عقاب جاسوس!
خاطراتی از حضور دو سالهام
در جبههی جنگ ایران و عراق!
تازه دورهی سه ماههی آموزشی خدمت نظام وظیفه را در شهری در شرق ایران به نام تربت حیدریه به پایان رسانده و به شهر عشق و شعر و شراب یعنی شیراز و به تیپ ۳۷ زرهی تقسیم شده بودم!از شادی در پوست نمیگنجیدم چرا که از دوران کودکی همواره عاشق این شهر بودم و حالا اجازه داشتم مدت ۲۱ ماههی خدمتم را در این شهر به دیدار بزرگان ادبیات سرزمین و تاریخم برم و از همنشینی با همشهریهای حافظ و سعدی لذت ببرم و رند بودن را از آنان بیاموزم...
چرا که همواره خوانده بودم که حافظ رند و دانا بود و سعدی مسافری پر دان و فیلسوف.
چند روزی را در پادگان گذراندیم، اما روز به روز متوجه میشدیم که کسل تر و خسته تر میشویم چرا که ساعت نگهبانی ما به خاطر کمبود سرباز هر هفته بیشتر میشد...
تا آنکه روزی لیست سربازان اعزامی به منطقه ی جنگی را به دستمان دادند و من نام خود و علی دوست هم دورهایام را بر آن خواندم و بسیار شاد گشتم!
با اعزام ما به جبههی جنگ، فصل تازهای در زندگی من و هم دورهایهایم آغاز گشت، نیمه شب بود که به منطقه رسیدیم پر از وحشت و دلهره، از اتوبوس پیاده شده و به مسجد قرارگاه وارد شدیم که در زیر زمین بود و ما بعدها فهمیدیم که مسجد در جبهه امنترین جاست،
چرا که تازه به دوران رسیدهها و فرستادگان الله! برای آنکه ایمان ما بی ایمانان را قوی بسازند مساجد را در جبهه آنچنان مهندسی و ضد خمپاره میساختند که تا دستکم بهنگام حملهی دشمن ما مجبور شویم برای حفظ جان خود به مسجد پناه ببریم و مغز و ذهن و روح خود را به دست ملای ماهر در امر مغزشویی بدهیم و آمادهی حمله و روی مین رفتن گردیم!
چند ساعتی را در همان مسجد به استراحت پرداختیم تا آنکه صبح سحر سرگروهبان شایان که سخت عاشق عنوان سروان بود و همه او را جناب سروان خطاب میکردند و به راحتی میشد شوق را در چهرهی او به هنگام شنیدن این عنوان دید، وارد مسجد شده و ما بیست، بیست و پنج نفری که از شیراز فرستاده شده بودیم را در سنگرهای گوناگون تقسیم نمود.
من به همراه علی و سعید و کاظم به سنگری کوچک منتقل شدم که بیشتر مانند یک اتاقک بود و نه تنها زیر زمین نبود که با چند پلانیت و چند قطعه الوار و مقداری پلاستیک ساخته شده بود، چیزی که میشد به راحتی در حلبی آباد تهران هم آن را دید.
یعنی طوری که شاید با یک طوفان نیمه تند هم سنگر ما همراه میگشت!... و ما چقدر خوش شانس بودیم که در این مدت نه خمپاره و نه طوفان هیچکدام سراغ ما را نگرفتند... علت سکنی دادن ما در این "مثلا سنگر" را هم سروان شایان! "جابجایی" عنوان نمود و اینکه سنگرهای حقیقی باید شکافته شده و توسط تریلی به مکان جدید حمل گردند!...
مکان جدید جبههی قصر شیرین بود که با محل فعلی ما چند صد کیلومتری فاصله داشت.
اواخر ماه دی بود و ما هر روز بیش از ۱۰ -۱۲ ساعت را به بیگاری میگذارندیم و هر غروب مانند جنازه به سنگر باز میگشتیم تا صبح سحر فردا روز از نو روزی از نو!
کار ما بسیار طاقت فرسا و نفس گیر بود، نخست باید کپه خاک را توسط لودر از روی سقف سنگر برمیداشتیم و سپس پلانیتها را یکی یکی بر روی تریلی میخواباندیم و پس از آن تیر آهنها و الوارها را...
بیگاری دمار از روزگار ما درآورده بود و شایان هم که بیشتر به آدمهای بیمار روانی میزد گویا از این زجر ما لذت میبرد و سربازان مورد علاقهی خود و قدیمی را به استراحت وامیداشت و ما آشخورها ( در ارتش به سربازان تازه وارد آشخور میگویند) به چنین بیگاری میکشید که کم از برده داری زمان فرعون نبود!
چند روزی به همین منوال گذشت تا آنکه فکری اهریمنی به ذهنم رسید!..
به سراغ سرگروهبان شایان رفتم و ضمن بجا آوردن سلام نظامی در لابلای عربدههایش که میپرسید چرا محل خدمتم را ترک کرده ام!؟ توانستم فرصتی بیابم و بگویم: برای خدمت به انقلاب!
کمی آسوده شد و با کنجکاوی همراه با اکراه پرسید: چه خدمتی؟!
گفتم: تا چند هفتهی دیگر سالگرد پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی است!
(همین گفتن این جمله برای من که از انقلاب بیزار بودم شدیدا سخت بود) اما ادامه دادم:
من بازگر تئاتر هستم و میتوانم همراه با دوستانم یک تئاتر برای این روز ارائه بدهم!
شایان با شنیدن این جمله از روی صندلی برخاست و بطرفم آمد و پرسید:
بازیگر تئاتر هستی؟
و هنگامی که از من پاسخ آری را شنید، ادامه داد: سناریو و کارگردانی هم میتوانی بنویسی و به پایان ببری؟
فهمیدم که میخواهد به من بفهماند که از این رشته تا حدی سررشته دارد!
پس این سؤال را هم با آری پاسخ دادم و او از سر شوق دستها بر هم سائید و گفت: چی لازم داری؟
متوجه شدم که تیرم به هدف برخورد کرده و من الان باید فقط خواستههایم را بگویم... البته هنوز نمیدانستم چرا او اینچنین با شوق از این پیشنهاد من استقبال میکند اما بزودی این مطلب را هم فهمیدم که او با ارائهی این تئاتر به دفتر سیاسی عقیدتی که از سوی نظام در ارتش برای کنترل بیشتر تعبیه شده بود میخواهد خودی نشان دهد و راه را برای گرفتن ترفیع هموار سازد و ارادت خود را به انقلاب و امام به اثبات برساند.
آنروز از او خواستم که سه سرباز همسنگری مرا از بیگاری معاف سازد تا من بتوانم با آنها تمرین تئاتر کرده و آنها را برای روز ۲۲ بهمن و اجرای تئاتر آماده سازم!
او اما نخست سعی بر آن نمود تا سربازان مورد علاقهی خود را با من همراه سازد و هنگامی که به او گفتم این افراد را من میشناسم و با آنها در این مدت گفتگو کرده و آنها را آماده ساخته ام، کم کم نرم گشت و پذیرفت که من افراد خود را انتخاب نمایم ... و از من خواست که از همین الان تمرینات را آغاز کنم...
من هم کمی بد جنس بازی درآوردم و به او گفتم البته من یکی دو روزی را به تنهایی احتیاج دارم تا سناریو را بنویسم و چون سنگر ما شلوغ است این است که احتیاج به یک جای آرام دارم!...
شایان آنقدر اسیر رویای ابراز ارادت به سیاسی عقیدتی بود که حتی نگفت: چرا سنگر شما باید شلوغ باشد؟ هنگامی که همه در بیگاری هستند!
پس یک سنگر که گویا برای مهمانان عالی مقام که به جبهه برای بازدید میآمدند آماده کرده بود را به من پیشنهاد کرد و حتی گفت آنجا گمارده هم داری که اوامرت را انجام دهد،
با شادی به سنگرم رفتم و وسایل خود را به سنگر جدید منتقل کردم.
*******
غیبتم در صحنهی بیگاری دوستانم را به نگرانی واداشته بود و آنها به حین کار، کنجکاوانه مرا که در حال جابجایی از این سنگر به آن سنگر بودم مینگریستند.
