Sunday, May 31, 2015

بعضی‌ دوستان که تازه افتخار دوستیشان را به این بنده میدهند، از کارهای انجام گرفته و یا از کارنامه‌ی ادبی‌، هنری و مطبوعاتی من می‌پرسند، 
که فکر کردم با دیدن این فیلم کوتاه شاید بعضی از پاسخهاشون رو بگیرند... 
با سپاس از این دوستانی که محبت و توجه به این کارهای پیش پا افتاده‌ی بنده دارند...

Saturday, May 30, 2015

سخنی با عالیجناب حسن روحانی
و توجیه‌کنندگان تحصیلکرده‌اش!!
رئیس جمهوری ایران: 
"مبادا در شهرستانی به گوش برسد که یک وقت دولت، سپاه، ارتش، صداوسیما، استاندار، فرماندار و دفتر امام جمعه طرفدار این یا آن هستند که این یعنی سم برای انتخابات"!!
آقای روحانی! 
این سخنان شما در مورد انتخابات و آزادی آن که به تازگی بیان کرده‌اید مغایرت دارد با آنچه که ما تا کنون شاهد آن بوده‌ایم، و حتی مغایرت دارد با سخنان رهبر جمهوری اسلامی آیت خامنه‌ای که چندی پیشتر به صراحت تمامی موارد انتخابات این کشور در طول سی‌ و شش سال گذشته را آزاد و بدور از هرگونه اعمال نفوذ افراد با نفوذ میخواند!

البته اگر رهبر جمهوری اسلامی درست میگویند و در طول این سی‌ و شش سال تمامی انتخابات آزاد و به معنای واقعی بوده است که دیگر این حرف شما بیجاست!
اما اگر چنین نبوده و رهبر با گفتن این جملات قصد فریب مردم و خلاف واقعه نشان دادن بوده باشد که ایشان خود را مجرم کرده و شما موظف هستید به عنوان مجری قانون اساسی‌ با هر کسی‌ که قانون را زیر پا بگذارد برخورد قانونی داشته باشید!
عالیجناب حسن روحانی! 
شما بهتر از بنده و هر کس دیگری میدانید که تا این موارد صورت نگیرند، طرفداری از روح قانون هیچ معنایی ندارد و مابقی "آب در هاونگ کوفتن" و بیش از پیش مردم را سرگردان کردن است!! چرا که همین سخنان شما را چند سال پیشتر کسانی گفتند و امروز هنوز بعد از اینهمه سال و حتی در زمان خود شما به خاطر گفتن همین حرفهای شما در زندان هستند!!

پس طبق قانون یا باید آنها را آزاد کرد و یا اینکه شما را هم باید بازداشت کرده و در کنار آنان در زندان نگه داشت!! چرا که شما هم درست همان حرفهای چند سال پیشتر آنها را میگویید!!
----------------------------
حالا اون تحصیلکرده‌های "روحانی توجیه کن" تشریف آورده و پاسخ این بنده را بدهند!! چون خود آقای روحانی اگر می‌خواست پاسخ بدهد که شماها رو می‌خواست چه کنه؟
دشمن فریب و حماقت 
(بویژه از نوع خود خواسته‌اش) 
مجید رحیمی ۳۰ می‌‌۲۰۱۵ مونیخ

Thursday, May 28, 2015

نبودن بهتر از هیچ بودن است!!
نوشته شاید کمی‌ طولانی باشد،
اما گمان می‌کنم از خواندنش پشیمان نخواهید شد! 
خواندن این نوشته را  
بویژه به عزیزان "هنرمند" پیشنهاد می‌کنم!!
قدر هنرمندان خود را بیشتر بدانیم، چرا که اینها سرمایه‌های این کشور و این ملت و این دوره از تاریخ هستند... 
هر هنرمندی در جایگاه خود باید آن قدر احترام ببیند که موتور خلاقیتش از سردی از کار نیفتد! چرا که هنرمند لازمه‌ی هر اجتماعیست و هر اجتماعی که به هنرمند خود احترام نمیگذارد و از او قدردانی‌ نمیکند " فقیر " است!! 
و فقیرترین کشورها و ملتها آن ملتهایی هستند که


" ثروتمند‌ند اما نمیدانند چگونه از ثروت و دارایی خود استفاده کنند "
فراموش نکنیم که اگر فردین‌ها، ناصر ملکموتی‌ها، مهوش‌ها، فرهادها و دهها که صدها و شاید هزاران تن از این هنرمندان در داخل کشور روزانه پوسیدند و استعداد‌هاشان را به پیری کشاندند و حتی بسیاریشان آن همه هنر را با خود به گور بردند، آنها در ایران و در زیر فشار نظامی بودند و هستند که برای همین کار آمده است... 
یعنی‌ به قول احمد شاملو "برای کشتن چراغ" آنهم در شبانگاهان!! 


چرا که این هنر به راحتی‌ میتوانست برای زیباتر کردن دنیای هم میهنان و حتی همین کسانی‌ که برای کشتن چراغ آمده‌اند و نسلهای آینده‌ی این سرزمین بکار گرفته شود، و جهانی‌ بهتر و با شکوهتر بیافریند، 
اما افسوس از سوی این نظام و حتی از سوی مردم یا بخش زیادی از مردم به نیستی‌ محکوم گشتند و فنا شدند!
و اما در خارج از کشور!
اینجا که ما آزادیم... 
اینجا که میتوانیم آنگونه که میخواهیم زندگی‌ کنیم... 
اینجا که هر روز با چشم خود در اجتماع و یا در تلویزیون‌ها میبینیم که چگونه این ملتهای میزبان ما چگونه با هنرمندان خود رفتار میکنند!! 
واقعا چرا نمی‌‌آموزیم؟


چرا نمیخواهیم با قدم خود که شاید هرچند ناچیز باشد که به نظر من هرگز ناچیز نخواهد بود! قدمی‌ در رفتن به سوی شکوه اجتماعی، و احترام ملی‌ که از احترام به هنرمند آغاز میگردد، هر یک از ما اغازگر این راهی‌ باشیم که روزگاری در آن سر‌آمد بودیم!؟
آری نیاکان ما هنر را تاج سر و هنرمند را "استر" مینامیدند، که امروزه در جهان غرب همان "استر" به "استار" تبدیل گردیده است که ما ستاره مینامیمش، 
و شاید استر‌آباد که در نزدیکیهای شهر گرگان است هم به همین منظور نامیده شد... چرا که تنها هنر در نوازندگی یا بازیگری و نقاشی نیست! که هنر زوایای گوناگون دارد و یکی‌ از آنان در دوران قدیمتر اسب‌سواری و بازی چوگان با اسب بوده است، که مردم این حوالی در این هنر بسیار خوش میدرخشیدند.
صحبت از هنر و احترام به هنرمند است، 
و احترام به هنر و هنرمند یعنی‌ احترام به خود و اجتماع و آن فرهنگی‌ که هر کدام از ما از آن آبشخور داریم!


و این حرف بدان معنا نیست که اگر هنرمندی به مردم خود پشت کرد، و پایش لغزید و به سوی قدرت رفت و بنده‌ی زرّ و زور شد، باز لایق احترام مردم است! خیر اصلا چنین نیست!!


زیرا هر هنرمندی مانند عدد "یک" است که با کارهای زیبای خود از مردم "صفر" به عاریه و وام می‌گیرد! و به درجات "ده"، "صد"، "هزار" و بالاتر می‌رسد و بر صدر می‌نشیند!!


اما هنگامی که خطایی بزرگ از او سر میزند، مردم از "صفرها" چیزی کم نمیکنند که به ناگهان آن "یک" را از جلوی آن "صفرها" برمیدارند و شخص هنرمند از آن پس "صفری" بیش نیست!!


که البته ما به ویژه در طول این سالها شوربختانه شاهد این چنین ماجراهایی بوده‌ایم، اما به سود هر دو یعنی‌ ملت و هنرمند است که چنین اتفاقاتی رخ ندهد، 
چرا که در چنین مواردی همیشه حق با مردم است!! اما هر دو بازنده!!


نکته‌ی بسیار بسیار مهم اینجاست که کدام هنرمند باید قدر دانسته شود و کدام یک مجازات! و حد و درصد این مجازات را چه کسی‌ مشخص مینماید!؟


آیا مثلا چون سیدکریم فقیر است و پیر و شاید دیگر آن توانایی دوران جوانی را ندارد، باید در خیابان از کنارش عبور کنیم، بی‌ هیچ عرض احترام و یا حتی سلامی؟ 
در حالی‌ که اگر فقط یک بار هم از سر هنرش لبخند به لبهای ما نشسته باشد، ما را وامدار خود میسازد تا دست کم احترامش را بجا آوریم!!


