Saturday, June 6, 2015

خاطرات جبهه قسمت سوم!
-----------------------
چگونه عقاب جاسوس عراقی مرا به میدان مین کشید و آنجا رهایم کرد!
توّهم تا کوچکترین حفره‌های ذهن ما خانه کرده بود!
------------------------------------
با تنها شدنمان در این منطقه که هر آن میتوانست در آن آخرین دقایق زندگی‌مان رقم بخورد، احساس میکردیم به ما خیانت شده است، و این احساس درستی‌ بود که جان ما برای نظام و سران آن و حتی برای بسیاری از فرمانده‌هان هیچ ارزشی نداشت! 
البته بودند بسیاری از فرمانده‌هان ارتش که تا آخرین نفس از جان سربازان خود دفاع میکردند و من بعد‌ها با چند تن از آنان آشنا شدم، اما در این زمان هر چهار نفرمان سخت سرخورده بودیم!


آن شب تا صبح به خود لرزیدیم، چرا که از بیرون چند نفری تلاش بر باز کردن درب سنگر ما را داشتند، و داد و فریادهای ما که به چند زبان می‌گفتیم "ما بیداریم و مسلح" هم هیچ تاًثیری بر آنان نداشت! 
حتی پاسخ ما را هم نمیدادند که از جانمان چه میخواهند! 
تمام تلاششان فقط باز کردن درب بود و دیگر هیچ! 
آنها حتی خود را به بالای درب میکوبیدند چرا که شاید از این طریق میتوانستند درب را شکسته و وارد سنگر شوند!
خوشبختانه این دیگر فقط کلبه نبود و سنگر حقیقی‌ و محکم بود و این یاغیان که ما نمیدانستیم که هستند و چه میخواهند، به سادگی‌ نمیتوانستند به آن داخل شوند، و ما اگرچه تا صبح در انتظار تیر‌اندازی آنان و یا انفجار نارنجک و خمپاره دستی‌ در پشت درب سنگر بودیم! اما هیچکدام از این اتفاقات نیفتاد و دمدمای صبح متوجه شدیم که دیگر از آنها خبری نیست، یا اینکه آنها میخواستند که ما اینگونه فکر کنیم و برای مطمئن شدن درب سنگر را باز کرده و یا از فرط خستگی‌ با خیال اینکه آنها رفته‌اند به خواب برویم و آنها بتوانند به سادگی‌ وارد سنگر شوند!!
پس ما هم قرار بر این گذاشتیم تا دو به دو نگهبانی دهیم تا آن دو نفر دیگر بتوانند به راحتی‌ استراحت کنند و سپس پستها را از هم تحویل بگیریم!


تا نزدیکهای ظهر چنین کردیم و خستگی‌ بیداری شب گذشته را جبران نمودیم! ظهر اما بعد از آنکه ساعت‌ها بود که دیگر هیچ صدایی از آنها به گوش نمی‌رسید تقریبا مطمئن شدیم که آنها رفته‌اند، اما باز نمیتوانستیم بی‌ گدار به آب زده و درب سنگر را باز کنیم!


پس سه نفرمان لوله‌ی تفنگ‌هاشان را آماده‌ی شلیک رو به درب گرفتند و یکی‌ از ما به سرعت درب سنگر را باز کرد، تا اگر کسی‌ در پشت آن بود نتواند قدم از قدم بردارد. 
اما باز فکر دیگری به ذهن ما رسید که شاید آنها با نارنجک آماده در پشت درب در سکوت ایستاده باشند تا با باز شدن درب آن را به درون سنگر بیندازند!! که در آن صورت ما دیگر هیچ فرصتی نخواهیم داشت!
بالاخره باید کاری میکردیم!
نمیتوانستیم تمام روز را در سنگر باشیم! آخر تا به کی‌؟
پس تصمیم گرفتیم همان کار را انجام دهیم؛ 
با باز شدن درب سنگر هیچ کس را ندیدیم، آهسته از سنگر خارج شده و به اطراف نگاه کردیم، تا چشم کار میکرد کسی‌ دیده نمی‌شد!
به سراغ تیربارها رفتیم، همه در همان حالتی‌ بودند که ما آنها را شب پیشتر ترک کرده بودیم!
اما واقعا اینها چه کسانی‌ بودند و چه میخواستند؟
اطراف را کنترل کردیم و سپس به طرف سنگر بازگشتیم، در این حین محسن متوجه‌ی جای پاهای تعدادی سگ روی خاک شد، اما این جا پاها خیلی‌ زیاد بودند، 
به جلوی سنگر که رسیدیم متوجه شدیم در آنجا این جای پاهای سگ‌ها بیش از همه جای دیگر است!
یعنی‌ اینها دیشب فقط سگ‌ها بودند؟! 
چرا پس صدای واق واق از آنان بلند نمی‌شد؟ 
البته از دورترها میشد صدای واق واق سگ‌ها را شنید! اما در پشت درب سنگر هیچ صدای از آنها برنمیخاست!
و باز اینکه آنها از کجا میدانستند که اگر خود را به بالای درب بکوبند شانس شکستن درب بیشتر است؟ و چگونه اینکار را میکردند؟


