حجب بیجا!
ز خاک و خانه و یارم تو راندی مرا بیرون ز کاشانه کشاندی
چنان وحشت به جان من دمیدی
که دل را یکسره در خون نشاندی
نشستی خود درون خانهی من
شدی حاکم به فرزندانم و زن
نگفتم حرف دل را من به اغیار
مبادا که گزند آید بر این تن
به خلوت هم نگفتم من نیازم
که شاید فاش گردد رمز و رازم
که تو رنجیده ناگردی ز دستم
که راه بازگشتم را بسازم
کنون عمری گذشت و من در اینجا
پشیمان گشتم از این حجب بیجا
نمیبینم دگر نور امیدی
که روزی بازگردم سوی آنجا
ندامت از نگفتن کرده داغم
چو آتش میزند بر راغ و باغم
عذابی که به جان من فتاده
بگیرد تا ابد هر دم سراغم.
مجید رحیمی ۳ مارچ ۲۰۱۵ مونیخ
No comments:
Post a Comment