به نعره نام مادر میزنم جار !!
بخشهایی از شعری که چندی پیش برای مادرم سروده و در گوشی تلفن خواندم و سوز اشکها بر گونهاش که جاری بودند را بر قلب خود احساس میکردم ...
ز مادر من اگرچه دور دورم
ولی نامش مرا باشد مقدس
زنی که هرچه باشم باشدم او
به کل زندگی خورشید اقدس
*** *** *** ***
به خاطر آورم روزی که او را
برای زایمان از خانه بردند
ولی از نالههایم اهل خانه
سراسر خون دلهائی که خوردند
و من چادر نمازش را به آغوش
گرفته گوشهای خلوت گزیدم
و گویم با همه کین نالههایم
نیاید بند اگر او را نبینم
کنون یک هفته بگذشت از نبودش
و از من نیمه جانی مانده باقی
همه روز و شبم بیدار و نالان
دو چشمم خیره بر برگ اقاقی
بخود گویم اگر آید به خانه
دوباره بشکفد خشکیده جانم
چرا در خانه نیست مادر من
چرا من علت آنرا ندانم ؟
شبی را یاد دارم که پدر گفت
به همراهم بیا فردا عیادت
به تو قولی که دادم مادرت را
ببینی زود ، اگر آید بیادت
چگونه میشد از یادم گریزد ؟
تمام شب ز شوق آن نشستم
برای دیدن و بوییدن او
ز ساعت لحظهای چشمم نبستم
ز در وارد شدیم بر ساختمانی
به دالانی به طول و عرض بسیار
دویدم چون یکی دیوانه از بند
به نعره نام مادر میزدم جار
دری بگشودم و مادر بدیدم
دوان خود را به تخت او رساندم
پدر دستم گرفت و من به نیرو
پدر را سوی تختش میکشاندم
در این دوران که باشد هشت سالم
به آرزوی دیرینه رسیدم
کنار مادر من خواهرم بود
که من او را به اول بار دیدم
چون آرزویمان بوده وجودش
همان را نام این نوزاد دادیم
ز روزی که درآمد او به خانه
همه زین نورسیده شاد شادیم
به خاطر دارم آن روزی که رفتم
یکی قرصی برای آرزویم
ز پول جیب روزانه خریدم
که تا آن را به مادر داده ، گویم:
دلم خواهد که او تا ماه دیگر
شود زین قرص ، چون من هشت ساله
به آغوشم کشیده مادر از شوق
و آنرا گفته با شادی به خاله
*** *** ***
ز آن دوران که بگذشته چهل سال
هنوز هم من همان هشت ساله هستم
به مادر آن عزیز کل فامیل
من آن شیدای عاشق، واله هستم
و من اکنون بدور از خانه اما
به دل صد آرزو از بهر دیدار
هنوز هم در خفا چون آن گذشته
به نعره نام مادر میزنم جار !!
مجید رحیمی ۱۳ آپریل ۲۰۱۳ مونیخ
بخشهایی از شعری که چندی پیش برای مادرم سروده و در گوشی تلفن خواندم و سوز اشکها بر گونهاش که جاری بودند را بر قلب خود احساس میکردم ...
ز مادر من اگرچه دور دورم
ولی نامش مرا باشد مقدس
زنی که هرچه باشم باشدم او
به کل زندگی خورشید اقدس
*** *** *** ***
به خاطر آورم روزی که او را
برای زایمان از خانه بردند
ولی از نالههایم اهل خانه
سراسر خون دلهائی که خوردند
و من چادر نمازش را به آغوش
گرفته گوشهای خلوت گزیدم
و گویم با همه کین نالههایم
نیاید بند اگر او را نبینم
کنون یک هفته بگذشت از نبودش
و از من نیمه جانی مانده باقی
همه روز و شبم بیدار و نالان
دو چشمم خیره بر برگ اقاقی
بخود گویم اگر آید به خانه
دوباره بشکفد خشکیده جانم
چرا در خانه نیست مادر من
چرا من علت آنرا ندانم ؟
شبی را یاد دارم که پدر گفت
به همراهم بیا فردا عیادت
به تو قولی که دادم مادرت را
ببینی زود ، اگر آید بیادت
چگونه میشد از یادم گریزد ؟
تمام شب ز شوق آن نشستم
برای دیدن و بوییدن او
ز ساعت لحظهای چشمم نبستم
ز در وارد شدیم بر ساختمانی
به دالانی به طول و عرض بسیار
دویدم چون یکی دیوانه از بند
به نعره نام مادر میزدم جار
دری بگشودم و مادر بدیدم
دوان خود را به تخت او رساندم
پدر دستم گرفت و من به نیرو
پدر را سوی تختش میکشاندم
در این دوران که باشد هشت سالم
به آرزوی دیرینه رسیدم
کنار مادر من خواهرم بود
که من او را به اول بار دیدم
چون آرزویمان بوده وجودش
همان را نام این نوزاد دادیم
ز روزی که درآمد او به خانه
همه زین نورسیده شاد شادیم
به خاطر دارم آن روزی که رفتم
یکی قرصی برای آرزویم
ز پول جیب روزانه خریدم
که تا آن را به مادر داده ، گویم:
دلم خواهد که او تا ماه دیگر
شود زین قرص ، چون من هشت ساله
به آغوشم کشیده مادر از شوق
و آنرا گفته با شادی به خاله
*** *** ***
ز آن دوران که بگذشته چهل سال
هنوز هم من همان هشت ساله هستم
به مادر آن عزیز کل فامیل
من آن شیدای عاشق، واله هستم
و من اکنون بدور از خانه اما
به دل صد آرزو از بهر دیدار
هنوز هم در خفا چون آن گذشته
به نعره نام مادر میزنم جار !!
مجید رحیمی ۱۳ آپریل ۲۰۱۳ مونیخ
No comments:
Post a Comment