اینها همه سوالهایی بودند که هیچکدام از ما پاسخی برایشان نداشت!
شب بعد و شبهای بعدی هم همینکار تکرار شد، اما ما دیگر آن وحشت شب اول را نداشتیم، و اینگونه برنامه‌ریزی کرده بودیم که یک نفر از ما بیدار بنشیند تا آن سه نفر دیگر بتوانند بخوابند و هر دو ساعت پست را با نفر دیگری تعویض کنیم.
پشت درب را هم چند الوار قطور قرار داده بودیم که دیگر به هیچ وجه سگ‌ها نتوانند وارد سنگر شوند.


تا آنکه یک شب تصمیم گرفتیم این سگ‌های هار را که انفجار خمپاره آنها را موجی کرده بود و از هیچ چیز و هیچ کس وحشت نداشتند را به رگبار بسته و منطقه را پاک سازیم و جان خود را هم رهایی بکشیم، چرا که بودن آنها در آن منطقه بسیار خطرناک بود برای جان ما و همینطور آسان بود برای شناسایی دشمن، که تقریبا هر شب گروهی از افراد عراقی برای شناسایی منطقه به خاک ایران وارد میشدند، و طبیعی است که ارتش ما هم همینکار را با عراقیها میکرد!
نخست تصمیم گرفتیم تا زمان آمدن سگ‌ها نخوابیم و در را هم قفل نکنیم و همینکه آنها نزدیک شدند همگیشان را به رگبار ببندیم! تصمیم با قاطعیت گرفته شد و هر چهار نفر نظر موافق خود را با دیگران قسمت کردیم، شب عملیات اما گویا هر چهار نفر جا زده باشند، و شاید با خود اندیشیده باشند، چرا جان این سگ بیچاره باید گرفته شود؟ پس هیچیک از ما نه در مورد عملیات صحبت کرد و نه آن را به یاد دیگران آورد، و اینگونه این عملیات بی‌ هیچ سخنی به فراموشی سپرده شد و فقط به همان نگهبانی دو ساعته‌ی خود بسنده کردیم!


چند روز بعد که گمان می‌کنم روز نهم یا دهم بود، ناگهان متوجه شدم که روی سرم عقابی در حال پرواز است، در این روز‌ها درصد توّهم در ما بیش از همیشه شده بود، پس با خود گمان کردم این عقاب جاسوس عراقی‌هاست و آنها به پایش دوربین بسته‌اند و حالا که او بر فراز سر ما در پرواز است تمامی گرا‌های ما را به دست دشمن خواهد رساند، باید حتما و به هر قیمتی جلوی او را میگرفتم! این عقاب دیگر ماجرای سگ‌ها نبود که آن را ببخشم!
پس لوله‌ی اسلحه‌ی خود را بسویش گرفته و عقاب را به رگبار بستم، در این حین دیدم که عقاب تیر خورده چگونه به سورت به طرف زمین در حال سقوط است!
به طرفی‌ که حدس میزدم عقاب نگون‌بخت سقوط خواهد کرد دویدم و در همین حال نیز چشم از عقاب برنمی‌گرفتم!
اما در این لحظه با تعجب بسیار دیدم همان عقابی که از رگبار من زخمی شده و در حال سقوط بود ناگهان به سوی آسمان اوج گرفت و به سرعت چون نقطه‌ی گشت...
این کار این عقاب مرا بسیار عصبانی‌ کرد، پس بلافاصله به سنگر بازگشته و از گنجه‌ی خشاب‌ها چند خشاب بر فانوسقه‌ی خود (کمربند ارتشی) وصل کرده و از سنگر بیرون آمدم و فقط به دیوستانم گفتم: دارم میرم مادر این عقاب رو به عزا‌ش بنشونم! جاسوس دشمنه و به پاش دوربین وصله و داره ما رو شناسایی میکنه! این را گفتم و براه افتادم.
عقاب میرفت و من هم از پس او با رگبار اسلحه‌ی ژ-۳ آلمانی‌ خود.
نیم ساعت بیشتر بود که به دنبال این عقاب بودم که متوجه شدم تیر زیادی در خشاب ندارم، ولی‌ تا این زمان عقاب بازیهای خود را داشت که گاه به اوج میرفت و آگاه ادای سقوط را در می‌‌آورد! و من هم هر بار به گمان اینکه اینبار دیگر او را زده‌ام به طرفش میدویدم.
در این لحظه اما چیزی به ذهنم رسید که پاهایم را سست کرد و لرزه بر اندامم نشاند!...
من درست در وسط میدان مین بودم!
مجید رحیمی ۳ جون ۲۰۱۵ مونیخ
عکس در سال ۱۳۶۳ در کنار شهر ویران شده‌ی قصر‌شیرین گرفته شده است

No comments: