
قصههای خوب بیا دستام رو بگیر دیره باید بریم خونه  شب تاریکه و ماجرا هزار تو رامونه  دست ویرانگر اون بختک بد سیرت پیر کرده در دام خرافات پشت جمشید رو اسیر  خونه در دام بلا و همه در وحشت و ترس  شده مسلخ دیگه هر  مسجد و هر کلاس درس  مام میهن شده بازیچهٔ ی دست شخکان عاقبت سر میزنند خورشید ز دست کودکان  بیا دستام رو بگیر دیره باید بریم خونه شب تاریکه و ماجرا هزار توی رامونه  تا سپیده ی سحر راه درازی نداریم  زن و مرد راه باشیم و سر راه جون بذاریم ما که ترسی نداریم نه از سیاهی نه فشنگ قصههای خوب با مرگ عاشقا میشه قشنگ مجید رحیمی  ۱۹۹۰ فرانکفورت
No comments:
Post a Comment