این داستان اما حقیقت دارد و برایم اتفاق افتاده است!...
درس بزرگ زندگی من که در آن نوروز گرفتم!
چند سالی از دگرگونی دوران میگذشت،
نوروز دیگر حال و هوای آن نوروزهای پیش انقلاب را نداشت،
نوروزهایی که شوق در هوا موج میزد و دلها پاک بودند، و امید در دلها خروار خروار آرمیده بود و هر کس در هر موقیعتی که بود امیدی نزدیک به یقین در سینه داشت که آینده با خود روزگار بهتری خواهد آورد و برای آمدن آن روز بهتر تلاش میکرد ...
تازه داشتم سر از تخم در میآوردم، جوانی شانزده هیفده ساله شده بودم و با آنکه خانواده سخت مراقبت میکردند که رعایت ادب و احترام را در بیرون و داخل خانه بجا آورم اما گاهی بدم هم نمیآمد که نافرمانی ادبی کنم و اشخاص مسن تر را بی هیچ پسوندی با اسم کوچک صدا بزنم.
مخصوصا آنکه در اجتماع معیار درصد رعایت ادب به اشخاص به نوع پوشش و قیمت لباس و وسیله ی نقلیه شخص بود،
پس من هم (به چشم آن زمانمان) مرد مسنی که با دوچرخه ی ۲۸ هرکولس خود همیشه در تردد بود و لباسش اکثرا خاکی، به جای آقای محمودی فقط محمودی و آنهم " ممودی " صدایش میزدم، و او طفلکی هر بار که مرا میدید از شوق لبخند بر لبانش مینشست و به سرعت از دوچرخه پیاده میشد با من دست میداد و احوالپرسی گرمی میکرد و احوال پدر و خانواده را جویا میشد،
بی آنکه هرگز پدرم را دیده باشد و یا اصلا بداند که او کیست!
و به هنگام خداحافظی هم همیشه سلامی به پدرم میرساند، و من همراه با دوستان بعد از رفتنش برای این سوالهایش کلی غرق خنده میشدم،
چرا که برایمان نامفهوم بود به کسی که او را هرگز ندیده و نمیشناسی سلام برسانی!
محمودی کارگر ساختمان سازی بود که هر بار او را با همان کت و شلوار میدیدم و برای آنکه خاک از روی دوشش بلند سازم محکم بروی شانه اش میزدم و جمله ی "چطوری ممودی" را با صدای بلند تکرار میکردم ...
انگار که همکلاس و هم سن و سال من است ...
و ممودی چقدر از این کار کیف میکرد، پیش خودم فکر میکردم ببین چه ابهتی دارم که با همین چند دقیقه صحبتم با این کارگر، او را کلی خوش به حال میسازم، و گمان میکردم این بنده خدا تنها زندگی میکند و کسی را ندارد و دلش همین به دیدن من خوش است که تقریبا هر دو سه روز یکبار آنهم بعد از ظهرها یا عصرها به هنگام بازگشت از کار ما را میدید و به باورمان کلی نیرو میگرفت و شادمان به سوی خانه روان میشد،
بی آنکه بدانیم در پس پرده چیست و حقیقتا او کیست!
البته باید اعتراف کنم که من خودم هم از دیدن او بسیار شادمان میشدم چرا که انرژی مثبت او بر روح و روان همه ی ما اثر خوبی میگذاشت و دوستانم همه وی را به عنوان انسان خوب میشناختند،
او شاید تنها فرد مسنی بود که من تا آن زمان این رفتار را با او داشتم، و البته که از این رفتار هرگز در خانه چیزی نمیگفتم چرا که خود بهتر میدانستم که هم پدر و هم مادر سخت با این رفتار یا لات بازیها مخالف هستند.
روزگار میگذشت و من هم به خاطر ورزش عضلانی میشدم و به هنگام راه رفتن سینه را به طرف جلو میدادم و شانهها را شق کرده در خیابان راه میرفتم و گمان داشتم رستم شدم. و خب این رستم احتیاج به خوراک خوب داشت و تنها سه وعده غذای روزانه کافی نبود.
پس میبایست میان پرده بعدازظهرها یا نزدیک غروب سری به جگرکی میزدم و دل و قلوهای به دندان میکشیدم،
روز سوم یا چهارم عید بود که هوس جگر و دل و قلوه کرده بودم ساعت چهار یا پنج بعد از ظهر بود و حالا تا شام کلی راه داشتیم، پس لباسهای مد آن زمان که شلوار چارلی هم جزوش بود را پوشیدم و در برابر آینه ایستادم و این در برابر آینه ایستادن ما و شانه به موها زدنمان باعث اعتراض خدیجه خانم، زن نسبتا مسنی که در خانه به مادر کمک میکرد و همانجا در خانه ی ما اتاقی را بخود اختصاص داده بود قرار میگرفت و کلی لج من بالا میآمد،
که شاه میبخشد و شاه قلی نه!...
حالا کم مادر و پدرمان مراقب و مواظب ما هستند این خدیجه خانم هم شده است قوز بالا قوز!..
روانش شاد انگار پشت در پنهان میشد تا ما را در جلوی آینه غافلگیر سازد ... و همیشه هم همین جمله را تکرار میکرد که به جای این قرتی بازیها به کارگاه بروید و به پدرتان در کار کمک کنید! و ما هم یعنی من و برادرانم حرفش را اصلا نمیشنیدیم، اما کم کم از رفتن به طرف آینه وحشت پیدا کرده بودیم!!
خلاصه آن روز بالاخره به خیابان زدم و همراه با دو تن از دوستان به طرف خیابان آبان و بطرف جگرکی به راه افتادم، وارد خیابان آبان شده بودیم که چشم مان به ممودی افتاد که از دور با شوق سرعت دوچرخه را بیشتر کرد و توجهی هم به کسانی که به او سلام میدادند نداشت و یک راست به طرف ما راند و چند متر به ما مانده از دوچرخه پیاده شد و دست داد و نوروز را تبریک گفت و ما هم با همان طریق رفتار که همیشه با او داشتیم نوروز را به او تبریک گفتیم،
اما متوجه شدم که ممودی نو نوار شده است و لباس نسبتا شیک و زیبایی به تن دارد، به شوخی گفتم: ممودی خب این انقلاب به شماها ساختهها!! نونوارتان کرده ... و خنده ی ممودی بود که پاسخ شوخی ما بود ...
میگفت به خانه میرود تا چیزی را که فراموش کرده بیاورد و ما به خنده برای این فراموشی کاریش او را عاشق لقب دادیم،،،
دقایقی گفت وگو و سپس خداحافظی و باز سلامهای او به خانوادهام و باز خندههای ما ...
از او جدا شدیم و به طرف جگرکی که در چند متری ما قرار داشت رفتیم، صاحب جگرکی اما در جلوی مغازه ی خود شاهد این خوش و بش ما با ممودی بود که به هنگام ورودمان خیلی تحویلمان گرفت و سپس جویای آن شد که آیا با آقای محمودی نسبتی داریم؟
و ما خیلی سطحی پاسخش دادیم که ممودی دوستمونه!..
ماهیچههای صورت صاحب جگرکی کشیده شدند و او باز پرسید:
ایشان را چقدر میشناسید؟
و ما پاسخ دادیم:
همینطوری دوست سلام و علیکی است، چطور مگه؟...
صاحب جگرکی لبخندی بر لبان خود نشاند، شاید هم حماقت ما را به تمسخر میکشید...
چند لحظه صبر کرد، نمیدانم به چه میاندیشید، اما یک دفعه گفت: ایشان مالک کل این خیابان از چپ تا راست هستند ...
میدانستم که شوخی میکند پس با صدای بلند خندیدم،
شوخی نمیکرد ... بسیار هم جدی میگفت! و من ناگهان به خاطر آوردم همین چند دقیقه پیش را که همه ی مغازه داران جلوی مغازههای خود به او سلام میکردند و کمی هم سر خم مینمودند که نشان از تعظیم داشت و ممودی که حالا داشت برای ما " آقای محمودی " میشد بی توجه به اینها یکراست به طرف ما پدال زده و با ما احوال پرسی کرده بود ....
هنوز گرم صحبت با صاحب جگرکی بودیم که ناگهان او با سر به بیرون اشاره کرد و گفت: آقای محمودی!...
محمودی را در حال راندن دوچرخه ی هرکولس ۲۸ خود دیدم با بستهای که فراموش کرده بود، بطرفش دویدم، تا مرا دید دوچرخه را متوقف نمود و با همان شوق از آن پیاده شد و دوباره زودتر از من سلام داد ...
خود را به او رساندم و گفتم آقای محمودی ببخشید مزاحم میشم خواستم ازتون پوزش بخوام برای این رفتاری که تا امروز با شما داشتم ...
حالتی عجیب در چهره اش نمایان شد ...
هم غم در آن دیده میشد و هم تعجب و هم یک نوع سرخوردگی ...
نگاهی به اطراف کرد و با همان حالت گفت: برو از این ساختمانها پوزش بخواه و نه از من ...
منظورش را نمیفهمیدم و او متوجه شد که حرفش برایم مفهوم نیست، پس ادامه داد: پسرم! امروز دیدی که این صاحبان مغازه ها همه ایستاده و به من سلام میدادند و من وقتی تو را دیدم به هیچکدام توجه نکردم چون آنها نه به من که به دارایی من سلام میدانند و تو همیشه خودت بودی و فقط به من سلام میکردی و احترام میگذاشتی، مقدارش کم بود ... از بالا به پایین نگاه میکردی! اما برای من کافی بود چون به خود من احترام میگذاشتی و نه به دارایی و امولم...
یک خواهش پدرانه از تو دارم و آن این است که خودت بمان!!
و همانطور که سوار بر دوچرخه ی خود میشد گفت: سلام مرا به پدرت برسان.... هاج و واج بر جا ایستاده بودم و دور شدنش را نظاره میکردم .... وقتی که از نظر دور شد نگاهی به ساختمانهای خیابان آبان انداختم و جملاتش را دوباره شنیدم که میگفت:برو از این ساختمانها پوزش بخواه و نه از من!...
مجدد نزد دوستانم داخل جگرکی بازگشتم اما دیگر من آنی نبودم که چند دقیقه پیشتر بودم،
دوستانم مرا غرق سؤال کرده بودند اما همه با گفتار صاحب جگرکی ساکت شدند که میگفت: آقای محمودی همیشه پا به پای کارگران سر ساختمان کمک میکنه، با آنها غذا میخوره و خودش رو یکی از اونها میدونه! و ادامه داد: امیدوارم همسرش که سرطان داره به زودی خوب بشه، چنین آدمهایی در اجتماع ما خیلی کم هستن که از اون دوران بجا موندن و نسلشون هم داره برچیده میشه!....
ممودی را دیگر هرگز ندیدم اما یاد او همیشه با من زنده است و جملاتش که میگفت: خودت باش پسرم! خودت باش!!
مجید رحیمی یکم اسفند ۱۳۹۱ مونیخ
درس بزرگ زندگی من که در آن نوروز گرفتم!
چند سالی از دگرگونی دوران میگذشت،
نوروز دیگر حال و هوای آن نوروزهای پیش انقلاب را نداشت،
نوروزهایی که شوق در هوا موج میزد و دلها پاک بودند، و امید در دلها خروار خروار آرمیده بود و هر کس در هر موقیعتی که بود امیدی نزدیک به یقین در سینه داشت که آینده با خود روزگار بهتری خواهد آورد و برای آمدن آن روز بهتر تلاش میکرد ...
تازه داشتم سر از تخم در میآوردم، جوانی شانزده هیفده ساله شده بودم و با آنکه خانواده سخت مراقبت میکردند که رعایت ادب و احترام را در بیرون و داخل خانه بجا آورم اما گاهی بدم هم نمیآمد که نافرمانی ادبی کنم و اشخاص مسن تر را بی هیچ پسوندی با اسم کوچک صدا بزنم.
مخصوصا آنکه در اجتماع معیار درصد رعایت ادب به اشخاص به نوع پوشش و قیمت لباس و وسیله ی نقلیه شخص بود،
پس من هم (به چشم آن زمانمان) مرد مسنی که با دوچرخه ی ۲۸ هرکولس خود همیشه در تردد بود و لباسش اکثرا خاکی، به جای آقای محمودی فقط محمودی و آنهم " ممودی " صدایش میزدم، و او طفلکی هر بار که مرا میدید از شوق لبخند بر لبانش مینشست و به سرعت از دوچرخه پیاده میشد با من دست میداد و احوالپرسی گرمی میکرد و احوال پدر و خانواده را جویا میشد،
بی آنکه هرگز پدرم را دیده باشد و یا اصلا بداند که او کیست!
و به هنگام خداحافظی هم همیشه سلامی به پدرم میرساند، و من همراه با دوستان بعد از رفتنش برای این سوالهایش کلی غرق خنده میشدم،
چرا که برایمان نامفهوم بود به کسی که او را هرگز ندیده و نمیشناسی سلام برسانی!
