از مجموعه شعر
در امتداد سایهها
تقدیم به دوست از دست رفته و استادی کم نظیر
دکتر محمد عاصمیعزیزی که بسیار زیباییها به من آموخت و من بسیار وامدارش میباشم
این قطعه در فرهنگ نامه ی کاوه که عاصمی به مدت ۴۰ سال صاحب امتیاز آن بود به چاپ رسید
غبار ، چهره ی شهر کوچک ما را
به حجاب کشانده
و خدا نیز مدتهاست که از آنجا کوچیده است
و سحر هنگام
صدای هیچ خروسی
دیگر
مردم به خواب رفته ی شهر ما را بیدار نمیکند
در شهر ما کمبود آب محسوس است
و مرگ گلها شهر را به کویری مینمایاند
اما باز در گفتار این و آن
میتوان شنید که میگویند: آب از سرمان گذشته
در شهر ما زندگی محکوم به مرگ است
من به آسمان نگاه میکنم و زیر لب از خود میپرسم
آیا روزی خواهد رسید که آب در رودخانههای شهر ما جاری شود،
بی آنکه از سرمان بگذرد ؟
و آیا خدا ، دوباره
برای جاودانه ماندن به این شهر باز خواهد گشت ؟
تا خروس آواز بیداری سر دهد
و زمان خانه تکانی فرا رسد ؟
یا آنکه ، ما آخرین بازماندگان این شهر فراموش شده هستیم ؟
و هیچ
جز بوته خارهای اسیر طوفانهای پر غبار
غلت زنان
از این شهر عبور نخواهد کرد ؟
انتظاری بس بیهوده بود که من از آسمان داشتم
سالها بعد دیدم و فهمیدم که
پاسخ فقط در ماست
و فقط در ما
و دیگر هیچ!!.....
مجید رحیمی ۲۴ ژانویه ۱۹۹۸ لندن
No comments:
Post a Comment