و یا به عنوان مثال آن هنرمند خوش صدایی که به آغوش آن ایکبیری دوید، و مردم به درستی‌ کنارش زدند، و او هرگز از مردم پوزش نخواست و فقط سعی‌ در توجیه کار خود کرد، چون خوش آواز است و چون هنوز توان ارائه‌ی کارهای زیبا را دارد باید پیش از بازگشتش به آغوش مردم، و پیش از ابراز پشیمانی! بخشوده شود و در جایگاه مثلا "استاد شجریان" قرار گیرد؟ که هنوز به خاطر حمایت از مردم و خواست مردم محکوم است به سکوت آنهم در داخل کشور خود!


پس دوستان میبینیم که ما هم به عنوان "بازیگر نقش مردم" وظایف بسیاری داریم! که اگر از انجام آنها سرباز زنیم، در برابر تاریخ و نسلهای آینده و بدتر از آن نزد فرزندان خود و فرزندان دوست و آشنا و فامیل مسئول هستیم و سرشکسته...


با کمی‌ هشیاری، خواهیم دانست که چگونه میتوانیم حتی با یک سلام خشک و خالی‌ اما صمیمی به هنرمندانمان قدری از زحماتشان را قدر بدانیم و ارزش ملی‌ خود را پاس بداریم و آنرا بیش سازیم!! که ما بدون این ارزش‌ها هیچ هستیم!! بخواهیم که هیچ نباشیم! 
چرا که نبودن بهتر از هیچ بودن است!!


مجید رحیمی ۲۸ می‌‌۲۰۱۵ مونیخ

Wednesday, May 27, 2015

پدر میگفت:
کاش کور بود اجاقم!
مادر میگفت:
آبرومون به باده!
مادربزرگ ناله و ضجه میزد
میگفت ببین خدا به ما چی‌ داده!
ستاره... 
از آلبوم اولین شاخه گل
این نخستین ترانه‌ای است که در فرهنگ ما برای "دگرباشان" سروده شده و در آلبوم اولین شاخه گل در سال ۲۰۰۸ در آلمان تکثیر و پخش گردید!



علی‌ می‌خواست
همیشه مثل شادی باشه
با موهای بلند و کفش آبی!
یه دامن قشنگ لاجوردی
روی موهاش
یه روبان طلایی
رشته‌های کنف به جای موهاش
از تو کمد یه جفت کفش مادرش
دامن مشتری که روی میزه
روبان شادی رو گذاشت روی سرش
دامن مشتری که روی میزه
روبان شادی رو گذاشت روی سرش

مادر بزرگ از تو چهارچوب در
با آه دلسوخته نگاهش میکرد
پسر برو با پسرها بازی کن!!
علی‌ رو از تو سینه آهش میکرد

علی‌ ولی‌ با دخترها خوش‌تره
از پسرها کلی‌ گلایه داره
اونا ظرافت ندارن تو بازی
یا که محبتی که سایه داره

پدر میگفت:
کاش کور بود اجاقم!
مادر میگفت:
آبرومون به باده!
مادربزرگ ناله و ضجه میزد
میگفت ببین خدا به ما چی‌ داده!

علی‌ بیداره و چشاش رو بسته
نمیگیره مفهوم واژه‌ها رو
اما یه حس بچگونه میگه:
بیخودی خوردی همه ضربه‌ها رو
بیخودی خوردی همه ضربه‌ها رو

زمان گذشت و علی‌ شد ستاره
به یاری دانش و تیغ جرّاح
مادربزرگ عمرش رو داد به خورشید
یه روز پدر رفت و نیومد از راه

آخه چطور میشد تحمل کنه
سرزنش‌هایی‌ که میشد با نگاه
طاقت نیاورد تا ببینه هر روز
له‌ شدنش رو زیر بار گناه!!

پدر علی‌ رو بیشتر از ستاره
نشونده بود رو قله‌های امید
مادر ولی‌ نرفت و جنگید و دید
عروسی ستاره رو با امید...

ستاره امروز مادر دو بچه‌س
اسماشون رو علی‌ و شادی گذاشت
به عشق بابا که علی‌ رو می‌خواست
به عشق شادی که خودش دوستش داشت!

Monday, May 25, 2015

پرسش بیجا نبود پرسشت!!
این قطعه‌‌ از دیشب تا صبح ساعت چهار خواب از چشمانم ربود، ولی‌ متولد نگشت... 
خسته به خواب رفتم، 
چند ساعت بعد چون بیدار گشتم، 
گوئی کسی‌ آن را به من دیکته می‌کند، بر کاغذ جاری گشت! 
بی‌ هیچ خط خوردگی‌‌ یا تغییری!
حالت‌هایی‌ هست در زندگی‌ که انسان را به خمودگی میکشاند، و این خمودگی میتواند چون همان سوراخ هر بالون باشد که آن را به سقوط محکوم می‌کند!!
ای که پناهنده شده‌ای به می‌
زآنکه ز فردای خود آگاه نی‌
دیشب و پس دیشب خود را ببین
از چه شود امشب تو کم ز دی‌؟

زآنکه تو خود را به می‌‌ آویختی
ساقی‌ از این کار بر‌انگیختی!
خود شده‌ای ساغر این میکده
می‌ نه به ساغر، که به خود ریختی

از پس می‌، دود طلب کرده‌ای
صبح سحر را تو چو شب کرده‌ای
از پس این کار تو جان زمان
یکسره افسرده به لب کرده‌ای

اینهمه می‌‌ از چه تواند چنین
ریخته در جان تو  ای  مرد زین!؟
گمشده دیروز تو اندر غبار
خیز به آیینه و حال‌ات ببین!

در پس این آیینه بینی‌ کسی‌
خود بود آنکس که به خود می‌‌رسی‌
پرسش بیجا نبود پرسشت
از چه شدی خوارتر از هر خسی؟

مجید رحیمی ۲۵ می‌‌۲۰۱۵ مونیخ

Sunday, May 24, 2015

خاطرات جبهه بخش دوم!
داریم میریم مرد بشیم!! شهید راه علف!!
- با لوو رفتن توطئه‌ی ما، سرگروهبان شایان ما را با حکمی نانوشته به مرگ محکوم کرد!
- روی کنسرو غذاهای ما نوشته بود: 
ارتش لجیستیکی شاهنشاهی ایران، 
ما هنوز نان آن زمان را میخوردیم!
- می‌بایست بیش از ۴ هفته یک جبهه‌ی دو کیلومتری فقط با ما چهار نفر حفظ میشد!
( در بخش نخست خواندیم که به خاطر فرار از بیگاری و اینکه سرگروهبان شایان مجبور شود از سربازان ذخیره و نور چشمی خود برای بیگاری استفاده کند و فقط ما سربازان تازه‌وارد را چنین به زیر استثمار خود نکشد، مجبور شدم قول بازی یک تئاتر را به او بدهم تا بتوانم خود و چند تن از دوستان و هم سنگران خود را نجات دهم)


سه روز بعد مجددا به محل بیگاری سربازانی که دوستان همسنگرم هم آنجا مشغول بودند رفتم، در این مدت از دور میدیدم که چگونه هر گاه سربازی که از ماجرا‌ مطلع بود و از مقابل سنگر میهمانخانه که من در آن ساکن بودم می‌گذشت، با نگاه پرسشگرش خیره به درب سنگر میشد.


با نزدیک شدنم به جمع سربازان بیگاری، همگی‌ سلام نظامی را بجا آوردند، راستش با روبرو شدن با چنین وضیعتی خیلی‌ خجالت می‌کشیدم، چرا که من فقط در چشم آنان بود که به جایگاهی‌ رسیده بودم... ولی‌ خودم وقتی‌ به آخر کار میندیشیدم و به شرمندگی بزرگی‌ که در پیش بود فکر می‌کردم، سرم گیج میرفت! 
اما در وضیعتی نبودم که بخواهم عقبگرد کنم! 
البته سناریو را نسبتا خوب نوشته بودم و چهارچوب اجرا را هم تا جایی‌ که می‌دانستم و میتوانستم آماده کرده بودم و جای نگرانی نبود! 
اما نمیدانم چرا باز میترسیدم...
                           
به سربازان آزادباش دادم و رو به سه تن از دوستانم گفتم به دنبال من به راه بیفتند، 
تعجب را میشد در نگاه‌شان لمس کرد و دیگر سربازان هم که حالا همه شاهد این گفتگو هستند در تعجب چیزی کم از این دوستانم ندارند.


به طرف سنگری که ساکن بودم به راه افتادم و این سه سرباز نیز در تعقیب من در یک صف نظامی، 
از مقابل سنگر عبور کردیم و به منطقه‌ای دورتر و باز رسیدیم... 
فرمان آزادباش دادم، علی‌ که خیلی‌ بیشتر از آن دو با من دوست بود و در واقع از نخستین روزی که در ترمینال اتوبوس تهران از زمانی‌ که سوار بر اتوبوس شده بودم و از پنجره تا نیمه بیرون آمده بودم تا حتی در لحظات آخر نیز دست مادر و عزیزانم که با چشمان پر اشک مرا بدرقه میکردند رها نسازم،
و او از من پرسیده بود که آیا این صندلی کناریت خالی‌ است؟ بی‌ آنکه حتی به چهره‌اش نگاه کنم پاسخ داده بودم: نه!...
 چرا که چند دقیقه پیشترش سرباز دیگری همین جا را برای خود نشان زده بود و برای کاری از اتوبوس خارج شده بود....
 اتوبوس که به راه افتاد و سرعت آن که کمی‌ بیشتر شد و دستهایم از دست مادرم جدا شدند... و من تا جایی‌ که میشد با نگاه اشک آلود به جمعشان خیره بودم...  اما آنجایی‌ که اتوبوس به داخل خیابانی پیچید و رابطه‌ی نگاهم با عزیزانم قطع گشت، سر خود را از پنجره به داخل آوردم و اشکهایم را پاک کردم، صدایی در گوشم پیچید که میگفت: داریم میریم مرد بشیم!!...
سخنش بیشتر درد‌آور بود تا آرام کننده، 
با کمی‌ عصبانیت به چهره‌اش خیره شدم و بی‌ توجه به جمله‌اش از او پرسیدم: آیا اینجا جای توست؟! 
علی‌ که چشمانی زاغ مایل به آبی داشت و موهایش را هم مانند زمان دبستان با نمره دو کوتاه کرده بود با لبخندی آمیخته به کمی‌ خجالت گفت: 
الان که دیگه اتوبوس راه افتاده! 
و بلافاصله مانند فیلمهای خارجی‌ دستش را به نیت دست دادن به طرفم دراز کردا و نام خود را گفت: علی‌ هستم! 
و بلافاصله با لبخندی بر لب پرسید: 
شما هم به تربت حیدریه تشریف میبرید؟
این اتوبوس ارتش بود و همه‌ی ما به تربت حیدریه می‌رفتیم، سربازان هیجده هفتی بودیم، که منظور روز هیجده ماه مهر است!!
این پرسش با مزه‌ی او اگرچه شاید در زمان بجایی نبود و میتوانست به بی‌ راهه رفته و طرف را عصبانی کند، 
اما مرا به خنده آورده بود، 
دستش را فشرده و خود را معرفی‌ کرده بودم.
                              -----------
و حالا همان علی‌ در این دشت به نرمی به طرفم آمد و کمی‌ آهسته‌تر و با احتیاط پرسید: 
میشه بگی‌ چی‌ شده؟ و اصلا جریان چیه؟
گفتم آره الان میگم:
تو گوئی افسر قدیمی‌ ارتش هستم و برای جوانان تازه وارد سخنرانی می‌کنم! 
 رو به همه با صدای کمی‌ بلندتر گفتم: 
دوستان و هم سنگران عزیزم! 
جبهه تنها جای تیر انداختن نیست، ما باید بتوانیم از ارزش‌های هنری خود در هر مکانی حفاظت نماییم و کلا همین جنگ هم برای همین حفاظت از ارزش‌های این سرزمین است که مادر و خواهر و آب و خاک ما هم در همین ارزش‌هاست که مجموعه‌ی آن نامش میشود "وطن"! 
و ما با این دفاع و این نبرد میخواهیم نگذاریم تا این ارزش‌ها به دست دشمن ویرانگر بیفتد!
هر کدام از ما باید بتوانیم در سنگری از این ارزش‌ها حفاظت نماییم، یکی‌ با اسلحه، دیگری با قلم و آن یکی‌ با ساز خود، ضمن حفاظت از ارزش‌های ملی‌ و مذهبی‌، در خلق ارزش نیز تلاش می‌کند!
و من با شناختی‌ که در این چند ماهه از شما دوستانم دارم می‌دانم که شما از پس این کار بر‌می‌ آئید، 
و برای همین هم یک قطعه‌‌ تئاتر باید برای سالروز انقلاب فراهم سازیم! 
و بلافاصله پیش از آنکه کسی‌ از این دوستان صدای اعتراض خود را بلند سازد که بگوید از انجام این کار نتوان است ادامه دادم: و تا روز اجرای این تئاتر شماها همه از انجام بیگاری معاف هستید!...
شیرینی‌ معافیت از انجام بیگاری آنچنان به جان این سه دوست و همسنگرم نشست که هر گونه فکر اعتراض از سرشان دور شد!
من اما برای چند مورد تشویش داشتم که یکی‌ از آنان سعید بود؛ 
سعید را سعید شیره‌ای صدا میزدیم، چرا که او مدام در حال بار زدن یا پیچیدن سیگار خود به همراه قطعه‌ای حشیش یا هر کوفت و زهرمار دیگری بود، و من که شدیدا مخالف هر گونه پیچیدنی و کشیدنی و از این دست لذتها بودم، می‌دانستم که این موضوع برای ما مثبت نخواهد بود، 
پس رو به سعید با اولتیماتوم و تحکم گفتم: 
تو هم این زهرماریت رو جای دیگه میکشی که به دید نیاد! 
که اگر سرگروهبان شایان ببینه کارمون تمومه! 
و سعید به تایید حرفم سر خود را تکان میداد اما این تایید او هیچ حس باوری به من نمیداد! و بعد‌ها هم زمان نشان داد که من پر بیراهه چنان احساسی‌ نداشتم!


از همان روز کار تمرین را آغازیدیم، به‌ هر کدام قطعه‌ی مناسب خود را داده و از آنها خواستم چند بار داستان را بخوانند تا از کل ماجرا‌ با خبر گردند و تمام روز را چنین کردیم، اما چند باری هم دیدم که شایان از دور ما را زیر نظر دارد... و من همواره نگران روی زمین دراز کشیدنهای گاه و بیگاه همین سعید شیره‌ای بودم...
روز دوم و سوم و چهارم را پشت سر گذاشته و هر روز بهتر از روز پیش به انجام قطعات مسلط میشدیم، و من هم که خود هر روز از روی تجربیاتی که بدست می‌‌آمد چیزها می‌‌آموختم، میتوانستم در روز بعد آن را بهتر بکار بسته و نتیجه‌ی بهتری را بدست آورم.


سرگروهبان شایان که گویا سخت عجله داشت برای تماشای نمونه‌ی کار، مدام با حضور خود از راه دورش این فشار را بر ما وارد میساخت که عجله کنید! 
روز هفتم یا هشتم بود که هراسان به سراغمان آمد و از ما کل داستان را خواست، به او گفتم جناب سروان باید کمی‌ صبر کنید تا کار پخته شود.
سرگروهبان شایان اما به اعتراض سخنم را قطع کرد و گفت: من میخوام ببینم کجای این سناریو هست که این سرباز (با اشاره به سعید) مدام مثل جنازه باید رو زمین بخوابه؟ 
اونهم تمام مدت!!


می‌دانستم که این سعید آخر کار دستمان میدهد، 
برای چند لحظه‌ای مانده بودم که آخر چه پاسخ بدهم!؟ 
اما بلافاصله این جمله به ذهنم رسید و به شایان گفتم: 
او تیر خورده و شهید شده است! و افتادن او روی زمین باید به بیننده یاد شهیدان از دست رفته را تداعی کند که بیننده گمان نکند که چون شهید در نظر نیست پس یادش هم باید از نظر دور شود! 
و این روی زمین بی حرکت افتادن باید‌ تمرین شود که بازیکن بر روی صحنه بتواند برای دقایقی بی‌ حرکت درست مانند جنازه روی زمین بخوابد!


