خبط خدا!
گفتی و شنیدم همه را با دل و جانم
از گفتهی تو رنگ گرفته دو جهانم
گفتی که گر آیی شود اینجا چو گلستان
جاری شده از گفتهی تو آب دهانم
اما تو رسیدی و من از آنچه که بودم
کمتر شده و سوختم از آه و فغانم
آه از سر جهل است و فغان از سر کوری
دردا که برون گشته ز دل شوق زمانم
شوقی که چو آتش بنشیند به تن من
خود کرده گناهیست کز آن چاره ندانم
اما چو ندارم دگر این طاقت آتش
پرخاشکنان دشمن هر پیر و جوانم
پرخاشکنان گرد جهان گردم و گویم
من سوختهی خبط خدا و دگرانم!!
مجید رحیمی ۱۵ نوامبر ۲۰۱۴ مونیخ
گفتی و شنیدم همه را با دل و جانم
از گفتهی تو رنگ گرفته دو جهانم
گفتی که گر آیی شود اینجا چو گلستان
جاری شده از گفتهی تو آب دهانم
اما تو رسیدی و من از آنچه که بودم
کمتر شده و سوختم از آه و فغانم
آه از سر جهل است و فغان از سر کوری
دردا که برون گشته ز دل شوق زمانم
شوقی که چو آتش بنشیند به تن من
خود کرده گناهیست کز آن چاره ندانم
اما چو ندارم دگر این طاقت آتش
پرخاشکنان دشمن هر پیر و جوانم
پرخاشکنان گرد جهان گردم و گویم
من سوختهی خبط خدا و دگرانم!!
مجید رحیمی ۱۵ نوامبر ۲۰۱۴ مونیخ
No comments:
Post a Comment