چگونه در جبهه توطئهی ما لوو رفت و گرفتار شدیم!
خاطرات ناگفتهی جبهه!
بخش یکم...
در این قسمت بی پروا بسیاری از مواردی را که به هر دلیل در جای دیگری نگفته و ننوشتهام، میگویم و مینویسم! و نرخ آن را هم میپردازم.
حال قیمت این پرداخت هر قدر که میخواهد باشد!
هنوز بعد از گذشت بیستوهشت، بیستونه سال از آن روزگار، یعنی دوران جنگ عراق با ایران! هنگامی که اخباری چنین به دستم میرسد، مرا دقایقی چند به آن روزها میبرد... که گاه این دقایق به ساعتها نیز بدل میشوند، چرا که دستکم ۲۱ ماه از عمر خود را در جبههها گذرانده و با هر بار بازگشت از مرخصی به سوی جبهه این در باورمان بود که دیگر بازنخواهیم گشت! و این سوال همواره ملکهی ذهن من و ما بود که چرا؟ چرا جنگ؟... چرا آنجا که سران کشور میبایست تدبیر به کار بسته و جنگ را به سود این ملت به پایان برسانند، این کار را نکردند و ما هر روز و هر ساعت چنین کشته میدهیم و سرمایههای ملی را با شلیک توپ و گلوله دود میسازیم و محیط را اینگونه گران آلوده؟!
چند ماهی از حضورم در جبههها میگذشت، سرباز زرهی تیپ ۳۷ شیراز بودم، در پادگان تربت حیدریه سه ماه آموزشی را پشت سر گذاشته و به شیراز تقسیم شده بودم، در پادگان شیراز به علت کمبود سرباز، تسمه از گردهی ما سربازان آشخور (در ارتش به سربازان تازه وارد گفته میشود) را با نگهبانی چنان کشیده بودند که بسیاری از ما آزادانه تقاضای رفتن به جبهه را نموده بودیم، و یکی از آنان هم من بودم، البته نه فقط برای فرار از نگهبانی، چرا که میدانستم در جبهه هم باید نگهبانی داد آن هم در زیر موشک و خمپارهی دشمن...
شهر شیراز را هم عاشقانه دوست میداشتیم، آن آب و هوای بهشتی و آن مهربانیهای مردم خون گرمش و دختران زیباروی و شیرین زبانش، همانانی که حافظ را به سرودن این قطعه واداشته بود که میگوید:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را...
که همین شعر چنان به تیمور برخورده بود که با آمدنش به شیراز حافظ را به خود میخواند و او را برای سرودن این شعر توبیخ میکند، و حافظ هم که به رندی مشهور بود توانسته بود با جملاتی شیرین و دلنشین جان خود را از خونخواری چون تیمور برهاند!
و من هم در همان زمان برای این شهر این ترانه را سروده بودم:
به شیراز تا میری، عاشق میشی زود
خدایا کاش یاروم شیرازی میبود
در اون آب و هوای بهشتی مآبش
چی بگوم ای خدا از شراب نابش؟
شیرازی دختر ما عاشقت شدوم
ناز نکن ما بندهی دلت شدوم!
و حالا ما میرفتیم که این شهر یعنی شهر شعر و شور و شراب که تا چندی پیشترش در آن جشنهای با شکوه فرهنگ و هنر برقرار بود را پشت سر بگذاریم و آن را با جبههی جنگ تاخت بزنیم، چرا که امروز هرروزه باید شاهد پیکر کشته شدگان جنگ در خیابانهایش میشدی، و ناخودآگاه میدیدی که اشک در چشمها جاریست، و از خود میپرسیدی:
که من اینجا چه میکنم؟
من و مائی که چند هفته پیشترش با آنهمه نشاط و شور با قطار هنگامی که از تربت حیدریه به ایستگاه راهآهن آن رسیده بودیم و میبایست پیاده به طرف پادگان تیپ ۳۷ زرهی به صورت گردان برویم، هنگامی که پسر بچهی ده دوازده ساله علت حضور ما را جویا شده بود، به او با خنده و شوخی پاسخ داده بودیم: ما برای حفاظت از دختران زیبای این شهر به اینجا آمدهایم! تا پسران بد مزاحمشان نباشند...
