Saturday, March 29, 2014

زیباترین ترانه‌ی زندگی‌ من!!
میگویند: 
کودک تا سن دوازده سالگی پدر و مادر خود را قویترین، باهوشترین، داناترین، شجاعترین و خلاصه همه‌ی ترین های دیگر میداند!.. 
اما از این سن به بالا تمام آن‌ ترین‌ها را که برای پدر و مادر خود میدانست حال در خود میبیند!!
دخترم شیرین زمانی‌ که پنجساله بود و امروز چهارده سال دارد، روزی از من در باره‌ی مرگ و چگونه بودن حال و روز ما در بعد از مردن پرسید ...
سپس مکثی کرد و با همان زبان شیرین و کودکانه‌اش با صدای کمی‌ آهسته تر ادامه داد: پاپا ژون ( بابا جون ) آیا تو هم میمری؟!
شیرین از مادر آلمانی‌ است به همین خاطر هم بسیاری واژه‌های فارسی را نمیتواند درست بیان کند...
با شنیدن این سوال صدای خنده‌هایم در فضای خانه پیچید چرا که طرح چنین سوالی آن هم از سوی کودکی پنج ساله برایم آنچنان جذابیت داشت که این کودک اینچنین به محیط اطراف خود و زندگی‌ و آینده می‌‌اندیشد و سپس آنکه من به عنوان پدر برایش از چنان اهمیتی برخوردارم که او حتی به نبود و مرگ من هم می‌‌اندیشد!! 
و این آرزوی هر پدر و مادری است که فرزندش وی را در گوشه‌ای از ذهنش جای دهد...
شیرین من هم شاید مرا به قول مادر بزرگم " نمیرالمومنین " میپنداشت!!..
طرح این سوال اما با تمام زیبائیش مرا به اعماق دوران کودکی‌ام برد، به روزگاری که هرگاه از معلم دینی که خود این موضوع را در کلاس درس طرح میکرد در باره‌ی پس از مرگ میپرسیدیم او از به سراغمان آمدن مارها و عقرب‌ها و بسیاری دیگر از جانوران موذی و نیز از انکر و منکر میگفت که می‌آیند و می‌پرسند و باز می‌پرسند و اگر پاسخ ندهی وای بر احوالت ... 
و من حیران میماندم که وقتی‌ خداوند از تمامی‌ اعمال ما با خبر است این پرسش‌ها دیگر برای چیست؟! 
اما در همان زمان‌ها باز شنیده بودیم که مرگ نوعی تولد است و من با
خود می‌‌اندیشیدم اگر چنین است! ما که هرگز نوزادی که تازه به دنیا می‌‌آید را نه غرق سوال می‌کنیم و نه مار و عقرب به سر و رویش می‌‌اندازیم!!.. 
این دوگانگی‌های احمقانه مرا در همان دوران کودکی و نوجوانی سخت می‌‌آزرد و شاید همین ضدّ و نقیض‌ها بود که مرا به اندیشیدن وا میداشت که تا در سر کلاس همیشه حواسم جای دیگری باشد بغیر از در مدرسه و به درس معلم!! 
تعریف‌های آقای معلم دینی خواب از چشمانم ربوده بود و هر شب مرا به دیدن کابوس وامیداشت و گمان می‌کنم بسیاری از هم شاگردیهای من و شاید کل دانش آموزان آن دوران و همین دوران چنین حالت آن روز مرا داشتند و دارند... 
و همینطور دانش آموزان کشورهای اسلامی با داشتن چنین معلم‌های بدی هر شب دچار دیدن کابوس باشند!!...
بخود آمدم و به نگاه منتظر دخترم خیره شدم 
به آرامی او را که ظاهراً در کنار انتظار با وسایل بازی مشغول بود روی زانوی خود نشاندم و موهای طلاییش را نوازش کردم... 
سرش را بطرفم چرخاند و باز نگاهی‌ به چشمانم انداخت که یعنی‌: صبح شد!..
آخر این اصطلاح خود من است که هر گاه کسی‌ کاری را طول میدهد آن را از من میشنود! 
و حالا خودم در باسخ سوال دخترم باید اصطلاح خود را از نگاه وی بخوانم...
پس آغاز به سخن نموده و گفتم: 
ما از روح و جسم هستیم، جسم همین بدن ماست و روح دانستنیها و تواناییها و بسیاری موارد دیگر را در خود دارد یا بصورت تجربه به خود می‌‌افزاید تقریبا مانند این عروسک گویای تو که با آن بازی میکنی‌ با این تفاوت که این عروسک گفتنیهایش را کسی‌ ضبط کرده و در آن قرار داده است!... 
با این تفاوت که این عروسک نه میداند چه میگوید و نه این حرفها از اوست
این عروسک توانایی آموختن ندارد! 
اما هنگامی که خراب شود جسم پلاستیکی آن را ذوب میکنند و از آن چیز دیگری میسازند و دستگاه حافظه اگر خراب نباشد را به عروسک دیگری انتقال میدهند... ما آدمیان هم وقتی‌ میمیریم بدنمان به گردونه‌ی طبیت باز میگردد و روح مان به مرکز انرژی میرود که شاید خورشید باشد! و یا چیزی بزرگتر از خورشید که خورشید ما خود جزیی از آن است...
گویا برای دخترم قصه‌ی روح زیاد جالب نبود و از آن چیزی نمیپرسید اما موضوع جسم را زیر ذره بین برده و مدام در باره‌اش میپرسید که عاقبت جسم چه خواهد شد؟ 
به او گفتم :
چون ما جزیی از طبیعت هستیم به گردونه‌ی طبیعت باز میگردیم و از جسم ما گل، سبزه، گیاه و درخت میروید و ما اینچنین به زندگی‌ جسمانی خود در قالبی دیگر ادامه میدهیم... 
دخترم که حالا صحبت‌های مرا بهتر فهمیده بود با چشمان آبی مایل به سبزش که از تعجب بازتر شده بودند خیره مرا می‌نگریست...
لحظاتی گذشت و من لبخندی ملیح بر لبانش دیدم، علت لبخند را از او پرسیدم و او پاسخ داد: 
پاپا وقتی‌ که تو مردی، من اگر بدونم تو کدوم گل هستی‌ هر روز میام و بهت آب میدم تا همیشه باشی‌... 
اثر این جمله چنان در من خانه کرد که اشگ از چشمانم جاری ساخت و لبخند رضایت بر لبانم نشاند...
تا آن روز و تا امروز هنوز ترانه و شعری زیباتر از این جمله نشنیده و نشنیده‌ام ... او را به آغوش گرفتم و غرق بوسه‌اش ساختم و شیرین بی‌ آنکه بداند چرا بوسه بارانش می‌کنم گفت: حالا بیا با هم منچ بازی کنیم...
و این بازی که از همین کشور آلمان میاید با نام "منش ارگر دیش نیشت" معروف است که ترجمه‌ی فارسیش میشود: 
خودت رو ناراحت نکن !
مجید رحیمی ۲۰۱۰/۱۰/۳۱ مونیخ 

No comments: