Monday, February 18, 2013


هشتاد و هشتمین زادروز سردبیر فرهنگ نامه ی کاوه ، شادروان دکتر محمد عاصمی را گرامی‌ میداریم.

نوزده فوریه سال ۱۹۲۵ در شهر بابل کودکی پای به جهان نهاد که فرزند نخست خانواده ی عاصمی بود ، نامش را محمد نهادند ، نامی‌ که او آنرا دوست نمی‌داشت اما در صدد تغییر آن هم بر نمی‌‌آمد ، وی اما عاشق هنر و ادبیات بود و از همان کودکی دست نوشته‌های خود را برای روزنامه‌ها میفرستاد ، هنگامی که نخستین نوشتارش در یکی‌ از روزنامه‌های تهران به چاپ رسید او که حالا شانزده سال بیش نداشت از سر شوق تمام تعداد روزنامه‌های دارای مقاله ی خود را از کیوسک شهر خریده بود تا هر یک را به یکی‌ از آموزگاران خود هدیه دهد و اینچنین نشان دهد که سری بین سرها در آورده است و کسی‌ شده است .  آنچنان که خود با شوقی آغشته به تمسخر مخصوص به خود تعریف میکرد ، هر یک از روزنامه‌ها را به یکی‌ از آموزگاران با غروری وصف ناپذیر تحویل میداد و در این هنگام در پوست خود نمیگنجید ، تا آنکه به مدیر مدرسه می‌رسد و قصد تقدیم روزنامه ی همراه با مقاله ی خود به او را دارد ، آقای مدیر اما بر عکس دیگر آموزگاران با چهره‌ای نامهربان بی‌ آنکه روزنامه را از دست نویسنده ی جوان بگیرد و حتی نگاهی‌ بر آن بیندازد میگوید : بسیار مطلب سبکی بود ، سبک‌‌تر از آن این کار توست که اینچنین مغرورانه روزنامه را به این و آن هدیه میکنی‌ ! واقعا باید شرم کرد از این کار !.. من نمیدانم این روزنامه‌ها چگونه هر جفنگی را به چاپ میرسانند !؟ و سپس رو به عاصمی جوان و پر باد در سر گفته بود: برو هر زمان که مطلب بهتری داشتی و باد کمتری در سر بود به سراغ من بیا !!
محمد خاکشیر شده مابقی روزنامه‌ها را به خانه میبرد و دیگر هیچیک از آنان را به کسی‌ هدیه نمیدهد و به یک دوره ی فطرت وارد میشود ، آن هم با اولین مقاله‌ای که از او در روزنامه‌ای به چاپ رسیده بود ، بعد از مدتی‌ که ندای درونش وی را به گرفتن قلم به دست و نوشتن وامیدارد ، محمد اینبار با یک وحشت ملیحی قلم را بر کاغذ میگذارد و برای نوشتن هر جمله و واژه به اندیشه روی می‌‌آورد و با هر جمله تصویر آقای مدیر در مقابل چشمانش ظاهر میشود و همان جملات را از زبان او میشنود.

سالها می‌گذرد و محمد عاصمی که به دانشگاه تهران رفته و لیسانس ادبیات خود را گرفته و خود آموزگار و سپس مدیر دبیرستانی‌ شده است و در نوشتن هم نامی‌ برای خود ساخته و در بسیاری از روزنامه‌ها با نام‌های گوناگون مطلب مینوشت ، روز می‌بیند که در دفتر کارش باز میشود و مردی خمیده وارد دفتر او میشود با روزنامه‌ای در دست ، بی‌ هیچ سلامی‌ و حرفی‌ خود را روی صندلی روبروی عاصمی مدیر دبیرستان مینشاند و روزنامه را روی میز قرار میدهد و مستقیم از محمد عاصمی می‌پرسد : تو این مطلب رو نوشتی ؟ 
عاصمی که هاج و واج مانده بود که این پیرمرد در هم شکسته کیست با آرامی به او پاسخ مثبت میدهد و پیر مرد میگوید : همونطور که میبینی‌ من قدرت زیادی برای راه رفتن ندارم ولی‌ تا اینجا اومدم که به تو بگم آفرین ! حظّ کردم از خوندنش!... 
و سپس بی‌ هیچ حرف دیگری برمیخیزد و به سوی در خروجی به راه می‌‌افتد ... عاصمی که هنوز در حیرت مانده بود به نرمی میگوید : کاش این افتخار را به من میدادید و نام خود را میگفتید ، پیر مرد بر جای خود می‌‌ایستاد و بی‌ آنکه سر برگرداند و به عاصمی نگاهی‌ بیندازد میگوید : اولین مقاله‌ای که نوشتی رو به یاد داری ؟ که روزنامه رو از دستت نگرفتم و بهت پرخاش کردم !... 
عاصمی با شناختن پیر مرد با عجله از جای جست میزند و او را به آغوش میکشد و غرق بوسه میسازد و دوباره به سوی میز کار خود بازمیگرداند ... صحبت به درازا میکشد و پیر مرد در برابر سوال محمد عاصمی که پرسیده بود: 
شما کی‌ این روزنامه را پیش از آنکه من آنرا بخواهم تقدیمتان کنم خوانده بودید ؟ آخر تعداد روزنامه‌های آن کیوسک مشخص بود و من همه را یک‌جا خریده بودم ! 
مدیر پیشین دبیرستان عاصمی جوان لبخند به لب نشاند و تکه روزنامه‌ای از جیب بیرون کشید و رو به محمد گفت : من مطلب تو را بعد از گفتگو با تو خواندم و چون آنرا بسیار پسندیدم تا به امروز با خود نگه داشتم و امروز آنرا به تو تحویل میدهم ... 
در مطلب تو عیبی نبود در اثر مطلب چاپ شده در روزنامه بر تو عیب بود که من سعی‌ کردم آن عیب را از تو بگیرم ... تو امروز نویسنده‌ای سازنده هستی‌ و خاکی بودن را از یاد نمی‌بری و من به همین خاطر به پسرم گفتم که تا نوه‌هایم را در این مدرسه به تحصیل بگمارد .... 
عاصمی به هنگام بازگویی این ماجرا‌ آنچنان به گذشته رفته و غرق آن روزهای خیلی‌ دور شده بود که مجبور شد قهوه ی سرد شده را سر بکشد ، 