تا آنکه ساعتی بعد به سراغشان رفتم و با غروری که مختص آن دوران و آن موقعیت بود به آنها گفتم: به کارتون ادامه بدهید تا چند روز دیگر شما را از این بیگاری معاف سازم! و به طرف سنگر جدیدم به راه افتادم.
اما از پشت سر میشنیدم که سؤالهای بیشماری از دهان بچهها بیرون میریختند و این سؤالها همه همراه با تعجبی حیرت آور بودند که آخر چه اتفاقی افتاده است که این همسنگر ما در طول فقط یک ساعت به چنین جایگاهی رسید؟ که نه تنها خود بیگاری نمیکند که حتی توان معاف کردن ما از این کار طاقت فرسا را هم دارد!
چند روزی را به استراحت در هتل جبهه گذراندم و سرباز امربر هم خوب از من پذیرایی نمود... بیچاره شاید با خود میاندیشید، این کسی که در عرض فقط یک هفته به این جا برسد حتما بزودی در آینده به پست و مقام بالائی خواهد رسید و اگر من الان حسابی به او خدمت کنم او در آن زمان هوای مرا هم خواهد داشت!
بعد از چند روز که سناریو را نوشتم به سراغ شایان یا سروان شایان رفتم و با یک سلام نظامی محکم غرق در تعجب گشتم، چراکه شایان هم از صندلی خود برخاست و پاسخ سلام نظامی مرا به همان محکمی داد! و این عملی بود که من تا آن روز هرگز از او ندیده بودم، دستکم نسبت به سربازان یا درجه داران زیر دست خود.
سپس شایان به احترام از من خواست تا بر صندلی مقابل میز او بنشینم، و با لبخندی بر لب ادامه داد: کارها خوب پیش میروند هنرمند قرارگاه؟
شنیدن این تیتر کم مانده بود که مرا به خنده وادارد و تمام نقشه را نقش بر آب سازد! چرا که من فقط در مدرسه ۳ یا ۴ بار با گروه تئاتر همراهی کرده و همبازی شده بودم و حالا خود را به عنوان بازیگر و نویسنده و کارگردان معرفی کرده و جالب آنکه به آسانی هم پذیرفته شده بودم! و حالا او عنوان هنرمند قرارگاه را هم به من میبخشد!
خود را کنترل کردم و گفتم: سناریو به پایان رسیده است و ما میتوانیم از همین امروز کار تمرین را آغاز نماییم، پس بعد از کمی گفتگو با اجازهی او برخواستم تا به سراغ همکارانم رفته و همراه با آنان کار تمرین را آغاز نماییم.
به طرف محل بیگاری دوستانم رفتم، هنوز قدری با آنها فاصله داشتم که علی متوجه حضور من شد و دیگران را هم آگاه ساخت و ناگهان دیدم که تمامی سربازان با سلام نظامی ورودم را خیرمقدم میگویند!
درونم پر از آشوب بود که اگر تشت رسواییام از بام فرود آید چه خواهد گشت؟
اما به روی خود نیاوردم و محکم با یک سلام نظامی پاسخ سلام آنان را داده و گفتم: سربازانی که نام میبرم با من همراه شوند و سپس نام آن سه دوست را با صدای محکم سربازی خواندم و آنها به صف گردیده و پشت سر من به محلی دورتر آمدند و آنگاه هنگامی که به آنان فرمان آزاد باش دادم علی که با من دوست تر بود به من نزدیک شد و با کمی دلهره جویای ماجرا گشت.
گفتم از امروز تا زمانی که به فرمان من گوش دهید از بیگاری آزاد هستید، غیر از این بلافاصله به بیگاری ادامه خواهید داد و سپس ماجرای تمرین و اجرای تئاتر را با آنان در میان گذاشتم.
روزها کار ما تمرین بود و من گاهگاه میدیدم که سروان شایان از دورها چگونه زاغ سیاه ما را چوب میزند و مراقب تمرینات ما است،
حتی چند باری هم به سراغ ما آمده و از این که سعید مدام روی زمین درازکش است گله میکرد!...
به سعید چند باری تذکر داده بودم اما سعید که ما او را سعید شیرهای میخواندیم در کوچکترین فرصتی روی زمین ولو میشد و من هم مجبور بودم به سروان شایان بگویم که او در این سناریو تیر خورده و مثلا شهید است!
یکبار حتی شایان رو به سعید گفته بود: آقای شهید! وقتی شهید شدی دیگه سیگار کشیدنت چه صیغهایه؟
دو هفته به این منوال گذشت و ما هر روز برای تمرین به صحرا میرفتیم و همان قصهها را تکرار میکردیم، اما میشنیدیم که شایان سخت در کمبود سرباز دست و پا میزند و فشار از بالا بر او بیشتر میگردد که باید زودتر عملیات جابجایی را به پایان ببرد...
تا آنکه روزی متوجه عصبانیت بیش از حد سرگروهبان شایان گشتم که حین دویدن به طرف ما چوب دستی اش که همیشه در دست داشت را روی سر و در هوا میچرخاند!... فهمیدم که تشت رسوایی از بام فرود آمده و ما به آخر این قصه رسیدهایم!
با دوستان روی زمین نشسته بودیم، از جایم برخواستم و رو به دوستانم که پشت به سویی که شایان میامد نشسته بودند گفتم: بچهها فرار که عزرائیل آمد!
هر یک از چهار نفر به سویی میدویدیم و شایان هم که گاهی از پی این و گاهی از پی آن میدوید به دنبال ما با همان چوب دستی چرخانش در هوا با فریاد ناسزا میگفت... ولی به ما نمیرسید!
نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود که شایان پشیمان شده و اینگونه عصبانی گردیده بود و دل از ترفیع درجه و خود شیرینی نزد سیاسی عقیدتی بریده بود اما از آن روز به بعد دوباره روز ما سیاه گشت و ما به بیگاری کشیده شدیم و حتی زمانی که کار به پایان رسیده بود و سربازان گروه گروه به محل جدید اعزام میگشتند هیچ حرفی از اعزام ما چهار نفر نبود!
با ترس به سراغ شایان رفتم و علت غیبت نام خود و دوستانم در لیست اعزامی به محل جدید را از او جویا شدم!...
او اما با پوزخندی گفت: شماها اینجا خواهید ماند تا تئاتر خود را برای عراقیها بازی کنید!...
پرسیدم: یعنی چی ما اینجا خواهیم ماند؟ او با فریاد گفت: یعنی اینکه سنگر این محل نباید کاملا خالی شود و شما برای چند هفته تا رسیدن یگان جدید باید از این قسمت از جبهه حفاظت کنید!
با وحشت گفتم: جناب سروان شما ما را اینجا زنده زنده به دست دشمن میدهید! این تیپ دو هزار سرباز داشت و حالا چهار نفر باید کار دو هزار نفر را انجام دهد؟
شایان با پوزخندی گفت: یعنی دوست ندارید فدای انقلاب و امام و میهن خودتون بشید؟
آخرین کامیون ساخت آلمان شرقی به نام ایفا که ما در جنگ از آنها استفاده میکردیم و بیشتر به اسباب بازی میماند، محل را ترک کرد و ما چهار نفر را در جبهه تنها گذاشت، به دور شدن کامیون و هالهٔ گرد و غبار آن خیره شده بودم و غمی بزرگ سینهام را میفشرد، چرا که چند ماهی میشد که خانواده و شهر و دیارم را ندیده بودم و این مدت برای نخستین بار بود که چنین طولانی میشد، و حالا امید دیدار دوبارهی خانه و کاشانه و مادر و پدر برایم در ناامیدی غرق بود، نمیدانستم عاقبتم در این دشت جنون که ابوقریب نام داشت چه خواهد بود! آیا زنده از اینجا خارج خواهم شد یا مانند کسانی که از آن لحظه فقط نامشان را شنیده بودیم جان خود را در همین مکان خواهیم داد و یا علیل و نیمه زنده به آغوش خانواده باز خواهیم گشت!؟
و تازه برای نخستین بار از خود میپرسیدم: واقعا چرا جنگ؟
وظیفهی ما در این مکان و این روزها این بود که پشت تیربارهای با فاصله چیده شده از هم بنشینیم و روزانه چند بار به سوی جبههی دشمن تیر اندازی نماییم تا دشمن نداند که تیپ ما جابجا شده است! و این دلیلی بود که سرگروهبان شایان به ما گفته بود! و هنگامی که من در پاسخ او گفتم: جناب سروان پیش از آنکه ما فکر جابجایی را به ذهن راه دهیم عراقیها از قصد ما آگاه بودهاند، او با عصبانیت رو به من گفته بود: معلومه! و همانگونه که با انگشت سبابه مرا نشان میداد گفت: تا زمانی که ستون پنجمیهایی مثل تو هستند، ما همیشه لوو میریم! (ستون پنجم را به جاسوس میگویند)
آنروز به گفته ی جناب سروان شایان میبایست ما هر روز دستکم یک وعده غذای گرم توسط آشپزخانهی یگان همسایه دریافت کنیم تا روزی که یگان بعدی به این مکان برسد!
اما حتی یک بار هم هیچ ماشین غذایی که همیشه یک وانت بار بود به سراغ ما نیامد و ما همواره در تمام این مدت میبایست کنسروهای غذای زمان شاه را با گذشت پنج سال از انقلاب مصرف میکردیم که روی آنها نوشته بود سازمان لجیستیکی ارتش شاهنشاهی! و ما با آنکه پر بودیم از قصههای جنایات نظام گذشته که بعد از انقلاب در مدرسه و تلویزیون یکسره به گوش و مغز ما تزیق میکردند اما هر بار که یکی از این کنسروها را باز میکردیم سرود شاهنشاهی میخواندیم و جاوید شاه میگفتیم!
در صورتی که چهار سال بود که از مرگ شاه میگذشت!
در این روزهای تنهایی در جبههی ابوقریب اتفاقات وحشتناک و جالبی رخ میداد، یکی آنکه درست در همان شب نخست ما چهار نفر که از وحشت با اسلحه در آغوش در بستر دراز کشیده بودیم و خواب به چشمانمان نمیآمد با صدای ضربهی لگد چند نفر به در سنگر با اضطراب اسلحه هامان را رو به در نشانه رفتیم!
نفس در سینه هامان حبس بود و همگی بر این باور بودیم که عراقیها برای به اسارت گرفتن ما به ما حمله ور شده اند! و مدام با لگد به در میکوبند تا در باز شود...
در صورتی میتوانستند به سادگی با یک رگبار مسلسل در را بگشایند! اما نه این کار را میکردند و نه پاسخ ما را میدادند که مدام میپرسیدیم: کیستی؟
حتی به انگلیسی و عربی!
فقط با لگد به در و آن هم به قسمت بالای در میکوبیدند! تا در را بگشایند ...
تا آنکه متوجه شدیم اینها سگهای موج گرفتهی جبهه هستند که بر اثر موج انفجار خمپاره به جنون کشیده شده و بخاطر خوردن گوشت جنازههای افتاده در دشت ترس و وحشت خود از انسان را از دست داده بودند! و عجیب بود که روزها آنها را نمیافتیم ...
ما اما آن شب تا صبح به خود لرزیدیم و آمادهی شلیک رو به در سنگر نشستیم و پلک بر هم نگذاشتیم!
فردای آن شب به دنبال این سگها گشتیم اما هرگز اثری در روز از آنها نمیافتیم و شبها هم جرات باز کردن در سنگر را نداشتیم!
کمکم جنون به سراغمان میآمد و گاهی حتی در بیداری و در روز کابوس میدیدیم، یک روز اما در گوشهای نشسته و در رویای خود بودم که متوجهی حضور یک عقاب در آسمان یعنی درست بالای سر سنگرمان شدم،
هیچ جای شکی نبود که این عقاب جاسوس دشمن است و دشمن با تعلیم آن و نصب دوربین به پا یا قسمتی از بدن این پرنده قصد شناسایی محل و تعداد ما را دارد! پس باید به هر طریق که شده این پرنده نابود گردد،
برخاستم و لوله ی اسلحه ی ژ -۳ خود را به سویش نشانه رفتم و حیوان بیچاره را به رگبار بستم! کمی بعد شاهد سقوطش بودم و با نگاه خط و محل سقوطش را تعقیب میکردم که ناگهان ناباورانه دیدم عقابی که تیر خورده و در حال سقوط است و چیزی نمانده که روی زمین بیفتد دوباره اوج گرفت و به بالاترین نقطه پرواز کرد!
این کار او مرا شدیدا عصبانی ساخت طوری که بطرف مسلسل دویدم خود را به سرعت پشت آن قرار داده و عقاب را به رگباری طولانی تر بستم و امید داشتم که اینبار دست کم یکی از گلولههایم به او برخورد کرده باشد!
اما عقاب به پرواز دایره گون خود بر فراز منطقه ادامه میداد، نه میرفت و نه نزدیک میشد!
پس اینبار کمربند حامل خشاب را به کمر خود بسته و به تعقیبش به راه افتادم، بی هیچ اندیشهای بجز اندیشهی نابودی جاسوس دشمن و نجات جان منطقه و هم سنگرانم!
بیش از نیم ساعت در تعقیب آن عقاب احمق بودم و بیشترین فشنگهای خود را به سویش شلیک کرده بودم تا آنکه به آخرین خشاب رسیدم!
ناگهان متوجه شدم که از محل خود خیلی دور گشته ام! اما فکر بعدی زانوهایم را سست نمود و آن اینکه من چگونه از میدان مین به اینجا رسیدم؟
و بدتر از آن چگونه باید بازگردم که پا روی مین نگذارم؟... آخر سربازان ما منطقه را مین گذاری کرده بودند تا هنگامی که دشمن به قرارگاه حمله میکند این مینها مانع رسیدنشان به محل ما شوند!
و حالا من اسیر مینهای خودی شده ام! از جای خود تکان نخوردم و سعی بر استفاده از دانستههایم نمودم ، کمی بعد که وحشتم کمتر شده بود چشمم به جای پای خود و نقش پوتینم روی خاک افتاد و تصمیم گرفتم با قرار دادن پا بر روی این نقشها دوباره همان راه آمده را بازگردم، که کار آسانی هم نبود چرا که در بعضی جاها روی قطعه سنگی یا صخرهای راه رفته بودم و هیچ اثری از جای پایم به شعاع دو متر دیده نمیشد و میبایست خطر کرده و پا بر محلی بکر بگذارم!
بالاخره به محل قرارگاه رسیدم، هوا نیمه تاریک شده بود به آسمان پشت سر نگاه کردم و عقاب را در تعقیب خود دیدم.
چندی بعد یک جیپ ارتشی سه سرباز را که از گردان جدید بودند به منطقه و به نزد ما آورد، حضور آنان دلگرمی زیبایی برای ما بود!
ضمن آنکه برای آنها غذای گرم از آشپز خانهی سیار میآوردند و از دولت سر آنها سهمی هم به ما میرسید، با یکی از آنها بقدری دوست شدم که بعدها مرا به شهر خود یعنی فسا دعوت نمود.
نامش اردشیر بود و پدرش صاحب بزرگترین هتل آن شهر ...
با آمدن آنها دلمان نمیخواست از آنجا برویم اما دو هفته بعد یک کامیون ایفا به سراغمان آمد و ما را به محل جدید یعنی جبههی گیلانغرب - قصر شیرین یا همان قلههای خونین بازی دراز انتقال داد، آنهم در زمانی که عراق حمله کرده و شهرهای مهران و دهلران را سخت زیر بمباران توپخانه قرار داده بود!
اما ما بالاخره به هر ترتیبی که بود خود را به قرارگاه جدید رساندیم و من توانستم برای نخستین بار یک مرخصی ۱۲ روزه بگیرم و راهی تهران شوم و نوروز سال ۱۳۶۲ به ۶۳ را در کنار خانواده باشم! و درست در همین مرخصی بود که خبر کشته شدن مسعود دوست و همسایهام که با هم به خدمت نظام وظیفه اعزام شده بودیم را پیش از بازگشتم به جبهه دریافت کنم!!
مجید رحیمی ۸ فوریه ۲۰۱۴ مونیخ
No comments:
Post a Comment