مسعود عطایی دوست پزشک و هنرمندم سفری داشت به جزیرهٔ زیبای بالی که این گزارش سفر اوست ... میم- ر -شاپور
ميان همسر و دخترکوچکم ژانین ، روی نیمکتی در سالن فرودگاه فرانکفورت نشسته و منتظر رسیدن دختر بزرگترم ملانی از پاریس بودم . با حسرت و حسادت به مسافرینی می نگريستم که تازه از راه رسیده ، بسوی در خروجی میشتابيدند .
ازاقامت من روی این کره زمین مطمئن ، بیشتر از یکساعت با قی نمانده بود، پس از آن مجبوربودم 16ساعت با بيم و هراس و وحشت و بيچاره گیِ خودم مدارا کنم .از خودم پرسيد م :
،، آيا توان تحمل اين موقعيت وخيم را دارا هستم ؟ و يا ناخواسته گام بسوی لحظاتی شرم آور
بر می دارم ؟ ،،
ملانی يکی از آخرين مسافرين بود که ظاهر شد . همسرم و ژانين از او استقبال کردند وپس از
آن خودش را در آغوش من افکند . شادی ديدارش برای چند لحظه نگرانی من را از يادم برد ولی چند دقيقه ديگر شکنجه اعصاب دوباره آغاز شد. در حقيقت ملانی مسبب اصلی تن دادن به اين پرواز کشنده بود چون من يک سال پيش در يک غلبه احساسی به او قول دادم که در سال آينده وقتيکه
مادرشان 60 ساله می شود همه فاميل دسته جمعی به جزيره بالی يکی ازجزاير اندونزی سفر کنيم.
با تبسمی مصنوعی خانواده ام را در فروشگاههای مختلف فرودگاه همراهی کردم تا از بلند گو،
مسافرين شرکت هواپيمائی cathay pacific که از فرانکفورت با يک توقف 2 ساعته در
شهرهونگ گنگ به bali پرواز می کرد به سوار شدن در هواپيما دعوت شدند . ما وارد صف
مار پيچی شديم که ميهمانان اين پرواز باچهره های شاد ، صبورانه و آهسته به پيش می رفتند .
من از کُندی ِ و حرکت صف خوشنود بودم . اصلا هر واقعه ای که باعث تاخير ورود من به هواپيما می شد برای من رضايت بخش بود .
هنگاميکه ما به باجه رسيديم در گوش همسرم نجوا کردم : ،، بگو در جلوی هواپيما به ما جا بدهد! ،، ملانی حرفهای من را شنِيد و پرسيد : ،، چرا ؟ ،، گفتم : ،، چون جلوی هواپيما کمتر تکان می خورد! ،،هر دوزن نگاهی شماتت بار بر من انداختند . آنوقت زمانی رسيد که ما در درون يک راهروی تونلی بسوی در هواپيما روانه شديم . در نقاب در ، دو مهماندار با مهربانی مسافرين را بسوی صندلی ها يشان هدايت می کردند.
نا گهان وحشتی کشنده به من هجوم آورد .همان حالتی که از آن می ترسيدم . از ادامه حرکت
باز ايستادم خودم را بکنار راهرو چسباندم و راه را برای ديگران باز کردم .
،، نه ! ديگر يک قدم هم جلو تر نمی روم ! ،، بخودم نهيب زدم . ،، داوطلبانه در شکم اين پرنده ی هولناک پا نمی گذارم . برای من مهم نيست که ديگران در باره ی من چه قضاوتی خواهند کرد ولی من نمی گذارم که اين اژدها ی غول پيکر مرا ببلعد ! ،، ميخواستم بر گردم امّا همسرم را در قاب در هواپيما ديدم که بيصبرانه من را بسوی خود می خواند . چکار می بايست بکنم ؟
در سر دو راهی گير کرده بودم . مانند کسی که تازه از بيهوشی بيرون آمده با قدمهای لرزان
وارد هواپيما شدم و خودم را روی صندلی شماره 26 بی رمق و ناتوان انداختم.
گفته های مهمانداراز بلند گو ، همهمه ی مسافرين ، جابجا کردن کيف های دستی وسوت کشيدن و
قار قار کردن طّياره ، همه ی اينها به گوشم غريب و غير واقعی جلوه می کرد . بخودم گفتم :
،، حالا ديگر سرنوشت من بسته شده است ! حالا ديگر راه برگشت نيست !
در لحظه ی د يگر فکر کردم : ،، اصلا اينطور نيست . من هنوز می توانم سرنوشتم را در دست خودم بگيرم هيچکس نمی تواند مانع بشود که فورا از جايم بلند شوم و اين هواپيما را ترک کنم . درست است که به دخترم يک سال پيش قولی داده ام امّا اين چه قولی ست که من بخاطرش
انفرکتوس بگيرم ؟ می گويند جزيره بالی بهشت است ولی چه سود از بهشتی که برای بدست آوردنش بايد از جهنم گذر کرد ؟ ،، چند ثانيه بيشتر به بر خاستن هواپِيما باقی نمانده بود .