حالا شاهد بودیم که چگونه پیکر همان پسران (چه بد و چه خوب) شهر را به غمسرایی دگرگون کرده است که دل تاب تحمل آن را ندارد.
------------------------
ورودمان به جبههی ابوقریب در جنوب مصادف شد با اواخر ماه دی سال ۱۳۶۲، در اتوبوسی نشسته و هر لحظه که به جبهه نزدیکتر میشدیم، ترس بیشتری در جانمان خانه میکرد که مبادا در همین لحظه یکی از راکتها یا خمپارههای دشمن حسابمان را با زندگی پاک سازد!
میبایست چراغ خاموش حرکت میکردیم، پس راننده تمامی لامپهای درون و بیرون اتوبوس را خاموش کرده بود، که ناگهان صدای داد و فریاد عدهای از ته اتوبوس نظر ما که جلوتر نشسته بودیم را با وحشت به خود جلب نمود، که بر سر چند نفری که سیگار میکشیدند فریاد برمی آوردند و فرمان به خاموش کردن سیگارشان میدادند! چرا که در شهرها در زمان بمبباران هوایی توسط هواپیماهای عراقی همه خطاب به این سیگاریهای عزیز! با فریاد میگفتند: خاموش کن... خاموش کن!!
با وحشتی محسوس ولی بسیار غریب به محلی رسیدیم که قرارگاه نام داشت، دمدمای صبح بود... چند نفری برای تحویل گرفتن ما در انتظارمان بودند...
بلافاصله پس از انجام "نه هست" که چیزی شبیه به همان "حاضر غایب" در مدرسه است، ما را به درون سنگر مسجد راهنمایی کردند، تا پس از استراحتی کوتاه به سنگرهای خود روانه شویم!
چند ساعت بعد چهار نفر از ما که از دوران آموزشی با هم دوست بودیم ساکن کلبهای شدیم که از تیرک و حلبی و پلاستیک و چوب بود! و به همه چیز شباهت داشت بجز سنگر!
هنوز در حال باز کردم کیسهی وسایل شخصی خود بودیم که صدایی نخراشیده از بیرون کلبه، ببخشید "سنگر"! نگاه ما را هراسان به درب آن خیره کرد! و در همین زمان سرگروهبان شایان وارد شد.
مرد باریک اندامی که صدایش بیشتر به بوق تریلی میآمد تا یک درجهدار! که وای بر احوالت اگر او را جناب سروان خطاب نمیکردی!
شایان که میخواست به قول معروف گربه را دم در حجله بکشد! آنچنان فریاد میکشید و رگ گردن کلفت میکرد که براستی نگران باد فتق آاش شدم! و تمام این داد و فریادها برای این بود که ما عجله کنیم و خود را به جلوی سنگر ستاد برسانیم تا او برایمان سخنرانی کند! کاری که عاشقانه دوستش میداشت، ولی کمتر از هنر آن برخوردار بود!
در برابر سنگر ستاد ایستاده و سر تا پا به حرفهای سرگروهبان شایان، "با پوزش" جناب سروان شایان! گوش میکردیم که او میگفت و میگفت و باز میگفت: که باید بیگاری را یک لحظه معطل نسازیم، چرا که تیپ در حال جابجایی است، و ما باید تا بیش از حد توان چوبتیرکها، پلانتها، تیرآهنها و خلاصه هرآنچه که اینجا هست را بر تریلیها بار کرده تا به محل جدید که در نزدیکی قصرشیرین است روانه گردد!
آنروز اما جناب سروان شایان حرفی زد که همان جمله باعث مجازات من شد!
او گفت: شماها باید تعصب یگانی داشته باشید!!
و من زیرلب گفتم: تعصب در هر شکل و صورتی مردود است!
شایان گویا این جمله را شنید و فریاد زد: این حرف رو کدوم احمقی گفت؟ خودش بیاد بیرون تا همه رو مجازات نکردم!... اینجا ارتشه!! تشویق برای یک نفر! مجازات برای همه!!
چارهای نداشتم، باید خود را معرفی میکردم... حرفی زده بودم و حالا میبایست نرخ آن را هم بپردازم... دستم را بالای سرم بردم، و شایان فریاد زد سرباز فورا خودت رو سینهخیز به من برسون!
