صبح روز چهارشنبه بود و قرار بود ساعت یک بعد از ظهر سال تحویل بشه، مردم سراسر در هیاهو و غوغا سر از پا نمیشناختند،همه در فکر تهیه آجیل و بند و بساط سفره هفتسین بودند.
انگار تازه همون روز یادشون افتاده بود که قراره ساعت یک بعد از ظهر سال تحویل بشه و انگار یکی بهشون گفته بود: شگون نداره که آدم به استقبال عید نره !..
مادر من هم که دست کمی از دیگرون نداشت مدام سرم نق میزد : بچه بدو باید بریم خیاطی آقا مرتضی تا پروب کنی!...
یک ساعت بعد بنده مثل شاخ شمشاد چیزی که قرار بود تا ظهر کت بشه رو تن کرده بودم و جلوی آئینه قدی به فرمان مادرم و آقا مرتضی به چپ و راست دور خودم میچرخیدم، چیزی نمونده بود که سرم گیج بره و بخورم زمین.....
مادرم رو به آقا مرتضی گفت: یعنی فکر میکنید تا ظهر تمومش کنید؟
ـ بعله خواهر معلومه!...... ظهر بفرستید آقازاده خودش بیاد و کترو تحویل بگیره......
دستمزد آقا مرتضی پرداخت شد و ما به طرف بازار روانه شدیم مادرم که انگار میخواست تا نوروز بعدی خرید بکنه به هر حجرهای که میرسید یک سری خرت و پرت سفارش میداد و حاجی بازاری هم انگار من رو به چشم خری که دنبال صاحبش راه افتاده باشه میدید و اجناسرو توی کیسه میریخت و بار من میکرد..... و من هم به شوق کت دم نمیزدم.....
درست مثل الاغی شده بودم که از میون بارها فقط سرش بیرون بود، ولی مادرم بیتوجه به من باز هم سفارش میداد......
----
ساعت یازده با به زمین گذاشتن اونهمه بار، با فریاد مادرم که میگفت: بدو! بدو!.... دیر شد!.... برو خیاطی کترو بگیر! وحشتزده بطرف در خروجی منزلمان دویدم، طوری که ناخودآگاه گمان میکردی اگر در موقع سال تحویل کت به تن نداشته باشى تو را به سال جدید راه نمیدهند! و میبایست مثل دو سالهها که در مدرسه همیشه مورد تمسخر قرار میگیرند، در سال کهنه بمانی و شاهد پوزخند به سال نو وارد شدگان باشی.
.....در طول راه خیاطی صدها نفر آدم را دیدم که گویی همه مثل من بدنبال کتشان هستند و برای بدست آوردنش حاضرند حتی زمان را متوقف سازند.
برای رسیدن به خیاطی نیم ساعت وقت لازم داشتم پس بایست میدویدم تا به موقع به محل برسم و قبل از آنکه آقا مرتضی مغازه را تعطیل کند جواز ورود به سال جدیدم را تحویل بگیرم......
اما در همان حالت عجله، ناگهان، چشمم از شیشه ویترین مغازهای به یک بشقاب پرنده افتاد که به دور خود میچرخید و حرکت میکرد و چراغهایش هم که رنگهای مختلف داشت، روشن و خاموش میشدند....
ـ میدانستم که نباید به ویترین مغازه نزدیک شوم.......
ـ میدانستم که وقتی فرمانی داده میشد میباید مثل اسب درشکه به چپ و راست نگاه نکنم و تربیت خود را نشان دهم و فرمان را دقیقاً اجرا کنم.......
ـ میدانستم که فقط بچههای بد نافرمانی میکنند.....
اما نمیتوانستم بفهمم که چرا بیاراده به طرف شیشه مغازه کشیده میشوم!
صورتم را به شیشه چسباندم و دو دستم را در دو طرف صورتم گرفتم تا بهتر بتوانم آن سفینه فضایی را تماشا کنم.....
وه چه زیبا!....
چه رویایی!.....
----
دلم میخواست همه عمر صورتم را به شیشه ویترین آن مغازه بچسبانم و آن سفینه فضایی را تماشا کنم..... اما ناگهان صدایی نخراشیده مرا از رؤیای شیرینم به دنیای وحشت کشاند
کره خر صورتت رو به شیشه نچسبون! الان تمیزش کردم !!
نگاهی به قامت غول پیکرش انداختم و ترسان پرسیدم: آقا قیمت این بشقاب پرنده چنده؟
مردک نگاهی کرد و با صدایی آرامتر پرسید: چقدر پول داری؟
جیبهایم را گشتم و دیدم فقط هیفده ریال پول دارم ....
هیفدهزار !!
مردک غول قامت از شنیدن این حرف چنان عصبانی شد که کم مانده بود من خودم را خیس کنم ....
برو هیفدهزار رو خرج کفن و دفنت کن توله سگ ولگرد !!
نگاهی به صورتش کردم که اگر میفهمید، میدانست چه در دلم به او میگویم!.... اما خیلی آرام گفتم: مگر قیمت این بشقاب پرنده چند است؟
ـ سه تومن!..... حالا برو گمشو از کنار شیشه...... برو بزار باد بیاد
ـ سه تومن؟...... بعد با خودم حساب کردم که سیزده زار کم دارم، از کجا بیاورم؟
ناگهان بیادم آمد که باید برای گرفتن کت به خیاطی آقا مرتضی بروم......پس بیدرنگ بطرف خیاطی دویدم، هنوز چند صد متری به خیاطی مانده بود که دیدم آقا مرتضی از روبرو میآید...... نفسزنان خود را به او رساندم...... تا او مرا دید گفت: الان که دیگه دیره...... برو بعد از عید بیا کترو تحویل بگیر...... گفته بودم ظهر!.....
الان یه ربع از ظهر گذشته !!
----
دیگر طاقت نیاوردم...... حمالی بارها از بازار به منزل و بعدش بد و بیراه صاحب اسباببازی فروشی و حالا هم بازی این مردکه!... مرا چنان دگرگون کرده بود که نشستم و زار زار گریستم.......
من گریه میکردم و آقای خیاط هم انگار نه انگار، به راه خود ادامه داد.....
نمیدانم چه مدتی آنجا نشستم و گریه کردم، ولی ناگهان چشمها از هم گشودم و دیدم که دور و برم پر از پول خرد است..... با تعجب به هر طرف نگاه کردم و چون مردم را به حال خود در رفت و آمد دیدم، شروع کردم به جمع کردن پولها، یازده تومن و پنزار شده بود!....
برخاستم و لباسهایم را که خاکی شده بودند پاک کردم و بعد بطرف مغازه اسباببازی فروشی دویدم! دیدم غول بیابانی صاحب اسباببازی فروشی در حال بستن قفل مغازه است
ـ آقا آقا!..... نبندید! نبندید! پول آوردم !!....
ـ برو بعد از عید بیا بچه.
ـ آقا بخدا پول آوردم....... خودتون نگاه کنید
ـ الله اکبر از دست شما حرومزادهها..... چقدر آوردی؟
ـ همونقدر که گفتید !
مردک با اکراه در مغازه را دوباره باز کرد و پول را از من گرفت و دنیا را بمن داد...
با آنکه از وی به حد انفجار بیزار بودم ولی بخاطر این کارش از ته قلبم تشکر کردم و بطرف خانه روان شدم ....
----
تا به خانه رسیدم، فریاد مادرم بلند شد..... ذلیل شده پس کتت کو؟
ـ آقا مرتضی در مغازهاش رو بست و گفت برو بعد از عید بیا
ـ باز رفتی دنبال الواطی؟...... دیر رسیدی؟!!
ـ نه!.... مثه اینکه هنوز تمومش نکرده بود ......
خلاصه یک دست کتک به جای یک دست کت و شلوار به تنم هدیه شد و من به شوق بشقاب پرنده همه ضربهها را تحمل کردم .....
----
ساعتی بعد همانطور که اشکهایم روی گونهها ماسیده بود و رادیو هم ترانههای شاد پخش میکرد! و صاحبان مملکت هم نوروز را تبریک میگفتند، من در حال بازی با بشقاب پرندهام در کهکشانها سیر میکردم و اصلاً این زمینیان را نمیفهمیدم !!......
مجید رحیمی - مونیخ
No comments:
Post a Comment