عجب سرخ است دستان فریبت!
سوای کشتن مردان جبهه نپوشیدی تو چشم از کودک و زن
نبرد است این میان نور و ظلمت
تو با لشکر کینه؛ عشق با من!
سلاحت خنجر است و بند و زندان
سلاح من قلم با جملههایم
گلویم را دریدی چون فریدون
ولی میآیدت باز این صدایم
گمان کردی که نابودم نمودی
و کم کردی یکی از مشکلاتت
نمیدانی در این شطرنج خونین
همین مرگم نموده کیش وماتت
نمیدانی که مرگ عاشق از عشق
دقیقا زندگی جاودان است
همانگونه که گفت عالم بلخ
که این مردن ورای هر زمان است!
تو را اکنون دگر کند است خنجر
و ما بیش از همیشه عاشق هستیم
چنانی که به روی چون تو، یکدم
در بخشش نبستیم و نبستیم
تو را میبخشم اما کی فراموش
کنم کاری که با مردم نمودی
جهان باید بداند که چه هستی
و دوری جوید از هر آنچه بودی !!
مجید رحیمی ۲۶ اکتبر ۲۰۱۳ مونیخ
No comments:
Post a Comment