مردی که بیش از ۴۵ سال در آلمان فرهنگ نامه ی کاوه را مدیریت کرد و پیش از آن از شاگردان نوشین پدر تئاتر ایرانزمین بود ، او که در جوانی با ایرن بازیگر و هنرپیشه ی زیبا و مشهور سینمای ایران ازدواج کرده بود ، و مدتی‌ را هم با مرضیه بانوی آواز ایران هم بازی بود و در آخرین برنامه‌ای که در شهر مونیخ همراه با دکتر مسعود عطائی و محمد شمس در رکابش بودیم ، خانم مرضیه از پاریس توسط استاد شمس دسته گلی‌ برای محمد عاصمی فرستاده بود که در آن برنامه ی ساعتی‌ با شاهنامه بر روی صحنه به محمد عاصمی تحویل شد و عاصمی یک شاخه از آن دسته گٔل را به شمس بازگرداند تا او آنرا دوباره به بانو مرضیه بازگرداند.
 دکتر محمد عاصمی به گفته ی دکتر سیروس آموزگار مدرک دکترای خود را در رشته ی تعلیم و تربیت در فرانسه گرفته و از سال ۱۹۷۹ تا ۱۹۷۱ سفیر فرهنگی‌ ایران در شهر مونیخ بود او که از سال ۱۹۶۲ ساکن آلمان بوده همسری آلمانی‌ داشت و ضمن آنکه خود هرگز صاحب فرزند نشد اما فرزند خوانده ی خود را که اکنون افسر پلیس در این شهر می‌باشد چون فرزند خود دوست میداشت و فرزند فرزند خوانده ی خود را تا آن حد میپرستید که با مرگ این کودک بخشی از عاصمی نیز مرد ! 
و بر اساس وصیت وی پس از مرگ پیکر عاصمی نخست سوزانده شد و سپس در خاک نوه ی خردسالش جای گرفت .... 
عاصمی را آموزگاری همیشگی‌ نام داده بودیم که حتی تا آخرین نفس‌ها هم سعی‌ در یاری رسانی به کسانی‌ بود که میخواهند در راستای فرهنگ قدمی‌ بردارند ، هنوز برگه‌های فکس او که در مورد گاتها و زرتشت برایم فرستاده بود را محفوظ دارم ، چون شنیده بود که می‌خواهم شب اوستا را برنامه ریزی نمایم ، پس دوست میداشت که این برنامه به زیباترین فرم برگزار گردد .... 
روانش شاد باد !!... 
امیدوارم شهروندان مونیخی همتی کنند تا بتوانیم مراسمی در شأن دکتر محمد عاصمی با حضور دوستان و همینطور ماریا همسر وی برگزار کنیم و یاد این مرد بزرگ را زنده بداریم که اینان سرمایه‌های ملی‌ ما هستند و غافل شدن ما از این سرمایه‌ها ضربه‌ای جبران ناپذیر به فرهنگ و آیندگان خواهد بود ... 
مجید رحیمی ۱۸ فوریه ۲۰۱۳ مونیخ 
 این آخرین عکسی‌ است که از شادروان محمد عاصمی در آخرین سخنرانی‌ او همراه با دکتر مسعود عطائی ( شاعر - داستان سرا و آهنگساز) محمد شمس ( آهنگساز ، تنظیم کننده و رهبر ارکستر) و این حقیر مجید رحیمی در تاریخ ۱۹ سپتامبر ۲۰۰۹ گرفته شده است.
-----------------------------------------------
آخرین کلیپ سخنرانی‌ شادروان عاصمی در مونیخ در باره ی شاهنامه



No comments: