شعرى از هادى خورسندى
«صبح روز عید»
آن پدر که مانده بی-وطن
در حصار غربتی بعید
طفل خود گرفته در بغل
صبح روز عید
بوسدش به عشق
بوسدش به عشق
گویدش به مهر؛
با غرور جاودانه اش
:طفل من! جان من
سرزمین ما
مانده از گذشته یادگار
میهن تو افتخار توست
افتخار ماست آن دیار
طفل هاج و واج، میزند
طفل هاج و واج، میزند
به زانوی پدر:«واتس افتخار؟»
گویدش پدر:سربلندی است
گویدش پدر:سربلندی است
آرمان من؛ آرمان تو؛ آرمان ما
اعتلای نام میهن است
،با تلاش و کوشش مدام
طفل هاج و واج، میزند
طفل هاج و واج، میزند
به زانوی پدر
«وات دو یو مین اعتلای نام؟»
گویدش پدر:بایدت تلاش
گویدش پدر:بایدت تلاش
تا که نام سرزمین خود؛
جاودان کنی
پرچمش؛
خار چشم دشمنان کنی
با تلاش من
با تلاش من
با تلاش تو
با تلاش ما:میشود وطن
پر زنیکی وخالی از بدی
طفل هاج و واج
طفل هاج و واج
میزند به زانوی پدر
«کن یو اسپیک اینگلیش ددی؟»
هادی خرسندی
هادی خرسندی
No comments:
Post a Comment