Wednesday, March 13, 2013

فردا سالروز مرگ پسرم " رابرت " می‌باشد ... 
امروز اما عضوی دیگر از خانواده کم شد !
روز اول سپتامبر سال ۱۹۹۱ پسری پای به جهان نهاد که هر دو خانواده ی مادری و پدری را برای نخستین بار به داشتن نوه مفتخر میساخت ،
رابرت از مادری آلمانی‌ و پدری ایرانی‌ با موهایی مشکی‌ و چشمانی شرقی‌ زاده شد که خنده‌هایش دل پرستاران را ربوده بود ، اما به هنگام گریه لبهایش بیش از حد کبود میشدند و همین باعث نگرانی پزشکان گشت که تا او را برای آزمایش و معاینه ی دقیقتر از مادر جدا سازند ...
دوران بارداری به خوبی گذشته و تولد به راحتی‌ اتفاق افتاده بود اما حالا این معاینه‌ها ما را سخت نگران میکرد ...
ساعتی‌ بعد نگرانی به وحشت تبدیل گشت زمانی‌ که دانستیم میبایست او را فورا با هلیکوپتر به بیمارستانی در شهر اولم که در صد کیلومتری شهر ما قرار دارد انتقال داده شود ...
به دنبال هلی‌کوپتر با اتومبیل براه افتادم تا بتوانم خود را به بیمارستانی که پسرم در آن بستری است برسانم ، رابرت زودتر از من به آنجا رسیده و در بخش ویژه بستری شده بود ... روز عجیبی‌ بود که هم احساس شادی و غرور در سینه‌ام خانه داشت و هم غم و وحشت ...
در بیمارستان شهر اولم مشخص گشت که در قلب رابرت دو رگ به اشتباه پیوند خورده است و باید به سرعت به بیمارستانی 
برده شود که چنین عمل‌هایی‌ در آنها صورت می‌گیرد که تعدادشان در آن زمان در آلمان فقط دو بیمارستان بود... یکی‌ در مونیخ و دیگری در شهر آخن یعنی‌ شهری در ۷۰۰ کیلومتری شهر ما ... بزودی مشخص گشت در بیمارستان شهر مونیخ تخت آزاد وجود ندارد ، چرا که در تمام جهان در آن زمان فقط پنج پرفسور توانایی چنین عمل‌هایی‌ را داشتند ، پس از بسیاری از کشورهای عربی‌ کودکان زیادی به این بیمارستان‌ها آورده میشد و به همین خاطر تمام تخت‌های بیمارستان رزرو شده بود ...
اما در شهر آخن که هم مرز با کشور هلند و بلژیک است پزشکان توانسته بودند جایی‌ برای رابرت تهیه کرده و مجددا او را با هلی‌کوپتر به آنجا منتقل سازند ... در این سه روز پزشکان بیمارستان شهر اولم توانسته بودند رابرت را به زندگی‌ وادارند که خود محتاج عملیاتی‌ در قلب بود ...
.....................
به همراه کریستینه مادر رابرت در روز سوم به سوی شهر آخن حرکت کردیم تا با بستری شدن او در همان بیمارستانی که روبرت بستری بود مادر و فرزند توانستند در کنار یکدیگر باشند ... از آن پس کار من هم همین شده بود که یک پا در شهرمان و محل کارم باشم و یک پا در هفتصد کیلومتری یعنی‌ در بیمارستان.... که تا شاید بودنم در کنار رابرت و مادرش قوت قلبی باشد ... ماه‌ها به همین احوال گذشت ...

در ایران که با تولد رابرت شور و شوقی تمام خانه و دل فامیل و بستگان را لبریز کرده بود و حالا خبر بستری شدن و عمل‌های پی‌ در پی‌ آنها را بیش از پیش نگران میساخت پدر و مادرم را بر آن داشته بود تا برای دیدن نخستین نوه ی خود اقدام به گرفتن ویزا بنمایند اما در جریان رفت و آمد به سفارت آلمان در تهران ناگهان پدر به بیماری دچار میگردد ...
او را به بیمارستان مهر رسانده بودند و مشخص شده بود که پدر زمان زیاد ندارد چرا که سرطان پیشرفته ی ریه سرتاسر شوش را تسخیر کرده و شاید فقط چند هفته باقی‌ مانده باشد ...
فرهنگ غلط نگفتن‌ها باعث شده بود تا خانواده این خبر را با من در میان نگذارند تا مبادا در این حالتی‌ که من دارم غمی بیشتر و دغدغه‌ای مضاف مرا بیش از پیش در اسارت خود گیرد ...
ماه اکتبر سال ۱۹۹۱ است و من قصد راندن از آخن به سوی شهرمان را دارم ، می‌بایست فردای آن روز در محل کارم حاضر باشم ، در طول راه مدام شعری که در زمان خدمت سربازی در جبهه برای پدرم سروده بودم را زمزمه می‌کنم به ویژه این دو مصرع را :
جوانان این گوهر از کفّ  نرانید
که بعد از او بهارتان خزان است !!  
به خانه که می‌رسم گوشی تلفن را برداشته و به ایران تلفن می‌کنم تا احوال پدر را از خانواده جویا شوم ... میگویند همه چیز خوب است و پدر هنوز در بیمارستان است ... با آنکه نیمه شب به وقت تهران است به بیمارستان و به اتاق پدرم تلفن میزنم ، خانمی گوشی را برداشته ، از وی پوزش خواهی‌ می‌کنم برای مزاحمت دیرهنگام و سراغ پدر را از وی میگیرم ...