محمودی کارگر ساختمان سازی بود که هر بار او را با همان کت و شلوار میدیدم و برای آنکه خاک از روی دوشش بلند سازم محکم بروی شانه اش میزدم و جمله ی "چطوری ممودی" را با صدای بلند تکرار میکردم ...
انگار که همکلاس و هم سن و سال من است ...
و ممودی چقدر از این کار کیف میکرد، پیش خودم فکر میکردم ببین چه ابهتی دارم که با همین چند دقیقه صحبتم با این کارگر، او را کلی خوش به حال میسازم، و گمان میکردم این بنده خدا تنها زندگی میکند و کسی را ندارد و دلش همین به دیدن من خوش است که تقریبا هر دو سه روز یکبار آنهم بعد از ظهرها یا عصرها به هنگام بازگشت از کار ما را میدید و به باورمان کلی نیرو میگرفت و شادمان به سوی خانه روان میشد،
بی آنکه بدانیم در پس پرده چیست و حقیقتا او کیست!
البته باید اعتراف کنم که من خودم هم از دیدن او بسیار شادمان میشدم چرا که انرژی مثبت او بر روح و روان همه ی ما اثر خوبی میگذاشت و دوستانم همه وی را به عنوان انسان خوب میشناختند،
او شاید تنها فرد مسنی بود که من تا آن زمان این رفتار را با او داشتم، و البته که از این رفتار هرگز در خانه چیزی نمیگفتم چرا که خود بهتر میدانستم که هم پدر و هم مادر سخت با این رفتار یا لات بازیها مخالف هستند.
روزگار میگذشت و من هم به خاطر ورزش عضلانی میشدم و به هنگام راه رفتن سینه را به طرف جلو میدادم و شانهها را شق کرده در خیابان راه میرفتم و گمان داشتم رستم شدم. و خب این رستم احتیاج به خوراک خوب داشت و تنها سه وعده غذای روزانه کافی نبود.
پس میبایست میان پرده بعدازظهرها یا نزدیک غروب سری به جگرکی میزدم و دل و قلوهای به دندان میکشیدم،
روز سوم یا چهارم عید بود که هوس جگر و دل و قلوه کرده بودم ساعت چهار یا پنج بعد از ظهر بود و حالا تا شام کلی راه داشتیم، پس لباسهای مد آن زمان که شلوار چارلی هم جزوش بود را پوشیدم و در برابر آینه ایستادم و این در برابر آینه ایستادن ما و شانه به موها زدنمان باعث اعتراض خدیجه خانم، زن نسبتا مسنی که در خانه به مادر کمک میکرد و همانجا در خانه ی ما اتاقی را بخود اختصاص داده بود قرار میگرفت و کلی لج من بالا میآمد،
که شاه میبخشد و شاه قلی نه!...
حالا کم مادر و پدرمان مراقب و مواظب ما هستند این خدیجه خانم هم شده است قوز بالا قوز!..
روانش شاد انگار پشت در پنهان میشد تا ما را در جلوی آینه غافلگیر سازد ... و همیشه هم همین جمله را تکرار میکرد که به جای این قرتی بازیها به کارگاه بروید و به پدرتان در کار کمک کنید! و ما هم یعنی من و برادرانم حرفش را اصلا نمیشنیدیم، اما کم کم از رفتن به طرف آینه وحشت پیدا کرده بودیم!!
خلاصه آن روز بالاخره به خیابان زدم و همراه با دو تن از دوستان به طرف خیابان آبان و بطرف جگرکی به راه افتادم، وارد خیابان آبان شده بودیم که چشم مان به ممودی افتاد که از دور با شوق سرعت دوچرخه را بیشتر کرد و توجهی هم به کسانی که به او سلام میدادند نداشت و یک راست به طرف ما راند و چند متر به ما مانده از دوچرخه پیاده شد و دست داد و نوروز را تبریک گفت و ما هم با همان طریق رفتار که همیشه با او داشتیم نوروز را به او تبریک گفتیم،
اما متوجه شدم که ممودی نو نوار شده است و لباس نسبتا شیک و زیبایی به تن دارد، به شوخی گفتم: ممودی خب این انقلاب به شماها ساختهها!! نونوارتان کرده ... و خنده ی ممودی بود که پاسخ شوخی ما بود ...
میگفت به خانه میرود تا چیزی را که فراموش کرده بیاورد و ما به خنده برای این فراموشی کاریش او را عاشق لقب دادیم،،،
دقایقی گفت وگو و سپس خداحافظی و باز سلامهای او به خانوادهام و باز خندههای ما ...
از او جدا شدیم و به طرف جگرکی که در چند متری ما قرار داشت رفتیم، صاحب جگرکی اما در جلوی مغازه ی خود شاهد این خوش و بش ما با ممودی بود که به هنگام ورودمان خیلی تحویلمان گرفت و سپس جویای آن شد که آیا با آقای محمودی نسبتی داریم؟
و ما خیلی سطحی پاسخش دادیم که ممودی دوستمونه!..
ماهیچههای صورت صاحب جگرکی کشیده شدند و او باز پرسید:
ایشان را چقدر میشناسید؟
و ما پاسخ دادیم:
همینطوری دوست سلام و علیکی است، چطور مگه؟...
صاحب جگرکی لبخندی بر لبان خود نشاند، شاید هم حماقت ما را به تمسخر میکشید...
چند لحظه صبر کرد، نمیدانم به چه میاندیشید، اما یک دفعه گفت: ایشان مالک کل این خیابان از چپ تا راست هستند ...
میدانستم که شوخی میکند پس با صدای بلند خندیدم،
شوخی نمیکرد ... بسیار هم جدی میگفت! و من ناگهان به خاطر آوردم همین چند دقیقه پیش را که همه ی مغازه داران جلوی مغازههای خود به او سلام میکردند و کمی هم سر خم مینمودند که نشان از تعظیم داشت و ممودی که حالا داشت برای ما " آقای محمودی " میشد بی توجه به اینها یکراست به طرف ما پدال زده و با ما احوال پرسی کرده بود ....
هنوز گرم صحبت با صاحب جگرکی بودیم که ناگهان او با سر به بیرون اشاره کرد و گفت: آقای محمودی!...
محمودی را در حال راندن دوچرخه ی هرکولس ۲۸ خود دیدم با بستهای که فراموش کرده بود، بطرفش دویدم، تا مرا دید دوچرخه را متوقف نمود و با همان شوق از آن پیاده شد و دوباره زودتر از من سلام داد ...
خود را به او رساندم و گفتم آقای محمودی ببخشید مزاحم میشم خواستم ازتون پوزش بخوام برای این رفتاری که تا امروز با شما داشتم ...
حالتی عجیب در چهره اش نمایان شد ...
هم غم در آن دیده میشد و هم تعجب و هم یک نوع سرخوردگی ...
نگاهی به اطراف کرد و با همان حالت گفت: برو از این ساختمانها پوزش بخواه و نه از من ...
منظورش را نمیفهمیدم و او متوجه شد که حرفش برایم مفهوم نیست، پس ادامه داد: پسرم! امروز دیدی که این صاحبان مغازه ها همه ایستاده و به من سلام میدادند و من وقتی تو را دیدم به هیچکدام توجه نکردم چون آنها نه به من که به دارایی من سلام میدانند و تو همیشه خودت بودی و فقط به من سلام میکردی و احترام میگذاشتی، مقدارش کم بود ... از بالا به پایین نگاه میکردی! اما برای من کافی بود چون به خود من احترام میگذاشتی و نه به دارایی و امولم...
یک خواهش پدرانه از تو دارم و آن این است که خودت بمان!!
و همانطور که سوار بر دوچرخه ی خود میشد گفت: سلام مرا به پدرت برسان.... هاج و واج بر جا ایستاده بودم و دور شدنش را نظاره میکردم .... وقتی که از نظر دور شد نگاهی به ساختمانهای خیابان آبان انداختم و جملاتش را دوباره شنیدم که میگفت:برو از این ساختمانها پوزش بخواه و نه از من!...
مجدد نزد دوستانم داخل جگرکی بازگشتم اما دیگر من آنی نبودم که چند دقیقه پیشتر بودم،
دوستانم مرا غرق سؤال کرده بودند اما همه با گفتار صاحب جگرکی ساکت شدند که میگفت: آقای محمودی همیشه پا به پای کارگران سر ساختمان کمک میکنه، با آنها غذا میخوره و خودش رو یکی از اونها میدونه! و ادامه داد: امیدوارم همسرش که سرطان داره به زودی خوب بشه، چنین آدمهایی در اجتماع ما خیلی کم هستن که از اون دوران بجا موندن و نسلشون هم داره برچیده میشه!....
ممودی را دیگر هرگز ندیدم اما یاد او همیشه با من زنده است و جملاتش که میگفت: خودت باش پسرم! خودت باش!!
مجید رحیمی یکم اسفند ۱۳۹۱ مونیخ
No comments:
Post a Comment