و نیز عاشق بودنت را !!
در دهان هر ساعت صبحگاهی
آرمیده سکهای از طلا
و حکّ گردیده بر آن نام تو
آنگاه که برمیخیزی و برای تصاحبش
سر به دشت و کوه و رودخانه میزنی
و در نقطهای از هستی
سینه به سینه ی خورشید میایستی
تا لمس کنی نبض جهان را
نبض زندگی را
نبض بودن و تلاش برای بهتر بودن را
در بزنگاه خمودگی و ضعف
و در اوج فرار از حقیقت خود و
بیزاری از هست و نیست
آهسته پلکها را بر هم مینهی
با وحشتی همیشگی
از برخورد با خود از زاویهای دیگر
*** *** ***
اکنون چشمها را بستهای
نم نم اخمهای چهره ات
که از سر وحشت در هم خفته بودند
گشوده میگردند
و نم نم لبخندی بر لبانت مینشیند
سرعت قدمهایت در دشت جانت تندتر میگردند
و تو هرچه پیشتر میروی
ساعات صبحگاهی میبینی و دیگر هیچ
پس نزدیکای نیم روز میرسی
بر روی خاک زرخیز قلبت مینشینی
و به ساقه ی گندم
که لبخند زنان تو را تحسین میکند نگاه میکنی
لبخندی از سر جان بر لبانت مینشانی
و هجرت تاریکی را به وجودت شادباش میگویی!
و اینچنین عشقت را جاودانی میسازی
و نیز عاشق بودنت را !!
مجید رحیمی ۲۴ آوریل ۲۰۱۳ مونیخ
در دهان هر ساعت صبحگاهی
آرمیده سکهای از طلا
و حکّ گردیده بر آن نام تو
آنگاه که برمیخیزی و برای تصاحبش
سر به دشت و کوه و رودخانه میزنی
و در نقطهای از هستی
سینه به سینه ی خورشید میایستی
تا لمس کنی نبض جهان را
نبض زندگی را
نبض بودن و تلاش برای بهتر بودن را
در بزنگاه خمودگی و ضعف
و در اوج فرار از حقیقت خود و
بیزاری از هست و نیست
آهسته پلکها را بر هم مینهی
با وحشتی همیشگی
از برخورد با خود از زاویهای دیگر
*** *** ***
اکنون چشمها را بستهای
نم نم اخمهای چهره ات
که از سر وحشت در هم خفته بودند
گشوده میگردند
و نم نم لبخندی بر لبانت مینشیند
سرعت قدمهایت در دشت جانت تندتر میگردند
و تو هرچه پیشتر میروی
ساعات صبحگاهی میبینی و دیگر هیچ
پس نزدیکای نیم روز میرسی
بر روی خاک زرخیز قلبت مینشینی
و به ساقه ی گندم
که لبخند زنان تو را تحسین میکند نگاه میکنی
لبخندی از سر جان بر لبانت مینشانی
و هجرت تاریکی را به وجودت شادباش میگویی!
و اینچنین عشقت را جاودانی میسازی
و نیز عاشق بودنت را !!
مجید رحیمی ۲۴ آوریل ۲۰۱۳ مونیخ
No comments:
Post a Comment