شایان با شنیدن این جملات آنچنان قانع شده بود که کمی‌ هم حس خجالت را در او میتوانستی ببینی‌، که چرا خود تا این حد به این مساله‌ی مهم نیندیشده است!؟ 
چرا که او همیشه سعی‌ بر این داشت تا خود را در هر موردی آگاه معرفی‌ کند!! 
پس جمله‌ی: خیلی‌ خوب! به کارتون ادامه بدید!! را گفت و پشت به ما به طرف سنگر دفتر خود براه افتد، 
اما گویا باز موردی به ذهنش رسیده باشد، مجددا به سوی ما بازگشت و پرسید: کی‌ ما اولین بخش رو خواهیم دید؟ پاسخ دادم: خدا بخواهد تا دو هفته دیگه... 
- چرا اینقدر دیر؟
- جناب سروان خودتون که دستتون تو کاره و میدونید آموزش بازیکن کار آسونی نیست!
شایان سرمست از جمله‌ی"خودتون که دستتون تو کاره" لبخندی بر لبان نشاند و بی‌ هیچ حرفی‌ از ما دور شد!
با رفتن شایان با کمی‌ ناراحتی‌ رو به سعید گفتم: 
تو همه‌ی ما رو به روز عزا خواهی‌ نشوند!... 
با اعتراض من به سعید آن دو هم کمی‌ بر سر او غرغر کردند،سعید اما همانگونه که می‌خندید گفت: خوب چکنم من شهیدم دیگه!! 
و سپس ادامه داد: شهید راه علفم!! 
با این جمله‌ی سعید خنده‌های دست جمعی ما فضا را آرام کرد و ما دقایقی بعد به تمرین ادامه دادیم!!
باز چند روزی را به همین صورت گذراندیم، هر روز تمرین و تمرین و تمرین...
حالا دیگر همه تمام قرارگاه میدانست که یک تیم تئاتر خود را آماده‌ی انجام یک نمایش می‌کند و خیلی‌ها مدام از ما زمان اجرا را میپرسیدند، با آنکه بارها گفته بودیم این تئاتر برای روز ۲۲ بهمن آماده میشود... اما گویا تکرار دوباره و دوباره‌ی این پرسش برای سربازانی که بسیاریشان از شهرستان می‌‌آمدند و هرگز تئاتر ندیده بودند، و همین هم صحبت شدن با بازیکنان تئاتر خود برایشان جذابیت داشت... 
البته آنها گمان میکردند که ما بازیکنان تئاتر هستیم، 
وای اگر این تشت رسوایی از بام فرود می‌‌آمد که بالاخره هم آمد!!
سه هفته گذشته بود، شایان شدیدا در زیر فشار فرماندهان ارشد که گویا زیاد موافق انجام این تئاتر آنهم در این زمان جابجایی نبودند، برای رسیدن به امیال و آرزوهای خود از ما و تیم تئاتر دفاع کرده بود، و حتی سربازان نور چشمی خود را هم که تا آن زمان از بیگاری معاف بودند به بیگاری کشانده بود اما فشار کمبود سرباز هر روز بر شایان بیشتر میشد.
و البته خود ما هم هنگامی که متوجه شدیم بخشی از سربازان به مکان جدید فرستاده شده و فشار بر دیگر سربازان بسیار گشته، میخواستیم به جمع آنها بپیوندیم و همگام با آنها این بار گران را بدوش بکشیم، 
چرا که در این سه هفته وضعیت بسیار دگرگون شده و شایان مجبور به استفاده از ذخیره‌ی خود یعنی‌ همان نور چشمی‌ها که تا آن زمان بخور و بخواب کارشان بود شده بود، پس حالا دیگر تبعیض در کار نبود و ما همه مسئول بودیم و این مسئوولیت را خیلی‌ خوب احساس میکردیم، اما این راهی‌ بود که رفته شده و راه بازگشت نبود.
چند روزی بیش به ۲۲ بهمن یعنی‌ روز اجرای تئاتر نمانده بود که در یک بعد‌از‌ظهر هنگام تمرین متوجه شدم شایان در میان جمعی ایستاده و گفتگو می‌کند، 
بعلت دور بودن از این جمع صدایشان شنیده نمی‌شد اما میدیدم و احساس می‌کردم که وضعیت بسیار متشنج است! و تازه هر روز از تعداد سربازان این قرارگاه کم و کمتر میگرد چرا که آنها به محل جدید یعنی‌ قصرشیرین فرستاده میشدند، و پر واضح است که این سئوال در ذهن ما خانه میکرد که ما برای چه کسی‌ این تئاتر را اجرا خواهیم کرد؟!
اما ناگهان دیدم که شایان از میان جمع به سرعت مانند توپ خود را به طرف ما شلیک کرد، فهمیدم که روز مبادا رسیده و تشت رسوایی ما از بام فرود آمده است، پس نخست با صدایی آرامتر به دوستان گفتم: 
بچه‌ها به هر طرفی‌ که میتوانید فرار کنید که مصیبت در راه است!
سعید چون همیشه روی زمین دراز کشیده بود و آن دو نفر هم پشت به قرارگاه آمدن شایان را نمیدیدند که او چگونه چوب دستی‌ خود را روی سر میچرخاند و با صورتی خشمگین و قدمهای بلند به طرف ما میدود!
پس با صدایی بلندتر فریاد زدم: خمپاره اومد!!
سعید که هنوز غافل از همه‌ی ماجرا‌ بود با وحشت پرسید: جان مادرت! شصته یا صد‌و‌بیست؟
دو نوع خمپاره توسط عراقیها بسیار مورد مصرف قرار می‌گرفت، خمپاره‌ی شصت میلیمتری و صد‌و‌بیست میلیمتری! که برای مبارزه با هر دو می‌بایست نخست صدای سوت آنها را شناسایی کرد و سپس به صورت ستونی یا درازکش ایستاد یا روی زمین خوابید! تا وسعت کمتری را برای ترکش‌ها فراهم کرد، چرا که یکی‌ از آنها در شش هفت متری زمین منفجر میشد و ترکشهای آن به شکل عدد هشت بر روی سر زمین می‌بارید، 
و آن دیگری با اصابت بر زمین منفجر میشد و به شکل عدد هفت ترکشهای آن پخش میشدند... 
و چه بسیار بار که سربازان در حین دست پاچگی با شنیدن سوت یکی‌ از این دو نوع خمپارها به اشتباه دراز میکشیدند یا می‌‌ایستادند که چون صدای سوت را به خطا حدس زده بودند، بدنشان با ترکش خمپاره‌ها به آبکش بدل میشد!!
و حالا سعید که روی زمین دراز کشیده بود و نمیدانست خمپاره‌ای که من آمدنش را اطلاع میدهم از کدامیک است، می‌ترسید مبادا به خطا دراز کش روی زمین باشد و آبکش شود... و من در همان حین فرار فریاد زدم: باید بلند بشی‌ و فرار کنی‌!! 
خمپاره شایان تو راهه!!
هریک به سویی گریختیم که حتی کم مانده بود از وحشت سرگروهبان شایان به روی میدان مین برویم که قرار بود این میدان مین از ما در برابر نیروهای عراقی حمایت و حفاظت کند!! 
واقعا چه کسی‌ گمان میکرد روزی ما از دست نیرویهای خودی به میدان مین پناه ببریم!؟
شایان به طرفمان میدوید و فریاد میزد: 
تئاتر نمیخوام... تئاتر نمیخوام... زندگیم رو تئاتر کردید...
                                ------------
شب را هر یک در سنگری مخفی‌ شدیم تا فردا که کمی‌ از عصبانیت شایان فروکش کرد به سراغش برویم، و چنین هم شد... 
فردای آن روز یکراست به محل بیگاری رفتیم و همگام با دیگر سربازان به کار مشغول شدیم و شایان هم که ما را مشغول به کار دید هیچ نگفت.
چند روز بعد که دیگر فقط شاید بیست یا بیست و پنج نفر از ما در قرارگاه باقیمانده بود، سرگروهبان شایان مرا به دفترش فرا‌خواند.
با ورودم به دفترش که حالا دیگر سنگر نبود و مانند سنگر ما به کلبه‌ای میمانست که با هر خمپاره‌ای میتوانست همراه گردد،گفت: به‌به هنرمند قرارگاه ما که با تاترش ما رو فیلم کرده!!
سلام نظامی را بجا آوردم و هیچ نگفتم:
شایان اما ادامه داد، سرکار هنرمند! ما امروز به طرف قصر‌شیرین حرکت می‌کنیم! بدون شما!
با تعجب پرسیدم: بدون ما؟؟؟
شایان تکرار کرد: بدون شما!! 
و ادامه داد: شما و دوستان فیلمیتون اینجا میمونید! 
تا بوقتش براتون ماشین بفرستم... 
با تعجب بیشتری که حالا به شوک میمانست پرسیدم: 
ما چهار نفر؟ 
در یک جبهه‌ی دو کیلومتری؟؟ 
و ادامه دادم: جناب سروان ما را به مرگ محکوم کردید؟
گفت: نه! به شهادت! 
و با لبخندی تمسخر‌آمیز بر لب گفت: شما که دوست دارید برای امام و انقلاب و کشور و دینتون شهید بشید! یا اینکه خدایی نکرده من اشتباه می‌کنم؟
گفتم: شهادت برای کشور بله! ولی‌ نه الکی‌!
و شایان بلافاصله گفت: الکی‌؟! 
شماها اینجا حماسه خواهید آفرید!... تصورش رو بکنید که فقط چهار نفر در سه یا چهار هفته بتونند یک جبهه‌ی دوهزار متری رو نگه دارند که سقوط نکنه و با تیر‌اندازی روزانشون کاری کنند تا دشمن نفهمه که ما جابجا شدیم!
گفتم: جناب سروان چرا خودمون رو گول می‌زنیم؟ قبل از اینکه ما فکر جابجایی به سرمون بزنه، دشمن میدونسته!!
شایان که عصبانی شده بود از جایش بلند شد و رو به من گفت: بله وقتی‌ کسانی‌ مثل شما ستون پنجمی 
(به جاسوسان داخلی‌ ستون پنجم گفته میشود) 
در میان ما باشند، معلومه که دشمن از همه چیز ما با اطلاع میشه!!
با این حرف شایان من هم عصبانی‌ شدم و سرش فریاد زدم، یه سرگروهبان که بهتر میتونه ستون پنجمی باشه تا یه سرباز بدبختی مثل من!! سرگروهبان!!
خون به صورت سرگروهبان شایان دوید، چرا که او را سرگروهبان خطاب کرده بودم!
شایان اما آرام بر صندلی خود نشست و به آرامی گفت: 
دعا کن که همینجا به درجه‌ی رفیع شهادت نائل بشی‌، اما اگه زنده به قرارگاه جدید رسیدی بدون که تا آخر خدمتت پوستت رو میکنم!
بدون سلام نظامی از دفترش خارج شدم، وضعیت تق و لق بود و شایان هم دیگر آن ابهت چند هفته یا حتی چند روز پیشتر را نداشت، و این فقط مختص شایان نبود، 
چرا که بعضی‌ شبها هنگامی که به مهمانی بعضی‌ سربازان به سنگرشان که هم محل کارشان بود و هم محل خوابشان، شبی در سنگر مخابرات شاهد بودم که دو سرباز که کارشان اوپراتوری تلفن و وصل خطها به یکدیگر بود، با هم شرط بسته بودند که به سرهنگ علی‌ عباسی فرمانده‌ی تیپ ۳۷ زرهی که مردی پر از کاریزما و جذبه بود! 
و این شوخی در قرارگار در باره‌اش بر زبان‌ها جاری: که صیاد شیرازی فرمانده‌ی نیروی زمینی‌ به علی‌ عباسی برای تحویل پست فرمانده‌ای تیپ ۳۷ زرهی که در حقیقت مقامش سرهنگ دومی است، سرهنگ تمامی موقت را سپرده، 
اما میترسد آن را از او پس بگیرد!!
حالا این سربازان به خاطر تق و لق بودن وضعیت قرارگاه به هنگام جابجایی با هم شرط بسته بودند که شجاعت به خرج داده و سرهنگ علی‌ عباسی را به جای خطاب با عنوان سرهنگ فقط علی‌ صدا کند!!
و باز من آنجا شاهد بودم زمانی‌ که سرگرد خبازی که او هم مردی شجاع و انسانی‌ آزاده و میهن دوست بود، از سنگر خود به مرکز تلفن که حالا در همین سنگر دوستان من است وصل شد و تقاضای وصل شدن با سنگر سرهنگ عباسی را نمود، چرا که فقط از طریق مرکز تمامی‌ سنگرها و یگانها میتوانستند با هم وصل شوند!
سربازی به نام امیر که ما او را امیر رشتی می‌خواندیم، پای دستگاه نشسته بود و به سنگر سرهنگ علی‌ عباسی زنگ زد: با شنیده شدن صدای سرهنگ عباسی، امیر گفت: علی‌! خبازی کارت داره!! 
و فورا خبازی را به او وصل نمود! 
ما همه صدای گفتگوهاشان را می‌شنیدیم... 
سرهنگ عباسی که از چنین برخوردی سخت آشفته شده بود در حال اعتراض بود که با شنیدن صدای سرگرد خبازی آرام شد و فقط به گفتن: این کدام سرباز بی‌ نظمی بود؟ باید تحقیق شود! بسنده کرده و به گفتگوی مورد بحث پرداختند!... 
که البته بخاطر همین جابجایی هیچکس در این مورد تحقیقی نکرد.
                                  --------------- 
چند روز بعد، ما چهار نفر در یک جبهه به وسعت دوهزار متر تنهای تنها جا گذاشته شده بودیم، تعدادی تیربار داشتیم که آنها را با فاصله از هم قرار داده و هر روز پشت آنها نشسته و فقط تیر اندازی بی‌ هدف میکردیم تا به گفته‌ی شایان دشمن نداند که ما جابجا شده‌ایم!
با چند جعبه کنسرو غذا که از زمان شاه به جا مانده بودند و  روی آنها نوشته بود: 
لجستیکی ارتش شاهنشاهی ایران! 
علی‌ گفت: بچه‌ها نگاه کنید! 
ما هنوز داریم نان آن خدابیامرز را می‌خوریم!!
در نیمه‌های همان شب اول اما مورد هجوم قرار گرفتیم و تا صبح در سنگر با اسلحه‌های آماده‌ی شلیک چشم بر هم نگذاشتیم، و دشمن که با لگد بر درب سنگر می‌کوبید ترس را تا عمیقترین محفظه‌های روح و جان ما خانه داده بود!!

دنباله‌ی این ماجرا‌ در قسمت سوم!

مجید رحیمی ۲۴ می‌‌۲۰۱۵ مونیخ

Saturday, May 23, 2015

چگونه در جبهه توطئه‌ی ما لوو رفت و گرفتار شدیم!
خاطرات ناگفته‌ی جبهه! 
بخش یکم...
در این قسمت بی‌ پروا بسیاری از مواردی را که به هر دلیل در جای دیگری نگفته و ننوشته‌ام، میگویم و مینویسم! و نرخ آن را هم می‌پردازم. 
حال قیمت این پرداخت هر قدر که می‌خواهد باشد!
هنوز بعد از گذشت بیست‌و‌هشت، بیست‌و‌نه سال از آن روزگار، یعنی‌ دوران جنگ عراق با ایران! هنگامی که اخباری چنین به دستم می‌رسد، مرا دقایقی چند به آن روزها میبرد... که گاه این دقایق به ساعت‌ها نیز بدل میشوند، چرا که دست‌کم ۲۱ ماه از عمر خود را در جبهه‌ها گذرانده و با هر بار بازگشت از مرخصی به سوی جبهه این در باورمان بود که دیگر بازنخواهیم گشت! و این سوال همواره ملکه‌ی ذهن من و ما بود که چرا؟ چرا جنگ؟... چرا آنجا که سران کشور می‌بایست تدبیر به کار بسته و جنگ را به سود این ملت به پایان برسانند، این کار را نکردند و ما هر روز و هر ساعت چنین کشته میدهیم و سرمایه‌های ملی‌ را با شلیک توپ و گلوله دود میسازیم و محیط را اینگونه گران آلوده؟!

چند ماهی‌ از حضورم در جبهه‌ها می‌گذشت، سرباز زرهی تیپ ۳۷ شیراز بودم، در پادگان تربت حیدریه سه ماه آموزشی را پشت سر گذاشته و به شیراز تقسیم شده بودم، در پادگان شیراز به علت کمبود سرباز، تسمه از گرده‌ی ما سربازان آشخور (در ارتش به سربازان تازه وارد گفته میشود) را با نگهبانی چنان کشیده بودند که بسیاری از ما آزادانه تقاضای رفتن به جبهه را نموده بودیم، و یکی‌ از آنان هم من بودم، البته نه فقط برای فرار از نگهبانی، چرا که میدانستم در جبهه هم باید نگهبانی داد آن هم در زیر موشک و خمپاره‌ی دشمن... 

شهر شیراز را هم عاشقانه دوست میداشتیم، آن آب و هوای بهشتی‌ و آن مهربانیهای مردم خون گرمش و دختران زیباروی و شیرین زبانش، همانانی که حافظ را به سرودن این قطعه‌‌ واداشته بود که میگوید:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را...

که همین شعر چنان به تیمور برخورده بود که با آمدنش به شیراز حافظ را به خود می‌خواند و او را برای سرودن این شعر توبیخ می‌کند، و حافظ هم که به رندی مشهور بود توانسته بود با جملاتی شیرین و دلنشین جان خود را از خونخواری چون تیمور برهاند!

و من هم در همان زمان برای این شهر این ترانه را سروده بودم:

به شیراز تا میری، عاشق میشی‌ زود

خدایا کاش یاروم شیرازی می‌بود
در اون آب و هوای بهشتی‌ مآبش
چی‌ بگوم ای خدا از شراب نابش؟
شیرازی دختر ما عاشقت شدوم
ناز نکن ما بنده‌ی دلت شدوم!

و حالا ما می‌رفتیم که این شهر یعنی‌ شهر شعر و شور و شراب که تا چندی پیشترش در آن جشن‌های با شکوه فرهنگ و هنر برقرار بود را پشت سر بگذاریم و آن را با جبهه‌ی جنگ تاخت بزنیم، چرا که امروز هر‌روزه باید شاهد پیکر کشته شدگان جنگ در خیابانهایش میشدی، و ناخود‌آگاه می‌دیدی که اشک در چشمها جاریست، و از خود میپرسیدی: 

که من اینجا چه می‌کنم؟
من و مائی که چند هفته پیشترش با آنهمه نشاط و شور با قطار هنگامی که از تربت حیدریه به ایستگاه راه‌آهن آن رسیده بودیم و می‌بایست پیاده به طرف پادگان تیپ ۳۷ زرهی به صورت گردان برویم، هنگامی که پسر بچه‌ی ده دوازده ساله علت حضور ما را جویا شده بود، به او با خنده و شوخی پاسخ داده بودیم: ما برای حفاظت از دختران زیبای این شهر به اینجا آمده‌ایم! تا پسران بد مزاحمشان نباشند... 
حالا شاهد بودیم که چگونه پیکر همان پسران (چه بد و چه خوب) شهر را به غم‌سرایی دگرگون کرده است که دل‌ تاب تحمل آن را ندارد.
------------------------
ورودمان به جبهه‌ی ابوقریب در جنوب مصادف شد با اواخر ماه دی‌ سال ۱۳۶۲، در اتوبوسی نشسته و هر لحظه که به جبهه نزدیکتر میشدیم، ترس بیشتری در جانمان خانه میکرد که مبادا در همین لحظه یکی‌ از راکت‌ها یا خمپاره‌های دشمن حسابمان را با زندگی‌ پاک سازد!
می‌بایست چراغ خاموش حرکت میکردیم، پس راننده تمامی لامپ‌های درون و بیرون اتوبوس را خاموش کرده بود، که ناگهان صدای داد و فریاد عده‌ای از ته اتوبوس نظر ما که جلوتر نشسته بودیم را با وحشت به خود جلب نمود، که بر سر چند نفری که سیگار میکشیدند فریاد بر‌می‌ آوردند و فرمان به خاموش کردن سیگارشان میدادند! چرا که در شهرها در زمان بمب‌باران هوایی توسط هواپیما‌های عراقی همه خطاب به این سیگاریهای عزیز! با فریاد میگفتند: خاموش کن... خاموش کن!! 
با وحشتی محسوس ولی‌ بسیار غریب به محلی رسیدیم که قرارگاه نام داشت، دم‌دمای صبح بود... چند نفری برای تحویل گرفتن ما در انتظارمان بودند... 
بلافاصله پس از انجام "نه هست" که چیزی شبیه به همان "حاضر غایب" در مدرسه است، ما را به درون سنگر مسجد راهنمایی کردند، تا پس از استراحتی‌ کوتاه به سنگر‌های خود روانه شویم!

چند ساعت بعد چهار نفر از ما که از دوران آموزشی با هم دوست بودیم ساکن کلبه‌ای شدیم که از تیرک و حلبی و پلاستیک و چوب بود! و به همه چیز شباهت داشت بجز سنگر!


هنوز در حال باز کردم کیسه‌ی وسایل شخصی‌ خود بودیم که صدایی نخراشیده از بیرون کلبه، ببخشید "سنگر"! نگاه ما را هراسان به درب آن خیره کرد! و در همین زمان سرگروهبان شایان وارد شد.


مرد باریک اندامی که صدایش بیشتر به بوق تریلی می‌‌آمد تا یک درجه‌دار! که وای بر احوالت اگر او را جناب سروان خطاب نمی‌کردی!


شایان که می‌خواست به قول معروف گربه را دم در حجله بکشد! آنچنان فریاد می‌کشید و رگ گردن کلفت میکرد که براستی نگران باد فتق آاش شدم! و تمام این داد و فریادها برای این بود که ما عجله کنیم و خود را به جلوی سنگر ستاد برسانیم تا او برایمان سخنرانی کند! کاری که عاشقانه دوستش میداشت، ولی‌ کمتر از هنر آن برخوردار بود!


در برابر سنگر ستاد ایستاده و سر تا پا به حرفهای سرگروهبان شایان، "با پوزش" جناب سروان شایان! گوش میکردیم که او میگفت و میگفت و باز میگفت: که باید بیگاری را یک لحظه معطل نسازیم، چرا که تیپ در حال جابجایی است، و ما باید تا بیش از حد توان چوب‌تیرک‌ها، پلانتها، تیر‌آهن‌ها و خلاصه هر‌آنچه که اینجا هست را بر تریلیها بار کرده تا به محل جدید که در نزدیکی‌ قصر‌شیرین است روانه گردد!


آنروز اما جناب سروان شایان حرفی‌ زد که همان جمله باعث مجازات من شد!


او گفت: شماها باید تعصب یگانی داشته باشید!!


و من زیر‌لب گفتم: تعصب در هر شکل و صورتی مردود است!


شایان گویا این جمله را شنید و فریاد زد: این حرف رو کدوم احمقی گفت؟ خودش بیاد بیرون تا همه رو مجازات نکردم!... اینجا ارتشه!! تشویق برای یک نفر! مجازات برای همه!!


چاره‌ای نداشتم، باید خود را معرفی‌ می‌کردم... حرفی‌ زده بودم و حالا می‌بایست نرخ آن را هم بپردازم... دستم را بالای سرم بردم، و شایان فریاد زد سرباز فورا خودت رو سینه‌خیز به من برسون!


با تامل کوتاهم صدای شایان بلندتر در گوشم پیچید، روی زمین دراز کشیده و به صورت سینه‌خیز خود را به او رساندم... فرمان به برخاستنم داد... و باز به نشستن و برخاستن و این کار می‌بایست صد بار تکرار میشد، و پس از آن کلاغ‌پر که شخص می‌بایست مانند کلاغ نشسته و دست‌ها را پشت سر به هم حلقه کرده و با همان حال مسافتی را بپیماید، که کاریست بس دشوار...


اما شایان در همین حال به گفتار خود ادامه میداد که: سرباز احمق! روی حرف من حرف میزند!! هنوز در حال نشستن و برخاستن بودم که به اعتراض گفتم: کسی‌ که میداند تعصب مردود است نمیتواند احمق باشد! جناب سروان! احمق کسی‌ است که نه میداند و نه میخواد بیاموزد!!


این سخنم که از سر غرور جوانی و بسیار غیر دیپلماتیک بود سرگروهبان شایان را چنان به خشم آورد که به سویم حمله‌ور شد و با ترکه‌ای که همیشه در دست داشت، قصد زدن بر سر و رویم را نمود... بسیار خشمگین به چهره و به چشمانش خیره شده بودم و ذهنم مشغول با این فکر که چگونه باید از خود دفاع کرده تا مورد اصابت ضربه‌هایش قرار نگیرم!


شایان اما با رسیدن به من گویا کمی‌ عقبگرد کرده باشد، و یا افکارم را خوانده باشد، پس فقط چوب دستی‌ خود را بر روی سر در هوا چرخاند و فریاد زنان از من خواست تا دوباره روی زمین دراز کشیده و سینه‌خیز حرکت کنم.


پس از مجازات بسیار سخت، به دفترش فرخوانده شدم تا او با زبانی‌ دگر مرا شیر فهم سازد که اینجا او خود خود خداست!


اما اعتراض من هم کار خود را کرده بود و میشد قدری احترام در کلماتش شنید و دید... البته این فقط احساس آن روزم بود و شاید هم فقط احساس من بود، چرا که گاهی‌ آدمی‌ به قول مولانا: آنچه را که می‌خواهد ببیند می‌بیند!


پس از ساعتی‌ به جمع دوستانم پیوستم و همراه با آنان به بیگاری مشغول گشتم، چند روزی به همین منوال گذشت، کاری بسیار طاقت‌فرسا که روزانه تا سیزده ساعت هم میرسید و ما پس از پایان کار چون جنازه‌ای به کلبه‌ی خود باز میگشتیم و فقط فرصت خوردن چیزی را داشتیم و سپس خواب!


روز سوم یا چهارم بود که با عبورم از کنار سرگروهبان شایان که مشغول صحبت با یکی‌ از مسئولان سیاسی‌عقیدتی‌ که همان "رکن دو ارتش" در پیش از انقلاب بود، در مورد نزدیکی‌ سالروز انقلاب یعنی‌ ۲۲ بهمن و مراسمی که میتوان برای آن روز تدارک دید گفتگو میکردند!!


جرقه‌ای در ذهنم زده شد، ظهر همان روز بی‌ اجازه به سنگر دفتر شایان رفتم، با آنکه او بسیار تاکید داشت تا بی‌ اجازه کسی‌ به دفتر او نرود و باید حتما تقاضای این کار داده شود و پس از پذیرش، سرباز میتواند مزاحم او شود!! در میان فریادهای او سلام نظامی را بجا آورده و بی‌ اعتنا به خشم و داد و بیدادش گفتم: برای روز ۲۲ بهمن میتوانیم یک تأتر بازی کنیم!... با این جمله گوئی آب روی آتش ریخته باشی‌... سکوت کرد و لحظاتی بعد با صدایی آرام پرسید: بازیگر تئاتر هستی‌؟ پاسخش را با تکان دادن سر دادم، و حالا او که نمیخواست در هیچ زمینه‌ای کم بیاورد پرسید: سناریو را چگونه تهیه میکنی‌ و پیس‌ها به چه صورت اجرا خواهند شد؟


فهمیدم تیر به نقطه‌ی مورد نظر اصابت کرده و شایان در دام من است! نمی‌دانید که عشقی‌ کردم از این احساس، که هنوز هم بعد از نزدیک به سه دهه هر بار که چهره‌اش در نظرم مجسم میشود، احساس شادیش کم از آن روز نیست!


کار تئاتر را فقط چند باری در مدرسه انجام داده بودم و یکی‌ دوبار هم همراه با نیمه حرفه‌ای‌ها در تئاتر شهرمان کرج به عنوان بازیکن سیاهی‌لشکر به روی صحنه رفته بودم! و حالا برای نجات از بیگاری مجبور بودم هم سناریو بنویسم و هم نقش‌ها را مشخص سازم و در نهایت آن را اجرا نمایم... به پایانش هم نمی‌‌اندیشیدم، چرا که فکرش وحشت به جانم می‌‌انداخت!


شایان از من لیستی خواست که در آن وسایل مورد احتیاج و تعدادی که برای این کار لازم دارم را نوشته و به او تحویل دهم، و بلافاصله ادامه داد بازیکنان را من خودم تعیین می‌کنم! به صورت اعتراض گفتم: اصلا امکان ندارد جناب سروان! بازیکنان را من بعد از مطالعه انتخاب کرده‌ام و هر کسی‌ نمیتواند این نقش‌ها را بازی کند! من باید بازیکن را بشناسم و با روحیه‌آاش آشنا باشم، و این خود زمان میبرد و ما زمان زیادی تا ۲۲ بهمن نداریم!


شایان که حسابی‌ در مخمصه‌ی آرزوهای خود گیر کرده بود و گمان میکرد با تحویل این کار به سیاسی‌عقیدتی‌ تیپ ایمان و اعتقاد خود به انقلاب را ثابت کرده و جایگاه خود را برای ترفیع درجه اثبات خواهد نمود، با اکراه گفت: خیلی‌ خوب! اسمشون رو به من بده...


اسامی همان سه نفری که با من در همان سنگر کلبه نشان زندگی‌ میکردند را تحویلش دادم، یعنی‌ علی‌، سعید و محسن... آنها که از دست کشیدن ناگهانی‌ام از بیگاری و رفتنم به سوی دفتر شایان سخت در تعجب بودند، حالا بی‌ آنکه خود بدانند جزو تیم تئاتر شده و باید از چند روز دیگر به بازگری می‌پرداختند!


به شایان گفتم: نخست به چند روز استراحت برای نوشتن داستان‌نامه‌ی تئاتر احتیاج دارم، و سنگر ما بسیار شلوغ است... شایان حتی نپرسید: چرا باید سنگر شما شلوغ باشد، هنگامی که تمام روز همه مشغول بیگاری هستند!؟


پس بلافاصله سرباز مسئول سنگر مهمانان را فراخواند و به او دستور داد تا از من در آن سنگر پذیرائی کند، سرباز بیچاره که تا چند ساعت پیشتر مرا به‌عنوان آشخور بیگاری میشناخت، حالا می‌بایست با سلام نظامی احترام خود را نشان دهد و چند روزی را در خدمتم باشد... و براستی هم از دل‌ و جان وسایلی که احتیاج داشتم را فراهم میکرد، البته علاوه بر آنکه با او بسیار مهربان بودم و گاهی هم باعث خنده‌ی او میشدم، شاید او با خود می‌‌اندیشید که این سرباز وقتی‌ بتواند فقط در عرض چند روز به چنین جایگاهی‌ برسد، لابد در آینده‌ای نزدیک پست مهمی‌ خواهد گرفت، پس بهتر است از همین الان با او مهربان باشم، چرا که اصولا سربازان معروف به "امربر" با دیگر سربازان مهربانی نمی‌کردند!! سرباز "امربر یا گماشته" سربازی است که مسئول خدمت در سنگر به مقام ارشد است.


فردای آن روز هنگامی که از سنگر مهمانان که سنگری بسیار مجهز و لوکس بود بیرون آمده و قدم‌زنان به طرف محل بیگاری دیگر سربازان میرفتم، متوجه نگاه‌های تعجب‌آمیز دیگر سربازانی که مرا میشناختند میشدم که با نگاه جویای پاسخ این پرسش بودند که: چه اتفاقی‌ افتاده است!؟


به محل بیگاری نزدیک شدم ولی‌ متعجبانه دیدم که سربازان هم سطح خودم دست از کار کشیده و به من سلام نظامی میدهند! گویا افسر ارشد به بازدید آمده باشد!

------------------------
فرمان آزاد‌باش دادم و سپس نام این سه نفر را خواندم که باید خود را برای روزهای آینده آماده سازند... بی‌ آنکه هیچ توضیح دیگری بدهم به طرف سنگر خود بازگشتم، اما پشت سر شنیدم که دوباره سربازان به احترامم سلام نظامی را تکرار کردند، و من غرق در لذت گوئی روی ابرها راه میروم... اصلا هم دلم نمیخواست به پایان شوم ماجرا‌ فکر کنم!!

تا قسمت دوم و نوشتاری بعدی به خدایتان میسپارم!


مجید رحیمی ۲۳ می‌‌۲۰۱۵ مونیخ

Wednesday, May 20, 2015

رقص با باد!
یکی‌ بر چوبه‌ی دار است و رقصی
به غایت می‌کند غمگین و پر شور
یکی‌ در اوج حیرت با تعجب
تماشا می‌کند این صحنه از دور

یکی‌ دستش کشد بر گردن خود
بخود ناگاه از این حس مردن
که میمیرد نفس در ریه‌هایش
به هنگام کشیدن یا فشردن

بلرزد دست و پایش زآنکه بیند
چگونه جان دهد بر چوبه‌ی دار
یکی‌ از حکم یک دیوانه خویی‌
بنام قاضی قضات بیمار

نمیپرسد ز خود احکام اینگون
چرا باید شود اجرا و صادر!؟
چرا من شاهدم بر مرگ انسان؟
و در راه نجاتش هیچ قادر!؟

اگر من جای او یک لحظه بودم
چه انتظار داشتم زین جماعت؟
نپرسد از خود اینها را و بیند
برد از باد اعدامی اطاعت!

مجید رحیمی ۲۰ می‌‌۲۰۱۵ مونیخ
مرتد!!
هر که با جمهوری اسلامی ایران بد است
لابد او حیوان صفت، از پشته‌ی دیو و دد است
زآنکه این قومی که حاکم گشته بر خاک وطن
در نگاهش هر که با او نیست، مردود و ردّ است!

چونکه جمله برترند از عالم صد در صدی
نمره‌ی هر یک از این مردان مؤمن چند صد است
البته این نمره‌ها تنها ز ایشان آمده
کین چنین با مهر و ماه و با عطارد هم قد است

ورنه گر خواهی‌ ببینی‌ واقعیت را عیان
بشنوی، هر کس که با این قوم گشته، مرتد است!
مجید رحیمی ۱۹ می‌‌۲۰۱۵ مونیخ

Tuesday, May 19, 2015

ترور‌های مذهبی‌ در ترکیه!
چشم آقای اردغان روشن!!
دختر جوانی که کاندید مسابقه‌ی آواز بود به ضرب گلوله‌ی یک متعصب از ناحیه‌ی سر مجروح و روانه‌ی بیمارستان گردید!!
در کشور ترکیه که از زمان آتاترک (پدر خلق ترک) لائیسیته برقرار گردیده و این مردم در طول این دهه‌ها از بسیاری از مسائلی‌ که کشورهای متعصب مذهبی‌ اطراف گرفتارش بودند، فارغ بود، از یازده سال پیشتر که شخص آقایان گل و اردوغان از حزب رفاه و توسعه بر مصدر قدرت تکیه زده و کشور را به سوی مذهب، آنهم مذهبی‌ که سخت درش نهفته و خطرناک مینماید، کشاندند، اکنون نشانه‌های این راه و این روند کم‌کم به چشم می‌‌آیند، که در حقیقت همان نشانه‌هایی‌ هستند که در این چند دهه از کشورهای مذهبی‌ و متعصب اطراف ترکیه دیده و میبینیم!
یازده سال پیشتر که تازه بقدرت رسیدگان اسلامی در ترکیه می‌رفتند تا بر همه‌ی اهرمها مسلط گردند نزدیک به بیست‌و‌شش هزار مسجد در این کشور وجود داشت!
تعداد این مساجد اما در این یازده ساله به دویست‌و‌شصت هزار رسیده است! با حجاهای (امامان جمعه) بسیار؛ که اگر برای هر مسجد فقط یک امام جمعه قائل شویم و هر امام جمعه فقط صد نفر طرفدار داشته باشند، ببینید سر از کجا درمی آورد!! و این در حالیست که ما بسیار کمتر از آنچه در این کشور رخ میدهد حساب می‌کنیم!!
چرا که این کشور نیز بخش‌های مختلفی‌ از لحاظ درصد اعتقادات و تعصبات دینی را داراست، اما قسمتهایی که توریستی هستند می‌بایست اصولا از این تعصبات فارغ باشند، و دست کم بخاطر آنکه توریست در آنجا راحت بتواند به آرامشی که می‌خواهد برسد و برای همین آرامش به این مکان سفر می‌کند و اقتصاد کشور را شکوفا میسازد، محل آزادتر باشد، اما باز میبینیم که مثلا در آنالیا که یک مرکز توریستی است، کس یا کسانی‌ بازاریها و کسبه را به الگو‌گیری از دیگر کشورهای مسلمان همسایه به انجام نماز جمعه آنهم در خیابان باز و در حضور توریستها دعوت میکنند و ناگهان خیابان معمولی‌ میشود مصلّی نماز جمعه!!
اینها همه پرداختهایی دارند که ملت ترکیه در سالهای آینده موظف به پرداخت آن هستند، چرا که اگر نتوانند جلوی این تعصب مذهبی‌ که امروز دولتی نیز شده است، بگیرند،،، چیزی نخواهد پائید که کشوری با خصوصیات ایران یا عراق و پاکستان خواهند داشت!
چرا که در مردم ترکیه مذهب نهفته وجود دارد، و در کنار لائیسیته این افکار در زیر پست شهر به مردم خورانده میشود که آتاتورک آمد و مردم را بی‌ مذهب ساخت!
سخنان امامان جمعه در این دویست‌و‌شصت هزار مسجد هر روز تعصبی‌تر میگردد و مردم نیز خواه ناخواه تحت تاثیر این گفتار به سویی سوق داده میشوند که نهایتش نمیتواند به چیزی شبیه به انقلاب ۱۳۵۷ ایران نباشد!!
و اینها همه از سر آن است که شخصی‌ به نام اردوغان از شهرداری استانبول به مصدر نخست‌وزیری و سپس ریاست جمهوری این کشور تکیه زد! و در سرش بازسازی دوران ترکیه‌ی قدرمند زمان عثمانی را میپروراند، و این هدف نمیتواند جدا از یکدست بودن کشور باشد! و این یکدست بودن از نگاه اردوغان و همراهانش فقط میتواند در سایه‌ی دین و آن هم دین اسلام عملی‌ گردد!!
ترکیه آبستن حوادث ناخوش‌آیندی در آینده‌ی نزدیک و آینده‌ی دور است! مگر آنکه افراد آگاه و سیاستمداران لائیک با تمام توان از ارزش‌های نظام آتاتورک دفاع کرده و این روند را تغییر دهند که آنهم بی‌ همیاری مردم اصلا امکانپذیر نخواهد بود!...
مجید رحیمی ۱۹ می‌‌۲۰۱۵ مونیخ

Monday, May 18, 2015

بيچاره سالهاست كه دست دوستى اش دراز است تا مگر رهگذرى آنرا بفشارد...
دريغ از حتى يكنفر... 
چقدر ما را بيادمان مى آورد...

بگیر و ببندها در جمهوری اسلامی افزایش میابد!
آقای روحانی!
شما آمدید و ملت هم از شما تشکر کرد که آمدید و میهن را از دست آن ایکبیری نجات دادید!..اگرچه طبق همین قانون خودتان او نمیتوانست پس از دو دوره بار دیگر بر این کرسی تکیه بزند! 
اما تشکر مردم برای این بود که با آمدنتان نگذاشتید تا همپالگی‌های  آن ایکبیری که شوربختانه تعدادشان هم کم نیست، دوباره هشت سال دیگر کشور را بیش از پیش به ورطه‌ی نابودی بکشاند!
شما آمدید تا درست خلاف آن کاری را انجام دهید که او انجام میداد، 
یعنی‌ به حکم قانون همین نظام عمل کنید و کشور را به سوی قانونمندی بکشانید، و این اندیشه و این کار بسیار هم پسندیده است، و میتواند مخالفان را نخست به سکوت و کم کم حتی به دفاع از عملکرد شما وادارد! 
چرا که بسیاری از مخالفان این نظام درست برای همین مخالف این نظام هستند که چون بسیاری از کارگزارانش به قانون آن احترام نمی‌گذارند و به آن عمل نمیکنند!
و هنگامی که این مخالفان ببینند که کس یا کسانی‌ بر سر کار آمده و قدم در راه قانون و عدالت اجتماعی میگذارند، پر واضح است که نه تنها از مخالفت دست میکشند که طرفدار نظام هم میشوند!

امروز اما شوربختانه در همین دوران زمامداری شما میبینیم که تعداد بگیر ببندها بیشتر گردیده، تعداد اعدامی‌ها چند برابر و کسانی‌ که به قانون احترام نمی‌گذارند بیش از همیشه بر همان صندلی‌های قدرت تکیه زده و به همان کارهای خود چه بسا با قدرت بیشتری ادامه میدهند!
و ملت از خود می‌پرسد: 
پس آمدن این آقای روحانی برای چه بود؟

آقای روحانی شما امید میلیونها جوان هستید که شما را باور کرده و از بسیاری از ارزشمندترین داشته‌های خود گذشتند و زمین و زمان را به هم دوختند تا شما بر این صندلی تکیه بزنید! 
براستی گمان می‌کنید آنها برای چه این کارها را کردند؟ 
و شما امروز چه وظیفه‌ای در برابر آنها و قانون و مملکت و آینده دارید؟

بگیر و ببندها و اعدامها را متوقف سازید که اینها همه خرج‌های گزافی برای دولت و نظام شما دارند!
باور بفرمایید که اگر این بگیر و ببندها و این اعدامها سودی برای هر نظام و هر دولتی که در طول تاریخ چنین کرده میداشت، امروز تمام آن نظامها بر سر قدرت بودند!
آقای روحانی لحظه‌ای به اندیشه بنشیدنید!! 
که این چند لحظه اندیشیدن هزار بار از هزار سال عبادت بهتر است، مگر همین نکته در همین دین و مذهب شما نیامده است؟ 
پس دست کم به گفتار دین خود ارزش بگذارید و جلوی این اشتباهات را بگیرید!! تا همگان باور کنند که این نظام جمهوری اسلامی است! و نه فقط در پس یک نام بسیاری از مردانش بنده‌ی شیطان شده‌اند با نام خدا و الله!!

مجید رحیمی ۱۸ می‌‌۲۰۱۵ مونیخ

Saturday, May 16, 2015

چو باشد شاهنامه بر زبانم!!
روز ٢٥ ارديبهشت زادروز ابرمرد تاريخ ميهنمان "فردوسى طوسى" را گرامى ميداريم! 
و با او پيمانى دوباره ميبنديم كه شاهكارش يعنى شاهنامه را باز بخوانيم و بدانيم كه ما بى شاهنامه كشورى بوديم عربى كه نه از گذشته‌ی خود ميدانستيم و نه از نياكانمان! 
كه چه ها كردند و چه مى انديشيدند، 
و مهمتر از آن نابودى زبانى بود كه بى وجود آن ريشه هاى ما نيز مى خشكيد.
فراموش نکنیم که پایه‌های تاریخ و پیوست‌های اجتماعی هر کشوری در زبان آن کشور نهفته است!
و لحظه‌ای بیندیشیم به کشورهایی که نه تنها عرب زبان نبودند که برای خود زبان و فرهنگ و رسوم ویژه‌ی خود را داشتند ولی‌ امروز جزو کشورهای عربی‌ هستند و مجبورند زبان و فرهنگ و ارزش‌های آنان را ارج دهند، چرا که هرآنچه خود داشتند را از دست داده‌اند.
اشاره می‌کنم به جمله‌ی معروف ژورنالیست معروف مصری حسنیین هیکل: زمانی‌ که از او پرسیدند، شما با اینهمه تاریخ و آن هیبت و شوکت و قدرت چه شد که اینچنین فرهنگ و زبان و تاریخ خود را باختید و به آغوش عرب افتادید؟ 
او پاسخ داد: به این دلیل که ما فردوسی‌ نداشتیم!!
پس بايد شاهنامه اين شناسنامه‌ی ملى را قدر دانست و آفريننده‌ی آن را بيش از پيش شناخت.
چو باشد شاهنامه بر زبانم!!
تو بودى گر كه امروزم منت پارس
تو اى روح زبان اى شاه گفتار
نشاندى چون قلم بر كاغذ خود
به زيبايى كشيدى نقش پندار
به پالايش درآوردى زبان را
و دادى سال سى عمرت به اين كار
زبان پارسى را زنده كردى
تفو کردی تو بر این چرخ دوار!
عجم از تو دوباره جان گرفته
ز ديوانگى آن قوم بيمار
و اكنون كه هزار سال رفته
تو گويى كه زمانه گشته تكرار
دوباره گشته ميهن پاى در بند
گرفتار همان قوم و همان نار
وگر اين بار نه، صد بار ديگر!
بگردد تيره تر از اين شب تار
چو باشد شاهنامه بر زبانم
فروريزد ز وزنش شوكت دار!
مجيد رحيمى ٢٥ ارديبهشت ١٣٩٤ مونيخ