عادت زشت آویختن آفتابه بر گردن و
مرگ پاسبان رستمی!!
هنوز بعد از ۳۴ سال هر بار که میبینم، جوانی را با هر اسم و عنوانی، آفتابه بر گردن در خیابانها میگردانند و تمام آبرو و اعتبار او را در برابر چشمان دیگران نابود میسازند، و حتما توقع هم دارند که از فردا این جوان آبرو باخته انسانی معتبر گردد و شهروندی نیک نام! بیاد آن روز زشت میافتم!
البته شاید این دو ماجرا هیچ ربطی به هم نداشته باشند، اما این عادت زشت "تحقیر انسان" از نخستین روزهای بوجود آمدن این نظام جان گرفت و هیچکس هم سخنی بر خلاف آن نگفت تا آنکه به قول فریدون مشیری عزیز:
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر !...
که این گرگ و گرگهای بسیاری با این نظام برآمده از سوی که و که پیر شدند و امید است که بزودی مرگشان فرا رسد !
اما آن روز وحشتناک که میرفت تا انقلاب به پیروزی خود برسد، انقلابی که بیجا نام آن را "انقلاب کینهها" نگذاشته اند!
چهارده ساله بودم، ولی باز به فرمان مادر اجازه نداشتم در آن روزهای پر هیاهو به این دسته جات و گروههایی که به خیابان میآمدند تا به بازی شیرین " مرگ بر شاه " بپردازند، بپیوندم.
ولی ما که حس ماجراجویی در وجودمان طغیان میکرد و نمیتوانستیم دست کم شاهد این تغییرات نباشیم در یک بعد ازظهر همراه با دو سه تن از بچههای محل به خیابان پهلوی آن روز یا بهشتی امروز رفتیم،
غافل از آنکه چه صحنههایی در انتظار ماست.
درست نمیدانم چند روز پیش از ۲۲ بهمن بود، خیابان لبریز از آدم بود که در هم میلولیدند.
گویا تازه ساختمان شهربانی بدست انقلابیون تسخیر شده و هنوز عدهای مشغول سلاخی کسانی هستند که قصد نداشتند دست از استقامت بکشند و ساختمان شهربانی را تسلیم کسانی کنند که به اسم انقلاب و آزادی اسلحه به دست به سوی ساختمان شلیک میکردند،
در این میان خنجری را در دست کسی که آن را بالا و پایین میبرد دیدم.
وقتی از لابلای جمعیت خود را به او نزدیک کردم کم مانده بود بی هوش شوم، چرا که او با خنجر خود بر پیکر بی جانی میزد که کت و شلواری تیره همراه با کراوات بر گردن، با سر و رویی خونین بر کف خیابان افتاده و معلوم بود که مرده است!
اما این جوان وحشی نمیتوانست تنفر و کینهی خود را کنترل نماید و هنوز بعد از مرگ هم بر پیکر کسی که گویا نمایندهی ساواک در شهربانی بوده با آن خنجر میریخت!
و ما بعدها دانستیم که مقتول چند خیابان بالاتر از ما زندگی میکرده و همینطور پدر سه دختر قد نیم قد است،
بعد از پیروزی انقلاب هم شنیدیم که همان جوان خنجر به دست خود را حلقه آویز کرده است. معروف است که بالاخره یک روز وجدان هر آدمی بیدار میگردد! و آنگاه است که محکمهی حقیقی آغاز میشود!!
آنروز اما با سیل جمعیت به سوی میدان کرج رانده شدم و صحنهای وحشتناک تر را شاهد گشتم که هنوز آرزو میکنم کاش آن صحنهها را هرگز ندیده بودم،
اگرچه بعدها در جبهههای جنگ هم چنین صحنههایی را بارها شاهد بودم!
اما این که هزاران انسان آنجا ایستاده و شاهد یک قتل آن هم به این وضع باشند برایم هنوز معما است!
چرا که تازه بعد از قتل وابستگان نظام پیشین، جمعیت جنازههای آنان را همراه با یک آفتابه از درختی آویزان میکردند و من با دیدن یکی از این جنازه ها فورا او را شناختم،
او کسی نبود جز پاسبان رستمی!
پاسبان رستمی را از چند سال پیش از انقلاب میشناختم و با آنکه اصلا او را دوست نمیداشتم اما به هیچ عنوان راضی نبودم که چنین سرنوشتی داشته باشد.
در خیابان شهربانی کرج ساختمان نسبتا کوچکی قرار داشت که از آن به عنوان شهربانی استفاده میشد،
در کنار این ساختمان دوچرخه فروشی عاملی واقع بود که من دوچرخهی خود را از آنجا خریده بودم و هرگاه که دوچرخه عیبی پیدا میکرد آنرا برای تعمییر به آنجا میبردم، تابستان سال ۱۳۵۵ بود که برای تعمیر دوچرخهام به فروشگاه عاملی رفتم،
از خیابان پهلوی قصد ورود به خیابان شهربانی را داشتم که گاهی مانند آنروز زنجیر آن انداخته میشد تا اتومبیلی نتواند در آن تردد نماید ولی راه برای عابر پیاده و دوچرخه باز بود،
با پیچیدنم به داخل خیابان شهربانی ناگهان سوزشی در پس گردن خود احساس کردم و صدایی گوش کر کن که مرا مادرقحبه! خطاب مینموند در گوشم خانه کرد... تو گوئی خطایی بزرگ از من سر زده باشد! و با آنکه حین عبور از کنارش به او سلام هم کرده بودم، اما گویا او توقع داشت به احترامش از دوچرخه پیاده شوم! و چون من این کار را ندانسته انجام نداده بودم این سزایم بوده!