با تامل کوتاهم صدای شایان بلندتر در گوشم پیچید، روی زمین دراز کشیده و به صورت سینهخیز خود را به او رساندم... فرمان به برخاستنم داد... و باز به نشستن و برخاستن و این کار میبایست صد بار تکرار میشد، و پس از آن کلاغپر که شخص میبایست مانند کلاغ نشسته و دستها را پشت سر به هم حلقه کرده و با همان حال مسافتی را بپیماید، که کاریست بس دشوار...
اما شایان در همین حال به گفتار خود ادامه میداد که: سرباز احمق! روی حرف من حرف میزند!! هنوز در حال نشستن و برخاستن بودم که به اعتراض گفتم: کسی که میداند تعصب مردود است نمیتواند احمق باشد! جناب سروان! احمق کسی است که نه میداند و نه میخواد بیاموزد!!
این سخنم که از سر غرور جوانی و بسیار غیر دیپلماتیک بود سرگروهبان شایان را چنان به خشم آورد که به سویم حملهور شد و با ترکهای که همیشه در دست داشت، قصد زدن بر سر و رویم را نمود... بسیار خشمگین به چهره و به چشمانش خیره شده بودم و ذهنم مشغول با این فکر که چگونه باید از خود دفاع کرده تا مورد اصابت ضربههایش قرار نگیرم!
شایان اما با رسیدن به من گویا کمی عقبگرد کرده باشد، و یا افکارم را خوانده باشد، پس فقط چوب دستی خود را بر روی سر در هوا چرخاند و فریاد زنان از من خواست تا دوباره روی زمین دراز کشیده و سینهخیز حرکت کنم.
پس از مجازات بسیار سخت، به دفترش فرخوانده شدم تا او با زبانی دگر مرا شیر فهم سازد که اینجا او خود خود خداست!
اما اعتراض من هم کار خود را کرده بود و میشد قدری احترام در کلماتش شنید و دید... البته این فقط احساس آن روزم بود و شاید هم فقط احساس من بود، چرا که گاهی آدمی به قول مولانا: آنچه را که میخواهد ببیند میبیند!
پس از ساعتی به جمع دوستانم پیوستم و همراه با آنان به بیگاری مشغول گشتم، چند روزی به همین منوال گذشت، کاری بسیار طاقتفرسا که روزانه تا سیزده ساعت هم میرسید و ما پس از پایان کار چون جنازهای به کلبهی خود باز میگشتیم و فقط فرصت خوردن چیزی را داشتیم و سپس خواب!
روز سوم یا چهارم بود که با عبورم از کنار سرگروهبان شایان که مشغول صحبت با یکی از مسئولان سیاسیعقیدتی که همان "رکن دو ارتش" در پیش از انقلاب بود، در مورد نزدیکی سالروز انقلاب یعنی ۲۲ بهمن و مراسمی که میتوان برای آن روز تدارک دید گفتگو میکردند!!
جرقهای در ذهنم زده شد، ظهر همان روز بی اجازه به سنگر دفتر شایان رفتم، با آنکه او بسیار تاکید داشت تا بی اجازه کسی به دفتر او نرود و باید حتما تقاضای این کار داده شود و پس از پذیرش، سرباز میتواند مزاحم او شود!! در میان فریادهای او سلام نظامی را بجا آورده و بی اعتنا به خشم و داد و بیدادش گفتم: برای روز ۲۲ بهمن میتوانیم یک تأتر بازی کنیم!... با این جمله گوئی آب روی آتش ریخته باشی... سکوت کرد و لحظاتی بعد با صدایی آرام پرسید: بازیگر تئاتر هستی؟ پاسخش را با تکان دادن سر دادم، و حالا او که نمیخواست در هیچ زمینهای کم بیاورد پرسید: سناریو را چگونه تهیه میکنی و پیسها به چه صورت اجرا خواهند شد؟
فهمیدم تیر به نقطهی مورد نظر اصابت کرده و شایان در دام من است! نمیدانید که عشقی کردم از این احساس، که هنوز هم بعد از نزدیک به سه دهه هر بار که چهرهاش در نظرم مجسم میشود، احساس شادیش کم از آن روز نیست!
کار تئاتر را فقط چند باری در مدرسه انجام داده بودم و یکی دوبار هم همراه با نیمه حرفهایها در تئاتر شهرمان کرج به عنوان بازیکن سیاهیلشکر به روی صحنه رفته بودم! و حالا برای نجات از بیگاری مجبور بودم هم سناریو بنویسم و هم نقشها را مشخص سازم و در نهایت آن را اجرا نمایم... به پایانش هم نمیاندیشیدم، چرا که فکرش وحشت به جانم میانداخت!
شایان از من لیستی خواست که در آن وسایل مورد احتیاج و تعدادی که برای این کار لازم دارم را نوشته و به او تحویل دهم، و بلافاصله ادامه داد بازیکنان را من خودم تعیین میکنم! به صورت اعتراض گفتم: اصلا امکان ندارد جناب سروان! بازیکنان را من بعد از مطالعه انتخاب کردهام و هر کسی نمیتواند این نقشها را بازی کند! من باید بازیکن را بشناسم و با روحیهآاش آشنا باشم، و این خود زمان میبرد و ما زمان زیادی تا ۲۲ بهمن نداریم!
شایان که حسابی در مخمصهی آرزوهای خود گیر کرده بود و گمان میکرد با تحویل این کار به سیاسیعقیدتی تیپ ایمان و اعتقاد خود به انقلاب را ثابت کرده و جایگاه خود را برای ترفیع درجه اثبات خواهد نمود، با اکراه گفت: خیلی خوب! اسمشون رو به من بده...
اسامی همان سه نفری که با من در همان سنگر کلبه نشان زندگی میکردند را تحویلش دادم، یعنی علی، سعید و محسن... آنها که از دست کشیدن ناگهانیام از بیگاری و رفتنم به سوی دفتر شایان سخت در تعجب بودند، حالا بی آنکه خود بدانند جزو تیم تئاتر شده و باید از چند روز دیگر به بازگری میپرداختند!
به شایان گفتم: نخست به چند روز استراحت برای نوشتن داستاننامهی تئاتر احتیاج دارم، و سنگر ما بسیار شلوغ است... شایان حتی نپرسید: چرا باید سنگر شما شلوغ باشد، هنگامی که تمام روز همه مشغول بیگاری هستند!؟
پس بلافاصله سرباز مسئول سنگر مهمانان را فراخواند و به او دستور داد تا از من در آن سنگر پذیرائی کند، سرباز بیچاره که تا چند ساعت پیشتر مرا بهعنوان آشخور بیگاری میشناخت، حالا میبایست با سلام نظامی احترام خود را نشان دهد و چند روزی را در خدمتم باشد... و براستی هم از دل و جان وسایلی که احتیاج داشتم را فراهم میکرد، البته علاوه بر آنکه با او بسیار مهربان بودم و گاهی هم باعث خندهی او میشدم، شاید او با خود میاندیشید که این سرباز وقتی بتواند فقط در عرض چند روز به چنین جایگاهی برسد، لابد در آیندهای نزدیک پست مهمی خواهد گرفت، پس بهتر است از همین الان با او مهربان باشم، چرا که اصولا سربازان معروف به "امربر" با دیگر سربازان مهربانی نمیکردند!! سرباز "امربر یا گماشته" سربازی است که مسئول خدمت در سنگر به مقام ارشد است.
فردای آن روز هنگامی که از سنگر مهمانان که سنگری بسیار مجهز و لوکس بود بیرون آمده و قدمزنان به طرف محل بیگاری دیگر سربازان میرفتم، متوجه نگاههای تعجبآمیز دیگر سربازانی که مرا میشناختند میشدم که با نگاه جویای پاسخ این پرسش بودند که: چه اتفاقی افتاده است!؟
به محل بیگاری نزدیک شدم ولی متعجبانه دیدم که سربازان هم سطح خودم دست از کار کشیده و به من سلام نظامی میدهند! گویا افسر ارشد به بازدید آمده باشد!
------------------------
فرمان آزادباش دادم و سپس نام این سه نفر را خواندم که باید خود را برای روزهای آینده آماده سازند... بی آنکه هیچ توضیح دیگری بدهم به طرف سنگر خود بازگشتم، اما پشت سر شنیدم که دوباره سربازان به احترامم سلام نظامی را تکرار کردند، و من غرق در لذت گوئی روی ابرها راه میروم... اصلا هم دلم نمیخواست به پایان شوم ماجرا فکر کنم!!
تا قسمت دوم و نوشتاری بعدی به خدایتان میسپارم!
مجید رحیمی ۲۳ می۲۰۱۵ مونیخ
خاطرات ناگفتهی جبهه!
بخش یکم...
در این قسمت بی پروا بسیاری از مواردی را که به هر دلیل در جای دیگری نگفته و ننوشتهام، میگویم و مینویسم! و نرخ آن را هم میپردازم.
حال قیمت این پرداخت هر قدر که میخواهد باشد!
هنوز بعد از گذشت بیستوهشت، بیستونه سال از آن روزگار، یعنی دوران جنگ عراق با ایران! هنگامی که اخباری چنین به دستم میرسد، مرا دقایقی چند به آن روزها میبرد... که گاه این دقایق به ساعتها نیز بدل میشوند، چرا که دستکم ۲۱ ماه از عمر خود را در جبههها گذرانده و با هر بار بازگشت از مرخصی به سوی جبهه این در باورمان بود که دیگر بازنخواهیم گشت! و این سوال همواره ملکهی ذهن من و ما بود که چرا؟ چرا جنگ؟... چرا آنجا که سران کشور میبایست تدبیر به کار بسته و جنگ را به سود این ملت به پایان برسانند، این کار را نکردند و ما هر روز و هر ساعت چنین کشته میدهیم و سرمایههای ملی را با شلیک توپ و گلوله دود میسازیم و محیط را اینگونه گران آلوده؟!
چند ماهی از حضورم در جبههها میگذشت، سرباز زرهی تیپ ۳۷ شیراز بودم، در پادگان تربت حیدریه سه ماه آموزشی را پشت سر گذاشته و به شیراز تقسیم شده بودم، در پادگان شیراز به علت کمبود سرباز، تسمه از گردهی ما سربازان آشخور (در ارتش به سربازان تازه وارد گفته میشود) را با نگهبانی چنان کشیده بودند که بسیاری از ما آزادانه تقاضای رفتن به جبهه را نموده بودیم، و یکی از آنان هم من بودم، البته نه فقط برای فرار از نگهبانی، چرا که میدانستم در جبهه هم باید نگهبانی داد آن هم در زیر موشک و خمپارهی دشمن...
شهر شیراز را هم عاشقانه دوست میداشتیم، آن آب و هوای بهشتی و آن مهربانیهای مردم خون گرمش و دختران زیباروی و شیرین زبانش، همانانی که حافظ را به سرودن این قطعه واداشته بود که میگوید:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را...
که همین شعر چنان به تیمور برخورده بود که با آمدنش به شیراز حافظ را به خود میخواند و او را برای سرودن این شعر توبیخ میکند، و حافظ هم که به رندی مشهور بود توانسته بود با جملاتی شیرین و دلنشین جان خود را از خونخواری چون تیمور برهاند!
و من هم در همان زمان برای این شهر این ترانه را سروده بودم:
به شیراز تا میری، عاشق میشی زود
خدایا کاش یاروم شیرازی میبود
در اون آب و هوای بهشتی مآبش
چی بگوم ای خدا از شراب نابش؟
شیرازی دختر ما عاشقت شدوم
ناز نکن ما بندهی دلت شدوم!
و حالا ما میرفتیم که این شهر یعنی شهر شعر و شور و شراب که تا چندی پیشترش در آن جشنهای با شکوه فرهنگ و هنر برقرار بود را پشت سر بگذاریم و آن را با جبههی جنگ تاخت بزنیم، چرا که امروز هرروزه باید شاهد پیکر کشته شدگان جنگ در خیابانهایش میشدی، و ناخودآگاه میدیدی که اشک در چشمها جاریست، و از خود میپرسیدی:
که من اینجا چه میکنم؟
من و مائی که چند هفته پیشترش با آنهمه نشاط و شور با قطار هنگامی که از تربت حیدریه به ایستگاه راهآهن آن رسیده بودیم و میبایست پیاده به طرف پادگان تیپ ۳۷ زرهی به صورت گردان برویم، هنگامی که پسر بچهی ده دوازده ساله علت حضور ما را جویا شده بود، به او با خنده و شوخی پاسخ داده بودیم: ما برای حفاظت از دختران زیبای این شهر به اینجا آمدهایم! تا پسران بد مزاحمشان نباشند...
حالا شاهد بودیم که چگونه پیکر همان پسران (چه بد و چه خوب) شهر را به غمسرایی دگرگون کرده است که دل تاب تحمل آن را ندارد.
