Saturday, April 27, 2013

خاطره ای شیرین و خنده آور از جبهه ی جنگ! 
هنوز بعد از بیست و هشت سال که از دوران حضورم در جبهه‌ها به عنوان سرباز وظیفه در تیپ ۳۷ زرهی شیراز می‌گذرد، هر گاه که به آن دوران می‌اندیشم می‌بینم در کنار همه ی مصیبت‌ها و غمهایی که داشتیم روزهایی هم داشتیم که لبریز از شادی و خنده بودند و تا هفته ها با بیاد آوری آن خاطره ها خنده از لبان ما نمی‌‌افتاد 
با پوزش از این الاغ که عکس آن را می‌بینید، با دیدن چهره ی دوست داشتنی و معصومش به یاد آن دوران مجبور شدم با صدای بلند قهقهه بزنم،
چراکه به یاد " ناموس حسین " افتادم که تنها الاغ قرارگاه ما بود و همه آن را با این نام میشناختند . در جبهه هر چیز و هر کسی‌ یک اسم مستعار داشت ، مثلا دو موتور کوهی من را " الاغ برقی " و افسر حزب الهی سیاسی عقیدتی‌ را " شمر یک پا " و ستوان دوم بابامراد که پیرمردی پر فریب بود و بخاطر خود فروختگی به نظام ترفیع درجه گرفته و از استواری به افسری رسیده بود را " روباه پیر " نام داده بودیم .
حسین اما سربازی بود از حوالی شهر اصفهان که شهرت زیاد خوبی نداشت و شایعه بود در قرارگاه که حسین با این الاغ سر و سری دارد و داستانهای دیگری هم داشت که چون به اثبات نرسیدند از بازگویی آنها باز می‌مانم 
اما ماجرای او با این الاغ شهره ی تمام تیپ شده بود تا جایی‌ که ما به عنوان سربازان مخابرات هرگاه برای تعمیر کابل هایی که توسط خمپاره‌های عراقی قطع شده بودند به یگانهای دیگر می‌رفتیم فورا سربازان آن یگان جویای احوال حسین و ناموس او میشدند.... البته خود حسین هم در این ماجرا‌ بی‌ تقصیر نبود و به دروغ یا راست ماجرای روابط خود با آن الاغ را برای دیگر سربازان هم ردیف خود تعریف کرده و آنها داستان‌هایش را در میان دیگر سربازان پخش میکردند که اینچنین شهره ی عالم شده بود.
در یک عصر دلپذیر که هوا نیمه روشن بود و ما سربازان که حدود یازده دوازده نفر میشدیم در جلوی سنگر سروان گرگین مردی که همه مانند پدر دوستش می‌داشتیم و او هم سربازان خود را چون فرزندان خود می‌دانست ، روی تخت‌های چوبی نشسته بودیم و گرگین در حال صحبت بود ، 
سنگر او در دل یک فرورفتگی تپه‌ای نسبتا بزرگ که مانند یک کوچه ی بن‌بست بود قرار داشت طوری که وقتی‌ از سنگر بیرون می‌‌آمد هر کسی‌ که در تردد بود را میتوانست نظاره کند ، آن روز عصر گرگین از دوران جوانی و دوران دانشکده افسری خود برای ما تعریف میکرد که ناگهان متوجه ی این سو و آن سو دویدن حسین شدیم و سپس خبری از حسین نبود تا آنکه یک ساعت بعد حسین را دیدیم با لباس آماده به تن و کلاقوت بر سر و اسلحه بر دوش سوار بر الاغ قصد عبور از جلوی این دهانه را داشت و با یک دورخیز می‌خواست به سرعت از عرض این دهانه بی‌ آنکه کسی‌ از ما متوجه او شود عبور نماید ...
گرگین اما خوشبخانه پشت به دهانه و رو به ما نشسته بود و این برای حسین جای خوشحالی‌ داشت و برای همین هم دقایقی پیشتر این سو و آن سو میرفت تا موقعیت ما را شناسائی نماید .
حسین در حال عبور بود و ما که او را می‌دیدیم هم اصلا به روی خود نمی‌‌آوردیم تا مبادا گرگین متوجه شود و باعث آبروریزی همه ی سربازان گردد ، 
نفس‌ها در سینه حبس بود و گرگین در حال صحبت و حسین هم سوار بر الاغ چیزی نمانده بود که پیروزمندانه دهانه ی خطر را عبور کرده و به اهداف شیطانی خود دست یابد که ناگهان گرگین با صدای مردانه و بلند خود او را صدا زد ! بی‌ آنکه حتی سر برگرداند و او را ببیند.
حسین هاج و واج همانگونه که سوار بر الاغ بود و گوئی خشکش زده باشد بی‌ هیچ حرکتی‌ بر جا مانده بود که گرگین باز به صدا آمد و گفت :
پسر مگه صدات نمیزنم ؟ 
چرا مثل الاغی که گرگ دیده باشه شدی ؟ 
با شنیدن این جمله ما سربازان حاضر همگی‌ خندیدیم اما خنده‌ای بود همراه با وحشت که حالا چه اتفاقی‌ خواهد افتاد ؟ 
وای اگر این حرف به گوش سیاسی عقیدتی‌ برسد ، جایی که همینجور هم نفس بچه‌ها را گرفته که چرا به موسیقی طاغوت گوش می‌دهید ؟ 
چرا به مسجد نمی‌‌آئید ؟ و صدها چرای دیگر !... 
حال با این ماجرا‌ چگونه برخورد خواهند کرد ؟
حسین با الاغ خود به جمع ما نزدیک شد ، گوئی اسب سوار ماهری است و از سربازان نادر شاه میباشد ...با چابکی تمام از الاغ پایین جست و فورا سلام نظامی به جا آورد. 
همین کار او کافی‌ بود که ما از خنده روده بر شویم اما خود را سخت تحت کنترل داشتیم چرا که یک احترام دیگری نسبت به گرگین در دلها بود.
گرگین اما رو به حسین پرسید : با این الاغ بیچاره کجا می‌رفتی ؟... این نسبت " بیچاره " دادن به الاغ برای ما خود سوژه ای بود که تا ماه‌ها آن را تکرار میکردیم و می‌خندیدیم ، 
اما هنگامی که حسین گفت در حال رفتن به خط مقدم برای حمله است ، و گرگین مجددا از وی پرسید که کدوماتون اول به اون یکی‌ حمله میکنه ؟... 
  دیگر کنترل از دست ما خارج گشت و صدای انفجار خنده آنچنان بود که هنوز آن را در گوش دارم، طوری که اشک از چشم بعضی‌ از سربازان جاری بود و حسین که کمی‌ خجالت کشیده بود هیچ نمی‌گفت ، و گرگین ادامه داد :
پسر جان ! این الاغ حامله س ...
بچه که به دنیا بیاد ببینم به تو شباهت داره یک ماه اضافه خدمت سر شاخشه!!... 
هنوز تصویر آن صحنه و چهره ی حسین که همه را جدی گرفته بود و به پته پته افتاده بود جلوی نظرم است و گرگین که می‌خواست هم این سرباز بدبخت دست از این کار زشت بردارد و هم به دست سیاسی عقیدتی‌ گرفتار نیاید گفت : میدونی که رسم اینها (سیاسی عقیدتی‌) اینه که اگر وقت حمله موچت رو بگیرن شما رو به عقد هم در میارن  
... این الاغ هم که مال قرارگاهه و نمیذارن با خودت به دهتون ببریش ... پس یه کاری نکن که اینجا تا آخر جنگ ساکن بشی‌ ... حالا هم برو نمیخواد بری حمله ..... اصلا از فردا میری آشپز خونه کار میکنی‌ ولی‌ گفته باشم ما این مرغ‌ها رو می‌خوریم‌ها !! نمیخوام بهشون حمله بشه !!!....  
با شنیدن این جملات ما سربازان آنچنان غرق خنده شده بودیم که یکی‌ پس از دیگری از روی تختی که بر آن نشسته بودیم به روی خاک می‌‌افتادیم ولی‌ باز خنده بند نمی‌‌آمد.
***********************
دیگر هرگز نشنیدیم که حسین قصد حمله به کسی‌ یا چیزی در سر داشته باشد .بعد‌ها در آلمان بودم که شنیدم گرگین اسیر ارتش عراق شده است و پس از جنگ باز شنیدم که آزاد گردیده و به خانه بازگشته است ... اما دیگر خبری از او ندارم ... هر جا که هست برایش تندرستی آرزومندم که انسانی‌ بود پاک و فرمانده‌ای دانا و انسان ، مانند بسیاری دیگر از ارتشیان ایران! 
مجید رحیمی ۲۶ آوریل ۲۰۱۳ مونیخ
www.majidrahimi.blogspot.com   




No comments: