مرگ خدا و ترس و این صورتک!!
ای که میترسی و در پستوی وحشت ماندهای با صراحت گویمت: یک آدم درماندهای
آن کتابی که به تو دادند بهر زندگی
گوئی آن را پشت و رو از ته به آخر خواندهای
از خدا گوئی و از انسان و از آزادگی
خود نمیدانی ولی، خود را ز این سه راندهای
حالم از دیدار رویت میخورد هر دم بهم
چونکه بینم در کثافت روح خود بنشاندهای
حرمتی دارد همین ترسیدن اما کی چنین
وحشت اندر دل کند؟ اینگون که تو گنجاندهای!
کار یک روز و دو روزت نیست، عمری را چنین
کودک دل را ز شیر اهرمن نوشاندهای
اینزمان شاید توانی روح خود سازی رها
گر بدانی در وجودت اهرمن پوشاندهای
زآنکه تنها اهرمن از عشق میترسد اگر
باورش آید که تو در دل، خدا میراندهای !!
مجید رحیمی ۱۶ سپتامبر ۲۰۱۳ مونیخ
No comments:
Post a Comment