------------------------
ورودمان به جبههی ابوقریب در جنوب مصادف شد با اواخر ماه دی سال ۱۳۶۲، در اتوبوسی نشسته و هر لحظه که به جبهه نزدیکتر میشدیم، ترس بیشتری در جانمان خانه میکرد که مبادا در همین لحظه یکی از راکتها یا خمپارههای دشمن حسابمان را با زندگی پاک سازد!
میبایست چراغ خاموش حرکت میکردیم، پس راننده تمامی لامپهای درون و بیرون اتوبوس را خاموش کرده بود، که ناگهان صدای داد و فریاد عدهای از ته اتوبوس نظر ما که جلوتر نشسته بودیم را با وحشت به خود جلب نمود، که بر سر چند نفری که سیگار میکشیدند فریاد برمی آوردند و فرمان به خاموش کردن سیگارشان میدادند! چرا که در شهرها در زمان بمبباران هوایی توسط هواپیماهای عراقی همه خطاب به این سیگاریهای عزیز! با فریاد میگفتند: خاموش کن... خاموش کن!!
با وحشتی محسوس ولی بسیار غریب به محلی رسیدیم که قرارگاه نام داشت، دمدمای صبح بود... چند نفری برای تحویل گرفتن ما در انتظارمان بودند...
بلافاصله پس از انجام "نه هست" که چیزی شبیه به همان "حاضر غایب" در مدرسه است، ما را به درون سنگر مسجد راهنمایی کردند، تا پس از استراحتی کوتاه به سنگرهای خود روانه شویم!
چند ساعت بعد چهار نفر از ما که از دوران آموزشی با هم دوست بودیم ساکن کلبهای شدیم که از تیرک و حلبی و پلاستیک و چوب بود! و به همه چیز شباهت داشت بجز سنگر!
هنوز در حال باز کردم کیسهی وسایل شخصی خود بودیم که صدایی نخراشیده از بیرون کلبه، ببخشید "سنگر"! نگاه ما را هراسان به درب آن خیره کرد! و در همین زمان سرگروهبان شایان وارد شد.
مرد باریک اندامی که صدایش بیشتر به بوق تریلی میآمد تا یک درجهدار! که وای بر احوالت اگر او را جناب سروان خطاب نمیکردی!
شایان که میخواست به قول معروف گربه را دم در حجله بکشد! آنچنان فریاد میکشید و رگ گردن کلفت میکرد که براستی نگران باد فتق آاش شدم! و تمام این داد و فریادها برای این بود که ما عجله کنیم و خود را به جلوی سنگر ستاد برسانیم تا او برایمان سخنرانی کند! کاری که عاشقانه دوستش میداشت، ولی کمتر از هنر آن برخوردار بود!
در برابر سنگر ستاد ایستاده و سر تا پا به حرفهای سرگروهبان شایان، "با پوزش" جناب سروان شایان! گوش میکردیم که او میگفت و میگفت و باز میگفت: که باید بیگاری را یک لحظه معطل نسازیم، چرا که تیپ در حال جابجایی است، و ما باید تا بیش از حد توان چوبتیرکها، پلانتها، تیرآهنها و خلاصه هرآنچه که اینجا هست را بر تریلیها بار کرده تا به محل جدید که در نزدیکی قصرشیرین است روانه گردد!
آنروز اما جناب سروان شایان حرفی زد که همان جمله باعث مجازات من شد!
او گفت: شماها باید تعصب یگانی داشته باشید!!
و من زیرلب گفتم: تعصب در هر شکل و صورتی مردود است!
شایان گویا این جمله را شنید و فریاد زد: این حرف رو کدوم احمقی گفت؟ خودش بیاد بیرون تا همه رو مجازات نکردم!... اینجا ارتشه!! تشویق برای یک نفر! مجازات برای همه!!
چارهای نداشتم، باید خود را معرفی میکردم... حرفی زده بودم و حالا میبایست نرخ آن را هم بپردازم... دستم را بالای سرم بردم، و شایان فریاد زد سرباز فورا خودت رو سینهخیز به من برسون!
با تامل کوتاهم صدای شایان بلندتر در گوشم پیچید، روی زمین دراز کشیده و به صورت سینهخیز خود را به او رساندم... فرمان به برخاستنم داد... و باز به نشستن و برخاستن و این کار میبایست صد بار تکرار میشد، و پس از آن کلاغپر که شخص میبایست مانند کلاغ نشسته و دستها را پشت سر به هم حلقه کرده و با همان حال مسافتی را بپیماید، که کاریست بس دشوار...
اما شایان در همین حال به گفتار خود ادامه میداد که: سرباز احمق! روی حرف من حرف میزند!! هنوز در حال نشستن و برخاستن بودم که به اعتراض گفتم: کسی که میداند تعصب مردود است نمیتواند احمق باشد! جناب سروان! احمق کسی است که نه میداند و نه میخواد بیاموزد!!
این سخنم که از سر غرور جوانی و بسیار غیر دیپلماتیک بود سرگروهبان شایان را چنان به خشم آورد که به سویم حملهور شد و با ترکهای که همیشه در دست داشت، قصد زدن بر سر و رویم را نمود... بسیار خشمگین به چهره و به چشمانش خیره شده بودم و ذهنم مشغول با این فکر که چگونه باید از خود دفاع کرده تا مورد اصابت ضربههایش قرار نگیرم!
شایان اما با رسیدن به من گویا کمی عقبگرد کرده باشد، و یا افکارم را خوانده باشد، پس فقط چوب دستی خود را بر روی سر در هوا چرخاند و فریاد زنان از من خواست تا دوباره روی زمین دراز کشیده و سینهخیز حرکت کنم.
پس از مجازات بسیار سخت، به دفترش فرخوانده شدم تا او با زبانی دگر مرا شیر فهم سازد که اینجا او خود خود خداست!
اما اعتراض من هم کار خود را کرده بود و میشد قدری احترام در کلماتش شنید و دید... البته این فقط احساس آن روزم بود و شاید هم فقط احساس من بود، چرا که گاهی آدمی به قول مولانا: آنچه را که میخواهد ببیند میبیند!
پس از ساعتی به جمع دوستانم پیوستم و همراه با آنان به بیگاری مشغول گشتم، چند روزی به همین منوال گذشت، کاری بسیار طاقتفرسا که روزانه تا سیزده ساعت هم میرسید و ما پس از پایان کار چون جنازهای به کلبهی خود باز میگشتیم و فقط فرصت خوردن چیزی را داشتیم و سپس خواب!
روز سوم یا چهارم بود که با عبورم از کنار سرگروهبان شایان که مشغول صحبت با یکی از مسئولان سیاسیعقیدتی که همان "رکن دو ارتش" در پیش از انقلاب بود، در مورد نزدیکی سالروز انقلاب یعنی ۲۲ بهمن و مراسمی که میتوان برای آن روز تدارک دید گفتگو میکردند!!
جرقهای در ذهنم زده شد، ظهر همان روز بی اجازه به سنگر دفتر شایان رفتم، با آنکه او بسیار تاکید داشت تا بی اجازه کسی به دفتر او نرود و باید حتما تقاضای این کار داده شود و پس از پذیرش، سرباز میتواند مزاحم او شود!! در میان فریادهای او سلام نظامی را بجا آورده و بی اعتنا به خشم و داد و بیدادش گفتم: برای روز ۲۲ بهمن میتوانیم یک تأتر بازی کنیم!... با این جمله گوئی آب روی آتش ریخته باشی... سکوت کرد و لحظاتی بعد با صدایی آرام پرسید: بازیگر تئاتر هستی؟ پاسخش را با تکان دادن سر دادم، و حالا او که نمیخواست در هیچ زمینهای کم بیاورد پرسید: سناریو را چگونه تهیه میکنی و پیسها به چه صورت اجرا خواهند شد؟
فهمیدم تیر به نقطهی مورد نظر اصابت کرده و شایان در دام من است! نمیدانید که عشقی کردم از این احساس، که هنوز هم بعد از نزدیک به سه دهه هر بار که چهرهاش در نظرم مجسم میشود، احساس شادیش کم از آن روز نیست!
کار تئاتر را فقط چند باری در مدرسه انجام داده بودم و یکی دوبار هم همراه با نیمه حرفهایها در تئاتر شهرمان کرج به عنوان بازیکن سیاهیلشکر به روی صحنه رفته بودم! و حالا برای نجات از بیگاری مجبور بودم هم سناریو بنویسم و هم نقشها را مشخص سازم و در نهایت آن را اجرا نمایم... به پایانش هم نمیاندیشیدم، چرا که فکرش وحشت به جانم میانداخت!
شایان از من لیستی خواست که در آن وسایل مورد احتیاج و تعدادی که برای این کار لازم دارم را نوشته و به او تحویل دهم، و بلافاصله ادامه داد بازیکنان را من خودم تعیین میکنم! به صورت اعتراض گفتم: اصلا امکان ندارد جناب سروان! بازیکنان را من بعد از مطالعه انتخاب کردهام و هر کسی نمیتواند این نقشها را بازی کند! من باید بازیکن را بشناسم و با روحیهآاش آشنا باشم، و این خود زمان میبرد و ما زمان زیادی تا ۲۲ بهمن نداریم!
شایان که حسابی در مخمصهی آرزوهای خود گیر کرده بود و گمان میکرد با تحویل این کار به سیاسیعقیدتی تیپ ایمان و اعتقاد خود به انقلاب را ثابت کرده و جایگاه خود را برای ترفیع درجه اثبات خواهد نمود، با اکراه گفت: خیلی خوب! اسمشون رو به من بده...
اسامی همان سه نفری که با من در همان سنگر کلبه نشان زندگی میکردند را تحویلش دادم، یعنی علی، سعید و محسن... آنها که از دست کشیدن ناگهانیام از بیگاری و رفتنم به سوی دفتر شایان سخت در تعجب بودند، حالا بی آنکه خود بدانند جزو تیم تئاتر شده و باید از چند روز دیگر به بازگری میپرداختند!
به شایان گفتم: نخست به چند روز استراحت برای نوشتن داستاننامهی تئاتر احتیاج دارم، و سنگر ما بسیار شلوغ است... شایان حتی نپرسید: چرا باید سنگر شما شلوغ باشد، هنگامی که تمام روز همه مشغول بیگاری هستند!؟
پس بلافاصله سرباز مسئول سنگر مهمانان را فراخواند و به او دستور داد تا از من در آن سنگر پذیرائی کند، سرباز بیچاره که تا چند ساعت پیشتر مرا بهعنوان آشخور بیگاری میشناخت، حالا میبایست با سلام نظامی احترام خود را نشان دهد و چند روزی را در خدمتم باشد... و براستی هم از دل و جان وسایلی که احتیاج داشتم را فراهم میکرد، البته علاوه بر آنکه با او بسیار مهربان بودم و گاهی هم باعث خندهی او میشدم، شاید او با خود میاندیشید که این سرباز وقتی بتواند فقط در عرض چند روز به چنین جایگاهی برسد، لابد در آیندهای نزدیک پست مهمی خواهد گرفت، پس بهتر است از همین الان با او مهربان باشم، چرا که اصولا سربازان معروف به "امربر" با دیگر سربازان مهربانی نمیکردند!! سرباز "امربر یا گماشته" سربازی است که مسئول خدمت در سنگر به مقام ارشد است.
فردای آن روز هنگامی که از سنگر مهمانان که سنگری بسیار مجهز و لوکس بود بیرون آمده و قدمزنان به طرف محل بیگاری دیگر سربازان میرفتم، متوجه نگاههای تعجبآمیز دیگر سربازانی که مرا میشناختند میشدم که با نگاه جویای پاسخ این پرسش بودند که: چه اتفاقی افتاده است!؟
به محل بیگاری نزدیک شدم ولی متعجبانه دیدم که سربازان هم سطح خودم دست از کار کشیده و به من سلام نظامی میدهند! گویا افسر ارشد به بازدید آمده باشد!
------------------------
فرمان آزادباش دادم و سپس نام این سه نفر را خواندم که باید خود را برای روزهای آینده آماده سازند... بی آنکه هیچ توضیح دیگری بدهم به طرف سنگر خود بازگشتم، اما پشت سر شنیدم که دوباره سربازان به احترامم سلام نظامی را تکرار کردند، و من غرق در لذت گوئی روی ابرها راه میروم... اصلا هم دلم نمیخواست به پایان شوم ماجرا فکر کنم!!
تا قسمت دوم و نوشتاری بعدی به خدایتان میسپارم!
مجید رحیمی ۲۳ می۲۰۱۵ مونیخ
No comments:
Post a Comment