزوی پایا...ن هر چه سریعترش را داشتم شرکت نمایم !!...
با ورود من و تنی چند از دوستانم به جبهه ی ابوقریب متوجه شدیم که تیپ ما در حال جابجایی به غرب کشور یعنی‌ گیلانغرب است و ما میبایست هر روز سنگرهای ساخته شده را مهندسی‌ معکوس کرده و پلانتها و تیرآهن ‌ها و تیرک‌های چوبی را از هم جدا کرده و سوار برکامیونها به مکان جدید ارسال نماییم ... کاری بسیار سخت و طاقت فرسا بود... آرزوی پایان جنگ در ذهن تک تک ما خانه کرده و شادی عجیبی‌ در جان ما بوجود آورده بود ... این فکر از کجا می‌‌آمد که جنگ در حال به پایان رسیدن است را نمیدانم اما با این فکر صبح را به شب و شب را به صبح میرساندیم ...تیپ به محل جدید جابجا شده بود و حالا نوبت نگهبانی من است که در پست ضد هوایی به من ابلاغ شده بود که باید از ساعت ۲۳ تا ۱ بامداد در سر پست حاضر و به نگهبانی مشغول شوم ... هوای بهاری در اوایل اردیبهشت سال ۱۳۶۳ هنوز یکساعت از زمان نگهبانی‌ام نگذاشته بود و من سخت غرق در رویای پایان جنگ ورفتن به شهر و دیار و ساختن آینده در افکار خود مشغول بودم که ناگهان صدای شادی نیروهای عراقی که شاید هزار تا هزار و پانصد متر با ما فاصله داشتند مرا بخود آورد و از رویاهای شیرینم خارج ساخت .... در سیاهی شب به سمت نیروهای عراقی خیره شدم تا بیش از پیش در شادی شلیک تیرهای هوایی سربازان عراقی که مشخص بود برای شنیدن خبر پایان جنگ است شریک شوم ... مگر میشداین خبر را شنید و شادی نکرد ؟!.. مگر میشد به تنهایی شاد شد و دیگر همسنگران و سربازان را خبر نکرد ؟!... پست را ترک کرده و به طرف سنگرخود روان شدم و این خبر شگفت آور را به دوستان و هم سنگرانم داده و همراه آنان به محل پست بازگشتیم ... زمان شادی تازه آغاز گردیده بود و ما سربازان ایرانی‌ برای این واقعه ی مهم همراه با سربازان دشمن شادی میکردیم ...جنگ تمام شده و قرارداد صلح یا دست کم آتش بس امضا شده است و ما حداکثر تاچند هفته ی دیگر به خانه هامان باز میگردیم!! این باور ما در آن دقایق بود .... زمان پست تمام شد و ما همراه با شادی تمام به سنگر باز گشتیم و تا صبح بیدار نشسته و به گفتگو در باره ی بازگشت به شهر و دیار صحبت کردیم .... صبح فردا هنوز از خوابی‌ که از سپیده آغاز شده بود بیدار نشده بودیم که یکی‌ از ماموران سیاسی عقیدتی‌ را در برابر در سنگر نظاره کردیم ... سیاسی عقیدتی‌ همان رکن ۲ ستاد ارتش نظام سابق بود که حالا همان وظیفه را بعهده گرفته است و بسیار هم ترسناک است و سربازان از این سیاسی عقیدتی‌ بیشتر وحشت داشتند تا از ساواک نظام گذشته و این را درجه داران و افسران به جأ مانده از آن نظام برایمان میگفتند.... رئیس سیاسی عقیدتی‌ که افسری انقلابی بود شاید از نوادگان شخص حضرت شمر بود که نسیب ما شده بود .... مامور فرستاده شده من و چند تن از دیگر سربازان و دوستان مرا با خود به مقر ستاد سیاسی عقیدتی‌ برد ...درآنجا باید در انتظار میماندیم تا نواده ی حضرت شمر برسد ... دقایقی بس طولانی در انتظار بودیم که حضرت تشریف آورده و با چهره‌ای دگرگون ما را بخود خواند ... هنوز وارد دفتر وی نشده بودیم که با فریادی خشم آلوده خطاب به ما، ما را ستون پنجم دشمن نام داده و گویی می‌خواهد ما را در همان محل با گلوله‌ای خلاص نماید! دست بر اسلحه ی کمری خود داشت ... دقایقی چند پرخاش‌های او با صدایی نتراشیده و خشن بود که گوش‌های ما را پر کرده بود و وحشت سینه هامان را ... تا آنکه به سخن آمده و از ما علت شادی شب گذشته را پرسید و ما هم صادقانه پاسخ گفتیم !... گویی پاسخ ما تازه وی را به خشم آورده بود و ما عملی‌ غیر قابل بخشش انجام داده بودیم که آرزوی پایان جنگ را داشتیم ... چرا که امام فرموده بودند: جنگ نعمت الهی است ! و حالا ما سربازان گمراه نمی‌خواهیم از این نعمت الهی بهره‌مند شویم .....باز مدتی‌ به این دلیل مورد نکوهش و پرخاش قرار گرفتیم تا معلوم گشت که شب گذشته "تولد صدام حسین" بوده است و ما همراه با سربازان دشمن برای رهبرعراق به شادی و پایکوبی پرداخته بودیم ... و این دیگر از گناهانی نابخشودنی بودکه سروان یک پا رئیس سیاسی عقیدتی‌ " که البته درجه ی اصلی‌اش استواربود اما با خدماتی که به انقلاب و امام کرده بود به مقام افسری یعنی‌ درجه ی سروانی رسیده بود" تا روزهای آخر خدمتم مرا نبخشید و حتی بعد ازآنکه من منقضی شده بودم چندین بار مامور به در خانه ی ما فرستاده بود تا مرا به جبهه بازگردانند ! حتی زمانی‌ که از ایران هم خارج و ساکن آلمان شده بودم ، مادر میگفت دژبان آمده بود تا تو را به جبهه بازگرداندکه گویا مادر به آنها گفته بود به خودتان زحمت ندهید او دیگر در ایران نیست !!

مجید رحیمی - مونیخ
www.majidrahimi.blogspot.com


No comments: