یک بوسه نسیم پائیزی
رهی معیری را برای همیشه بُرد!
می دانم که چشم هایتان نمناک می شود...
(عکس: کلرخ معیری، که تا آخرین لحظات در کنار عمویش رهی معیری ماند)
امان از این خیابان صفی علیشاه تهران و خانقاه آن، که نامش چون موی رگهای آغشته به خون و حادثه تا قلب چه رویدادها راه دارد. در کوچه های منشعب از آن، شاعر وطن "میرزاده عشقی " را در خانه اش با شلیک گلوله به خاک افکندند. رضاخان می خواست شاه شود و میرزاده عشقی مخالف بود. حوالی همین خانقاه سرتیپ افشارطوس، رئیس شهربانی وفادار به مصدق را ربودند و در غار "تلو" در لشگرک تهران خفه کردند. شاه نمی خواست سر به تن مصدق باشد. کمی بالاتر از همین خانقاه، به سمت خیابان هدایت، داریوش و پروانه فروهر زندگی می کردند. نمی خواهم یک پا جلوتر رفته و وارد خیابان هدایت شوم، چرا که آنوقت باید از خانه علاء نخست وزیر شاه، و خیابان ولی آباد هدایت و خانه سپهبد زاهدی فرمانده کودتای 28 مرداد و اردشیرزاهدی پسرش برایتان بنویسم و یا خانه ابوالحسن صبا که یک کوچه با خیابان صفی علیشاه فاصله داشت و یا دهها خاطره و نشانه برایتان بنویسم.
در یکی از کوچه های فرعی همین خیابان، پشت خانقاه صفی علیشاه، یک شب، یا نیمه شبی سرد و پائیزی، برگ خزان رسیده ای با یک بوسه نسیم از درخت زندگی جدا شد و برای همیشه رفت. رهی معیری، این عاشق ترین غزلسرای دوران من و شما را می گویم که 4 آبان ماه 1347 در حبسی خانگی که حکم آن را خود برای خویش صادر کرده بود، چشم را فروبست و دیگر نگشود.
از این پس، هرگاه که سری به بهشت ظهیرالدوله زدید (دلم نمی آید آن را گورستان بنامم)، به زیارت حافظ دوران خویش هم بروید. کدام قبر؟ همان که رویش مرثیه مرگ خویش را با تیشه فرهاد و قلم عشق کنده اند:
در اینجا شاعری غمناک خفته است
رهی در سینه این خاک خفته است
فرو خفته چو گل با سینه چاک
فروزان آتشی در سینه خاک
ز سوز سینه با ما همرهی کن
چو بینی عاشقی یاد رهی کن
و باور کنیم که او عاشق ترین غرلسرای دوران ما بود. شعله های عشقی یکسویه که در جوانی به جانش آتش افروخت، تا پایان عمر با او بود و پس از او، با هیچ زنی نه عهد عشق بست و نه عهد زناشوئی. می گویند، در آن سالهای دور، عاشق "مریم فیروز" دختر جسور عبدالحسین فرمانفرما شد و در همین عشق سوخت! اما مریم فیروز دل به دکتر کیانوری باخت و همسر او شد.
چشمانی مست و آهوئی داشت که در میان دو ابروی سیاه و موهای بی تاب و همیشه شانه شده سرش هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. من این چهره از یاد نرفتنی را یکبار و به یک نظر دیدم.
به زحمت خود را از 18 سالگی به 19 سالگی می کشیدم و از پرسه زنی در میان مجلات وقت، گزارشی هفتگی برای برنامه "سلام بامدادی" رادیو ایران تهیه می کردم و ماهی 150 تومان می گرفتم. در یکی از همین هفته ها، در سال 1346 رهی معیری را گرم گفتگو با علی تجویدی و علی رسولی، مسئول استادیو 14 رادیو ایران در خیابان ارگ تهران دیدم. دو پله یکی، چنان از پله ها بالا می رفتم که گوئی عجله داشتم به "توچال" برسم و هنوز آفتاب به میانه آسمان نرسیده به دربند بازگردم، که جلوی دفتر استادیو 14 با آنها سینه به سینه شدم. نشناختم و خواستم وارد اتاق شوم که علی رسولی به نام صدایم کرد و گفت: بیا جلو با آقایان تجویدی و معیری آشنایت کنم. بعدها، شاید در زندگی ات از این بخت ها پیدا نکنی!
هر دو آرام دستی دراز کردند و دست جوان خامی چون من را چنان گرفتند و رها کردند که گوئی آتشی را با عجله، اما برای ابد کف دستم گذاشتند.
شاید همان زمان هم می دانست و یا می دانستند که سرطان پنجه به جانش انداخته است. آن زمان مسئول شعر برنامه گلها بود. مقامی که پس از او به "سایه" رسید. یک سال بعد، یعنی 4 آبان 1347 که رهی معیری به 57 سالگی رسیده بود، خبر خاموشی ابدی اش اعلام شد.
گروه گلها، پس از مرتضی خان محجوبی و ابوالحسن صبا، حالا رهی معیری را از کف داده بود. بنان پیرانه سر، با صدای خسته و بغض آلوده، همراه با پیانوی جواد معروفی، یکی از زیباترین و غم انگیزترین غزل های او را با نام "بوسه نسیم" با استادی کامل در مایه "همایون" خواند، گرچه پیری و حنجره خسته امانش نداد که "بیداد" را آنگونه که در جوانی می توانست، بخواند، اما از بیداد زمانه نالید.
نمی دانم، اما شاید این آواز یکی از آخرین آوازهای بنان بود که در برنامه گلها ضبط و پخش شد. و غزلی که از رهی معیری خواند نیز، شاید از آخرین غزل های رهی بود. که اگر چنین باشد، باید آن را زمزمه وداع رهی معیری دانست.
او، که دیوان "سایه عمر" را از خود باقی گذاشته و به نوشته "عبدالرحیم جعفری" بنیانگذار و صاحب انتشاراتی "امیرکبیر" اجازه باز انتشار آن را ندادند!
رهی، تنها غزلسرا نبود. او ترانه سرائی کم نظیر بود و شماری از ماندگارترین ترانه هائی که دلکش و مرضیه و بنان و قوامی خوانده اند، سروده اوست.
پس از آگاهی از مرگی که به ناگزیر به او نزدیک می شد و بر حافظه اش نیز اثر گذاشته بود، با همه دوستان یکدلش وداع گفت و سپس به کُنج خلوت خانه خویش پناه برد. همه ارتباط های خود را با خارج از خانه قطع کرد، تمام عکس ها، نامه ها، تابلوها، یادگارها و هر آنچه که او را با گذشته اش پیوند می داد در یک اتاق جمع و در آن را قفل کرد. در انتظار دق الباب مرگی که بزودی از راه می رسید، تختخوابی در کنار اتاقی خالی از هر اثاثیه ای استوار کرد و فراخ سینه را در انتظار مهمان ناخواسته گشود!
تا لحظه چشم فرو بستن هیچکس را به این خانه نپذیرفت. در این دوران بسیار کوتاه، یگانه مونس او "گلرخ" برادر زاده اش بود که رهی را به جان می پرستید و برای رهی نیز او شیرین تر از جانش بود. گلرخ تا آخرین نفس در کنار رهی ماند!
می دانم که چشم هایتان نمناک می شود، اما بشنوید آن آواز زیبای بنام و شعر مرگ رهی معیری را...
از دیوار فیسبوک علی خدایی
No comments:
Post a Comment