ببینم زندگی بیدار گردد !!
دروغی بود باور کردن تو
که میآیی و زیبا میشوم من
که من گم کردهام خود را و اکنون
تو میآیی و پیدا میشوم من
درون برکهای بودم که در آن
کمی کم بود آن آب زلالش
تو را گفتم که بارانی ، گرآیی
به زیبایی دهی حالی به حالش
به شبنم گفتم از آنکه چوآیی
شود سبزی جانش سبز روشن
به هنگام چرای گاو و اسبم
به گردن مینهم خود گاوآهن
جهان کوچکم گردد پر از مهر
ز مهری که به باور دیده بودم
همان مهری که از جان و وجودم
به تصویر تو من پاشیده بودم
به چشم خویش دیدم آن پرنده
چگونه آمد و بنشست بر بام
تو را دیدم فرود آیی ز بالش
نمیدیدم که صبحم میشود شام
بهمراه تو آمد لشکر شب
و من دیگر ندیدم برق چشمی
ولی دیدم چگونه کینه گردد
به دلها اینزمان هر خرده خشمی
زلال برکه ی کم آب، ناگه
به سرخی میگرایید از رگ گل
در آن تاریکی ظلمت خدایی
نمیآمد بگوش آوای بلبل
تو اما شاد بودی زین هیاهو
که عالم میشود هر لحظه تاریک
به زیبایی نوید مرگ دادی
که رستاخیز ما گردیده نزدیک
دگر چیزی نفهمیدم در آن دم
تو گوئی در کمایی رفتم آنروز
بخود چون آمدم دیدم ز آن دشت
کویری ساختی ای آتش افروز
کنون گر خشم وغم بر جان نشسته
ولی امید را در سینه دارم
به دشت باورم هر بامدادان
به جای خفتگان بذری بکارم
که تا روزی که گردد دشت جانم
گلستانی ز شوق زندگانی
ببینم زندگی بیدار گردد
تو چون شادی ببینی ، خود نمانی !!
مجید رحیمی ۴ فوریه تا ۱۱ مارچ ۲۰۱۳ مونیخ
No comments:
Post a Comment