تصميم من قطعی بود حتی اگر دوستان من را مسخره می کردند و حتی اگردر ذهن همسر و دخترانم برای هميشه خوار و بی مقدار می ماندم . هم اکنون اين دام را ترک می کنم . ايستادم ،
کيف دستی ام را برداشتم . در اين لحظه بانگ بلند گو برخاست : ،، آيا ميان ميهمانان پزشکی هست ؟
به يک پزشک نياز داريم ، لطفا به ما خبر دهيد ،،! پس از اينکه اين در خواست چندين بار تکرار
شد ، وظيفه ی انسانی و پزشکی ام بيادم آمد و با شک و ترديد دستم را بالا بردم . هيجان زده و خوشحال مهماندار بسوی من آمد و گفت :
،، لطفا عجله کنيد او يک مسافر است که کنترل اعصابش را از دست داده و هيچکس نمی تواند آرامش کند . ،، دنبال مهماندار به محل درجه اوّل رفتم . سر خلبان در ميان راه از من استقبال کرد
وبا نگرانی شرح داد :،، آقای دکتر ، دستم به دامنتان ! به ما کمک کنيد والا تمام برنامه ی پرواز بکلی بهم می خورد .چون مجبور می شويم او را پياده کنيم و منتظر اجازه پرواز جديد بشويم و آن
ممکن است چندين ساعت طول بکشد .،،
مردی را در پيش روی خودم ديدم در حدود 60 ساله ، بلند قد و هيکل دار .
او مانند پلنگی در قفس اينطرف و آن طرف می دويد با مشت هايش بر روی صندلی ها می کوبيد و فرياد می کشيد: ،، بگذاريد بيرون بروم ! می خواهم از اين زندان خارج شوم ! اين دخمه را ديگر تحمل نمی کنم ! در ِ هواپيما را باز کنيد .، می خواهم بروم بيرون ! ،،
من در جلويش سبز شدم ، سرم را بالا بردم و در چشمانش خيره شدم و با لحنی محکم و آرام گفتم : ،، شما هم از پرواز می ترسيد ؟ من خوب شما را می فهمم ! ،،
اوّل محّلی به من نگذاشت ، فقط نگاهی وحشت زده به من کرد و می خواست با عصبانيت من را به کناری هُل بدهد . قاطعانه گفتم :،، من از شما خيلی بيشتر از پرواز با هواپيما می ترسم .،، مکثی کرد و با کنجکاوی و صدائی آهسته تر پرسيد : ،، اگر اينطور است ، پس چرا سوار هواپيما می شويد ؟،، گفتم : ،،
برای اينکه بعضی مواقع چاره ی ديگری نيست .بسياری از جاهای ديدنی و زيبای دنيا را فقط با هواپيما می توانيد سفرکنيد . پيش خودتان مجسم کنيد
پسر و يا دخترتان به استراليا کوچ می کند و در آنجا نوه ی شما به دنيا می آيد . قصد داريِد برای هميشه از ديدن و بوسيدن نوه يتان صرفنظر کنيد ، تنها بخاطر ترس بی دليل تان از پرواز ؟
البته می توانيد همين الآن از هواپيما پياده بشويد ، امّا مطمئن باشيد که اگر اين کار را بکنيد ، ديگر
هيچ وقت بر ترس تان غلبه نخواهيد کرد و تا آخر عمر ديگر سوار هواپيما نمی شويد ! ،،
با دقت به بيمارم نگريستم و مشاهده کردم که او لحظه به لحظه آرام تر می شود .
پس از سکوتی کوتاه گفت : ،، با وجود ترس ، ولی شما بسيار شجاع و راحت به نظر می آييد ،چطور ممکن است ؟ ،،
در پاسخش گفتم : ،، من هميشه پيش از پرواز يک قرص میِ خورم . قرصی که من را از هر اضطراب و وحشتی آزاد می کند . اگر مايليد اين قرص را به شما می دهم .
با شما شرط می بندم که دقيقا پس از 20 دقيقه چنان آرام و آسوده می شويد، انگار که روی پر قو خوابيده باشيد ! ،،
آخرين قرص سر دردم را به او دادم که با اشتياق خورد پس از آن او را تا صندلی اش همراهی کردم و هنگام خدا حافظی گفتم : ،، به ساعتتان نگاه کنيد ، درست 20 دقيقه ديگر معجزه ای رخ خواهد
داد .! ،، پيش سر خلبان باز گشتم و با چشمکی پيروزمندانه گفتم : ،، مسئله حل شد و می توانيد پرواز کنيد . ،، با محبت و صميميت دستم را فشرد و گفت : ما اين کمک و مهر شما را در طول
پرواز جبران خواهيم کرد .،،
دقيقا 20 دقيقه پس از بر خاستن هواپيما کسی از پشت به شانه ی من زد. برگشتم و با بيم و
اضطراب بيمارم را ديدم .
پيش خودم فکر کردم که دوباره ماجرای گذشته تکرار خواهد شد ولی او با صدائی مهربان و آهسته
گفت : ،، فقط می خواستم بگويم که معجزه ای که گفته بوديد به حقيقت پيوست ، 20 دفيقه پس از مصرف قرص ِ شما ، من بهترين احساس را دارم و حتی از پرواز لذت می برم متشکرم ! ،،
همسرم نگاهی رضايت بخش به من انداخت و بازوی من را بخود ش فشرد و گفت : ،، من به تو
افتخار می کنم ! ،،
در اين لحظه چراغک کمربند در سقف هواپيما روشن شد و مهماندار اعلام کرد که هم ااکنون به فضای بدی که با طوفان و رعد و برق همراه است داخل می شويم .
با دستانی از عرق مرطوب و تپش قلبی تحمل ناپذير به پنجره ی کوچک هواپيما خيره شدم و آهی
از پشيمانی کشيدم که چرا خودم آن آخرين قرص معجزه آور را نخوردم !.
مسعود عطائی
11.04.09
No comments:
Post a Comment