باران میبارد!
باران ببار و بشوی از چهرهام،
غبار غم این روزها را
که درگیرم به کار زندگانی،
ببار و پاک کن قدری هوا را
اسیر اعتماد کاذب هستم،
که در شش میرود همراه دمها
و آغشته کند بر خود وجودم،
و من سر میدهم کذب صدا را
نمیدانم من اینم یا که این من،
که اینگونه اسیرم کرده بر خود
توّهم را نموده واقعیت،
ببار و پاک کن این بینوا را
ببار و از من این غم را بدر کن،
که محتاجم به پاکی و صداقت
نمیدانم چگونه کردهام گم،
به ناگه در قبیلهام صفا را.
مجید رحیمی ۱۳ آگوست ۲۰۱۴ مونیخ
باران ببار و بشوی از چهرهام،
غبار غم این روزها را
که درگیرم به کار زندگانی،
ببار و پاک کن قدری هوا را
اسیر اعتماد کاذب هستم،
که در شش میرود همراه دمها
و آغشته کند بر خود وجودم،
و من سر میدهم کذب صدا را
نمیدانم من اینم یا که این من،
که اینگونه اسیرم کرده بر خود
توّهم را نموده واقعیت،
ببار و پاک کن این بینوا را
ببار و از من این غم را بدر کن،
که محتاجم به پاکی و صداقت
نمیدانم چگونه کردهام گم،
به ناگه در قبیلهام صفا را.
مجید رحیمی ۱۳ آگوست ۲۰۱۴ مونیخ
No comments:
Post a Comment