 میگوید او امروز به این بیمارستان و این اتاق فرستاده شده است و چنین شخصی‌ را نمی‌شناسد اما فقط میداند که بیمار قبلی‌ در این اتاق امروز فوت کرده است ...
دیگر هیچ نمی‌شنیدم ، بغض تمام وجودم را گرفته بود و پیش از آنکه انفجارم به گوش آن زن بیمار برسد فوری خداحافظی مختصری کرده و مجددا به منزل پدرم تلفن کردم ... صدای هق هق‌ام مجالی به خانواده نداد که تا بتوانند چیزی جز حقیقت بگویند چرا که با هق هق من صدای گریه همه ی افراد خانواده نیز بی‌ اراده از گلو هاشان بیرون جست ...
و من تازه فهمیدم که با صدای شنیدن زنگ تلفن هر یک سعی‌ میکرده تا صدا را در خود برای چند لحظه خفه سازد تا دروغ‌شان را در گوش من و برادرم که او هم در کانادا است به باور بنشاند و اینچنین به حساب خود غصه را از ما دور نگاه بدارند !! اما تا کی‌ ؟
غم از دست دادن پدر آن هم در این دوران بحرانی و همینطور غم برادرم که در کانادا در یک سانحه ی اتومبیل با دست و پای شکسته هر ماه با یک عمل جراحی روبرو بود را نمیتوان به قلم کشید ...
امیدوارم هیچکس چنین روزگاری را تجربه نکند که تا مجبور نباشد بداند که چه بر ما و من گذشت ...

رابرت در بیمارستان آخن می‌بایست به سه عمل جراحی تن در دهد و نهایت به دستگاه شوک قلبی مجهز گردد ... یک قلب گنجشک در سینه دارد و اینهمه مصیبت ؟...
در اتاق سی‌ سی‌ یو هر بار که با رابرت روبرو میشدم ده‌ها لوله میدیدم که از دهان و بینی‌ اش به درون بدنش وارد کرده اند که حتی وقتی‌ گریه میکرد هیچ صدایی از او شنیده نمی‌شد ...
دیدن این صحنه طوری بود که گوئی روح مرا با ناخن چنگ میکشند ... همسرم که استقامتش بیشتر بود و یا چاره‌ای جز تحمل نداشت و آنگونه که طبیعت به مادران آن نیروی مادری را در این هنگامه‌ها می‌بخشد به اسکلتی بدل شده بود که فقط پوستی بر آن کشیده باشند اما بی‌ هیچ شکایه‌ای تمام روز را در کنار رابرت میگذراند و شبها هم در همان بیمارستان که اطاقی به عنوان هتل مادران به وی تحویل داده بودند چند ساعتی‌ را استراحت میکرد و این کار ماه‌ها به طول انجامید ...

بعد از پنج ماه رابرت از بیمارستان مرخص شد در این مدتی‌ که او در بیمارستان بود یک بار حتی بمدت دو ساعت مرده بود و پزشکان او را مجدد به زندگی‌ آورده بودند  ! اما همان پزشکان معترف بودند که این کار میتواند باعث عقب ماندگی ذهنی‌ کودک یا از کار افتادن بخش‌هایی‌ از اعضای بدن او گردد و یا حتی به فلجی کامل تا آخر عمر ....
اما معتقد بودند که آنها به انجام این کار موظف هستند ...
پرفسوری که عمل‌های قلب رابرت را انجام میداد هرگز با ما روبرو نشد و فقط مشاوران او موقعیت را برای ما تشریح کرده و رضایت ما را جلب میکردند ... او که یک پزشک اهل سوئیس بود حتی فرصت آن را نداشت تا با مادر و پدر یا بستگان بیمار خود روبرو گردد ....
بیمارستان پر بود از خانواده‌های شیوخ عرب‌ها که
 بسیاریشان با جت شخصی‌ سفر میکردند و فرزندان خود را به این بیمارستان برای معالجه می‌‌آوردند و حاضر به پرداخت مخارج بسیار بالائی بودند ...

