عاشق آواره!
بر اساس داستان زندگی یک دوست!..
در آپریل سال ۲۰۰۱ در سفری از شهر مونیخ به لندن پایتخت انگلستان، دوستی که همسفر من بود این داستان خود را برایم بازگفت، تاثیر آن بر من آنقدر بود که در طول راه فقط برای موارد ضروری اتومبیل را متوقف میکردم تا مبادا از حال و هوای داستان غم انگیز زندگی او خارج شوم!... او برایم میگفت که چگونه در پایان این راه عشقی تازه فهمیده بود که برای همسرش وسیلهای بیش نبوده تا وی بتواند از خانهی پدرش خارج شود و به اروپا بیاید!
با رسیدن به لندن با تمام خستگی تولد این شعر خواب را از چشمانم ربود و تازه هنگامی که تولد یافت دست از سرم برداشت و رخصت استراحت به من داد!
صبح که آن را برایش خواندم، او غریبانه میگریست ... گویا با شنیدن داستان زندگی خود به صورت شعر، تازه به عمق آن پی میبرد!!
وقتی که تنهای تنها میشینم
صدای دلم میاد که میخونه
هر کی تو دنیا ندونه دردمو
اونی که منو شکست خوب میدونه!
میدونه ساده بودم تو عاشقی
زندگیمو پای عشقش میدادم
میدونه یه روح بودیم و دو تا تن
جونمو به ناز چشمش میدادم
منو دوست داشت دست کم تو باورم
تا یه روزی که برام واکرده مشت
آبروم روونه شد با اشک چشم
تا که فهمیدم رقیب عشقمو کشت
حالا اون بود و یه دنیا گفتنی
حرفهایی که نمیخواست دل بدونه
اون میگفت و دل من به حال زار
میکشید خودش رو بیرون از خونه!
اما آوارگی هم چاره نداشت
وقتی زخم خنجرش تازه میشد
تا میخواستم خودمو پیدا کنم
شب میومد و غم اندازه میشد
یاد اون میگفت به من از اولش
تو دلم عشق تو خونهای نداشت
تو وسیله ای بودی با تو شدن
غیر از این برام بهونهای نداشت
من تو زندون بودم و تو یک کلید
که منو به یک رهایی میکشید
تو بودی اگر دلم تو زندگی
طعم عشق رو با رقیب تو چشید!
حالا که گذشته چند سالی ازش
ولی من هنوز به یادشم همهش
نمیمیرم واسش و جون نمیدم
واسه دیدنش دلم نمیره غش!
چون نمیتونه بیاد به شهر عشق
گاهی من میرم برای دیدنش
نه واسه هم آغوشی روحمون
بلکه تنها واسه گرمای تنش!
مجید رحیمی آپریل۲۰۰۱ لندن
بر اساس داستان زندگی یک دوست!..
در آپریل سال ۲۰۰۱ در سفری از شهر مونیخ به لندن پایتخت انگلستان، دوستی که همسفر من بود این داستان خود را برایم بازگفت، تاثیر آن بر من آنقدر بود که در طول راه فقط برای موارد ضروری اتومبیل را متوقف میکردم تا مبادا از حال و هوای داستان غم انگیز زندگی او خارج شوم!... او برایم میگفت که چگونه در پایان این راه عشقی تازه فهمیده بود که برای همسرش وسیلهای بیش نبوده تا وی بتواند از خانهی پدرش خارج شود و به اروپا بیاید!
با رسیدن به لندن با تمام خستگی تولد این شعر خواب را از چشمانم ربود و تازه هنگامی که تولد یافت دست از سرم برداشت و رخصت استراحت به من داد!
صبح که آن را برایش خواندم، او غریبانه میگریست ... گویا با شنیدن داستان زندگی خود به صورت شعر، تازه به عمق آن پی میبرد!!
وقتی که تنهای تنها میشینم
صدای دلم میاد که میخونه
هر کی تو دنیا ندونه دردمو
اونی که منو شکست خوب میدونه!
میدونه ساده بودم تو عاشقی
زندگیمو پای عشقش میدادم
میدونه یه روح بودیم و دو تا تن
جونمو به ناز چشمش میدادم
منو دوست داشت دست کم تو باورم
تا یه روزی که برام واکرده مشت
آبروم روونه شد با اشک چشم
تا که فهمیدم رقیب عشقمو کشت
حالا اون بود و یه دنیا گفتنی
حرفهایی که نمیخواست دل بدونه
اون میگفت و دل من به حال زار
میکشید خودش رو بیرون از خونه!
اما آوارگی هم چاره نداشت
وقتی زخم خنجرش تازه میشد
تا میخواستم خودمو پیدا کنم
شب میومد و غم اندازه میشد
یاد اون میگفت به من از اولش
تو دلم عشق تو خونهای نداشت
تو وسیله ای بودی با تو شدن
غیر از این برام بهونهای نداشت
من تو زندون بودم و تو یک کلید
که منو به یک رهایی میکشید
تو بودی اگر دلم تو زندگی
طعم عشق رو با رقیب تو چشید!
حالا که گذشته چند سالی ازش
ولی من هنوز به یادشم همهش
نمیمیرم واسش و جون نمیدم
واسه دیدنش دلم نمیره غش!
چون نمیتونه بیاد به شهر عشق
گاهی من میرم برای دیدنش
نه واسه هم آغوشی روحمون
بلکه تنها واسه گرمای تنش!
مجید رحیمی آپریل۲۰۰۱ لندن