امپراطوری آخوند !
حدود نوزده سال پیشتر یعنی زمانی که دوران رهبری آیت الله خامنهای هنوز به پنج سال هم نرسیده بود، قصیدهای سروده بودم که از صدو هفتاد و هشت مصرع تشکیل میشود که اینجا تقدیمتان میکنم ...
امیدوارم با وجود طولانی بودن اما خسته کننده نباشد ، پیشنهاد میکنم برای بامزه شدن معنا و مفهوم شعر آن را از زبان هر کسی که میخوانید با شناختی که از آن شخص قهرمان این شعر دارید با همان لهجه بخوانید !!
این شعر فقط قصد نشان دادن محیطی را دارد که این سران حکومتی در آن چگونه با یکدیگر رفتار میکنند !!
امروز بعد از نوزده سال میبینیم که این شعر پر بیراهه هم نگفته است !!
بازیگران این سناریو :
سید علی خامنهای
علی اکبر هاشمی رفسنجانی
صادق خلخالی
حسینعلی منتظری و
موسوی اردبیلی .... *****************
دوش دید در خواب این سید علی
میگفت همواره رهبر که بلی
ما که رفتیم این علی شد جانشین
داده بر باد آنچه را آورده دین
ما بزرگش کرده ایم او را چنین
لیک او ما را زند روزی زمین
باید این اکبر شود بر جای او
گرچه اکبر هم ندارد پشم و مو
لیک از سید علی باری به است
ما بدانیم ارزش اکبر چه است
شد به پا تکبیر جمع حاضرین
بود سید یک ز جمع ناظرین
ناگهان از خواب شیرینش پرید
هیچکس جز خود بر آن بستر ندید
وی ولی ترسیده بود بس بی حساب
شاید این اکبر دهد او را به آب
باید اکنون چاره ی مشکل کنم
اکبر بی ریشه را غافل کن
گاه اندیشید ریش خود زنم
خود به حوض واجبی درافکنم
تا مگر خوش آیدش رهبر ز من
دست بردارد از این شخص لجن
وی نخوابید و کشیده نقشهها
تا که غوغایی کند از نو به پا
چون سحر شد خواند اکبر را به خویش
دست ناقص در بر و آن یک به ریش
گفت با اکبر به لحن آدمی
کان چنین است و چنان باشد همی
تا که آمد بر سر مطلب خاص
تا تواند رو کند آن پیک آس
صحبتش را کرد آغاز از چراغ
تا که اکبر را کشد در قعر باغ
بعد از آن دستی کشید بر ریش خویش
با نگاهش زد به اکبر زهر و نیش
گفت ریش است خوب بر صورت مرد
خود بگو با کوسهها باید چه کرد ؟
خنده آورده به لب اکبر ولی
گفت ای ناقص بلا، ای سید علی
بین ما که دیگر این حرفها نبود
سید هستی با سیاست یهود ؟
گفت دیشب حال ما کردی خراب
قصد داشتی که دهی ما را به آب
سر تکان میداد اکبر با سؤال
کی کشی دست چلاقت از جدال ؟
ما که ایران را دگر صاحب شدیم
خود ببین از ما چه شد زآنچه بودیم !
حرف رهبر را مزن کو رفته است
الوداع با دار دنیا گفته است
خواب او دیدن نباشد کار ما
او برون گردیده از افکار ما
گر تو داری حرفی از آدم بگو
ورنه چرت و پرت به آدم کم بگو
ناگهان شد سرخ صورت علی
گفت توهین میکنی بر آن ولی ؟
شاید از راه خدا برگشتهای
با منافق یار و همدم گشتهای
بس خجالت باید از رهبر بری
کین چنین نفرین به روحش میخری
گفت اکبر: ای علی آهسته رو !
ما خودی هستیم و با ما خر نشو !
جای این دیوانگی آور بساط
منقل و وافور و آتش در حیاط
باز شد اخم از دو ابروی سیاه
گفت سید این بود قوت راه !
شد به پا از عیش و عشرت مجلسی
کآنچنان مجلس ندیده بود کسی
همچنان زن بود و می با تریاک
اکبر عمامه ی خود را داده چاک
بهر وافور حاضرم چون خر شوم
حاضرم از صادق هم بدتر شوم
اینزمان آمد ز در صادق درون
گفت اکبر گر تو مردی آ برون
سید آورد پای خود را در میان
گفت ساکت ای حمارهای جوان
پیش ما جفتک زدن ممنوع بود
گفتهام این را به هریک صد به صد
اکبر و صادق شدند هر یک خموش
خیره شد صادق به اکبر چموش
گفت اکبر رو به سید این الاغ
گشته از اموال بیتالمال چاق
صادق از کوره دوباره شد به در
گفت سید رو به صادق : کله خر!
با تو گفتم که نشینی جای خود
ور نه با تو میکنم آنچه نشد
بس بود دیگر ای اکبر دست بدار
ما ندانیم کوسه را با خر چکار ؟!
همچنان سید به او میزد تشر
تا که وارد شد حسینعلی ز در
داد و فریاد میکنید از بهر چه ؟
گفت وی با سید و با دو نوچه !
نوبتی هم که باشه نوبت ماس
که بپرسیم تخت رهبری کجاس
جمله بیتالمال رو که خورده اید
ممدم رو هم به باد بسپرده اید
نقشه ی ما رو شما کردید خراب
چی بگم دیگه از این دل کباب
آرزوی رهبری به گور برم
معترفم که ز صادق خرترم
خنده کرد صادق ز جان و دل بلند
رو به صادق باز سید گفت : نخند !
گفت صادق : به به ای گربه نره
گوئی امروز حال عالی بهتره
در جوابش گفت وی : شکر خدا
چه بیگم از روزگار بی وفا ؟
هر چیاس زیر سر این اکبرس
ور نه صادق از الاغ هم خرترس
باز جنجالی دگر گشته به پا
تا درون شد اردبیلی بی صدا
گفت به به جمعتان جمع جمع است
جای اردبیلی این میان کم است
مشکلتان چیست ، گشته یونجه بیش ؟
که چنین افتاده اید بر جان خویش
دست بدارید زین هوار و داد و قال
کم کنید قدری از این بحث و جدال
مملکت شد از شما ویرانهای
نیست بی غم خانه و کاشانهای
بس جوانها داده اید بر دست مرگ
گشته ایران قصه ی طوفان و برگ
گر رسد روزی به آخر کار ما
هر درخت سبز گردد دار ما
داده اید بر باد آبروی دین
گفت صادق: زرّ نزن ساکت بشین!
گفت با وی اردبیلی: ای الاغ!
نیست اینجا آخورت برگرد به باغ
گر گمان کردی که اینجا مجلس است
جای هر نادان و جای ناکس است
کور خواندهای فدایت جان من
ای تو و خاندان تو قربان من
تا شنید صادق چنین از اردبیل
کرد حواله اش هزار تا دسته بیل
باز شد جنجال تازهای به پا
تا میان آورده سید دست و پا
بدتر از گربه و سگ هستید شما
شرمتان باشد که اینید نزد ما
ما شدیم رهبر و ما هستیم رئیس
نزد ما شلوارها گردیده خیس
لیک گوئی که شما جمله خرید
گرچه زیر دست ما فرمانبرید
نزد روح الله حکایت میکنم
از شماها صد شکایت میکنم
تا که سید گفت این با آل خود
صادق از وحشت خود دست پاچه شد
گفت ما را رهبری اکنون تویی
صاحب این دولت زبون تویی
اینزمان اکبر به صادق گفت :خری!
که چنین از این چلاق فرمان بری
رهبر آینده ی ایران منم !
این منم که فتنهها بر افکنم
المثال خواهم کنم شری به پا
دفتر سید ببندم بی صدا
من بهشتیها به طوفان دادهام
جمله میدانید که من مارزادهام
پس به خاک من بیفتید این زمان
یا ببندید بار خود را بی گمان
شد به مجلس مدتی حاکم سکوت
تا که سید زد بر این جمله صوت
گفت ما را اینچنین اگه نبود
آنچه دیده ایم به خواب بی ره نبود
کردهای در سر هوای رهبری ؟
در گمانت که ز رهبر سرتری ؟
پس برو آماده شو بهر نبرد
چون میان ما به پا شد جنگ سرد
شرط و شورت جنگ ما باشد چنین
لیک غافل نشویم از حکم دین
مجلس آن روزشان گردیده ختم
آخرین مجلس نباشد آن به حتم
تا خر اندر این جهان است خر سوار
روید از خاک زمین بس بیشمار
امپراطوری ملا این بود
دل ز سرنوشتشان چرکین بود
مابقی قصه را پرسی چه شد ؟
این سؤال را میکن از خواسته ی خود
گر که عمر ما نداده اش کفاف
قصه را نگیر بر فال خلاف
چونکه تاریخ شاهد است و نسلها
خود قضاوت کرده اند تاریخ را
در همه دوران و در این روزگار
نیست از تاریخ به آموزگار !!
مجید رحیمی ۱۷ فوریه ۱۹۹۴ مونیخ
حدود نوزده سال پیشتر یعنی زمانی که دوران رهبری آیت الله خامنهای هنوز به پنج سال هم نرسیده بود، قصیدهای سروده بودم که از صدو هفتاد و هشت مصرع تشکیل میشود که اینجا تقدیمتان میکنم ...
امیدوارم با وجود طولانی بودن اما خسته کننده نباشد ، پیشنهاد میکنم برای بامزه شدن معنا و مفهوم شعر آن را از زبان هر کسی که میخوانید با شناختی که از آن شخص قهرمان این شعر دارید با همان لهجه بخوانید !!
این شعر فقط قصد نشان دادن محیطی را دارد که این سران حکومتی در آن چگونه با یکدیگر رفتار میکنند !!
امروز بعد از نوزده سال میبینیم که این شعر پر بیراهه هم نگفته است !!
بازیگران این سناریو :
سید علی خامنهای
علی اکبر هاشمی رفسنجانی
صادق خلخالی
حسینعلی منتظری و
موسوی اردبیلی .... *****************
دوش دید در خواب این سید علی
میگفت همواره رهبر که بلی
ما که رفتیم این علی شد جانشین
داده بر باد آنچه را آورده دین
ما بزرگش کرده ایم او را چنین
لیک او ما را زند روزی زمین
باید این اکبر شود بر جای او
گرچه اکبر هم ندارد پشم و مو
لیک از سید علی باری به است
ما بدانیم ارزش اکبر چه است
شد به پا تکبیر جمع حاضرین
بود سید یک ز جمع ناظرین
ناگهان از خواب شیرینش پرید
هیچکس جز خود بر آن بستر ندید
وی ولی ترسیده بود بس بی حساب
شاید این اکبر دهد او را به آب
باید اکنون چاره ی مشکل کنم
اکبر بی ریشه را غافل کن
گاه اندیشید ریش خود زنم
خود به حوض واجبی درافکنم
تا مگر خوش آیدش رهبر ز من
دست بردارد از این شخص لجن
وی نخوابید و کشیده نقشهها
تا که غوغایی کند از نو به پا
چون سحر شد خواند اکبر را به خویش
دست ناقص در بر و آن یک به ریش
گفت با اکبر به لحن آدمی
کان چنین است و چنان باشد همی
تا که آمد بر سر مطلب خاص
تا تواند رو کند آن پیک آس
صحبتش را کرد آغاز از چراغ
تا که اکبر را کشد در قعر باغ
بعد از آن دستی کشید بر ریش خویش
با نگاهش زد به اکبر زهر و نیش
گفت ریش است خوب بر صورت مرد
خود بگو با کوسهها باید چه کرد ؟
خنده آورده به لب اکبر ولی
گفت ای ناقص بلا، ای سید علی
بین ما که دیگر این حرفها نبود
سید هستی با سیاست یهود ؟
گفت دیشب حال ما کردی خراب
قصد داشتی که دهی ما را به آب
سر تکان میداد اکبر با سؤال
کی کشی دست چلاقت از جدال ؟
ما که ایران را دگر صاحب شدیم
خود ببین از ما چه شد زآنچه بودیم !
حرف رهبر را مزن کو رفته است
الوداع با دار دنیا گفته است
خواب او دیدن نباشد کار ما
او برون گردیده از افکار ما
گر تو داری حرفی از آدم بگو
ورنه چرت و پرت به آدم کم بگو
ناگهان شد سرخ صورت علی
گفت توهین میکنی بر آن ولی ؟
شاید از راه خدا برگشتهای
با منافق یار و همدم گشتهای
بس خجالت باید از رهبر بری
کین چنین نفرین به روحش میخری
گفت اکبر: ای علی آهسته رو !
ما خودی هستیم و با ما خر نشو !
جای این دیوانگی آور بساط
منقل و وافور و آتش در حیاط
باز شد اخم از دو ابروی سیاه
گفت سید این بود قوت راه !
شد به پا از عیش و عشرت مجلسی
کآنچنان مجلس ندیده بود کسی
همچنان زن بود و می با تریاک
اکبر عمامه ی خود را داده چاک
بهر وافور حاضرم چون خر شوم
حاضرم از صادق هم بدتر شوم
اینزمان آمد ز در صادق درون
گفت اکبر گر تو مردی آ برون
سید آورد پای خود را در میان
گفت ساکت ای حمارهای جوان
پیش ما جفتک زدن ممنوع بود
گفتهام این را به هریک صد به صد
اکبر و صادق شدند هر یک خموش
خیره شد صادق به اکبر چموش
گفت اکبر رو به سید این الاغ
گشته از اموال بیتالمال چاق
صادق از کوره دوباره شد به در
گفت سید رو به صادق : کله خر!