حدود دوازده سال سن داشتم اما جثهام به نه یا ده سالهها میخورد، سر برگرداندم و با خشم به چشمان او که هنوز روی تاب زنجیر نشسته بود خیره شدم که او با اخم و اشارهی سر رو به من جملهی "حالا برو گم شو" را با صدایی نیمه فریاد به گوشهایم خوراند،
نمیدانم چه مدت تعمیر دوچرخه به طول انجامید ولی تمام امیدم این بود که زمان پست او تمام نشود تا من بتوانم جواب فحش او را پس بدهم، چرا که هیچ کس و هیچ نیرویی نمیتوانست به خود اجازه بدهد که به مادر من توهین کند!
یعنی به قول امروزیها این خط قرمز من بود!...
با به اتمام رسیدن تعمیر دوچرخه و بیرون آمدنم از فروشگاه عاملی به طرف میدان کرج برای یک دور خیز دویست سیصد متری راندم و سپس سوار بر دوچرخه با سرعت زیاد به هنگام عبور از جلوی پاسبان رستمی که هنوز روی زنجیر نشسته و مشغول گفتگو با کسی بود با صدای بلند فریاد زدم:
مادر قحبه خودتی پاسبونه!!
و بعد از آن هرچه نیرو در توان داشتم در پاهایم ریختم تا فقط پدال بزنم،
یک وحشت غریبی تمام وجودم را گرفته بود و من فقط پدال میزدم و از کوچه پس کوچههای کرج برای رّد گم کردن عبور میکردم و بی آنکه حتی نیم نگاهی به پشت سر بیندازم ایمان داشتم که او مرا تعقیب میکند.
آنقدر پدال زده بودم که هیچ نیرویی دیگر در بدن نداشتم، بگونهای که میخواهم خود را تسلیم او بنمایم دوچرخه را متوقف کرده و به پشت سر نگاه کردم، هیچکس نبود...
یکسال بعد از این ماجرا یعنی در تابستان سال ۱۳۵۶ که ما برای کمک به پدر و کارآموزی به کارگاه صنعتی او میرفتیم، روزی شاهد پیاده شدن سرهنگ معصومی از اتومبیل خود بودم،
او که از دوستان پدر و مالک باغ بسیار بزرگی در نزدیکی کارگاه بود و پدر مسئول تمام کارهای صنعتی آن باغ بود و بعد از انقلاب آن باغ بدست بنیاد مستضعفان افتاد، هر از چندگاهی فقط برای دیدار نزد پدر میآمد.
آن روز اما چند نفر دیگر که آنها هم لباس نظامی به تن داشتند وی را همراهی میکردند، با ورودشان به داخل کارگاه ناگهان چشمم به یکی از آنها افتاد که قلبم مانند همین امروز که در حال نوشتن آن خاطرات هستم و ۳۶ سال از آن زمان میگذرد، به تپش نشست...
خشمی به همراه وحشت تمام وجودم را در برگرفت و با صدای بلند رو به پاسبان رستمی کلمهی "خودتی" را فریاد زدم و سپس خود را پشت پدر پنهان کردم.
رنگ از رخسارم پریده بود و پدر که متوجهی حالتم شده بود با فراهم کردن کمی آب نبات و خوراندن آن به من جویای علت این کارم شد و من در حضور سرهنگ معصومی که انسانی بود آزاده و پاک و به این صفت زبانزد همگان، ماجرا را گفتم و پاسبان رستمی را شرمنده ساختم.
البته او مانند بچه مدرسهای هایی که در حضور مدیر یا معلم کردهی خود را حاشا میکنند، حرفهای مرا ردّ میکرد و من هم که گوئی با همکلاس خود صحبت میکنم مدام میگفتم:
دروغگو دشمن خداست!...
دروغگو دشمن خداست!...
آن روز ماجرا با خندهی جمع و پوزش پاسبان رستمی از من که به فرمان سرهنگ معصومی انجام گرفت خاتمه یافت و به فراموشی سپرده شد، اما حتی اگر او آن روز از من پوزش نمیخواست و صد برابر هم بیشتر از آن به من توهین کرده بود باز هرگز راضی نبودم که او یا هر کس دیگری را در چنین حالتی ببینم و یا بشنوم که چنین سرنوشتی داشته است.
امروز اما با خود میاندیشم شاید آن کسی یا کسانی که با او و امسال او چنین کردند ماجرائی شبیه به من داشتند که در روز انتقام یا انقلاب تنفر خود را چنین لبیک گفتند!
آیا آنها واقعا لایق چنین رفتاری بودند؟ و آیا چنین انقلاب خونین و پر تنفری نمیبایست به چنین روزهایی مانند امروز برسد؟
شاید باید آموختههای خود را یکبار دیگر مورد بازنگری قرار دهیم و به خود بگوییم:
برای خارج شدن از این گردونهی شیطانی خشونت و خونریزی باید بتوانیم یک جایی بگوییم: بس است!!
نمیخواهم دیگر با خونریزی و انتقام به آزادی و روزهای بهتری برسم!
چنانچه دیدیم با تمام انتقادهایی که به نظام گذشته بود از کجا به کجا پرتاب گشتیم که امروز باید با ذره بین به دنبال آن روزگاران بگردیم!
آیا این خود تجربهای بس بزرگ نیست؟
پس به صدای هزار ساله ی رودکی گوش فرا دهیم که طنین میاندازد و میگوید:
هر کسی خود ناموخت از روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار...
باشد که بیاموزیم از این روزگار و از آنچه کردیم و کردند و ما شاهد بودیم و فقط شاهد بودیم!
و هیچ نگفتیم!!...
مجید رحیمی ۲ می۲۰۱۳ مونیخ
No comments:
Post a Comment