خاطراتی از جنگ ، جبهه ی قصر شیرین ....
کریم بقال!!
امروز که سی امین سالگرد جنگ ایران و عراق میباشد و در این جنگ بیش از یک میلیون انسان جان باختند و بیش از این تعداد نیز مجروح و ناپدید شدند و دو کشور هزاران میلیارد دلار خسارت حماقت سران احمق و
کینه توز خود راپرداختند !!
من نیز به عنوان سرباز وظیفه در سالهای ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۴ درجبهههای جنوب و غرب بودم که از آن خاطرات بسیار تلخ ، غمانگیز و یا گاه شیرینی دارم که آنها را نوشته و بزودی بصورت داستانهای کوتاه در دست علاقمندان قرار خواهم داد...
یکی از این داستانها که همیشه با یاد کردن از آن و
یا گاه خواندنش برای دوستان اشک در حلقه ی چشمانم جمع میسازد داستان " کریم بقال " است ....
کریم راننده ی قرارگاه بود و میبایست علاوه بر رساندن نامهها گاهی افسران را نیز به نقاطی که میخواستند برساند ...
به همین منظور چون همیشه در تردد بود دوستانش به وی سفارشهای خرید سیگار و دیگر مایحتاج خود از گیلان غرب که دارای چند مغازه بود را میدادند و کریم به هر طریق آن سفارشها را فراهم میساخت و برای همین هم نام بقال را به وی داده بودند ، نام اصلی او دارابی بود ولی این را کمتر کسی میدانست و بسیاری حتی گمان داشتند که بقال نام فامیل اوست ...
کریم تنها پسر خانواده و همینطور تنها نان آور خواهر کوچک و مادر پیرش بود چرا که پدرش چند سال پیشتر از ساختمان محل کار فرو افتاده و جان سپرده بود و در حقیقت کریم میبایست از خدمت نظام وظیفه معاف میشد!
اما دولت انقلابی کمتر به قانون اهمیت قائل بود و وی را به خدمت و سپس به جبهه فرستاده بودند و کریم مجبور بود تمام فوقالعاده جنگی خود که در حقیقت پول خون ما سربازان بود را برای کمک خرجی خانواده بفرستد ،
البته این پول متفاوت بود و از روزی ۵۳ تومان شروع میشد تا به ۵۰۰ تومان هم میرسید.
فوقالعاده جنگی یا پول خون کریم ۵۳ تومان در روز بود ...
روزی اما ناگهان شنیدیم که کریم به قرارگاه باز نگشته ... این نهست (غایب بودن در ارتش را نهست میگویند) به چند روز رسید ...
برای ما شکی باقی نمانده بود که یکی از این جیپهای سوخته در دشت از آن کریم است ... منطقه ی بازی دراز و قصر شیرین که عراقیها روی بلندترین کوه مرزی مستقر بوده و ما را که در دشت بودیم سخت زیر نظر داشتند قتلگاه بسیاری از جوانان این سرزمین بوده است که حتی گویندگان رادیو همیشه از قلههای خونین بازی دراز نام میبردند ...
غم از دست دادن دوست عزیزمان همه را به افسردگی کشانده بود ...
کریم آن جوان همیشه خندان دیگر در میان ما نبود !...
تازه نامزد کرده و قصد داشت با دختر مورد علاقهاش قصر زیبای عشق را بسازد ...
از شوق رسیدن به پایان خدمت در پوست نمیگنجید .. چند باری که عکس عشقش را به من نشان داده بود همیشه میگفت یادت نره که از همین الان به عروسی ما دعوت هستی...
چند روزی باز گذشت و ما همچنان از کریم بیخبر بودیم تا آنکه سر و کله ی کریم پیدا شد ... سالم ... خندان با یک بغل شیرینی و آجیل و دیگر مخلفات ...
کریم کجا بودی ؟
کریم چرا خبر ندادی ؟
کریم تو که ما را کشتی!!!
بچهها از شوق دیدارش بر سر کولش ریختند و به آغوشش گرفتند و بوسیدندش ...
حتی یکی از دوستانمان گوش او را گرفته و مانند معلمها میکشید و با خشم و عشق میگفت:
چرا حرف توی این گوشها نمیره ؟
چرا ما را اینقدر عذاب دادی؟
و تمام اینها از محبت و عشقی بود که بچهها به هم داشتند.
کریم آغاز به تعریف ماجرا کرد که چون مخارج خانه زیاد بود و اجاره خانه بالا رفته بود مادر و خواهرش قصد نقل مکان به خانهای کوچکتر کرده بودند ولی قدرت مالی نداشتند تا مخارج وانت بار را برای این جابجایی بپردازند و کریم به سیم آخر زده و با چیپ ارتش از جبهه به سوی تهران روان شده و با همان جیپ این نقل مکان را به انجام رسانده و مجددا به جبهه باز گشته بود!
و همانگونه که از شوق میخندید میگفت:
توی راه مسافر هم به همراه برده و پول بنزین را هم از آنان تهیه کرده بود ...
همین کار کریم باعث شد تا سختگیریها در مورد وی بیشتر گردد و زمان مشخص برای هر رفت و آمد وی تعیین گردد که اگر از آن زمان بیشتر در تردد میبود با اضافه خدمت که کابوس هر سربازی است مجازات میشد ...
یک ماه به پایان خدمت کریم مانده بود و کریم دست از پا خطا نمیکرد تا مبادا اضافه خدمت نصیبش شود ...
دو - سه هفتهای به همین منوال گذشت تا روزی اما خبر رسید که کریم در جاده تصادف کرده و کشته شده است ...
هم وحشت و هم ناباوری در دلمان خانه کرد ... همراه با چند تن از دوستان به محل حادثه رفتیم و جنازهای را در زیر یک پتوی ارتشی دیدیم و همینطور آمبولانس ارتش که پیش از ما در محل حاضر شده بود ...
لبه ی پتو را کنار زدم و لبخند کریم را بر لبانش ماسیده دیدم.
به سرنوشت میخندید ؟
به این جنگ ویرانگر ؟
یا به سران این نظام که میبایست خیلی پیشترها جنگ را به پایان میبردند ؟ ...
کریم که نمیتوانست روی کسی را زمین بیندازد در برابر درخواست یکی از دوستانش سعی کرده بود تا با سرعت زیاد به گیلان غرب رفته و سیگار درخواستی وی را فراهم سازد و چون جادهها در جبهه به هیچ وجه مهندسی ساز نبودند ، کریم در سر یک پیچ فرمان از کف میبازد و با سنگی نسبتا بزرگ تصادم کرده و از شیشه ی جلو به بیرون پرتاب شده و با سر به سنگ دیگری برخود میکند و در جا جان به جان آفرین میدهد!...
کریم از این انقلاب و خمینی و این نظام بیزار بود و همیشه میگفت : کاش انقلاب نمیشد ... اما سپاه و بسیج هر کس را که در جبهه کشته میشد فورا در جیبش عکس خمینی را قرار میداد و از جنازه عکس میگرفت تا به ملت بگوید که وی عاشق خمینی و این نظام بوده !!
این نظام از بنیان دروغگو و شیاد بوده است ....
پس هیچ تعجبی هم ندارد
که این پایان کار این نظام گردد !!!!...
مجید رحیمی - مونیخ
کریم بقال!!
امروز که سی امین سالگرد جنگ ایران و عراق میباشد و در این جنگ بیش از یک میلیون انسان جان باختند و بیش از این تعداد نیز مجروح و ناپدید شدند و دو کشور هزاران میلیارد دلار خسارت حماقت سران احمق و
کینه توز خود راپرداختند !!
من نیز به عنوان سرباز وظیفه در سالهای ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۴ درجبهههای جنوب و غرب بودم که از آن خاطرات بسیار تلخ ، غمانگیز و یا گاه شیرینی دارم که آنها را نوشته و بزودی بصورت داستانهای کوتاه در دست علاقمندان قرار خواهم داد...
یکی از این داستانها که همیشه با یاد کردن از آن و
یا گاه خواندنش برای دوستان اشک در حلقه ی چشمانم جمع میسازد داستان " کریم بقال " است ....
کریم راننده ی قرارگاه بود و میبایست علاوه بر رساندن نامهها گاهی افسران را نیز به نقاطی که میخواستند برساند ...
به همین منظور چون همیشه در تردد بود دوستانش به وی سفارشهای خرید سیگار و دیگر مایحتاج خود از گیلان غرب که دارای چند مغازه بود را میدادند و کریم به هر طریق آن سفارشها را فراهم میساخت و برای همین هم نام بقال را به وی داده بودند ، نام اصلی او دارابی بود ولی این را کمتر کسی میدانست و بسیاری حتی گمان داشتند که بقال نام فامیل اوست ...
کریم تنها پسر خانواده و همینطور تنها نان آور خواهر کوچک و مادر پیرش بود چرا که پدرش چند سال پیشتر از ساختمان محل کار فرو افتاده و جان سپرده بود و در حقیقت کریم میبایست از خدمت نظام وظیفه معاف میشد!
اما دولت انقلابی کمتر به قانون اهمیت قائل بود و وی را به خدمت و سپس به جبهه فرستاده بودند و کریم مجبور بود تمام فوقالعاده جنگی خود که در حقیقت پول خون ما سربازان بود را برای کمک خرجی خانواده بفرستد ،
البته این پول متفاوت بود و از روزی ۵۳ تومان شروع میشد تا به ۵۰۰ تومان هم میرسید.
فوقالعاده جنگی یا پول خون کریم ۵۳ تومان در روز بود ...
روزی اما ناگهان شنیدیم که کریم به قرارگاه باز نگشته ... این نهست (غایب بودن در ارتش را نهست میگویند) به چند روز رسید ...
برای ما شکی باقی نمانده بود که یکی از این جیپهای سوخته در دشت از آن کریم است ... منطقه ی بازی دراز و قصر شیرین که عراقیها روی بلندترین کوه مرزی مستقر بوده و ما را که در دشت بودیم سخت زیر نظر داشتند قتلگاه بسیاری از جوانان این سرزمین بوده است که حتی گویندگان رادیو همیشه از قلههای خونین بازی دراز نام میبردند ...
غم از دست دادن دوست عزیزمان همه را به افسردگی کشانده بود ...
کریم آن جوان همیشه خندان دیگر در میان ما نبود !...
تازه نامزد کرده و قصد داشت با دختر مورد علاقهاش قصر زیبای عشق را بسازد ...
از شوق رسیدن به پایان خدمت در پوست نمیگنجید .. چند باری که عکس عشقش را به من نشان داده بود همیشه میگفت یادت نره که از همین الان به عروسی ما دعوت هستی...
چند روزی باز گذشت و ما همچنان از کریم بیخبر بودیم تا آنکه سر و کله ی کریم پیدا شد ... سالم ... خندان با یک بغل شیرینی و آجیل و دیگر مخلفات ...
کریم کجا بودی ؟
کریم چرا خبر ندادی ؟
کریم تو که ما را کشتی!!!
بچهها از شوق دیدارش بر سر کولش ریختند و به آغوشش گرفتند و بوسیدندش ...
حتی یکی از دوستانمان گوش او را گرفته و مانند معلمها میکشید و با خشم و عشق میگفت:
چرا حرف توی این گوشها نمیره ؟
چرا ما را اینقدر عذاب دادی؟
و تمام اینها از محبت و عشقی بود که بچهها به هم داشتند.
کریم آغاز به تعریف ماجرا کرد که چون مخارج خانه زیاد بود و اجاره خانه بالا رفته بود مادر و خواهرش قصد نقل مکان به خانهای کوچکتر کرده بودند ولی قدرت مالی نداشتند تا مخارج وانت بار را برای این جابجایی بپردازند و کریم به سیم آخر زده و با چیپ ارتش از جبهه به سوی تهران روان شده و با همان جیپ این نقل مکان را به انجام رسانده و مجددا به جبهه باز گشته بود!
و همانگونه که از شوق میخندید میگفت:
توی راه مسافر هم به همراه برده و پول بنزین را هم از آنان تهیه کرده بود ...
همین کار کریم باعث شد تا سختگیریها در مورد وی بیشتر گردد و زمان مشخص برای هر رفت و آمد وی تعیین گردد که اگر از آن زمان بیشتر در تردد میبود با اضافه خدمت که کابوس هر سربازی است مجازات میشد ...
یک ماه به پایان خدمت کریم مانده بود و کریم دست از پا خطا نمیکرد تا مبادا اضافه خدمت نصیبش شود ...
دو - سه هفتهای به همین منوال گذشت تا روزی اما خبر رسید که کریم در جاده تصادف کرده و کشته شده است ...
هم وحشت و هم ناباوری در دلمان خانه کرد ... همراه با چند تن از دوستان به محل حادثه رفتیم و جنازهای را در زیر یک پتوی ارتشی دیدیم و همینطور آمبولانس ارتش که پیش از ما در محل حاضر شده بود ...
لبه ی پتو را کنار زدم و لبخند کریم را بر لبانش ماسیده دیدم.
به سرنوشت میخندید ؟
به این جنگ ویرانگر ؟
یا به سران این نظام که میبایست خیلی پیشترها جنگ را به پایان میبردند ؟ ...
کریم که نمیتوانست روی کسی را زمین بیندازد در برابر درخواست یکی از دوستانش سعی کرده بود تا با سرعت زیاد به گیلان غرب رفته و سیگار درخواستی وی را فراهم سازد و چون جادهها در جبهه به هیچ وجه مهندسی ساز نبودند ، کریم در سر یک پیچ فرمان از کف میبازد و با سنگی نسبتا بزرگ تصادم کرده و از شیشه ی جلو به بیرون پرتاب شده و با سر به سنگ دیگری برخود میکند و در جا جان به جان آفرین میدهد!...
کریم از این انقلاب و خمینی و این نظام بیزار بود و همیشه میگفت : کاش انقلاب نمیشد ... اما سپاه و بسیج هر کس را که در جبهه کشته میشد فورا در جیبش عکس خمینی را قرار میداد و از جنازه عکس میگرفت تا به ملت بگوید که وی عاشق خمینی و این نظام بوده !!
این نظام از بنیان دروغگو و شیاد بوده است ....
پس هیچ تعجبی هم ندارد
که این پایان کار این نظام گردد !!!!...
مجید رحیمی - مونیخ
No comments:
Post a Comment