با تو گفتم که نشینی جای خود
ور نه با تو میکنم آنچه نشد
بس بود دیگر ای اکبر دست بدار
ما ندانیم کوسه را با خر چکار ؟!
همچنان سید به او میزد تشر
تا که وارد شد حسینعلی ز در
داد و فریاد میکنید از بهر چه ؟
گفت وی با سید و با دو نوچه !
نوبتی هم که باشه نوبت ماس
که بپرسیم تخت رهبری کجاس
جمله بیتالمال رو که خورده اید
ممدم رو هم به باد بسپرده اید
نقشه ی ما رو شما کردید خراب
چی بگم دیگه از این دل کباب
آرزوی رهبری به گور برم
معترفم که ز صادق خرترم
خنده کرد صادق ز جان و دل بلند
رو به صادق باز سید گفت : نخند !
گفت صادق : به به ای گربه نره
گوئی امروز حال عالی بهتره
در جوابش گفت وی : شکر خدا
چه بیگم از روزگار بی وفا ؟
هر چیاس زیر سر این اکبرس
ور نه صادق از الاغ هم خرترس
باز جنجالی دگر گشته به پا
تا درون شد اردبیلی بی صدا
گفت به به جمعتان جمع جمع است
جای اردبیلی این میان کم است
مشکلتان چیست ، گشته یونجه بیش ؟
که چنین افتاده اید بر جان خویش
دست بدارید زین هوار و داد و قال
کم کنید قدری از این بحث و جدال
مملکت شد از شما ویرانهای
نیست بی غم خانه و کاشانهای
بس جوانها داده اید بر دست مرگ
گشته ایران قصه ی طوفان و برگ
گر رسد روزی به آخر کار ما
هر درخت سبز گردد دار ما
داده اید بر باد آبروی دین
گفت صادق: زرّ نزن ساکت بشین!
گفت با وی اردبیلی: ای الاغ!
نیست اینجا آخورت برگرد به باغ
گر گمان کردی که اینجا مجلس است
جای هر نادان و جای ناکس است
کور خواندهای فدایت جان من
ای تو و خاندان تو قربان من
تا شنید صادق چنین از اردبیل
کرد حواله اش هزار تا دسته بیل
باز شد جنجال تازهای به پا
تا میان آورده سید دست و پا
بدتر از گربه و سگ هستید شما
شرمتان باشد که اینید نزد ما
ما شدیم رهبر و ما هستیم رئیس
نزد ما شلوارها گردیده خیس
لیک گوئی که شما جمله خرید
گرچه زیر دست ما فرمانبرید
نزد روح الله حکایت میکنم
از شماها صد شکایت میکنم
تا که سید گفت این با آل خود
صادق از وحشت خود دست پاچه شد
گفت ما را رهبری اکنون تویی
صاحب این دولت زبون تویی
اینزمان اکبر به صادق گفت :خری!
که چنین از این چلاق فرمان بری
رهبر آینده ی ایران منم !
این منم که فتنهها بر افکنم
المثال خواهم کنم شری به پا
دفتر سید ببندم بی صدا
من بهشتیها به طوفان دادهام
جمله میدانید که من مارزادهام
پس به خاک من بیفتید این زمان
یا ببندید بار خود را بی گمان
شد به مجلس مدتی حاکم سکوت
تا که سید زد بر این جمله صوت
گفت ما را اینچنین اگه نبود
آنچه دیده ایم به خواب بی ره نبود
کردهای در سر هوای رهبری ؟
در گمانت که ز رهبر سرتری ؟
پس برو آماده شو بهر نبرد
چون میان ما به پا شد جنگ سرد
شرط و شورت جنگ ما باشد چنین
لیک غافل نشویم از حکم دین
مجلس آن روزشان گردیده ختم
آخرین مجلس نباشد آن به حتم
تا خر اندر این جهان است خر سوار
روید از خاک زمین بس بیشمار
امپراطوری ملا این بود
دل ز سرنوشتشان چرکین بود
مابقی قصه را پرسی چه شد ؟
این سؤال را میکن از خواسته ی خود
گر که عمر ما نداده اش کفاف
قصه را نگیر بر فال خلاف
چونکه تاریخ شاهد است و نسلها
خود قضاوت کرده اند تاریخ را
در همه دوران و در این روزگار
نیست از تاریخ به آموزگار !!
مجید رحیمی ۱۷ فوریه ۱۹۹۴ مونیخ
No comments:
Post a Comment