رابرت از بیمارستان به خانه آورده شد و دو هفته را در خانه بود ... در این زمان مادر تنها شده و عزادارم نیز تو
انسته بود به آلمان آمده و نوه ی خود را به آغوش بگیرد و از اینجا به سراغ فرزند دیگرش به کانادا برود ...
در این زمان حال عمومی رابرت به وخامت میگذارد و پزشکان مجبور میشوند وی را به بیمارستانی در شهر اولم بفرستند ... 
رابرت یک هفته را آنجا بود و مادرش هم در کنارش و من هم هر دو روز یکبار بدیدارشان میرفتم تا آنکه روز سیزده مارچ همسرم به من اطلاع داد که ما به شهر کمپتن باز خواهیم گشت و رابرت ادامه ی زمان بستری شدن را در بیمارستان شهر خودمان خواهد گذراند ... 
دیر وقت بود که همسرم به خانه رسید و قرار شد صبح فردا به دیدار رابرت برویم ...

صبح زود ساعت شش صبح دکتر کشیک صدای تلفن منزل را به صدا در آورد و خبر پرواز رابرت را به ما داد ...
نمیدانم چطور توانستیم خود را به بیمارستان برسانیم ...
اما می‌دانم که دقایقی بعد پسرم را به آغوش گرفته و در گوشه‌ای فقط میگریستم و با او صحبت می‌کردم و اصلا نمیخواستم باور کنم که فرزندم را اینچنین از دست داده‌ام .... 
رابرت در همان بیمارستانی که پا به جهان نهاده بود رخت از جهان برکشید و ما را در غم اندوهگین خود تنها گذاشت!! مادر رابرت در گوشه‌ای نگران ایستاده بود اشگ می‌ریخت و با حالتی‌ نگران به ما نگاه میکرد ... در همین لحظه بود که گوئی کسی‌ این قطعه‌‌ را در گوشم میخواند :
دلم در جنگ با داغ پدر بود  
که آوردند خبر از هجر فرزند  
سراسیمه دوان گشتم به هر سو  
ز داغی که فلک بر سینه افکند  
پدر رفت و پس از وی نور چشمم    
نیامد خدشه‌ای اما به پیوند    
مرا تنها گذاشتند و گذشتند    
نمیدارد اثر بر زهر دل قند    
به دل‌ گفتم مخور غم ز آنکه ما هم  
شویم ملاق به جمعشان شو خرسند    
چکید از چشم دل اشکی و دل گفت      
همین است آرزویم از خداوند ...

امروز که بیست و یک سال از آن روزگار می‌گذرد و ما در خانه ی خود خرگوشی داریم به نام " براونی " ناگهان پیکر بی‌ جانش 
را در قفس مخصوصش می بینیم ... او حالش تا دیروز خوب بود اما گویا در نیمه شب حالاش بد میشود یا اصلا پیمانه به آخر رسیده و چون هر چیز دیگری که وقتی‌ متولد میشود باید مرگ را هم تجربه کند از خانه ی ما و از این جهان رخت بربست و رفت ....
پیکرش را در باغچه ی جلوی خانه با یک مراسمی کوچک همراه با شمعی به خاک می‌سپاریم ....
به قول سیمون دبورا: همه میمیریم  ، اما پیش از مردن باید زندگی‌ کرد !!...

 این خاطرات را سالها در سینه محبوس کرده بودم اما شاید بازگویی آن به این خاطر باشد که فاصله گرفته شده از آن کوه ... یعنی‌ هر قدر از این کوه فاصله گرفته شود بزرگی‌ و عظمت کوه بهتر نمایان میگردد...
در هر صورت من با آنکه عاشقانهٔ زندگی‌ را دوست دارم آ
ماده هستم تا هر آن بار سفر را بسته و به جهانی‌ دگر یا کلاسی بالاتر برم ... هر یک از ما نقشی‌ و رسالتی بر دوش دارد که انجام آن باعث خشنودی روح میگردد و دیگر در آن زمان فرقی‌ ندارد که در این جهان باشی‌ یا در جهان دیگر ...
بازگویی این خاطرات امیدوارم باعث آزار کسی‌ از خوانندگان آن نگردد !!
مجید رحیمی ۱۳ مارچ ۲۰۱۳ مونیخ

No comments: