پند پدر!
آهنگ: فریبرز لاچینی - شعر: مجید رحیمی
سفینه ی خیال دل در کهکشان خاطره
تا سیاره ی کودکی میرود و میبردم
آنجا زمان ایستاده است و من خود را مینگرم
در آن حیاط مدرسه با همکلاسیهای خود
فارغ ز غوغای زمان غافل ز فرصتهای کم
اما شدیدا در پی داشتن لیوان پرچمی
ناگه صدای پدرم پیچد که میگوید به من
خوش آمدی به خاطرات ای از آینده آمده
حیران بمانم ز آن صدا آخر مگر این ممکن است ؟
او دست خود بر شانهام بگذارد و گوید به من
نیست غیر ممکن در خیال
آنگه به آغوشش شوم همچون زمان کودکی
خواهم فراموشم شود دنیایی که زآن آمدم
اما پدر پرسد ز من : چرا به اینجا آمدی ؟
گم کردهای چیزی مگر؟
گویم پدر آری تو را !...
گوید که : نه !
من در توام
برای دیدن پدر اینهمه راه آمدهای؟
برگرد و این را هم بدان
مادامی که تو زندهای من زندهام در قلب تو
برگرد که فرزندان تو دیگر تو را گم نکنند
برگرد و جاودانه شو در قلب فرزدن خود
برگشتم و دیدم که او
حقا که نیمی از من است!
No comments:
Post a Comment